رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادویک
در را پشت سرم بستم و یکراست سراغ میز تحریرم رفتم. پاکت صورتی خوش نقش و نگار خوشمزه همچنان پر و دست نخورده روی میز جا خوش کرده بود. از تصور محتویات هـ*ـوس بر انگیزش لبخند گله تنبلی زدم و مصممتر از قبل دست دراز کردم و سیدی که از دیشب همانجا گذاشته بودم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتاد
زیر نگاه پر حرف آوا در حال ذوب شدن بودم. هر لحظه منتظر این بود که دهان باز کند و سوالات جاری در چشمانش را بپرسد و من را لای منگنهای از بی جوابی له کند؛ اما مامان با صدا زدن ناگهانیاش نجاتم داد.
- دخترا... بیان آشپزخونه.
آوا با شنیدن این ندای مامان هول...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادونهم
«آهو»
- حالا تو مطمئنی؟ مگه میشه یه نفر اینقدر ساده از بچهاش بگذره؟!
فین فین آوا بالا گرفت. گوشهی تـ*ـخت من کز کرده بود و زانوی غم بـ*ـغل گرفته اشک میریخت برای موضوعی که تن من را هم میلرزاند.
آب روان بینیاش را با دستمال پاره و چروکش گرفت و با صدای تو...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوهشتم
چین نسبتاً عمیقی که روی پیشانی پدر افتاد را ظاهراً من دیدم؛ چون دخترک همچنان نیشش باز بود و قصد نداشت این سو تفاهم را تمام کند و ما نیز با سکوتمان مهر تایید حرف هایش بودیم.
- حالا نوهی نازتون پسر کاکل زریه یا دختر ملوس؟ ما اینجا از سن نوزادی تا دو...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوهفتم
در بین راه پدر حتی یک کلام هم صحبت نمیکرد و همین سکوت پر معنایش من را میترساند. ترس داشتم از روزی که بخواهم مقابل او قرار بگیرم و حرمت پر عظمتش را بشکنم. اگر روزی قرار بود این بلای شوم بر سرم بیاید، ترجیح میدادم زمین من را در خود محو کند؛ پدر اسطورهی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوششم
***
تحویل جنازهها و خاکسپاری غریبانهی آنها زودتر از آنچه فکر میکردم پیش رفت. من با ارائهی تمام مدارک درمانی پریناز ثابت کردم او هیچ کس و کاری نداشته و ندارد و تنها همین من برایش باقی مانده است. به ناچار دو قبر کنار هم منتخب شدند تا آرامگاه ابدی آن دو...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوپنجم
قبل از اینکه من برخورد جدی از خودم نشان دهم پدر بالاخره سکوتش را شکست و با اخمی غلیظ به حرف آمد.
- تمومش کن سروش. سهیلم بخواد این کارو کنه من نمیذارم. انسانیت چی میشه این وسط پسر؟!
حرف پدر باید وجودم را گرم میکرد؛ اما نمیدانم چرا ته دلم میلرزید...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوچهارم
دستم را بند اپن آشپزخانه کردم و کج ایستادم. دست خودم نبود که ولوم صدایم بالا رفت.
- به عقلم شک میکنی؟ اگه بی عقلی اینه که از یه بچهی بی آزار که هیچکسو جز خدا نداره مراقبت کنی، آره من نادون ترین مخلوق اون بالاسریم که این بچه رو گذاشت سر راهم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادوسوم
***
با صدای جر و بحث بلندی که دیگر تبدیل به یک مشاجرهی ظاهراً آرام شده بود چشم باز کردم. اولین تصویر روزم شد صورت کوچک غرق خواب حدیث و، اولین صدایم شد صدای بلند سروش.
- یعنی چی پدر من معلوم نیست قراره چیکار کنه؟ خب معلومه دیگه، بچهی بی کس و کار جاش توی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادمودوم
اما من دلم چون سیر و سرکه میجوشید. دستش به دستگیره نرسیده بود که از آن طرف باز شد و سروش، با یک کیسه پر وارد شد.
- بفرمایید اینم سفارشاتون.
و کیسه را روی تـ*ـخت انداخت. عجیب بود که با وجود کنجکاوی درون چشمانش؛ مثل بقیه سوالی نمیپرسید. او عجول...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتادویکم
پدر را دیدم که دست به زانو زد و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- استغفرالله... خدایا پناه بر تو..
و دیدم که اشک، از چشمان سارا و فخری بانو جاری شد. حق داشتند، هر کس دیگری هم جای آنها بود برای سرنوشت نا خشنود پریناز اینچنین میگریست.
- الان جنازهی اون بندهی خدا...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هفتاد
انگشتانم را داخل موهایم لغزاندم. رو از چهرهی برزخیاش گرفتم و گفتم:
- چشم. همین امشب بهتون توضیح میدم؛ اما اول بذارید برم برای این بچه خرید کنم بعد.
پدر روی دندهی لج افتاده بود که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.
- نخیر! تو میمونی سروشو میفرستم بره خرید...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتونهم
***
چشمانم تازه گرم خواب شده بود که با صدای بلند جیغهای موجود کوچک از جا پریدم. بیدار شده بود و همانطور که دست و پا میزد از شدت گریه سرخ شده بود. طبیعی بود که با دیدن آن صحنه ضربان قلبم بالا گرفت؟
با ترس دست جلو بردم و آهسته در آ*غو*ش گرفتمش. اولین حدسم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوهشتم
در باز شد و قامت سارا که لیوان کوچکی بدست داشت ظاهر شد.
- اجازه هست؟
- آره بیا تو.
داخل شد و ابتدا لیوان کوچک را روی میز عسلی گذاشت. نگاهش کردم. دست دست میکرد و مشخص بود خیلی جلوی خودش را میگیرد که حرفی نزد. دست آخر، با اشارهای به لیوان گفت:
- مامان...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوهفتم
کرییر را روی تختم گذاشتم و از همان فاصله کوتاه نگاهش کردم. دلم ریش شد. این طفل بیگنـ*ـاه چرا باید دستخوش تغییرات زندگی میشد، چرا سرنوشتش یک شبه باید ورق میخورد و سر از زندگی من در میآورد.
باز هم به یاد آن کاغذ نامهی مچاله و چروک افتاد. دست داخل جیبم کردم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوششم
ماشین را داخل حیاط خانه پارک کردم و دستی را کشیدم. چند لحظه سر جایم ثابت ماندم. با خود فکر کردم جواب چشمان منتظر داخل خانه را چه بدهم؟ چه میگفتم دربارهی نوزادی که مادرش ساعتی پیش او را به من سپارد و خودش راهی شد، راهی دیاری بیبازگشت. چه میگفتم دربارهی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوپنجم
لبهی دیوار سُر خوردم. نمیدانم چقدر در آن حالت به حال خودم و پریناز اشک باریدم که با افتادن سایهای مقابلم سرم را بالا گرفتم. افسر پلیسی با پروندهای سبز رنگ زیر بـ*ـغلش بالا سرم ایستاده بود. اشکهای مزاحمم را پس زدم و با کمک دیوار پشت سرم از جا بلند شدم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوچهارم
جیغ هیستریکی کشید و با عجز ادامه داد:
- دکتر بهم قول بده مراقب دخترم باشی و نذاری آب تو دلش تکون بخوره. دکتر تو امین و رازدار من بودی، حالا هم قول بده امانتدار خوبی باشی.
با تشر اسمش را فریاد زدم:
- پریناز...
- قول بده دکتر، قول بده بذار راحت...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتوسوم
آتش نشان درمانده گویا باور کرد که راه را برایم باز کرد و گفت:
- خیلی مراقب باشید، این دختر لجبازه، امیدوارم شما از پسش بر بیایید.
خودم هم امیدوار بودم. قدم در پشت بام سرد و تاریک گذاشتم. پریناز پیش رویم ایستاده بود و باد خنک شبانگاهی، لباس گشاد و...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_شصتودوم
حدیث بی کس و کار نبود. او مادری چون پریناز داشت، مادری که حالا میدانستم در چه اوضاعی خودش را گرفتار کرده است. باید میرفتم، میرفتم و مانع میشدم تا هم خودش را هم دخترکش را تباه کند. جواب پدر را ندادم و با سرعت از خانه خارج شدم.
پشت فرمان جای گرفتم و با...