رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۱
- سر خر میشه برای من... خدایا! شد من یه بار بخوام تو تنهاییم یکم حال کنم یکی از این صفویانها رو نندازی به جونم؟... مصبتو شکر.
از ورودی چراغ باران پارک عبور کردیم و داخل شدیم. با آنکه وسط هفته بود و تقریبا به ساعت یازده شب نزدیک میشدیم؛ اما همچنان جمعیت...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۰
شب از نیمه گذشته بود که بالاخره آوا و سروش بعد از کلی گشت و گذار رضایت به بازگشت دادند. در تمام مدت سروش را زیر ذرهبین نگاهم قرار داده بودم. با اینکه خیلی تلاش میکرد روحیهی شاد و چهرهی بشاشش را حداقل جلوی من حفظ کند؛ اما از چشمانش میشد فهمید ته دلش، غمی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودونهم
- حالا واقعاً میخواد بچه رو بزرگ کنه؟
- اوهوم...
رو از او گرفتم و خیره به شیشه روبهرو، تکخندی زدم و گفتم:
- تعجب نکن! بهت گفته بودم سهیل فروغی که میشناسم هر چی هم باشه کار درستو انجام میده. الانم بهترین کار مراقبت از یه جوجهی بی پناهه.
حقا که آدم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوهشتم
«آهو»
موبایل را در دستم جابهجا کردم و به سوال جدول آنلاینی که مشغول حل کردنش بودم، برای بار هزارم نگاه کردم.
« زلزلهای است که ویران میکند؛ اما قادر به آباد کردن هم هست!»
مغزم داشت سوت میکشید. تمام ستونهای عمودی را تقریباً پر کرده بودم؛ اما ذهنم از...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودهفتم
شوق دیدن دلبرش آنقدر زیاد بود که فراموش کرد لحظهای قبل با من به ظاهر دعوا کرده است.
- خب بگو بیاد تو پسر...
فخری بانو بود که تند تند اشکهایش را پاک میکرد این را پشت سر سروش گفت. میدانستم آوا داخل نخواهد آمد. راه پلهها را پیش گرفتم و وارد اتاقم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوششم
- کافیه خانم. پسرت تصمیم درسته گرفته و من هم تابع تصمیم درستم. از این به بعد حدیث هم یکی از ماست و بلکم با همون چشمایی که دل پسرمو برده، دل مارو هم ببره و بشه عزیز دلمون... دلتو صاف کن فخری جان، فکر کن این طفل معصوم هم نوهاته.
فخری بانو در مقابل بهت و...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوپنجم
- شما میگید حدیثو بسپرم به بهزیستی؟ باشه! اما بهم تضمین میدید که این کوچولو، میون اون همه بچهی بی سرپرست از محبت سیر بشه؟... کدومتون بهم تضمین میدید وقتی شونزده سالش شد به زور شوهرش ندن و هیجده سالش تموم نشده از اونجا آوارهاش نکن؟!... اگه بی شک و شبهه...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوچهارم
به معنای واقعی لال شدم. پدر در جدی ترین حالت ممکن بود و این زنگ خطری برای من و حدیث محسوب میشد.
- بالاخره میخوای چیکار کنی؟ این بچه که تا ابد نمیتونه اینجا بمونه.
دستم روی پایم مشت شد و مقتدرانه گفتم:
- چرا نمیتونه بابا جان؟ این بچه جای کدوم یکی از...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوسوم
«سهیل»
زیر نگاه تیز بقیه، به ناچار روی مبل راحتی نشسته بودم و به فنجان دمنوشی که از طعم و مزهاش چیزی نمیفهمیدم لـ*ـب میزدم. فکر و ذهنم پی دختر کوچولو که طبقهی بالا در اتاق من آرمیده و صدایش در نمیآمد بود. با آنکه سارا کنارش بود باز هم دلم آرام نمیگرفت...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودودوم
ماشین بابا توسط آوا، گوشهای از خیابان خلوت و سرتاسر درخت متوقف شد. عینک دودیام را همچون تِل روی سرم گذاشتم و کمی سر خم کردم تا پشت مانع شیشه، خانهی لوکس ویلایی که درست چند قدم با ما فاصله داشت بهتر ببینم. تا به حال خانهی پدری سروش را از نزدیک ندیده...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودویکم
آوا موبایل را قطع کرد و با شتاب روی تشک تـ*ـخت پرت کرد. از داخل آیینه چپ چپ نگاهش کردم و کرم روی چانهام را مالیدم و گفتم:
- چته؟ کشتیهاتو غرق کرد؟!
بی حوصله، پیشانیاش را به دستانش تکیه زد و گفت:
- نه بابا، میگه وقتی ما فک و فامیلتونو نمیشناسیم مهمونی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نود
از کاری که کردم خرسند بودم. آقابزرگ در حق من نامردی را تمام کرده بود. چطور میتوانست عذابهایی که در آن مدت به من تحمیل کرده بودند فراموش کند و طرف مقصر ماجرا را بگیرد و اینچنین روح و روانم را به بازی بگیرد؟
آیا او پدربزرگ بود؟! اگر پدربزرگ این است؛ پس چرا...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادونهم
- لیگ برتر نامردی و بی غیرتی بوده که پسر خوندت قهرمان جهان شده سولی جون؟!!
صدای هین خفهی مامان و افتادن پرتقالی که در دست بابا قرار داشت نشان میداد من با زبانم واقعاً آشوبی جدید به راه انداختهام. سولی، لقبی بود که از همان روزی که سولماز برای اولین...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوهشتم
گویا برعکس چیزی که فکر میکردم، سولماز از نگاه تیز و بُرندهی بابا هراس داشت.
- مهین خانوم، شام آماده است؟
مامان از این سوال بی وقت بابا متعجب شد. حق داشت، ساعت تازه به نه رسیده بود و ما هیچ وقت این موقع شام نمیخوردم. حدس میزدم بابا برای اینکه...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوهفتم
سولماز سر جایش جابهجا شد. صورتش سرخ شده بود و من میدانستم از عصبانیت است؛ چون خبری از گرما در خانهی ما نبود. لبخند بزرگی زد که لـ*ـبهای قرمز کردهاش از هم جدا شد و جواب آقابزرگ را با صدایی که از عمد پر ناز شده بود داد:
- والا عماد جان که چند روز خونه...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوششم
چهرهی آقابزرگ درهم فرو رفت و نگاهی چپ نثارم کرد که من کوچکترین اهمیتی برایش قائل نشدم. دستم را بند آویز اشکی شکل شومیز قرمز رنگم کردم و همانطور که آن را میان انگشتانم بازی میدادم، به نمایش مسخرهی سکوتی که آقابزرگ به راه انداخته بود چشم دوختم. سکوتی که...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوپنجم
سکوت، برایم از حرف زدن هم دردناکتر بود، زمانی که چندین جفت چشم خیرهام بودند. سر صاف کردم و بدون کوچکترین نگاه به آن شرارههای آتش، خیره به چهرهی تکیده و چروک افتادهی عمو گفتم:
- سلام... خوش اومدید.
دروغ گفتم؛ اما تنها همین از دستم بر میآمد. عمو و...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوچهارم
***
لیوان آب درون دستم که به نصفه رسیده بود با به صدا در آمدن زنگ، ناغافل درون سینک ظرفشویی آوار شد.
- چی شد آهو؟
تلاش کردم به خودم مسلط شوم. دستم را روی سـ*ـینهی دردناکم کشیدم و خیره به لیوان، جواب مامان را دادم:
- چیزی نیست، خوبم.
پا پیچم نشد...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشتادوسوم
***
دم عمیقی از هوای سرد جاری در بالکن گرفتم. تکیه ام را به نردههای آهنی رنگ خورده دادم و خیره به چراغ های همیشه سو سو زن و رنگی شهر تهران که گویا زیر پایم قرار داشت و دل شب را شکافته بود در خیالاتم غرق شدم.
میدانستم کمتر از نیم ساعت دیگر زنگ خانه به...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_هشادودوم
بیخیال بودم؛ اما ترسی ناگهانی هم گریبان گیرم شده بود. بدون اینکه از روی صندلی جم بخورم، با فشار پایم را روی زمین کشیدم و چرخهای بی زبان صندلی را روی فرش ضخیم پهن شده در اتاقم، با سختی حرکت دادم تا بالاخره دستم به کاور ویولنم رسید. برگههای نت را به...