رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۱۴
سیاهی شب گم شده بود و او، به فاصلهی چند قدمیام، با کت و شلوار یکدست سفید ایستاده بود. گویا که شب دامادیاش بود. چشمانم او را از بالا تا پایین کاوید. چاق تر شده بود، رژیم و تناسب اندامی که همیشه سودایش را داشت با لیوانی آب سرکشیده بود؛ اماموهای خاکستری...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۱۳
نه اعصاب مخالفت داشتم و نه وقتش را، به ناچار تن به این اجبار هم دادم. شالم را روی موهای گیس شدهام انداختم و بعد از برداشتن کیف فانتزی پولک دوزی شدهام از اتاق خارج شدم. پاهایم یاریام نمیکرد و توان وزن بدنم را نداشت که بین راه، هراز گاهی سکندری میخوردم و...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۱۲
نیم ساعتی که مامان برایش اولتیماتوم داده بود، تبدیل به دو ساعت شد و هنوز صدای بلندی مرا فرا نخوانده بود.
با بی میلی، دستبند استیل طرح بابونهام را روی مچم انداختم و قلابش را محکم کردم. یادم نمیرفت همیشه برای این دستبند چقدر ذوق میکردم اما حالا...
در اتاق...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۱۱
هنوز ثانیهای از رفتن مامان نگذشته بود که آوا وارد اتاق شد. با دیدن من که گوشهی اتاق کز کرده بودم ترسید و چند لحظه گنگ نگاهم کرد. جلو آمد و مقابلم، روی دو زانو نشست. دستش را بند شانهام کرد و محکم فشرد.
- الهی قربونت برم، چرا اینجوری میکنی با خودت؟ صورتت چرا...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۱۰
- حسین آقا چرا نشستی؟ آقا بزرگ ده دفعه زنگ زده میگه چرا نمییایید! پاشو مرد...
صدای جیغ و داد مامان که از صبح در تلاش بود همه را برای آماده شدن به جلو هول دهد، مدام کم و زیاد میشد. بالشم را روی صورتم فشردم. بالاخره موعد مهمانی فرا رسیده بود. طبق خط و نشانی که برای...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۹
فشار انگشتانم روز اپن بیشتر شد. از سهیل رسیدند به بخت برگشتهی من. حرف مردم همیشه برای مامان مهم بوده و هست. حق داشت نگران این باشد که دختر بزرگش هم همچون خواهر بیچارهاش هدف تیربار حرفهای مفت دهانهای بی چفت و بست قرار نگیرند. اما ظاهراً نظر بابا متفاوت...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۸
کتاب را با غضب بستم و خودکار طرح اسب تکشاخم را روی جزوههای پخش و پلایم پرت کردم. نگاهی به ساعت روی میزم انداختم. از دو گذشته بود؛ اما من بعد از این همه ساعت درس خواندن، هنوز یک کلمه هم حفظ نکرده بودم! پس فردا امتحان تحلیل ادبی داشتم و از فکر و خیالهای مهمانی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۷
چنگال را بی هدف درون لبوهای از دهان افتاده فرو میکرد و در همان هین گفت:
- خوب تمرین کن، یکبار نه، دو بارم نه! اونقدر گوش کن و بزن تا ملکهی ذهنت بشه... هرچند که الان بهت حق میدم فرصت نداشته باشی!
- چرا؟
آن شب بیشتر تبدیل به ملکهی چرا شده بودم تا ملودی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۶
به دقیقه نکشید که کنارم روی نیمکت نشست. ظرف داغی که همچنان در دستم نگه داشته بودم و متعلق به او بود به طرفش گرفتم. ظرف را با یک تشکر زیر لبی گرفت. با کمک چنگال لبو را به قطعات کوچک تقسیم کردم و با اخمی عبوس گفتم:
- چرا این کارو کردید؟
تکهای لبو را داخل...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۵
چشم از موبایل برداشتم و با بهت نگاهش کردم. عشق؟ این سه حرفیهی بی شاخ و دم جوابی بود که به مغزم من؛ حتی خطور هم نکرد؟
ناباورانه تکخندی زدم و پرسیدم:
- عشق؟!
- بله، عشق. تنها سه حرفی که اولش ویران میکنه و بعد از وصال، از نو میسازه. تو جدول واردش کن نتیجه...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۴
منظورش چه بود؟! با شک کیفم را بهدست گرفتم و به گوشهایم نزدیک کردم. صدای ویز ویز ویبره ای از داخلش به گوش میرسید. یادم آمد! این صدای اعلان همان جدول آنلاین کذایی است که محض سرگرمی سراغش رفتم و حالا به دلیل اینکه تنها یک سوالش را بی جواب گذاشتم، اینچنین پیگیر...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۳
جلو آمد، در کنار من با اندکی فاصله ایستاد و دستانش را به نرده گره زد. او خیره به دریاچه بود و من در جهت مخالف نگاه او، مشغول برانداز کردنش بودم. اعتراف کردم که در خوش پوشی این مرد هیچ استثنا و تبصرهای وجود ندارد. صدایش با لحنی بلند، در بین سر و صداهای اطراف...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۲
دستم دور بند آویزان به شانهام مشت شد. پلی که این سمت پارک را به آن سمت پارک متصل میکرد و از روی دریاچه رد میشد مملؤ از جمعیت بود و جایی برای سوزن انداختن نمانده بود. به ناچار کمی جلو رفتم و دستانم را بند نردههای حصار دریاچه کردم. نور پروژکتورهایی که پایین...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۱
- سر خر میشه برای من... خدایا! شد من یه بار بخوام تو تنهاییم یکم حال کنم یکی از این صفویانها رو نندازی به جونم؟... مصبتو شکر.
از ورودی چراغ باران پارک عبور کردیم و داخل شدیم. با آنکه وسط هفته بود و تقریبا به ساعت یازده شب نزدیک میشدیم؛ اما همچنان جمعیت...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_۱۰۰
شب از نیمه گذشته بود که بالاخره آوا و سروش بعد از کلی گشت و گذار رضایت به بازگشت دادند. در تمام مدت سروش را زیر ذرهبین نگاهم قرار داده بودم. با اینکه خیلی تلاش میکرد روحیهی شاد و چهرهی بشاشش را حداقل جلوی من حفظ کند؛ اما از چشمانش میشد فهمید ته دلش، غمی...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودونهم
- حالا واقعاً میخواد بچه رو بزرگ کنه؟
- اوهوم...
رو از او گرفتم و خیره به شیشه روبهرو، تکخندی زدم و گفتم:
- تعجب نکن! بهت گفته بودم سهیل فروغی که میشناسم هر چی هم باشه کار درستو انجام میده. الانم بهترین کار مراقبت از یه جوجهی بی پناهه.
حقا که آدم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوهشتم
«آهو»
موبایل را در دستم جابهجا کردم و به سوال جدول آنلاینی که مشغول حل کردنش بودم، برای بار هزارم نگاه کردم.
« زلزلهای است که ویران میکند؛ اما قادر به آباد کردن هم هست!»
مغزم داشت سوت میکشید. تمام ستونهای عمودی را تقریباً پر کرده بودم؛ اما ذهنم از...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودهفتم
شوق دیدن دلبرش آنقدر زیاد بود که فراموش کرد لحظهای قبل با من به ظاهر دعوا کرده است.
- خب بگو بیاد تو پسر...
فخری بانو بود که تند تند اشکهایش را پاک میکرد این را پشت سر سروش گفت. میدانستم آوا داخل نخواهد آمد. راه پلهها را پیش گرفتم و وارد اتاقم...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوششم
- کافیه خانم. پسرت تصمیم درسته گرفته و من هم تابع تصمیم درستم. از این به بعد حدیث هم یکی از ماست و بلکم با همون چشمایی که دل پسرمو برده، دل مارو هم ببره و بشه عزیز دلمون... دلتو صاف کن فخری جان، فکر کن این طفل معصوم هم نوهاته.
فخری بانو در مقابل بهت و...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_نودوپنجم
- شما میگید حدیثو بسپرم به بهزیستی؟ باشه! اما بهم تضمین میدید که این کوچولو، میون اون همه بچهی بی سرپرست از محبت سیر بشه؟... کدومتون بهم تضمین میدید وقتی شونزده سالش شد به زور شوهرش ندن و هیجده سالش تموم نشده از اونجا آوارهاش نکن؟!... اگه بی شک و شبهه...