رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...کسری نگاهی به دور و بر انداخت:
- میخوای بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟
هانیه پاهاش رو تکون داد و پکر گفت:
- جالب اینه بیرون رفتن بدون کیان و افسون اصلاً نمیچسبه! کاش بودن تا بریم همون پارک همیشگی. زمستون که نتونستیم بریم اونجا، یا سرد بود یا همهش جنگ و جدل داشتیم. یادته که چه اوضاعی بود...
کیان سعی داشت خودش رو از دست کسری خلاص کنه:
- افسون رو دارن میبرن، ولم کن.
کسری آرومش کرد:
- اینجوری اگه بفهمن تویی اینجا وجود داره، ممکنه هر بلایی سر افسون بیارن. ماشین رو روشن کن برو دنبالشون ببین کجا میرن.
کیان سریع به سمت ماشینش رفت. کسری داد زد:
- من هانیه رو میرسونم خونه، تو لوکیشن رو...
...درد بزرگی روی دلش بود. اون با این کارش دل هانیه رو شکسته بود. سخت بود براش به اون روز فکر کنه. امیدوار بود فردا بتونه دلش رو به دست بیاره.
***
«افسون»
از پشت شیشه برای افسانه و کیمیا دست تکون دادم. سینا هم با اهورای توی بـ*ـغلش دستهاش رو تکون داد. لنا هم مدام روی پلهبرقی شیطنت میکرد.
خوشحال...
«افسون»
هندزفریم رو به گوشم زده بودم و پتو رو روی سرم کشیده بودم. با صدای بلند آهنگ گوش میدادم.
انگار اینجوری آهنگ مستقیم وارد خونم میشد.
آهنگ (خبرداری-امید ناصری) واقعاً خوب بود.
گالری گوشیم رو زیرورو کرده بودم. تموم گوشیم پر از عکسای من و کیان بود.
عکسهای دو نفره و جذاب روز اول گرفته تا...
*افسون
لیوان شربت رو گرفتم دستم و روی نیمکت، کنار مامان و بابا نشستم. لیوان رو دست بابا دادم.
- ممنونم افسون بابا.
برای بابا لبخند زدم. مامان با لبخند نگاه آسمون کرد:
- هوا خیلیخوبه. مگه نه محمد؟
بابا با اشتیاق جواب مامان رو داد:
- آره عزیزم.
نگاهم به اون طرف پارک افتاد، فرهاد دستهای غزل رو...
(افسون)
افسانه دستم رو گرفت:
- سرت گیج نمیره دیگه؟
دستش رو از دستم جدا کردم:
- نه. خوبم، ولم کن.
افسانه دستم رو ول کرد و از تـ*ـخت پایین اومدم. از بوی بیمارستان متنفر بودم و این دو روز واقعاً خستهم کرده بود. واقعاً اگه اون روز تو خیابون حالم بد نمیشد، مجبور نبودم اینهمه توی بیمارستان بودن رو،...
...بود جیغ بلندی کشید. غزل غرق خون کف حیاط افتاده بود.
هانیه داد زد. گریه کرد و ضجه زد. تکیه داد به دیوار.
نه، گذشته براشون داشت تکرار میشد...
(افسون)
سومین لیوان جوشونده رو به سختی خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم:
- افسانه خوبم بخدا!
افسانه زد رو دستم و گفت:
- حرف نزن، داری میمیری!
کلافه...
یه تای ابروش رو بالا داد. منظور این مرد چی بود؟
- هم هدف!؟
مرد توضیح داد:
- منم میخوام از افسون انتقام بگیرم، خیلی جاها برنامههام رو با عشق و عاشقیش بهم ریخت. خبر دارم که رفتی سراغ سعید احمدی برای انتقام. منم میخوام از اون سعید لعنتی انتقام بگیرم. دخترجون ما که این همه افکارمون یکیه چرا باهم...
...ترس زمزمه کرد:
-یع... یعنی چی مواد جا به جا کنن؟
کسری آروم آروم توضیح داد:
- کیسههای گرمی مواد رو زیر لباسش و تو جیبهاش مخفی میکردن تا وقتی افسون رو تحویل اون آشغالا میدن مواد رو هم بردارن، خداروشکر که کیان سریعتر رسید و نذاشت اتفاق بدتری بیافته.
هانیه از شدت ترس صداش خش برداشته بود:
-...
(افسون)
تمام انباری رو خالی کرده بودم تو حیاط، ولی انگار خبری از اون دفترچه نبود.
افسانه بچه به بـ*ـغل اومد پیشم:
- چه خبره چیکار داری میکنی از صبح؟
چرخیدم سمتش:
- افسانه؛ تو یادته مامان یه دفتر خاطره داشت؟ همیشه همه چیز رو توش مینوشت؟ هرچی میگردم نیست.
افسانه سری تکون داد:
- آره یادمه خیلی...
...اونجا گذاشتم، روپوش پزشکی رو روی مانتوم پوشیدم.
بعد رفتم و روی صندلی، پشت میز نشستم.
- برو بیرون، وقتم رو نگیر!
شاهین اومد سمت میزم:
- ببین افسون من این مدت خیلی فکر کردم؛ تو اون روز به من دروغ گفتی!
پوزخند زدم و سرم رو تکون دادم:
- چه دروغی اونوقت؟
شاهین گفت:
- اون یارو نامزدت نبود، فقط...
(افسون)
نور به چشمم خورد. انگار یه نفر پرده اتاقم و کشید.
چشمام رو آروم باز کردم، مامان بالای سرم بود:
- افسون پاشو ببینم، پاشو برو سر کارت.
به سختی بلند شدم و نشستم رو تـ*ـخت. مثلا قرار بود امروز رو مرخصی بگیرم نرم بیمارستان.
مامان اومد و کنارم رو تـ*ـخت نشست:
- چشمت چرا اینقدر باد کرده؟
ورم...
...اون طرف تا با کیان حرف بزنه.
یعنی با کیان چیکار داشت؟
رفتم سمتشون تا ببینم چه خبره.
مامانم حرفش با کیان تموم شد و اومد نزدیکم، رو به من گفت:
- افسون مادر من دارم میرم تو نمیای؟
ابرویی بالا انداختم:
- نه من فعلا اینجام، ماشین رو ببر من بعدش با هانیه برمیگردم.
مامانم خداحافظی کرد و رفت...
کیان مطمئن بود که فکر و خیال یه روزی از پا درش میاره. تنها چیزی که تو این مدت میتونست سرپا نگهش داره افسون بود.
همین دختر جیغ جیغو!
فقط کاش... .
کاش افسون میفهمید که چقدر برای کیان ارزشمنده.
صدای افسون کیان رو از افکارش جدا کرد:
- راستی کیان، نتیجه انگشت نگاری مطب چیشد؟ چیزی دستگیرتون شد؟...
...میدونست چی تو سرش میگذره، کسی چه میدونست؟
شاید اتفاقهای جدیدی قراره بیفته.
یه سری اتفاق غیر منتظره که هیچکس نتونه جلوش رو بگیره.
***
(افسون)
وقتی سشوار کشیدن موهام تموم شد دماسبی بستمش و یهکم از بادی اسپلشام به گردن و مچ دستم زدم و حوله خیسم رو به چوب لباسی آویزون کردم.
از اینکه...