#شبیخوننیرنگ
#پارت۳
در بـ*ـغل مردونه و امنش جا گرفتم و صورتم رو بـ*ـو*سید:
- عزیز بابا خودت که میدونی عاشقتم! پس شما لطف کن مواظب خودت باش.
لبخندی زدم:
- چشم بابا جون. شما هم میدونی همهی کسمی! خیلی بیشتر مواظب خودت و مامان باش.
از بـ*ـغل بابا جدا شدم و به بـ*ـغل پر مهر و محبت مامان فرو رفتم و بیحرف چند دقیقه سرم رو روی سـ*ـینهاش گذاشتم. از هم که جدا شدیم خیره به چشمهام لـ*ـبزد:
- عزیز مامان دیگه سفارش نکنم. تا برگردیم برو خونه خاله اینجوری خیالم راحته.
لبخند دلگرم کنندهای به نگرانیهای مامان زدم:
- نه مامانجون خونه خودمون راحتترم. رسیدین زنگ بزنین.
مامان سوار شد و بابا برگشت طولانی نگاهم کرد. دستی تکون داد و بعد در سمت راننده رو باز کرد و نشست. ماشین رو روشن کرد بوقی زد و رفت.
با راهی شدن اونها کاسه آب رو که روی زمین گذاشته بودم خم شدم برداشتم و همراه با اشک پشت سرشون ریختم.
تا از جایی که از تیر رأس نگاهم خارج شدند، همونجا موندم.
کوچه خلوت بود و حتی پرنده هم پر نمیزد.
با رفتنشون دلم یکباره مثل سیر و سرکه جوشید. همون یکذره صبری رو هم که داشتم از بین رفت.
وارد خونه شدم و یکراست از اتاق مامان و بابا گذشتم و وارد اتاقم شدم. با رخوت خودم رو روی تـ*ـخت انداختم.
نمیدونم چی شد به خواب رفتم. چند ساعتی خوابیدم. خیس عرق بودم. هنوز درست حسابی نفسم جا نیومده بود. کابوسم اونقدر واقعی بود که برای هزارمین بار پلکهام مدوام روی هم میافتادن و با هراس پلک باز میکردم و اتاق رو نگاه میکردم تا بفهمم توی اتاق هستم و این کابوس ناشی از نگرانی یا پرخوری از کیک پر از پسته و بادوم مامان که برای صرف صبحونه باهم خوردیم. که با صدای زنگ گوشیم از همون حال خارج شدم.
از بالای گوشی چشمم خورد به ساعت که حوالی ظهر بود. با صدای گرفته ناشی از خواب جواب دادم:
- بله بفرمایین!
صدای زن پشتخطی ناآشنا بود:
- خانوم الهه رحیمی؟
باتعجب پرسیدم:
- بله شما؟
- از بیمارستان (...) تماس میگیرم. شما چه نسبتی با آقا و خانوم رحیمی دارین؟
کاملا خواب از سرم پرید. با نگرانی جواب دادم:
- دخترشونم اتفاقی افتاده؟
- متاسفانه پدر و مادر شما بر اثر تصادف به شدت زخمی شدن. الان بیمارستان هستن. لطفا خودتون رو برسونین.
شوکه شدم. خونسردی زن پشتتلفن، خط میکشید روی اعصاب من.
اعتمادی به گوشهام نداشتم که درست شنیده باشن. بابا و مامان من بیمارستان بودند؟
حتما اشتباهی پیش اومده. اونها الان تو راهن. توی دلم از ترس خالی شد.
از شدت استرس کف دستهام عرق کردن و توی معدهام آشوب به پا شد.
همون کابوسی که دیده بودم.
دهنم خشک شد. به سختی لـ*ـبهای خشکم رو از هم باز کردم و آدرس بیمارستان رو گرفتم و دم دستترین مانتو و شلوار اسپرتم و برداشتم و با انداختن یه شال زغالی روی سرم و با برداشتن گوشیم به راه افتادم.
توی راه زنگ زدم به تنها عموم و با صدای لرزونی این خبر رو دادم که گفت:
«من همون نزدیکیهام خودم سریع رو میرسونم.»
دلم توی سـ*ـینهام بیتابی میکرد. لحظهها برام کند میگذشتن. با اضطراب شروع کردم به صلوات فرستادن و تندتند با صدای بلند:
- اللهمصلاللهمحمدوالمحمد.
توی دلم رخت میشستن. شروع کردم به سرزنش کردن خودم:
- کاش بابا رو از رفتن به این سفر منصرف میکردم. کاش به حرفشون گوش نمیکردم منم همراهشون میرفتم. کاش.... این کاشها بیچارهام کرد.
وحشت عجیبی به جونم چنگ انداخت و احساس کردم با هر نفسی دلم از جا کنده میشه.
چهل دقیقه بعد با سرعت سرسامآوری که داشتم به بیمارستان رسیدم.
به سمت اورژانس دویدم؛ عمو، زنعمو و تیام زودتر از من رسیده بودند.
بهسختی نفس میکشیدم ولی توان حرف زدن نداشتم.
نگاهم به عمو افتاد که حالش بهتر از من نبود و نگاهش پر از غم و نگرانی بود.
زنعمو نگاه پرترحمش و به من انداخت و با محبت بـ*ـغلم کرد و بنای گریه رو گذاشت.
بند دلم پاره شد. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و به سختی پرسیدم:
- مامان و بابام کجان؟ دکترشون رو دیدین؟
توان حرف زدن نداشتم. عمو با دست به بخش مراقبتهای ویژه اشاره کرد.
خواستم به سمت در برم مانعم شد...