رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت۴
آرش همون طور که چند قدم به سمت در خونه برمیداشت، گفت:
- باشه خدا نگهدار. از پدر جان هم از طرف من معذرت بخواید که نتونستم بمونم.
مامان با مهربونی جوابش رو داد:
- باشه عزیزم، برو خدا پشت و پناهت.
بعد رو کرد به من و گفت:
- نیهان برو آقا آرشو تا دمه در همراهیش کن.
با حرص گفتم:
- چشم مامان...
#پارت۴
از پشت دیوار سنگی به آرامی سرش را خم میکند و در کوچه سرکی میکشد. او را میبیند. نگاهش به موهای طلاییاش میافتد که با وزش باد تکانتکان میخورد. صورتی کشیده و لـ*ـبهای گوشتی، چشمان آبی رنگ که بیشتر از همه چیز به چشم میآمد.
با دو دوستش روی سکویی کنار در چوبیای نشسته و صحبت میکردند...
#پارت۴
"مائده"
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و توی فکر بودیم که چرا حاله مونا ١٨٠درجه فرق کرد اصلا قابل درک نبود!امیر کفری از این وضعیت ممکن گفت:
-بنظرم باید یه فکر اساسی بکنیم!حالش خیلی بدتر از قبل شده.
بابا با نشونه تایید سرش رو تکون داد و در جواب امیر گفت:
-اره باید یکاری کنیم! اما نمیدونم چکار...
#پارت۴
کلاه هودی مشکی رنگم را روی موهایم کشیدم، کولهام را روی شانههایم قرار دادم، بند کفش هایم را محکم بستم؛ اگر این ماجرا لو میرفت بد میشد و مورد خشم ادوارد قرار میگرفتم ولی مطمعنن از ترس آبرویش نمیگذاشت خبر جایی درز کند. ترشح آدرنالین عجیب حس خوبی به من میداد که برای بدست اوردنش حاضر...