خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: شبیخون نیرنگ
نام نویسنده: حدیثه ببرزاده کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی-پلیسی، معمایی، جنایی-مافیایی، عاشقانه
ناظر: Mitra_Mohammadi
خلاصه: درست زمانی که به تقدیر بابت مرگ عزیزانم شکایت می‌کردم، خودم را دستبند به دست دیدم. همه‌چیز به ظاهر اتفاقی بود و من به عنوان قاتل راهی زندان شدم. هیچ‌چیز واقعی نبود اما...
یک نفر با جدیت حقایق را دنبال می‌کرد.


در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Tiralin، -FãTéMęH- و 7 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Essence، Tiralin، -FãTéMęH- و 6 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۱
نام اثر: #شبیخون‌نیرنگ
نویسنده: #حدیثه_ببرزاده

لحظه به لحظه پریشون‌تر ‌می‌شدم. تصویر گنگ و مبهم کم‌کم واضح و روشن ‌می‌شد.
خودش بود، خودِ خودش! با سر و صورت خونی و چشم‌های لبالب از نفرت زل زده بود به من.
قدم به قدم نزدیک‌تر می‌اومد و ضربان قلبم بیش‌تر به اوج می‌رسید.
خونسردی از چهره و رفتارش می‌بارید. انگار عجله‌ای واسه رسیدن نداشت.
نفسم به شماره افتاد. نمی‌دونم چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت یا حتی چند قرن گذشت اما بالاخره رسید.
نگاه پر خشمش ‌رو به سمتم نشونه گرفت و با نفرت لـ*ـب‌ زد:
- تو قاتلی! باید تقاص پس بدی. تو قاتلی!
به پهنای صورتم‌ اشک می‌ریختم. دستش که بالا اومد، چشم‌هام‌ خودبه‌خود بسته شد و دستش به شدت روی گونم فرود اومد. درد داشت اما دردش عمیق‌تر از زخم‌های قلبم نبود.
گذشتم برای چند لحظه‌ای مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام داشت رد می‌شد.
گذشته‌ای رو می‌دیدم که دیگه برنمی‌گشت. بابا و مامانم رو می‌دیدم که دیگه نداشتم‌شون.
دستی من ‌رو از رویایی که داشتم‌ تو بیداری می‌دیدم به دنیای تلخ‌ و بی‌روح و به زندگی بهم ریخته‌ و آرامشی که چند‌ ماه ترکم کرده بیرون کشید و به دنیایی پرتم کرد که سرنوشت با نامردی همه چیزم رو ازم گرفت؛ با بی‌رحمی تقدیری برام رقم زد که حتی توی خواب هم نمی‌دیدم!
فیلم شش‌ماه قبل جلوی چشم‌هام به نمایش در اومد...‌

#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۲

داشتم دیوونه می‌شدم. دلیل مخالفت بابا رو نمی‌فهمیدم.
کلافه نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و دوباره روی خواستم اصرار کردم:
- باباجون توروخدا، مرگ الهه من هم همراه شما به این سفر بیام دیگه!
خونسرد با لحن ملایمی لـ*ـب‌زد:
- چندبار باید بهت بگم؟ نمی‌شه!
- چرا؟!
زیر لـ*ـب «الاالله‌اله‌الله‌ای» گفت:
- بچه جون می‌خوام بعد یه عمری که سرم خلوته با خانمم دوتایی بریم سفر البته بدون سرخر؛ اونوقت تو کجا شال و کلاه کردی می‌خوای بیای؟
- برین من که بخیل نیستم. بهتون خوش بگذره. تا ابد همین سفرها باشه. پس این سفر رو خانوادگی بریم؛ سفر دو نفری‌تون رو موکول کنین برای ماه بعد.
با لبخندی سی و دوتا دندون‌هام رو به نمایش گذاشتم.
بابا کلافه از بحث پیش اومده جدی شد و با لحنی قاطع و محکم گفت:
_ بسه دختر هزار بار بهت گفتم نمی‌شه چرا اصرار می‌کنی؟!
سرم رو پایین انداختم و با مظلومیت جواب دادم:
- دلم شور می‌زنه؛ دلم راضی به این سفر نیست. دیشب خوابی دیدم.
بابا با لحن مهربون همیشگی خودش و به شوخی گفت:
- ‌خواب دیدی خیر باشه گلِ من.
بهشون نگاهی انداختم همون‌طور جواب دادم:
- خیر و شرش‌ رو نمی‌دونم. خواب دیدم دوتا از دندون‌هام افتاده هرکاری کردم خون بیاد نشد. داشتم توی خواب سکته می‌کردم.
دیدم که نگاه معناداری بهم انداختن.
مامان زیبایِ‌ من یاد گرفته بود در بدترین شرایط ممکن خونسرد و مقاوم باشه و همه تلاشش رو می‌کرد تا لحنش خونسرد باشه:
- یه‌دونم تو که خرافاتی نبودی! حالا با یه خواب نمی‌شه که ما برنامه‌ رو عقب ببندازیم که.
- الان هم نیستم. یا منم با شما میام یا شما نمی‌رین. همین‌که گفتم.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم بی‌اختیار روی گونه‌ام سر خورد.
دست مردونه‌ی مهربونش روی گونه‌م نشست و قطره اشک ‌رو پاک کرد. صورتم رو نوازش کرد و با لحنی مهربون سعی کرد راضیم کنه:
- الهه‌ی‌ نازم تو که می‌دونی بابا طاقت دیدن اشک‌هات رو نداره، باز گریه می‌کنی؟ نمی‌گی قلبم فشرده می‌شه؟ دختربابا، عزیزم چرا این‌قدر نه میاری؟ سفر چند روزه‌ست زود برمی‌گردیم. قول می‌دم حالا راضی بریم؟
به قول مردونه بابا اعتماد کردم و پا گذاشتم روی دلم‌.
با شک و تردید و غافل ‌از اتفاقات آینده سری به نشونه‌ی راضی بودن تکون دادم.
کاش اون ‌شب راضی نمی‌شدم و بیش‌تر اصرار می‌کردم و به هرجور بود راضی‌شون می‌کردم نرن یا من هم همراه‌شون ببرن.
این اتفاق باعث شد سرنوشتم جور دیگه‌ای رقم بخوره.


در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Essence، Tiralin، Mitra_Mohammadi و 6 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۳

در بـ*ـغل مردونه و امنش جا گرفتم و‌ صورتم رو بـ*ـو*سید:
- عزیز بابا خودت که می‌دونی عاشقتم! پس شما لطف کن مواظب خودت باش.
لبخندی زدم:
- چشم بابا جون. شما هم می‌دونی همه‌ی کسمی! خیلی بیش‌تر مواظب خودت و مامان باش.
از بـ*ـغل بابا جدا شدم و به بـ*ـغل پر مهر و محبت مامان فرو رفتم و بی‌حرف چند دقیقه سرم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم. از هم که جدا شدیم خیره به چشم‌هام لـ*ـب‌زد:
- عزیز مامان دیگه سفارش نکنم. تا برگردیم برو خونه خاله اینجوری خیالم راحته.
لبخند دلگرم کننده‌‌ای به نگرانی‌های مامان زدم:
- نه مامان‌جون خونه خودمون راحت‌ترم. رسیدین زنگ بزنین.
مامان سوار شد و بابا برگشت طولانی نگاهم کرد. دستی تکون داد و بعد در سمت راننده رو باز کرد و نشست. ماشین رو روشن کرد بوقی زد و رفت.
با راهی شدن اون‌ها کاسه آب رو که روی زمین گذاشته بودم خم شدم برداشتم و همراه با اشک پشت سرشون ریختم.
تا از جایی که از تیر رأس نگاهم خارج شدند، همون‌جا موندم.
کوچه خلوت بود و حتی پرنده هم پر نمی‌زد.
با رفتن‌شون دلم یک‌باره مثل سیر و سرکه جوشید. همون یک‌ذره صبری رو هم که داشتم از بین رفت.
وارد خونه شدم و یک‌راست از اتاق مامان و بابا گذشتم و وارد اتاقم شدم. با رخوت خودم رو روی تـ*ـخت انداختم.
نمی‌دونم چی شد به خواب رفتم. چند ساعتی خوابیدم. خیس عرق بودم. هنوز درست حسابی نفسم جا نیومده بود. کابوسم اون‌قدر واقعی بود که برای هزارمین بار پلک‌هام مدوام روی هم می‌افتادن و با هراس پلک باز می‌کردم و اتاق رو نگاه می‌کردم تا بفهمم توی اتاق هستم و این کابوس ناشی از نگرانی یا پرخوری از کیک پر از پسته و بادوم مامان که برای صرف صبحونه باهم خوردیم. که با صدای زنگ گوشیم از همون حال خارج شدم.
از بالای گوشی چشمم خورد به ساعت که حوالی ظهر بود. با صدای گرفته ناشی از خواب جواب دادم:
- بله بفرمایین!
صدای زن پشت‌خطی ناآشنا بود:
- خانوم الهه رحیمی؟
باتعجب پرسیدم:
- بله شما؟
- از بیمارستان (...) تماس می‌گیرم. شما چه نسبتی با آقا و خانوم رحیمی دارین؟
کاملا خواب از سرم پرید. با نگرانی جواب دادم:
- دخترشونم اتفاقی افتاده؟
- متاسفانه پدر و مادر شما بر اثر تصادف به شدت زخمی شدن. الان بیمارستان هستن. لطفا خودتون رو برسونین.
شوکه شدم. خونسردی زن پشت‌تلفن، خط می‌کشید روی اعصاب من.
اعتمادی به گوش‌هام نداشتم که درست شنیده باشن. بابا و مامان من بیمارستان بودند؟
حتما اشتباهی پیش اومده. اون‌ها الان تو راهن. توی دلم از ترس خالی شد.
از شدت استرس کف دست‌هام عرق کردن و توی معده‌ام آشوب به پا شد.
همون کابوسی که دیده بودم.
دهنم خشک شد. به سختی لـ*ـب‌های خشکم رو از هم‌ باز کردم و آدرس بیمارستان رو گرفتم و دم دست‌ترین مانتو و شلوار اسپرتم و برداشتم و با انداختن یه شال زغالی روی سرم و با برداشتن گوشیم به راه افتادم.
توی راه زنگ زدم به تنها عموم و با صدای لرزونی این خبر رو دادم که گفت:
«من همون نزدیکی‌هام خودم سریع رو می‌رسونم.»
دلم توی سـ*ـینه‌ام بی‌تابی می‌کرد. لحظه‌ها برام کند می‌گذشتن. با اضطراب شروع کردم به صلوات فرستادن و تندتند با صدای بلند:
- اللهم‌صل‌الله‌محمدوال‌محمد.
توی دلم رخت می‌شستن. شروع کردم به سرزنش کردن خودم:
- کاش بابا رو از رفتن به این سفر منصرف می‌کردم. کاش به حرف‌شون گوش نمی‌کردم منم همراه‌شون می‌رفتم. کاش.... این کاش‌ها بیچاره‌ام کرد.
وحشت عجیبی به جونم چنگ انداخت و احساس کردم با هر نفسی دلم از جا کنده می‌شه.
چهل دقیقه بعد با سرعت سرسام‌آوری که داشتم به بیمارستان رسیدم.
به سمت اورژانس دویدم؛ عمو، زن‌عمو و تیام زودتر از من رسیده بودند.
به‌سختی نفس می‌کشیدم ولی توان حرف زدن نداشتم.
نگاهم به عمو افتاد که حالش بهتر از من نبود و نگاهش پر از غم و نگرانی بود.
زن‌عمو نگاه پرترحمش و به من انداخت و با محبت بـ*ـغلم کرد‌ و بنای گریه رو گذاشت.
بند دلم پاره شد. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و به سختی پرسیدم:
- مامان و بابام کجان؟ دکترشون رو دیدین؟
توان حرف زدن نداشتم. عمو با دست به بخش‌ مراقبت‌های ویژه اشاره کرد.
خواستم به سمت در برم مانعم شد...


در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، Mitra_Mohammadi و 4 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۴

همون موقع دکتر با چهره‌ی گرفته و ناامید از اتاق بیرون اومد.
همه هراسون به طرفش رفتیم. دکتر سرش رو بالا آورد و عینکش رو کمی روی بینیش جا به‌ جا کرد. قلبم از ترس تندتند تو سـ*ـینم می‌کوبید:
- متاسفم هرکاری از دست‌مون بر می‌اومد براشون انجام دادیم خدا...
حرف دکتر تموم نشده بود که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، Mitra_Mohammadi و 4 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۵

مامان و بابا رو هر کدوم قسمت مخصوص خودشون بردن.
همراه بابا رفتم که همه دنبالم اومدن. نگاهی غضب‌آلود به عمو انداختم و از کوره در رفتم و با عصبانیت و صدایی که از شدت گریه می‌لرزید، برای اولین بار صدام رو برای بزرگ‌تر از خودم بلند کردم:
- چرا ساکتی هان؟ ببین داداشت رو کجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Essence و 4 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۶

اون‌ها چند قدمی همراهم اومدن ولی ناگهان خودم رو تنها دیدم.
به پشت سرم نگاه کردم. میون دشت بی‌انتها سرسبز، تنها بودم و اون‌ها دورتر از من ایستاده بودند.
به طرفشون دویدم اما بهشون نمی‌رسیدم. هر چقدر فاصله بین‌مون رو کمتر می‌کردم اون‌ها ازم دورتر می‌شدند.
با عجز و ناتوانی فریاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Essence و 4 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۷
«روزخاکسپاری»
از اتفاقات افتاده باخبر بودم اما بازم باورم نمی‌شد. همه‌اش فکر می‌کردم بخوابم و بیدار بشم همه چیز به حالت اول برمی‌گرده.
گوشه‌ای نشسته بودم و به جمعیت سیاه‌پوشی که یکی‌یکی یا چند نفری از راه می‌رسیدن نگاه می کردم.
آمبولانس جلوی در بود. صدای گریه‌های بلند خاله و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Tiralin و 3 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت۸

منتظر من نشد رو به مردی با خواهش خواست برای آخرین بار ببینمشون. پارچه رو کنار زد. بغض سختی به گلوم هجوم آورد. جیغ زدم:
- خاله این‌ها بابا و مامان نیستن صورت مامان که زخمی نبود پوست سفیدش کبود نبود، کنار ابرو پرپشت و مرتب بابا که شکسته نبود. دیدین اشتباه می‌کنین....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Mitra_Mohammadi، Essence و 4 نفر دیگر

hdis

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/23
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
150
امتیاز
53
زمان حضور
14 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
#شبیخون‌نیرنگ
#پارت‌۹

شاید یک بازی باشه. یادم اومد؛ کودکی‌هام بابا با من خاله بازی می‌کرد. به شرطی که کسی نفهمه اما شب نشده واسه سوزندن دل دختردایی و دخترخالم، بابا رو با اون همه غرور و ابهت لو می‌دادم. بابا می‌شد سوژه فامیل!
هربار قول می‌دادم دیگه تکرار نشه اما همون آش و کاسه بود.
صدام تو بین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شبیخون نیرنگ | hdis کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mitra_Mohammadi، YeGaNeH، Tiralin و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا