۱۳۹۹/۲/۲۸
شروع بازنویسی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#پارت_۱
تو برای من همچون دوستت دارمی بودی که هیچگاه گفته نشد؛ ماند؛ پوسیده شد اما میل گفتنش هیچگاه از قلبم پاک نشد.
تو همچون دستهای دراز شدهای بودی که هیچگاه لمس نشد؛ ماند اما هیچوقت ناامید نشد.
تو همچون دردی بودی که هیچگاه خسته نشد؛ عوض شد؛ قوی شد اما هيچوقت فراموش نشد
***
آیینه دستی چوبیاش را در دست میگیرد و با ناراحتی، دستی بر روی صورتش میکشد.
واقعاً که بارداری با او چه کرده بود؟! از آن هی*کل و چهره زیبا، یک خرس ساخته بود.
انگار که کلمه خرس چندان به مذاقش خوش نمیآید که آیینه را بر روی تختش میاندازد و دستی به موهای قهوهایش، میکشد.
- خانوم، اجازه دارم بیام تو؟
موهای بلندش را که بافته بود را رها میکند و با صدایی که سعی در حفظ غرورش دارد، میگوید:
- بیا تو نجمه.
نجمه، لباس محلی صورتی سادهای به تن داشت که طبق اجبار و سلیقه خانمش بود، همراه با سینی طلایی_فلزی که لیوان شیشهای آب پرتقالی که بر رویش گلهای قرمز رنگ بود و در کنارش شیرینی سنتی بود که نان برنجی نام داشت و
زرد رنگ بود، وارد اتاق میشود.
به طرف تـ*ـخت بزرگ و سلطنتی که اطرافش با تورهای صورتی رنگی پوشیده شده بود، میرود و بر روی رو تختی صورتی مینشیند
خم میشود و سینی طرحدار را جلویش میگیرد.
سرش را بالا میگیرد و با نهایت غرور ، لیوان را بر میدارد.
- میتونی بری.
نجمه، شیرینی را بر روی پاتختی چوبی همرنگ تــخت میگذارد و کمی عقب میرود و بعد از لحظاتی کمر راست کرده و از اتاق خارج میشود.
او برخلاف دیگر خدمتکارها، از بچگی در عمارت بزرگ شده بود و به صورت رسمی رفتار میکرد.
در فکر چهره و هیکلش بود و لیوان آب پرتقال را به دهانش نزدیک میکند که با احساس درد از سوی شکمش، بیخیال چهره و هیکلش میشود و چشمان همرنگ موهایش، رنگ ترس به خود میگیرند؛ به این موضوع فکر میکند، که هنوز برای به دنیا آمدن بچه زود است.
از جایش بلند میشود و بعد از پوشیدن دمپاییهای خزدارش، شکمش که لباس گشاد حاملگیاش، آن را پوشانده بود، میگیرد و برای پرت کردن حواسش، به طرف گلدان گلهایش میرود که بین راه با احساس درد بیشتری، لیوان از دستش میافتد و با تمام توانش جیغ میکشد و بر روی زمین میافتد.
با صدای خانمِ عمارت، تمامی خدمه به سوی اتاق بانو حرکت میکنند که او را بیهوش، بر روی زمین میبینند.
چند نفری از زنان عمارت به طرفش میروند و سعی میکنند او را با آب بهوش بیاورند ولی ناموفق، به اورژانس زنگ میزنند و یکی از خدمهها، به سوی اتاق ارباب میرود و بعد از کسب اجازه و احترام گذاشتن، تند تند میگوید:
-آقا خانوم...
گوشی را کمی پایینتر از دهانش میگیرد و خیره او میپرسد:
- چی شده نجمه؟
دخترک، با ترس و استرس در گوشهای از اتاق بزرگ با تم سیاه و سفید خم شده و کلمات را پشت سر هم ردیف میکند درحالی که صدایش میلرزد:
- خانوم بیهوش روی زمین افتادن و حالشون بده...
با چشمان تاریکش خیره او میشود و دستی بر روی ته ریشش میکشد و میپرسد:
مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
-چرا ارباب!
بیخیال پشتش را به او میکند و بیتوجه به حرفهای خدمتکار، به طرف قسمت دیگر اتاق بزرگ میرود و میگوید:
- پس برو و مزاحم نشو!
و به ادامه مکالمهاش میپردازد.
نجمه متعجب از بیتوجهی آقایش، لحضهای خیره او و اتاقی که در تاریکی فرو رفته بود میشود، ولی سریع به خود میآید و سراسیمه به سوی حیاط میرود و خانمش را بر روی برانکارد میبیند.
برای حالش گریه میکند و با فکر به اینکه خانم بزرگ هست، به سوی اتاقش حرکت میکند.
***
- میدونم چی شده نجمه، کمکم کن تا آماده بشم
و به کت قهوهای پشمین بر روی چوب لباسی اشاره میکند.
چشمان قهوهای رنگش گرد میشوند ولی چشمی زیر لـ*ـب میگوید و به سوی خانمش میرود.
کمک میکند تا کت را بپوشد که کسی در را میزند. با کسب اجازه از خانم، وارد میشود.
پریناز خانم، خواهر ارباب با چشمان آبیاش را بین چارچوب در قهوهای رنگ میبیند که بیخیال رو به مادرش میگوید:
- منم بیام خانوم؟
خانم میچرخد و لبخندی که هرکسی نمیتوانست آن را ببینید، میزند و با محبت میگوید:
- بیا دخترم.
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com