خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 112 92.6%
  • نه

    رای: 9 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    121

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: مجبوری با من بمانی
نام نویسنده: آیدا رستمی
ژانر:عاشقانه، تراژدی
ناظر: M O B I N A
سطح: پرطرفدار
خلاصه:
و چه قدر سخت است مردی که جای برادرت بود؛ حال همسرت بشود.
چه قدر سخت است که آرزوهایت یک به یک بسوزد و تو برای بچه‌ای بسوزی که از جنس تو نیست... .


✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 148 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
force_Copy_copy5d2c8fa7657a9bd4.jpeg



مزار گندم‌گون موهایت را به آتش می‌کشم!
در پس جنگل چشمانت، ترس می‌کارم!
ارزش‌هایت را نابود می‌کنم!
کابوس زندگی‌ات می‌شوم!
تا همگان بدانند که نتیجه بر هم زدن آرامش من، چگونه‌ است... .






✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 

پیوست ها

آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 134 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۱
تو برای من همچون دوستت دارمی بودی که هیچ‌گاه گفته نشد؛ ماند؛ پوسیده شد اما میل گفتنش هیچ‌گاه از قلبم پاک نشد.
تو همچون دست‌های دراز شده‌ای بودی که هیچ‌گاه لمس نشد؛ ماند اما هیچوقت ناامید نشد.
تو همچون دردی بودی که هیچ‌گاه خسته نشد؛ عوض شد؛ قوی شد اما هيچوقت فراموش نشد

***
آیینه دستی‌ چوبی‌اش را در دست می‌گیرد و با ناراحتی، دستی بر روی صورتش می‌کشد.
واقعاً که بارداری با او چه کرده بود؟! از آن هی*کل و چهره زیبا، یک‌ خرس ساخته بود.
انگار که کلمه خرس چندان به مذاقش خوش نمی‌آید که آیینه را بر روی تختش می‌اندازد و دستی به موهای قهوه‌ایش، می‌کشد.
- خانوم، اجازه دارم بیام تو؟
موهای بلندش را که بافته بود را رها می‌کند و با صدایی که سعی در حفظ غرورش دارد، می‌گوید:
- بیا تو نجمه.
نجمه، لباس محلی صورتی ساده‌ای به تن داشت که طبق اجبار و سلیقه خانمش بود، همراه با سینی طلایی_فلزی که لیوان شیشه‌ای آب پرتقالی که بر رویش گل‌های قرمز رنگ بود و در کنارش شیرینی سنتی بود که نان برنجی نام داشت و
زرد رنگ بود، وارد اتاق می‌شود.
به طرف تـ*ـخت بزرگ و سلطنتی که اطرافش با تور‌های صورتی رنگی پوشیده شده و او بر روی رو تختی صورتی نشسته بود، می‌رود.
خم می‌شود و سینی طرح‌دار را جلویش می‌گیرد.
سرش را بالا می‌گیرد و با نهایت غرور، لیوان را بر می‌دارد.
- می‌تونی بری.
نجمه، شیرینی را بر روی پاتختی چوبی همرنگ تــخت می‌گذارد و کمی عقب می‌رود و بعد از لحظاتی کمر راست کرده و از اتاق خارج می‌شود.
او برخلاف دیگر خدمتکار‌ها، از بچگی در عمارت بزرگ شده بود و به صورت رسمی رفتار می‌کرد.
در فکر چهره و هیکلش بود و لیوان آب پرتقال را به دهانش نزدیک می‌کند که با احساس درد از سوی شکمش، بی‌خیال چهره و هیکلش می‌شود و چشمان همرنگ موهایش، رنگ ترس به خود می‌گیرند؛ به این موضوع فکر می‌کند، که هنوز برای به دنیا آمدن بچه زود است.
از جایش بلند می‌شود و بعد از پوشیدن دمپایی‌های خزدارش، شکمش که لباس گشاد حاملگی‌اش، آن را پوشانده بود، می‌گیرد و برای پرت کردن حواسش، به طرف گلدان گل‌هایش می‌رود که بین راه با احساس درد بیشتری، لیوان از دستش می‌افتد و با تمام توانش جیغ می‌کشد و بر روی زمین می‌افتد.
با صدای خانمِ عمارت، تمامی خدمه به سوی اتاق بانو حرکت می‌کنند که او را بی‌هوش، بر روی زمین می‌بینند.
چند نفری از زنان عمارت به طرفش می‌روند و سعی می‌کنند او را با آب بهوش بیاورند ولی ناموفق، به اورژانس زنگ می‌زنند و یکی از خدمه‌ها، به سوی اتاق ارباب می‌رود و بعد از کسب اجازه و احترام گذاشتن، تند تند می‌گوید:
-آقا خانوم...
گوشی را کمی پایین‌تر از دهانش می‌گیرد و خیره او می‌پرسد:
- چی شده نجمه؟
دخترک، با ترس و استرس در گوشه‌ای از اتاق بزرگ با تم سیاه و سفید خم شده و کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کند درحالی که صدایش می‌لرزد:
- خانوم بی‌هوش روی زمین افتادن و حالشون بده...
با چشمان تاریکش خیره او می‌شود و دستی بر روی ته‌ ریشش می‌کشد و می‌پرسد:
مگه به اورژانس زنگ نزدید؟چرا ارباب.بی‌خیال پشتش را به او می‌کند و بی‌توجه به حرف‌های خدمتکار، به طرف قسمت دیگر اتاق بزرگ می‌‌رود و می‌گوید:
- پس برو و مزاحم نشو!
و به ادامه مکالمه‌اش می‌پردازد.
نجمه متعجب از بی‌توجهی آقایش، لحضه‌ای خیره او و اتاقی که در تاریکی فرو رفته بود می‌شود، ولی سریع به خود می‌آید و سراسیمه به سوی حیاط می‌رود و خانمش را بر روی برانکارد می‌بیند.
برای حالش گریه می‌کند و با فکر به اینکه خانم بزرگ هست، به سوی اتاقش حرکت می‌کند.

‌‌‌ ***

- می‌دونم چی‌ شده نجمه، کمکم کن تا آماده بشم
و به کت قهوه‌ای پشمین بر روی چوب لباسی اشاره می‌کند.
چشمان قهوه‌ای رنگش گرد می‌شوند ولی چشمی زیر لـ*ـب می‌گوید و به سوی خانمش می‌رود.
کمک می‌کند تا کت را بپوشد که کسی در را می‌زند. با کسب اجازه از خانم، وارد می‌شود.
پریناز خانم، خواهر ارباب با چشمان آبی‌اش را بین چارچوب در قهوه‌ای رنگ می‌بیند که بی‌خیال رو به مادرش می‌گوید:
- منم بیام خانوم؟
خانم می‌چرخد و لبخندی که هرکسی نمی‌توانست آن را ببینید، می‌زند و با محبت می‌گوید:
- بیا دخترم.

#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی




✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 135 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۲

نجمه، پشت سر خانم که بی‌خیال قدم می‌زند، حرکت می‌کند. نمی‌داند چگونه آشوب دلش را مهار کند و مثل خانم و دخترش، آرام قدم بزند.
صدای خانمی که دکتری را به قسمتی احضار می‌کند و فضای کمی سرد بیمارستان، تن او را می‌لرزاند.
برای خدمت‌کاری که اولین بار به بیمارستان آمده، دیدن گریه و غش مردم رعب آور بود.
دیدن خون و افرادی با سر و بدن زخمی که از کنارش رد می‌شوند، حالش را بد می‌کند. قوانین عمارت، اجازه‌ی خروج او را نمی‌داد و برای او که بخاطر خانمش به آن‌جا آمده بود، تعجب برانگیز و ترسناک بود.
بالأخره، به دکتر می‌رسند که در حال صحبت کردن با پرستاری است.
- دکتر مظفری؟
دکتر با دیدن خانم بزرگ، سرش را کمی خم می‌کند و می‌گوید:
خانوم حال‌تون خوبه؟ممنونم، حال شادن چطوره؟دستی به عینکش می‌کشد و آن را کمی جا به‌ جا می‌کند و با صدایی که از آن تأسف می‌بارد، می‌گوید:
- باید بگم، عروستون اصلا حالش خوب نیست و باید سریعاً عمل بشه؛ ارباب کجاست؟!
پریناز، بی‌خیال جواب می‌دهد:
- زنش که مهم‌تر از کارش نیست، هست؟ کار داشت.
نجمه، احساس می⁦کند که دکتر می‌خواهد حرفی بزند، اما زبان به دهان می‌گیرد؛ به این فکر می‌کند که دکتر شاید یادش آمده مثل او، در محلی کار می‌کند که متعلق به ارباب و خاندانش است و باید در مقابل دستورات هر چند ظالمانه آن‌ها، سکوت
کند.
دکتر، هر چقدر که سعی در کنترل خودش می‌کند؛ آثاری‌ از عصبانیت بر روی پیشانی‌اش نمایان می‌شود.
دستی به مقنعه مشکی‌اش می‌کشد و طوری که اطرافیان، به زور صدایش را‌ می‌شنوند، می‌گوید:
پس کی باید این برگه‌ها رو امضا کنه؟من.دکتر رو به خانم بزرگ که جواب او را داده بود، می‌کند و می‌گوید:
- اگه مجبور بشیم بین‌شون یکی رو انتخاب کنیم، کدوم رو انتخاب می‌کنید؟
صدای قلب خدمت‌کار به گوشش می‌رسد که خودش را محکم به قفسه‌اش می‌کوبد. از خود می‌پرسد:
- یعنی خانومم نجات پیدا می‌کنه؟
دستانش از سر ترس و استرس سرد شده‌اند و با آن‌ها، دامن لباس محلی‌اش را محکم می‌فشارد، شاید کمی گرم شوند.
خیره دهان خانم بزرگ می‌شود که جواب را بشنود ولی صدای پر هیبتی، آن‌ها را به طرف پشت سرشان می‌چرخاند که ارباب را می‌بینند؛ مردی چهارشانه و بلند قامت که پشت سر نجمه، ایستاده و خیره دکتر شده است. نجمه بعد از لحظاتی، به خود می‌آید و سر خم می‌کند.
- معلومه، بچه.
پریناز، متعجب خیره او می‌شود و می‌پرسد:
- نیاز نبود بیاید ارباب، پس کارهاتون؟
ارباب، دستی تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دوست داشتم خودم هم باشم.
دکتر بعد از احترام گذاشتن، با لحن مضطربی می‌گوید:
- مطمئن هستید؟
-‌ بله.
دستان مشت شده‌‌ی دکتر از چشمان نجمه، دور نمی‌ماند و چشم آرامش، به زور به گوش‌شان می رسد.
چشمانش خیس می‌شوند و دلش، برای خانمش می‌سوزد.
در دلش می‌گوید:
- خانوم بیچاره‌ی من!

***
پشت در اتاق عمل ایستاده‌اند و ارباب و خانواده‌اش، بر روی صندلی‌های بیمارستان نشسته‌اند و نجمه گوشه‌ای کز کرده، برای جان خانمش دعا می‌کند.
دیوار بیمارستان برای تن نحیف او سرد است. دستانش را دور خودش می‌پیچد تا گرم شود.
عمه‌ی خانم، که با گریه به طرف ارباب و خانم می‌رود، نظرش را به خود جلب می‌کند.
برای خانم خم می‌شود و بــوسه‌ای بر روی دستش می‌زند؛ با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خانوم، چه بلایی سر شادنم اومده؟
خانم دستی به روسری همیشه سیاه‌اش می‌کشد و تسبیحش را که هیچ وقت بدون آن او را ندیده بود، بالا پایین می‌کند؛ سپس با لحن بی‌خیالی می‌گوید:
- چیزی نیست مرضیه، انشالله که سالم میاد بیرون.
نجمه، زبان به دهان می‌گیرد که مبادا چیزی بگوید؛ چرا که دوست دارد به این همه ظلم اعتراض کند، اما او فقط یک خدمت‌کار ساده است!
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی




✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 126 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۳


انشاءالله آرامی می‌گوید و با گریه به طرف صندلی‌های رو به‌رو، حرکت می‌کند. نجمه، با غم به او خیره می‌شود.
از سر و وضع آشفته‌‌اش معلوم است که بعد از شنیدن خبر، سریع خودش را به آن‌جا رسانده است.
با خود می‌گوید: «زن بی‌چاره! خبر نداره که چند دقیقه پیش حکم مرگ خواهر زاده‌ش رو امضا کردن.»
و بعد نگاهی به پریناز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 119 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۴


***
چشمان سبز رنگش برق می‌زدند و با لبخند، به گوشی‌اش نگاه می‌کرد که دردی در سرش می‌‌پیچید.
چشمانش رنگ خشم به خود می‌گیرند و به فردی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره می‌شود.
- ریحانه، چند بار باید بهت بگم موهام رو نکش؟! دردم میاد.
ریحانه خنده‌ای سر می‌دهد و دستی‌ به موهایش می‌‌کشد که با نگاه خشمگین‌ش رو‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، Delvin22 و 116 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۵
- خدایی واسه یک همچین چیزی، ناراحت شدی؟!
نگاه تیز ایرن را که می‌بینید، پوفی می‌کشد و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- بی‌خیال... اگه باهام بیای کافی شاپ، هر چی خواستی مهمون من.
لبخندی می‌زند که عصبانی سری تکان می‌دهد و هم‌‌زمان دستانش را در هم قفل می‌کند.
- جون به جونت کنن، همون خسیس خودمی.
ایرن اخم مصنوعی می‌کند و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 114 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۶
سعی می‌کند با دستان لرزانش گوشی را بگیرد و زبانش را بر روی ل*ب‌های خشکیده و از هم فاصله گرفته‌اش می‌کشد.
گوشی را در کیفش می‌اندازد و سریع بلند می‌شود که ریحانه هم با او بلند می‌شود.
- چی ‌شده ایرن؟! عمه‌ت چی گفت؟!
در چشمان ریحانه خیره می‌شود در حالی که هر بیننده‌ای، به راحتی می‌توانست بفهمد که فکرش در جای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 110 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۷
به اطراف نگاه می‌کند؛ دوست‌ دارد بگوید لطفاً سریع‌تر بروید ولی سعی می‌کند خود را با دیدن مناظر پشت شیشه خاکی سرگرم کند.
بعد از ساعت‌ها رانندگی طی مسافتی طولانی، بالأخره عصر به روستا می‌رسند. صدای گریه و زاری جمعیتی از مردم در کنار قبرستان‌، تا جاده هم می‌آید.
-‌ لطفاً نگه دارید.
- چی؟!
در را باز می‌کند که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، Delvin22 و 113 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۸
بر روی صندلی‌اش می‌نشیند که یکی از خدمه‌، قهوه می‌آورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها می‌کند و بعد از ادای احترام، از اتاق خارج می‌شود.
عصای چوبی‌اش را با حرص به زمین می‌کوبد و می‌گوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک می‌کند و قبل از خوردن، زمزمه می‌کند:
- می‌دونم.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 119 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا