خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

یک سوال میخوام بدونم چند نفر دوست دارن که جلد دوم این رمان ترجمه بشه ؟ جلد دوم ژانر عاشقانه و ترسناک

  • میخوام جلد دومش رو هم بخونم.

  • برام فرقی نداره باشه میخونم نباشه هم نه.

  • نه اصلا نمیخوام.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌ششم:«طرز برخورد»
وقتی به خانه رسید، یک‌راست به طرف اتاقش رفت. مادربزرگ جلوی تلویزیون خوابیده بود؛ پس بی دردسر روی نوک پا از کنارش می‌گذشت و مجبور نبود که توضیح دهد چرا رد اشک روی صورتش دارد.
مادربزرگ صبح روز بعد در اتاقش را زد.
-‌حالت خوبه عزیزم؟!
ماری نالید و بیشتر داخل پتویش خزید. نزدیک ظهر بود و از وقتی که او معمولا بیدار می‌شد خیلی می‌گذشت. به امید این‌که آن روز بدون سروکله زدن با چیزی بگذرد قایم شده بود. مادر بزرگ وارد اتاق شد و انتهای تختش ایستاد. ماری رویش را تا زمانی که آن پیرزن روتختی را چنگ زد و کشید، گرفته بود. ماری نشست و سعی کرد تا روتختی را از دستش بکشد.
-‌حس‌ خوبی ندارم.
مادربزرگ با چنگی محکم، جلوی کشاندن روتختی و ملافه را گرفت.
-شاید اگه بیدارشی احساس بهتری بکنی.
ماری گفت:
-‌نه!
ماری از جنگ مسابقه طناب کشی برای روتختی دست برداشت و محکم در ملافه رختخواب خود را جمع کرد.
-‌بیدار شو.
-‌نمی‌خوام.
-‌بیدارشو.
ماری یکی از چشم‌هایش را نیمه باز کرد و به انتهای تختش نگاه کرد. مادربزرگ آن‌جا با پاهای باز و مشت‌هایی که رو مفصل لگنش بود، ایستاده بود. رنگ مو خاکستری فولاد مانندش را شلخته به عقب جمع کرده بود و پیشبندش را پوشیده بود. یکشنبه در خاندان دوبنت‌هلیک*روز استراحت نبود. مادربزرگ بیشتر کار خانه را در روز یکشنبه انجام می‌داد و انتظار داشت ماری کمکش کند؛ اما ماری تنها این را می‌خواست که در بدبختی‌اش غوطه‌ور شود، به سرعت با یک کلک بلند شد.
-‌ساعت چنده؟
-‌ساعت یازده.
ناگهان از تـ*ـخت بیرون رفت و به دنبال لباسش شروع به بهم ریختن کمد کرد.
-‌آه ببین چقدر دیرم شده باید برم.
-‌کجا بری؟
ماری به او نگریست. مادربزرگ می‌دانست راشل بیرون از شهر است. باید سریع به چیزی فکر می‌کرد.
-‌باید برم خونه‌ی کی، ما برای یه پروژه انگلیسی هم گروهی‌ایم.
-‌‌می‌رسونمت.
با لنگه‌ کفشی در پایش، یخ کرد.
-‌پیاده می‌رم، لازم نیست.
-‌فقط باعث می‌شه دیرتر برسی، من می‌رسونمت.
ماری با نگاه کردن به مادربزرگش ریسک دیگری کرد تا ببیند که آیا او فهمیده که داشت دروغ می‌گفت یا نه؛ اما مادربزرگ چرخید و شروع به جمع کرد وسایل اطراف اتاق کرد. پوشیدن کفشش را تمام کرد و بلند شد.
-‌بسیار خب، ممنون.
کیف کتابش را چنگ زد و ایستاد.
-‌می‌رم کلیدهام رو بیارم.
ماری سرش را به علامت مثبت تکان داد و راهش را به سمت استیشن واگن*گرفت. این اتفاقی بود که وقتی ماری به مادربزرگش دروغ گفت افتاد. احساس خیلی بدی داشت؛ ولی حتی آن موقعه که کلک نزده بود هم به هر حال در دردسر می‌افتاد. رانندگی در سکوت گذشت و ماری برای نقشه‌ای دست و پا می‌زد اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. همه چیز داشت بد پیش می‌رفت و تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که خودش را آماده کند. وقتی از ماشین پیاده شد گفت:
-‌پیاده میام خونه.
-‌مطمئنی؟
سرش را به علامت موافقت تکان داد و در ماشین را بست. منتظر ماند تا ماشین برود؛ اما ماشین همان‌جا ایستاد. مادربزرگ منتظر ماند تا به خانه برود و مطمئن شود که به سلامت داخل رفته.
از میان حیاط به سمت در قدم برداشت. احساس سرما می‌کرد و عرق می‌ریخت. این واقعا بد بود. با خود چه فکری کرده بود؟ از پله‌ها بالا رفت و در زد. چه می‌شد اگر کایل جواب می‌داد؟ به عقب نگاه کرد، واگن استیشن هنوز کنار خیابان بود.
وقتی در باز شد شانه‌هایش با آسودگی خاطر فرو افتادند.
کی پرسید:
-‌این‌جا چیکار می‌کنی؟
***

۱- Dubont/Hellick
2- استیشن واگن (به انگلیسی: Station wagon) گونه‌ای از خودروها است که همانند هاچبک‌ها فاقد صندوق عقب است و از نظر ابعادی تقریباً هم اندازه سدان‌ها است. این گونه خودروها معمولاً ۴ ستون دارند و به دلیل چسبیدگی شیشه به پشت آنها، در پشتشان نیازمند برف پاکن هستند.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 22 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چندتا بوق شیک، استیشن واگن از آن‌جا دور شد. ماری چرخید و دست تکان داد. داشت لبخند می‌زد؛ اما آن‌هم دروغ دیگری بود.
-‌مادربزرگت بود؟
-‌آره، اون من رو رسوند.
-‌برای چی؟
-‌من بهش گفتم ما باید با هم دیگه روی یه پروژه انگلیسی کار کنیم.
-‌اما تو این‌جایی که معذرت خواهی کنی، درسته؟
-‌نه دقیقاً.
-‌پس چرا این‌جایی؟
-‌من می‌خواستم از زیر کارام دربرم.
آره این جواب عاقلانه به‌نظر می‌رسید. کی سرش را تکان داد.
-‌و تو فکر کردی می‌تونی واقعا بیای این‌جا و قایم بشی، انگار که دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده؟
-‌نه من این فکر رو نمی‌کردم؛ فقط فکر نمی‌کردم اون اصرار می‌کنه من رو برسونه، وگرنه نمی‌خواستم بیام این‌جا.
-‌پس به مادربزرگت دروغ گفتی؛ تصورم ازت داره عوض می‌شه.
-‌ببین، متاسفم واسه اومدنم؛ اما ما باید حرف بزنیم. دیشب یه اشتباه بزرگ بود. اما ما باید حلش کنیم!
-‌حلش کنیم؟ ما؟ نه اون اشتباه تو بود؛ تو همه رو ترسوندی. تو عمدا اون کار رو کردی و کار جالبی نبود!
-‌اما من عمدا اون کار رو نکردم. منظورم اینه که آره، من یه سوال خیلی بد از ریکی پرسیدم که نباید می‌پرسیدم اما...
کی دستانش را بالا آورد.
-‌نمی‌تونم باورت کنم! تو هنوز داری دست می‌ندازی من رو؟
-‌چه دست انداختنی؟ خونه‌تون ...
کی در را محکم در صورتش بست.
-‌کی!
ماری محکم در زد.
-‌می‌تونم توضیح بدم.
-‌گمشو!
-‌اون یه شوخی نبود قسم می‌خورم.
کی دوباره در را کشید و باز کرد.
-‌خفه شو؛ این خونه منه، تو داری تو خونه‌ا‌م فضولی می‌کنی؛ جایی که خونواده‌م شب‌ها می‌خوابند، و تو داری سعی می‌کنی با مکالمه روحیت، خرابش کنی! گمشو، ما دیگه بیشتر از این همدیگه رو نمی‌شناسیم.
کی دوباره در را محکم بست. ماری داد زد.
-‌کی!
اما جوابی نگرفت.
با پاهای لرزان از پله جلوی در پایین رفت. کی باورش نداشت. نمی‌خواست بهش گوش کند. نمی‌خواست به او اجازه توضیح‌دادن بدهد. نمی‌خواست بفهمد.
ماری به پارک رفت و تا وقتی‌که خورشید غروب کرد روی یک نیمکت دراز کشید. فکر نکرد. گریه نکرد. اشکی نبود که از صورتش پاک کند. وقتی به خانه رفت، مادربزرگ داشت جاروبرقی می‌کرد. ماری یک لقمه برای خوردن درست کرد و در اتاقش ماند. مادربزرگ صدایش زد و ازش پرسید که آیا به چیزی نیاز دارد؛ماری داد زد به چیزی نیاز ندارد. باید عادی به‌نظر می‌رسد چون مادربزرگ نمی‌آمد چکش کند؛ اما متاسفانه عادی به‌نظر نمی‌رسید و بنا به دلایلی چشمانش قرمز و باد کرده بودند.
دوشنبه آمد؛ و ماری زود بیدار شد و قبل اینکه مادربزرگ حاضر شود از خانه بیرون زد. از مادربزرگش دوری می‌کرد. اگر او اتفاق‌هایی که افتاده را نمی‌فهمید هیچ چیز بد نمی‌شد. به آرامی به سمت مدرسه قدم زد چون می‌خواست دیر برسد. نمی‌خواست یک دقیقه بیشتر از زمانی که باید آن‌جا باشد تلف کند. بی‌سروصدا وارد کلاس شد؛ اما خیلی زود همه او را دیدن و شروع به پچ‌پچ‌کردن کردند. ماری زمزمه کنان از معلم معذرت خواهی کرد و در صندلی‌اش نشست. اطرافیانش یا جابه‌جا شدند یا خیلی واضح نشان دادند که نمی‌خواهند ماری نزدیکشان باشد. ماری به کتاب درسی‌اش خیره شد وقتی معلم راجع به متوازی الاضلاع ور ور می‌کرد. یک تکه کاغذ شناور در هوا جلوی میزش نشست؛ روی آن نوشته شده بود.
«چی با عوضی هم قافیه می‌شه؟»

ماری به کاغذ خیره شد و از خود پرسید آن‌ها از کی برای مجازات بی ‌رحمانه‌اش برنامه ریزی می‌کردند؟!


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عجیب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 23 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرچه می‌گذشت روزش بهتر نمی‌شد. همه در سالن ازش فاصله می‌گرفتند و به محض این‌که درجایی مستقر می‌شد صحبت‌هایشان قطع می‌شد. تمام روز در یک حباب سکوت و تنهایی راه می‌رفت. راشل آن دختره‌ی خر شانس هنوز در اسپن بود؛ اما بدون او، ماری هیچ روح زنده‌ای را برای حرف زدن نداشت.
وقتی بلاخره زمان آخرین کلاس آن روز رسید، ماری دلهره داشت و با اشتیاق انتظار سرکلاس رفتن را نمی‌کشید. با این حال زودتر به کلاس رفت و در گوشه‌ای دور افتاده نشست. همه بهش اشاره کردند و چندین صندلی از او دور شدند. کلاس به سرعت پر شد. به ویکی که در صندلی طرف دیگر کلاس نشست نگاه کرد؛ اما قبل از اینکه بشیند، نگاه اجمالی به کلاس انداخت و ماری را پیدا کرد؛ نگاه سردی به ماری انداخت و سپس نشست و کتاب‌هایش را روی صندلی کنارش گذاشت. ماری نیازی نداشت که یک روح بهش بگوید که آن صندلی برای چه کسی است.
یک ثانیه قبل از تاخیر زنگ کلاس، کی‌روش رسید. ویکی حتی نیاز نداشت صدایش بزند. کی مستقیم به‌ سمت ویکی رفت و روی آن صندلی که ویکی برایش گرفته بود، نشست. خانم مایرز ورق کارهای دستور زبان را پخش کرد تا دانش‌ آموزان انجام دهند. به مدت بیست دقیقه ماری ساعیانه، اما با آشفتگی رویش کار کرد. بعد از بار دوم که مجبور شد چیزی را که نوشته پاک کند به بالا نگاه کرد و چشمانش به‌ سمت کی کشیده شد؛ ویکی داشت به او چیزی می‌گفت و کی داشت سرش را به علامت موافقت تکان می‌داد. ماری آه کشیدن و نگاه گرفتنش را دید. چشمان کی از تنها جایی که می‌شد در آن کلاس به سمتش کشیده شد و چشمان‌شان برای یک ثانیه به هم گره خورد و کی نگاهش را بی ‌تفاوت گرفت. ماری با یک بغض تنفرانگیز فهمید که کی دوست نداشت کنار ویکی بنشیند؛ اما چون می‌خواست تا حد امکان از ماری دور بماند، کنار او می‌نشست و دانستن این حقیقت آزاردهنده بود.
با خط بد چندتا مزخرف روی ورق کار نوشت و به ساعت نگاه کرد. بیست‌و‌پنج دقیقه دیگر تا تمام ‌‌شدن این شکنجه مانده بود. نمی‌دانست که آیا می‌توانست بیست‌‌و‌‌‌پنج ثانیه دیگر زنده بماند یا نه!
وقتی آخرین زنگ به صدا درآمد، ماری با عجله وسایلش را جمع کرد؛ اما ویکی نمی‌خواست بگذار ماری بدون گذشتن از آخرین تقاص پس دادن در برود.
-‌کی، امشب میای، درسته؟ اگه بیای اون‌جوری می‌شه از یه‌کمی درس خصوصی استفاده کنم.
بدون هیچ حسی جواب داد.
-‌آره من کار دیگه‌ای ندارم.
ویکی نگاه خیره‌اش را گرفت و لبخند پیروزمندانه‌ای زد. دوستانش با هم اشاره کردند و نیش‌خند زدند. ماری بدون نگاه به عقب کلاس را ترک کرد.
ماری در کمترین زمان به خانه رسید. با فکرهای بیهوده راجع به کی و ویکی خیلی به هم ریخته بود. مادربزرگ در اتاق نشیمن منتظرش بود. وقتی مادربزرگ را دید مکث کوتاهی کرد.
-‌این بعدازظهر یه قرار ملاقات نداشتی؟
-‌علیک سلام. خانم پولک کنسلش کرد. روزت توی مدرسه چطور بود، عزیزم؟
زیر لـ*ـب گفت:
-‌من باید تکالیفم رو انجام بدم.
-‌بشین.
ماری به کاناپه نگاه کرد. آن‌جا آخرین جایی بود که می‌خواست باشد. ماندن در کلاس و جواب پس دادن به ویکی را بیشتر از مادربزرگش ترجیح می‌داد. مادربزرگ به جایی کنارش اشاره کرد. هیچ راه در رویی از این مخمصه نبود. پاهایش را به سختی به‌‌سمت کاناپه کشاند. نشست؛ اما نتوانست با مادربزرگ رودررو شود. نمی‌خواست حرف بزند. می‌خواست به اتاقش برود و به یک آهنگ بلند و خشن گوش کند. قوز کرد و به کف زمین خیره شد.
مادربزرگ دستش را دراز کرد و به پشتش زد، درست روی تیره‌ی کمرش. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. کمرش از انحنا درآمد و پشتش را به کاناپه تکیه داد. از سر دلخوری پوف خفیفی از میان لـ*ـب‌هایش خارج شد. آرزو کرد که حقه‌اش روی او کار کند؛ اما مادربزرگ هیچ توجهی به ناراحتیش نکرد و به جایش شروع کرد به نرمی موهای پشت ماری را با دست شانه کردن. کار آرامش‌بخشی بود؛ اما ماری تسکین و آرامش نمی‌خواست، می‌خواست نگون‌ بخت و بیچاره باشد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 19 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌مشکل چیه؟ تازگی‌ها پکر شدی. تو مدرسه مشکلی پیش اومده؟ تو و کی دعواتون شده؟
-‌آره و الان اون می‌دونه من چه آدم عجیب و غریبی‌ام، و الان یه تصمیم عاقلانه گرفته و فهمیده که وقت گذروندن با من برای سلامت روانی و اجتماعی و فیزیکیش مضره.
-‌چه بلایی سر دنیا اومده؟ اون پسر خوبی بنظر می‌رسید و شبیه بیشتر بچه های این اطراف نبود!
ماری در هم پاشید. کی خوب بود؛ باحال و بامزه بود و دوستش داشت. قطره‌های درشت اشک در چشمانش جوشیدند.
-‌اوه عزیزم، ماری، چی شده؟!
مادربزرگ بـ*ـغلش کرد و چندتا دستمال کاغذی از جعبه‌ی روی میز پیشدستی بیرون کشید. ماری به مادربزرگ تکیه داد و اجازه داد اشک‌هایش بریزد، مادربزرگ پشتش را مالید و حرف‌های آرامش‌بخش در گوش ماری که در حین گریه به سکسکه افتاده بود زمزمه می‌کرد. مادربزرگ گفت:
-‌عزیزم به مادربزرگ بگو.
به پشت تکیه داد و به سقف نگاه کرد. نفس عمیقی کشید تا خودش را جمع و جور کند.
-‌صدای یه روح رو تو خونه‌ش شنیدم.
نمی‌خواست ماجرا را تعریف کند؛ چون الان که بهش فکر می‌کرد ناراحت می‌شد؛ اما بلاخره که مادربزرگ می‌فهمید. مادربزرگ برای اطمینان مجدد شانه‌هایش را فشرد.
-‌راجع به اون صدا بهش گفتی؟ ناراحتش کرد؟ من بهت گفتم کسایی که به ارواح اعتقاد ندارن نمی‌تونن موهبتت رو درک کنند.
ماری سرش را تکان داد.
-نه، من بهش نگفتم روح تو خونه‌شونه، اتفاقی که افتاد بدتر از این بود. وقتی کایل، برادر بزرگتر کی‌روش، با دوتا دختر از مدرسه سروکله‌ش پیدا شد، ما داشتیم یه فیلم می‌دیدم. یکی از اون دخترها ویکی بود. اون‌ها یه تخته اویجا با خودشون آوردن و ویکی می‌خواست یه جلسه احضار ارواح راه بندازه. قبل از این‌که اون‌ها برسن، صدای اون روح رو شنیدم؛ می‌دونستم اون روح مایه دردسر می‌شه؛ اما نمی‌خواستم کی تنها باهاشون درگیر بشه و بذارم برم؛ اون‌ها تخته اویجا رو راه انداختن و شروع به پرسیدن سوالا کردن و روح هم جواب داد، بعدش روح همه‌شون رو ترسوند؛ اما ویکی فکر کرد من دارم گولشون می‌زنم؛ پس من رو صدا زد و گفت یه سوال بپرسم؛ پس منم پرسیدم، ولی سوال‌های بدی ازش پرسیدم، سوا‌ل‌هایی که عصبانیش کرد.
-‌ماری چطور تونستی؟ چرا فقط از اون‌جا نرفتی؟
-‌چون تقصیر ویکی بود؛ اون همیشه من رو مسخره‌ کرده و دست انداخته، انگار که من خودم به اندازه کافی مشکل ندارم. متاسفم مادربزرگ؛ اما من باید یه درس کوچولو از چیزی که به من می‌گذشت بهشون می‌دادم، فقط کاش کی‌روش اون‌جا نبود.
ماری دوباره شروع به سکسکه کردن کرد.
-‌من ترسوندمش مادربزرگ، و حالا اون دیگه نمی‌خواد نزدیک من باشه!
مادربزرگ سعی کرد آرامش کند؛ اما او احساس می‌کرد برای آرام شدن خیلی گناهکار است. مادربزرگ بلاخره او را با یک لیوان شیر گرم به بالا به سمت اتاقش فرستاد و بهش گفت فردا همه چیز بهتر می‌شود. ماری شیر را نوشید و به سرعت به خواب رفت. جوری خوابید که انگار آرزو داشت بمیرد.
روز بعد ماری با احساس نسبتا بهتری بیدار شد. بهتر بودن به این معنی نبود که او می‌خواهد به وسط دکوتای شمالی برود و خودش شترمرغ استرالیایی پرورش دهد. اهمیتی نمی‌داد اگر تمام روز خودش را مثل یک توپ در تـ*ـخت با همه متعلقاتش محکم می‌پوشاند؛ ولی او باید به مدرسه می‌رفت.
اوضاع مطابق برنامه بود و نمی‌توانست بدتر از دیروز شود. پایین رفت؛ به سمت آشپزخانه و مادربزرگ را درحال وقت تلف کردن برای صبحانه حاضر کردن یافت. مادربزرگ یک فنجان قهوه به او داد.
-‌خوب خوابیدی عزیزم؟
-‌آره.
قهوه آرام بخش بود. اجازه داد حرارت ساطع شده از ماگ در دستانش بنشیند. اهمیت نمی‌داد که همان‌گونه تمام روز آن‌جا بنشیند. مادربزرگ گونه و پیشانی او را لمس کرد.
-‌رنگ پریده، بنظر میای؛ می‌خوای اگه مریضی خونه بمونی؟ می‌تونم زنگ بزنم به مدرسه و عذرت رو بخوام.
دستش را با آرامش و بی اعتنا تکان داد.
-‌‌نه می‌رم؛ به قول معروف، امروز اولین روز باقی مونده زندگی وحشتناکمه.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 19 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌اوضاع بهتر می‌شه.
مادربزرگ یک کاسه غلات* و شیر جلویش گذاشت.
-‌آره بعد مردنم!
-‌تو باید خوش‌بین‌تر باشی؛ اوضاع اصلا به اندازه‌ای که اون ها وانمود می‌کنن بد نیست.
-‌آرزو می‌کنم حق با تو باشه، مادربزرگ.
وقتی او خداحافظی کرد مادربزرگ بهش گفت شجاع باشد، ماری آرزو کرد که کاش می‌توانست اما فقط احساس بی‌حسی می‌کرد.
***
به تنهایی در فضای سبز مدرسه داشت غذا می‌خورد که کسی به پشت سرش زد.
-‌قضیه این چیزیی که راجع به مرده احضار شده تو خونه کی شنیدم چیه؟
ماری لبخند ضعیفی به راشل که پشت سرش بود زد.
-‌هر چیز که شنیدی درسته.
-‌چی؟ تو واقعا چندتا طلسم انجام دادی؟
-‌آره، اما یه‌کم هم ویکی کمکم کرد.
راشل با ناباوری و چهره‌ای وا رفته در همان سمت ماری روی زمین فرونشست.
-‌چی شد؟
ماری توضیح مختصری داد. راجع به توانایی‌اش سال ها پیش به راشل گفته و دوستش هم آن را پذیرفته بود؛ راشل حتی بهش گفته بود که فکر می‌کند ماری با توانایی‌اش باحال‌تر هم شده. ماری حرفش را باور نکرد؛ اما راشل جایگاهش را با آن حرف به عنوان بهترین دوستش محکم کرد.
راشل خرناس آهسته‌ای کشید.
-‌ای بابا، برای یه آخر هفته طولانی می‌رم تعطیلات و الان میام می‌بینم چه اتفاقایی افتاده.
-‌آره تو باید اون‌جا می‌موندی؛ چون این‌جا یه انفجار رخ داده.
درحالی که هنوز چیزی که ماری گفته بود را هضم نکرده بود پرسید.
-‌از اون موقع به بعد ازت دوری می‌کنه؟
-‌آره، اما واقعا نمی‌تونم سرزنشش کنم؛ من خونه‌ش رو تبدیل به یه خونه‌ی تسخیر شده کردم؛ هیچ کس این رو نمی‌خواد.
راشل سرش را تکان داد.
-‌اون روح که دنبالت نیومده به خونه کی، خونه‌ش قبلا تسخیر شده بوده.
-‌شاید؛ اما مجبور نبودم این رو نشونش بدم.
با حرکت دستش به چپ و راست گفت:
-‌پس اون کلا ازت دوری می‌کنه؟
-‌شدیدا ازم دوری می‌کنه و شده معلم خصوصی ویکی.
-‌این خیلی بده.
ماری خنده دروغین و پوچی کرد.
-‌این هم زندگی منه دیگه.
-‌به نظر می‌رسه به تقویت عزت نفس نیاز داری.
-‌چیزی که من نیاز دارم، جراحی برش قسمتی از مغزه.
راشل به شوخی گفت:
-‌بعدا به بخش ویکی تو مغزت رسیدگی می‌کنیم.
ماری سعی کرد با لبخندی پاسخ دهد؛ اما او دیگر لبخندی نداشت. راشل با نگرانی نگاهش کرد.
-‌ماری خودت رو بخاطر اون اتفاق اذیت نکن. اگه اون واقعا یه پسر خوب باشه برمی‌گرده پیشت؛ این تقصیر تو نیست.
-نمی‌دونم راش؛ منظورم اینه که همه‌ش فکر می‌کنم اگه من تو اون جلسه احضار ارواح احمقانه حرف نمی‌زدم، کی الان این‌جا بود و باهامون ناهار می‌خورد. اگه ساکت می‌موندم، ما هنوز دوست بودیم؛ اگه فقط از اون‌جا می‌رفتم، اون ازم نمی‌ترسید.
-‌تو نمی‌تونی این‌جوری فکر کنی. به قول مامانم اگرها تغییری ایجاد نمی‌کنند!
-‌اگه تو می‌گی، همین‌طوره.
-‌راجع به این شبح چی فکر می‌کنی؟
-‌اون بدجنس، عصبانی و پر از خشونته.
-‌این رو به کی‌روش گفتی؟
-‌سعی کردم بگم؛ اما اون به ارواح اعتقاد نداره و نمی‌خواد باهام حرف بزنه.
-‌ما می‌تونیم مدرک پیدا کنیم برای متقاعد کردنش. این مرد یه روحه که به عنوان یه مرد مرده شناخته می‌شه، و یعنی اون یه زمانی تو سال ۱۹۹۴ یه مرد زنده بود. نباید پیدا کردن آگهی فوتش* زیاد سخت باشه، درسته؟
ماری سرش را به عقب کج کرد. آیا می‌خواست با خانه تسخیر شده‌اش و هرچیز دیگری که کی را از او دورتر می‌کرد درگیر شود؟! کی اوایل خیلی با او خوب بود و می‌خواست دوستش بشود؛ تا این‌که بهش نشان داد که یک روح در خانه‌اش است! واقعا بخاطر ترسیدنش سرزنشش نمی‌کرد. ماری با وجود این‌که با دانسته هایی از ارواح بزرگ شده بود هنوز هم کمی از خودش می‌ترسید. ولی با همه‌ی این‌ها هنوز یک جورهایی کی را دوست داشت؛ و چه می‌شد اگر برای کمک به او تلاش می‌کرد، کی بیشتر از قبل از ماری متنفر می‌شد؟ این سوال باعث شد مکث کند. ماری می‌خواست که کی‌روش دوباره دوستش داشته باشد؛ اما اگر او به ارواح اعتقاد نداشت و ماری می‌رفت و خانه‌اش را از شر آن روح خلاص می‌کرد، این هیچ معنی برای کی‌روش نداشت و اگر ماری سعی می‌کرد راجع بهش به او چیزی بگوید ممکن بود حتی بیشتر از قبل ازش بدش بیاید. پس کمک‌‌کردن بهش ممکن بود هر شانسی برای با او بودن را از بین ببرد؛ اما آن روح می‌توانست صدمه بدتری به کی بزند.
از کش‌مکش درونی‌اش سردرد گرفت. شعار معلم ریاضی مورد علاقه راهنمایی‌اش را به‌خاطر آورد؛ «ساده‌ بگیرش، احمق»* کمک به مردم درست بود، ماری باید کمکش می‌کرد حتی اگر او نمی‌خواست یا فکر می‌کرد که بهش نیاز ندارد. خوش‌حال شد که بلاخره فهمید و گفت:
-‌باشه، حق با توئه، پیدا کردن آگهی فوتش نباید سخت باشه. بعد از مدرسه می‌ریم به کتابخونه عمومی.
***
1- cereal: صبحانه‌ای که از گندم (و غیره) بوداده تشکیل شده است
2- اعلان فوت (در روزنامه و معمولا همراه با شرح مختصر زندگی)
3- یعنی خیلی وارد جزییات نشدن و آسون گرفتن چیزی برای فهمیدن


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 18 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌هفتم: «ماری هراس انگیز، بررسی دقیق»
راشل گفت:
-‌می‌دونم این ایده من بود؛ اما پسش می‌گیرم. این یه ایده احمقانه بود.
راشل پنجمین حلقه میکروفیلم* را درآورد و داخل جعبه‌اش چپاند. ماری پشت یک میکروفیلم‌خوان دیگر نشسته و مشغول بررسی ششمین حلقه‌اش بود.
-‌نه این یه ایده خوبه، تو فقط خسته شدی.
آن‌ها در آن زیر زمین در بخش میکروفیلم کتابخانه عمومی اسنایدر بودند. روزنامه روزانه اسنایدر فقط بر روی میکروفیلم ذخیره بود. آن‌ها هنوز اطلاعاتی را که به قدری برای به وحشت انداختن دو دختر زیاد بودند؛دیجیتالی نکرده بودند. بعد از اینکه معرف کتابدار بهشان طرز استفاده از میکروفیلم خوان را نشان داد، راشل و ماری مجبور شدند کار طولانی، خسته‌‌‌‌کننده و بیهوده پردازش همه اعلان فوت‌‌‌ها را از سال ۱۹۹۴ تاکنون را انجام دهند.
راشل گفت:
-‌من خسته‌ا‌م منظورم اینه که وقت استراحته. می‌خوای چیزی واسه خوردن بگیرم؟
-‌نه من می‌خوام کارم رو ادامه بدم.
-‌بی‌خیال دوساعت کار کردیم اگه استراحت نکنی چشمات شبیه آلو خشکه کوچیک می‌شن.
-‌حالا من گشنمه.
ماری سرش را تکان داد.
-‌نه برو استراحت کن من خوب می‌شم.
راشل پرسید.
-مطمئنی؟
-‌آره.
-‌باشه؛ می‌خوای برات چیزی بیارم؟
-‌نه فقط برو.
راشل دوباره تلاش کرد.
-‌ماری...
ماری با اشاره دست دورش کرد.
-برو، هرچی زودتری بری، زودتر هم برمی‌گردی!
راشل به علامت موافقت سر تکان داد و به سمت پله‌ها رفت.
ماری به سمت دستگاه میکروفیلم چرخید و شروع به پیمایش صفحات کرد. بیست‌و‌سه مارس، مطلب۱۹۹۴، اعلان فوت مختصری برای ریچارد مور* با اسم مستعار ریکی پیدا کرد. به باقی مانده روزنامه هم نگاه کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. شروع به گشتن میان روزهای قبل کرد. در بیست‌و‌یک مارس، مطلب ۱۹۹۴، ماجرای خبر را در دومین صفحه روزنامه پیدا کرد. وقتی مقاله را می‌خواند با خود زیرلب زمزمه‌ کرد.
-‌سلام، آقای مورو با اسم مستعار ریکی، جنایتکار روانی.
«یک خانه کوچک در خیابان برکمایر* دیشب حوالی ساعت‌نه دچار یک تراژدی شد. همسایه‌ها با شنیدن یک سری تیراندازی از آن خانه سفید یک طبقه، به پلیس زنگ زدند. پلیس‌ها که به صحنه رسیدند، ریچارد و جولی مورو را مرده پیدا کردند. به گفته‌ی پلیس، این یک حادثه جداگانه است و هیچ تهدیدی برای محله وجود ندارد. آن‌ها می‌گویند شواهد پزشکی قانونی نشان می‌دهد که ریچارد مورو قبل از این‌که تفنگ را به‌سمت خودش بچرخاند به جولی که به مدت سه سال‌ همسرش بوده با تفنگ دو بار در سـ*ـینه و یک بار در سرش شلیک کرده.
همسایه‌ها گفتند که این تیراندازی، باعث وحشت آن‌ها شده؛ اما الزاما یک سوپرایز نبوده؛ چون چندین‌بار قبل از آن شب، به اندازه کافی همسایه‌ها بخاطر شکایت از سروصدا، به‌دلیل مشاجره و دعوا آن زن و شوهر، پلیس را به آن‌جا خبر کردند. اما تاکنون هیچ‌گونه اتهامی مربوط به حمله گزارش نشده بود و پلیس هیچ نتیجه ای درمورد این‌که چرا مور ممکن است همسر و خودش را به قتل برساند ارائه نداده و هیچ یادداشت خودکشی پیدا نشده.»
این مقاله دل‌گرم کننده نبود و فقط اصل ماجرایی که رخ داده بود را بهش می‌گفت؛ اما با این‌حال برای کی یک مدرک بود که بهش نشان دهد، ماری این ماجرا را از خودش نساخته. درون خوانشگر یک چاپگر تعبیه شده بود؛ مقاله را چاپ کرد و داخل یک پوشه گذاشت تا در امان بماند. این مدرک نشان می‌داد که ماری، ریکی و جولی را از خودش نساخته و کی مطمئنا یک روح در خانه‌اش دارد. برای پیگیری قتل ‌خودکشی موارد بعدی را جستجو کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. خبرنگار این روزنامه مطمئنا فکر کرده بود که این ماجرا تمام شده!
شروع به کنار گذاشتن جعبه‌های میکروفیلم کرد. وقتی داشت کشو را می‌بست یک جعبه‌ی میکروفیلم بیرون پرید و کف زمین افتاد. این یکی از آن حلقه هایی که از آن استفاده می‌کرد نبود. خم شد تا جعبه را بردارد و درحالی که جعبه را در دست داشت، یک صدای ملایمی زمزمه کرد.
-‌پنجم می، ۱۹۹۸، قطعه بی، صفحه ۲.
****
1- فیلم کوچکی که متون چاپی و غیره را روی آن به صورت بسیار ریز ضبط می‌کنند
2- Richard Moore
3- Berkmire


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 17 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌ممنونم آقای فلچر*، اما چیزی رو که لازم داشتم پیدا کردم.
ماری جعبه را به سرجایش برگرداند؛ اما وقتی سعی می‌کرد کشو را ببندد جعبه دوباره بیرون پرید.
-‌صدام رو شنیدی آقای فلچر؟ گفتم چیزی رو که لازم داشتم پیدا کردم.
ماری دوباره جعبه را برداشت؛ اما وقتی برای سومین بار دستش را بلند کرد تا میکروفیلم را سرجایش بگذارد، کشو با صدای بلندی بسته شد.
-‌آقای فلچر!
معرف کتابدار سرش را از یک گوشه بیرون آورد تا ماری را چک کند.
-‌هیس!
ماری جوری دستش را تکان داد انگار که دستش در کشو گیر کرده باشد. بدون صدا با حرکت لـ*ـب گفت:
-‌ببخشید.
معرف کتابدار سر تکان داد و به سمت میزش برگشت.
از آن‌جایی که راشل هنوز برنگشته بود؛ می‌خواست مطابق میل روح عمل کند و به مقاله‌ای که آن روح از او می‌خواست ببیند، نگاهی بیندازد. نشست و حلقه میکرو فیلم را لود کرد(بارگیری کرد).
-‌بسیار خب، نشونم بده، چی می‌خواستی ببینم؟!
حلقه شروع به باز شدن کرد و صفحات از وسط صفحه نمایش چرخیدند. از نگاه کردن به صفحه نمایش دل آشوبه‌ای درونش پیچ خورد و آب دهانش را قورت داد.
آقای فلچر کتابدار اصلی کتابخانه عمومی اسنایدر بود. تا موقع مرگش برای این کتابخانه کار کرده بود؛ لااقل این چیزی بود که همه فکر می‌کردند. درحالی‌که او هنوز هم قفسه‌بندی‌ها را اصلاح می‌کرد، مطالب مورد نیاز را سر راه مردم قرار می‌داد و به جلوگیری از رفتارهای بد کمک می‌کرد؛ مردم سعی می‌کردند بدون تصفیه حساب کتاب ها را «قرض بگیرند». اما تمام‌شان ناگزیر قبل از رسیدن به در خروج امنیتی سکندری می‌خوردند و این کتاب‌ها به طرز مرموزی، حتی از کیف‌های در بسته نیز بیرون می‌افتادند. همچنین آقای فلچر کمکش می‌کرد در زمان کمی کتاب‌های لازم برای پروژه مدرسه را پیدا کند؛ به همین دلیل ماری می‌دانست او یک روح بد نیست، اگرچه امروز به یک کمک کننده‌ی آزار دهنده تبدیل شده بود.
میکروفیلم به طور ناگهانی متوقف شد. در صفحه نمایش خوانشگر یک تصویر از خانه‌ی کی بود. ماری نگاه اجمالی به مقاله انداخت و فکش افتاد.
این داستان مو به مو جریان یک انفجار گازی که در آن خانه رخ داده بود را شرح می‌داد. انفجار به علت یک آتش‌سوزی کوچک، قسمتی از خانه را تخریب کرده بود و یک خانم مجرد که در آن زمان آن‌جا زندگی می‌کرد، به‌خاطر آن حادثه دچار سوختگی شدیدی شده بود. ماری در شکمش دل‌پیچه‌ای حس کرد. می‌توانست همان لحظه شرط ببندد که بی کم‌و‌کاست ریکی باعث آن حادثه‌ی انفجاری بوده. از آن مقاله نیز پرینت گرفت.
ماری زمزمه کرد.
-‌ممنونم آقای فلچر.
در جواب کشوی میکروفیلم به‌‌آرامی باز شد.
تازه کشو را بسته بود که دوستش راشل برگشت و اعلام کرد.
-‌بازگشت به معادن زغال‌سنگ.
-‌می‌تونی کلنگت رو کنار بذاری؛ دیگه نیاز به گشتن نداریم.
-‌تو چیزی پیدا کردی؟
برگه‌های تازه چاپ شده را به او داد. راشل نگاه اجمالی به آن‌ها انداخت و سوت کوتاهی کشید.
-‌به شهر روانی خوش اومدید.
-‌آره!
مقاله ها را پس داد.
-‌بنابراین خانوم جن‌گیر، برنامه‌ای داری؟
ماری سرش را تکان داد.
-‌نمی‌دونم؛ فکر کنم حرف زدن با خانومی که تو اون خونه زندگی کرده می‌تونه ایده‌ی خوبی باشه. اون باید اون وقتی که اون‌جا زندگی می‌کرده، چیزی دیده یا حس کرده باشه. بعد اون، گمونم با کی حرف بزنم.
-‌چی می‌شه اگه کی باز هم باورت نکنه؟
ماری به پایین نگاه کرد. آن ایده را دوست نداشت.
-‌بعد مجبور می‌شم خودم شخصا یه کاری کنم.
راشل گفت:
-‌خیلی خب همه چی عالیه به جز یه چیز.
-‌اون چیه؟
-‌تلاش تو به تنهایی کافی نیست، پس «ما» انجامش می‌دیم؛ تو این کار رو تنهایی انجام نمی‌دی.
-‌راش تو نباید درگیر بشی!
راشل سرش را تکان داد.
-‌اگه تو درگیرشی، پس منم درگیرشم.
-‌اما من حتی نمی‌دونم چیکار باید بکنم اگه تو درگیر بشی فقط به معنی اینه که دو نفر ازمون به جای یه نفرمون تو دردسر افتادن.
***
1- Mr. Fletcher


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 17 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌اگه این‌کار بخشی از مشکلاتت رو حل کنه، به این‌که تو دردسر بی‌افتم اهمیتی نمی‌دم.
ماری گفت:
-‌این کار نمی‌کنه.
راشل با ناباوری نگاهش کرد.
-‌پس برنامه تو کار می‌کنه؟ بیخیال ماری، حتی بتمن هم یه همکار داشت!
-‌سوپرمن نداشت!
چشمان راشل باریک شد.
-‌بعد اون مرد، یادته؟
***
ماری قبل از ترک کتاب‌خانه به آسانی آدرس تری کیوالچک، صاحب قبلی خانه کی را در دفترتلفن پیدا کرد. واقعا خیلی شانس آورد که او هنوز در شهر زندگی می‌کرد. ماری می‌دانست که یک ملاقات رو در رو، از صحبت پشت تلفن بهتر است؛ در انتها، مکالمه تلفنی می‌تواند پایان یابد و شماره بلاک شود. از سرباز کردن شخصی که پشت در باشد کمی دشوارتر است! راشل ماشین مادرش را به ماری برای رساندنشان به آدرس فعلی خانم کیوالچک قرض داد.
تری کیوالچک در یک مجتمع آپارتمانی آرام، در حومه شهر زندگی می‌کرد. ماری از ماشین پیاده شد. هنوز هیچ سناریویی در ذهنش برای این‌که چه باید بگوید پیدا نکرده بود. فقط یک ساعت از زمان یافتن مقالات روزنامه گذشته بود.
-‌راش، مطمئنی نباید یه روز قبل انجام این کار صبر کنیم؟
راشل ماشین را قفل کرد.
-‌هرچی زودتر تموم واقعیت رو به دست بیاریم، زودتر می‌تونیم بریم به کی‌روش بگیم. معطل کردن خوب نیست؛ تعلل مترادف با ریکیه!
-‌اما من قراره چی بگم؟ سلام خانوم کیوالچک؛ یادتون میاد خونه‌ای که توش زندگی می‌کردید، ترکید؟ آره، می‌دونید خونه روح زده بود؟ اوه، شما می‌دونستید؟ چیزی بخاطر میارید مخصوصا راجع به روح زده بودن؟ ما می‌خوایم یه روح زدایی انجام بدیم؛ این یه پروژه کلاسی برای واحد درسی اضافه‌ست.
-‌این‌ها واسه‌ی من که خوب به نظر میان.
-‌اون در رو تو صورت‌مون می‌کوبه!
-‌خیلی خب اون یه قلم رو راجع به واحد درسی اضافه، حذف کن.
ماری چشمانش را در حدقه چرخاند و پا کوبان از پله ها بالا رفت.
خانم کیوالچک در یک آپارتمان گوشه‌ای در طبقه دوم زندگی می‌کرد. تا به در رسیدند، ماری متوجه جای خالی پادری و یا هر وسیله تزئینی روی در شد. مقایسه این در خالی از تزئینات با تمام در های اطرافش چشمگیر بود. به‌نظر می‌آمد کسی آن‌جا زندگی نمی‌کند. زنگ در را فشرد و وقتی از آن طرف در صدای حرکتی شنید، از روی آرامش آه کشید. لای در کمی با آن زنجیری که هنوز به در بسته بود، باز شد و چشمی شکاک به آن دو دختر نگاه کرد.
-‌چی می‌خواید؟
-‌شما تری کیوالچک هستین؟
باریکه‌ای از صورتش به بالا و پایین رفت.
-‌من و دوستم دوست داریم با شما حرف بزنیم، خانوم کیوالچک. اسم من ماری و اون راشله. ما دوستای کسی هستیم که تو خونه ۱۱۱۸ قبلی‌تون، تو خیابون برکمایر درایو، زندگی می‌کنه.
در شروع به بسته شدن کرد.
-‌به دوست‌تون بگین همین الان اسباب کشی کنه و حتی یه لحظه دیگه هم اون‌جا نمونه.
ماری پرسید.
-‌چرا؟ اون خونه چه مشکلی داره؟
اما در بسته شد.
ماری به راشل نگاه کرد و دوستش شانه بالا انداخت. اگر خانم کیوالچک واقعا قبول نمی‌کرد که با آن‌ها حرف بزند، نمی‌توانستند کاری کنند. برگشتند بروند که صدای زنجیر در را که کنار کشیده شد شنیدند و متوقف شدند؛ سپس به عقب چرخیدند.
در کامل باز شد.
-‌نمی‌دونم اون خونه چه مشکلی داره؛ اما اون خونه این کار رو باهام کرده.
نصف صورتش را که پشت در پنهان بود دیدند. شبیه موم آب شده بنظر می‌رسید.
ماری پرسید.
-‌ چیزی به طور غیر مستقیم باعث انفجار شده؟
چشمان ماری ناامیدانه به دنبال چیز سالمی در ظاهرش برای متمرکز شدن می‌گشت، درواقع او متوجه مو قهوه‌ای دم اسبی شل، سویتشرت آبی رنگ و رو رفته و صلیب کوچک نقره‌ای خانم کیوالچک که به گردنش آویزان بود، شده بود؛ اما چشمانش همچنان به سمت نیمه سوخته صورت خانم کیوالچک سر می‌خورد.
***
1- Terri Kuwalchek


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 17 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
با کمال شگفتی این زن توانسته بود چشم چپش را از سوختن حفظ کند. چشم قهوه‌ای روشنی که با نگاهی تند و تیز به ماری نگاه می‌کرد.
تری کیوالچک، به عقب قدم برداشت و در را باز نگه داشت.
-‌بیاین تو؛ بهتون می‌گم چی می‌دونم.
در اتاق نشیمنش وسایل به حدی دور از هم و تُنُک بود که حس ناقص بودن به آن‌جا می‌داد؛ جوری که انگار نصف وسایلی که باید آن‌جا باشند، نبود. ماری از آن فکر چندشش شد. راشل و ماری روی کاناپه نشستند و خانم کیوالچک رو یک ریکلاینر* مقابل‌شان نشست.
-‌قبل از این‌که شروع کنم، بهم بگو چی می‌دونی!
ماری به جای هردویشان جواب داد.
-‌ما می‌دونیم که اون خونه یه زمانی مال ریکی مور که زنش رو کشته و خودکشی کرده، بوده و وقتی شما سال بعد، به اون خونه اسباب کشی کردید، یه انفجار گازی رخ داده که شما رو شدیدا سوزونده.
خانم کیوالچک خندید. سمت آسیب دیده‌ی صورتش را با دستش پوشاند.
-‌آره این واضحه.
-‌از اون زمان به بعد هیچ‌کس بیشتر از چند ماه تو اون خونه نمونده؛ همه‌شون بدون آوردن یه دلیل خوب خیلی زود از اون‌جا اسباب کشی می‌کنند.
این قسمت از اطلاعات را از مادربزرگش که اهالی آن محل را می‌پایید، کسب کرده بود. فال‌گیری که همیشه برای به دست آوردن مشتریان جدید، گوش به زنگ بود.
خانم کیوالچک سرش را به علامت مثبت تکان داد. نوبت او بود که صحبت کند.
-‌انتظارش رو داشتم. یا تو خودت دیگه نمی‌خوای اون‌جا بمونی یا هم اون وادارت می‌کنه که بری. من از راه سختش این رو فهمیدم.
راشل نفسی کشید.
-‌ریکی.
خانم کیوالچک به‌‌سمتش چرخید و دوباره سرش را به علامت موافقت تکان داد.
-‌درسته، ریکی؛ من هیچ‌کدوم از اون دری وری‌های بامبول‌ و حقه بازی رو باور نمی‌کنم؛ اما یه چیزی تو اون خونه‌ست، انگار که از من تغذیه می‌کرد. اولش متوجه چیزی نشدم؛ اما با گذشت زمان احساسم بدتر می‌شد. حس می‌کردم تو خونه‌ی خودم توی خطرم؛ تو زیرزمین وحشتناک‌تر هم می‌شد. یه چیزی اون پایین، با چشمایی که هر لحظه زیر نظرت داشتن وجود داشت. اون‌جا جاییه که قتل،خودکشی اتفاق افتاده. جایی که انفجار رخ داد. فقط یه بار دیگه این رو بهت میگم، دوستت باید از اون‌جا بره. اگه بیشتر از این اون‌جا بمونید، آخرش ریکی مجبورتون می‌کنه از اون‌جا برید.
ماری برخاست.
-‌ممنونم مادام. کمک بزرگی کردید. بیشتر از این وقت‌تون رو نمی‌گیریم.
خانم کیوالچک در را بهشان نشان داد. وقتی دختران داشتند از پله‌ها پایین می‌رفتند خانم کیوالچک با اصرار خطاب‌شان کرد.
-‌تا زمانی‌که هنوز وقت دارید و می‌تونید اون‌جا رو ترک کنید، قبل از این‌که ریکی مثل من گیرتون بندازه. من از وقتی‌که اون اتفاق افتاده، از خونه نرفتم بیرون و اون آشغال احتمالا الان داره به من می‌خنده.
ماری بهش نگاه کرد. به قسمت گوشت‌آلود صورتش خیره شد، که جای سوختگی تا داخل شبکیه چشم ادامه داشت. خانم کیوالچک داخل خانه‌اش بازگشت و در را پشتش قفل کرد. ماری کنجکاو بود که چه قدر طول می‌کشد تا آن خانم بیچاره یک ملاقات کننده‌ی دیگر داشته باشد.
وقتی آن‌ها به داخل ماشین برگشتند راشل همان سوالی که ماری درباره‌اش فکر می‌کرد، پرسید.
-‌چطوری می‌خوایم این‌ها رو به کی بگیم؟
سرش را به پنجره تکیه داد. تصویر چهره‌ی خانم کیوالچک به آرامی به چهره‌ی کی تغییر کرد و آن جای سوختگی در صورت کی جا گرفت.
-‌نمی‌دونم.
-‌ماری چطوری کسی می‌تونه از شر یه روح خلاص بشه؟
ماری سرش را برای نگاه کردن به دوستش چرخاند. راشل هیچ وقت وارد جزییات حقیقی درمورد «وضعیتش» نشده بود. قبلا راجع ‌بهش پرسیده بود؛ اما ماری همیشه او را با جزییات مبهم و سربسته گول می‌زد. در حقیقت ماری فکر می‌کرد راشل ممکن است وقتی بفهمد که ارواح واقعی چگونه‌اند پسش بزند.
-‌من فقط می‌دونم چطور از شرشون خلاص بشم.
راشل پافشاری کرد.
-‌پس چطوری می‌شه؟
ماری درحالی‌که فکر می‌کرد چگونه جواب دهد، در صندلی‌اش صاف نشست و از شیشه جلو به بیرون خیره شد؛ هرگز توضیح نداده بود که چگونه قبلا آن کار را برای کسی کرده.
-‌‌هر روحی که من دیدم همیشه با یه چیزی پیوند خورده. فکر می‌کنم اونا مثل لنگر می‌مونن؛ اگه لنگر نابود بشه روح ناپدید می‌شه. وسیله‌های ثبات یا لنگرها معمولا چیزایین که برای مرده عزیز بودن. چیزی که براش ارزش زیادی قائلند مثل یه عروسک.
-‌یه عروسک؟
ماری سر تکان داد.
-‌مادربزرگ یه بار واسه کریسمس برام یه عروسک آورد؛ یه عروسک چینی اصل بود. قشنگ‌ترین عروسکی بود که تا حالا دیدم. بکا* هم همین فکر رو می‌کرد؛ ولی هیچ وقت یاد نگرفته بود چجوری عروسک‌هاش رو با بقیه شریک بشه. به مادربزرگ گفتم که اون خراش‌ها و کبودی‌ها بخاطر دست و پا چلفتگیم از یه حادثه بوده؛ اما نتونستم برای اون جای گاز گرفتگی از خودم یه دروغ دیگه دربیارم. بعد از اون مادربزرگ دیگه هیچ‌وقت برام اسباب بازی‌های دست دوم نیاورد.
-اوه ماری.
ماری شانه بالا انداخت.
-‌مادربزرگ عروسک رو سوزوند و اون روح رفت.
-‌اون به بهشت رفت؟
ماری دوباره شانه بالا انداخت.
-‌نمی‌دونم ارواح وقتی این‌جا رو ترک می‌کنن، کجا می‌رن.
من فقط می‌دونم اون‌ها دیگه برنمی‌گردن.
راشل به دم دستی‌ترین مطلب مورد بحث در دسترس بازگشت.
-‌پس ما باید لنگر ریکی رو پیدا کنیم و نابودش کنیم.
-‌آره، و ما می‌دونیم اون تو زیرزمینه!
***
1- recliner: صندلی دارای پشتی متحرک،صندلی لمیدنی
2- B
ecca


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 16 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌هشتم: «شکار روح»
زنگ تفریح بود و راشل و ماری پشت یک میز در کافه تریا نشسته بودند. جای غیر عادی‌ای برایشان محسوب می‌شد؛ چون آن‌ها حتی نزدیک کافه هم نمی‌شدند، مگر این‌که واقعا کار ضروری داشته باشند. آن‌جا پاتوق تمام دارودسته‌ها و مقلدان بود. دختران آرایش می‌کردند و قیافه می‌گرفتند؛ درحالی‌که پسران به دیوار تکیه می‌دادند و سعی می‌کردند باحال بنظر بیایند. آن‌جا بودن سر ماری را به درد می‌آورد؛ اما آن دو دختر در یک ماموریت بودند و به دنبال کی‌روش می‌گشتند. خب، درواقع راشل مصمم بود او را پیدا کند و ماری هم وانمود می‌کرد. ماری هنوز راجع به گفتن چیزی که فهمیده بودند به کی‌روش مطمئن نبود. مطمئناً کی از چیزی که قرار بود بشنود خوشش نمی‌آمد و احتمالا دوباره عصبانی می‌شد.
ماری واقعا خیلی می‌خواست که کی‌روش دوباره دوستش داشته باشد و گفتن اینکه خانه‌اش تسخیر شده است، راهی به دوست داشتنش نمی‌برد. جالب بود که نجات یک پسر از خطر، نمی‌توانست دوست داشتن آن پسر را برای یک دختر تضمین کند؛ درحالی‌که در داستان‌های پریان همیشه این کار برای پسران جواب می‌دهد. دوشیزه داستان همیشه با قهرمان ازدواج می‌کرد و آن‌ها تا ابد با خوشحالی زندگی می‌کردند. چرا هیچ داستانی راجع به دوشیزه‌ای که قهرمان را نجات می‌دهد وجود نداشت؟ پری دریایی کوچک* اولین دوشیزه‌ای بود که می‌توانست به آن فکر کند و آن یک داستان پری مزخرف بود. پری دریایی کوچک، قهرمان را از غرق شدن نجات داد؛ اما قهرمان هیچ وقت نفهمید. پری دریایی صدایش را برای پاهایی که با او قدم بزند فدا کرد؛ اما او باز هم با پرنسس پادشاهی کشور همسایه‌شان ازدواج کرد. با اتمام وقتش و نبود هیچ حق انتخاب دیگری، پری دریایی کوچک داخل دریای کف دار ناپدید می‌شود و پرنس و پرنسس تا ابد با شادی زندگی می‌کنند. ماری در کلاس ابتدایی از این داستان متنفر بود. بخاطر آورد که فکر می‌کرد او هیچ‌وقت معجونی نمی‌گیرد که به او پا بدهد و همیشه یک پری دریایی باقی می‌ماند و با خوشحالی به بازی کردن به دلفین ها ادامه می‌دهد. پری دریایی کوچک یک معامله بی‌فایده کرده بود. هیچ راهی برای انکار این حقیقت که داستان پریان و دنیای واقعی غیرمنصفانه است، وجود نداشت! چرا یک دوشیزه نمی‌توانست قهرمان باشد و تا ابد با خوشحالی زندگی کند؟
راشل بازوی ماری را گرفت و او از افکار غم انگیزش بیرون کشاند. راشل با اشاره، زمزمه کرد.
-‌کی اون‌جاست.
ماری وقتی او را دید، نالید.
-‌ویکی همراهشه!
-‌خب که چی؟ برو باهاش حرف بزن.
-‌اما ویکی پیششه.
-‌تو یه بزدلی؟
ماری بیشتر قوز کرد و بازوانش را روی سـ*ـینه‌اش گره زد.
-‌نه؛ اما علاقه‌ای به سرزنش شدن هم ندارم.
راشل گفت:
-‌خیلی خب، خودم حلش می‌کنم.
و بلند شد. ماری سعی کرد او را عقب بکشد؛ اما او برای خلاصی از ماری دستش را تکان داد و به سمت اتاق ناهار خوری قدم رو رفت. همهمه داخل کافه تریا هر شانسی برای شنیدن چیزی که می‌گفتند را خفه می‌کرد؛ اما ماری می‌توانست زبان بدنشان را با وجود هر صدای بلندی به وضوح بخواند. ویکی سعی کرد راه راشل را سد کند؛ اما راشل سرسخت و مصمم بود. ویکی را کنار زد و پیراهن کی را کشید. کی با اکراه از ویکی دور شد و به راشل اجازه صحبت داد. کی از دیدن راشل خوشحال نبود؛ اما بهش گوش کرد. او ابروانش را درهم کشیده بود و ماریکه چشمشم به اخم او افتاد با ترس و دلهره رو برگرداند. وقتی دوباره به آن‌جا نگاه انداخت راشل داشت بازمی‌گشت.
-‌وقت ناهار می‌بینیمش.
***
دختران بیرون، در جای همیشگی‌شان منتظر ماندند. راشل گفت:
-‌شاید منظورش امروز نبوده.
یک ربع به یک بود و وقت ناهار تقریبا تمام شده بود. ماری شانه بالا انداخت.
-‌احتمالا ویکی نذاشته بیاد.
درست قبل از ناهار ماری عصبی و مضطرب شده بود؛ درست از زمانی که راشل به او گفته بود کی به دیدنشان می‌آید؛ اما هرچه زمان می‌گذشت و کی پیدایش نمی‌شد به‌طور اسرار آمیزی آرام‌تر می‌شد. حسی شبیه به تعویق افتادن اعدام داشت. داشت آرزو می‌کرد زنگ مدرسه برای چهارمین کلاس به زودی به صدا دربیاید که راشل با آرامش آهی کشید و به سمت مدرسه سر تکان داد.
-‌ بلاخره داره میاد این‌جا.
ماری چرخید تا نزدیک شدنش را ببیند. در یک لحظه آرامشش دود شد و اضطرابش برگشت. کی داشت با سر پایین به سمتشان می‌آمد. هر کسی که می‌دید فکر می‌کرد او به سمتشان نمیاد بلکه فقط در راستایشان راه می‌رود. کی بهشان نگاه نکرد حتی وقتی بالای سرشان ایستاد.
-‌خیلی خب، راشل گفت که تو چیزی واسه گفتن داری.
ماری گفت:
-‌آره، تو احتمالا باید بشینی.
بلاخره سرش را بلند کرد و بهشان نگاه کرد.
-‌چی؟ تو می‌خوای یه چیزی شبیه معذرت خواهی بهم بگی که بعدش از خوشحالی غش کنم؟
ماری آب دهانش را برای فرو دادن بغضش قورت داد.
-‌برای چیزی که اتفاق افتاد متاسفم.
راشل گفت:
-‌تقصیر اون نیست؛ تقصیر ویکیه.
ماری گفت:
-‌نه تا حدودی تقصیر منه؛ اما من واقعا با تخته اویجا یا اون گلدون، شیرین کاری یا حقه بازی‌ای نکردم.
-‌اوه بیخیال.
-‌بذار توضیح بده.
کی چهره‌اش را در هم کشید؛ اما در نهایت نشست.
ماری نفس عمیقی کشید. این قسمت سختش بود؛ توضیح دادن به او راجع به چیزی که بود.
-‌من یه چیزایی می‌شنوم که تو نمی‌تونی. می‌دونی غیب شنو یعنی چی؟
-‌‌نه!
-‌خب غیب شنو می‌تونه صدای ارواح رو بشنوه و باهاشون حرف بزنه. من یه غیب شنوام.
بعد از آن جمله سکوت کرد و با اضطراب به کی خیره شد. او هیچوقت پیش از این، از آن کلمه با صدای بلند برای توصیف خودش استفاده نکرده بود؛ حتی پیش مادربزرگش نیز هیچوقت آن کلمه را نگفته بود. در تمام زندگی‌اش مجبور بود چیز که بود را پنهان کند؛ اما حتی اگر به کسی نمی‌گفت این حقیقت که او توانایی شنیدن صدای ارواح را دارد تغییر نمی‌کرد. می‌دانست این توانایی او را به یک هیولا تبدیل کرده. هیچوقت این را نخواسته بود و این برایش یک انتخاب نبود؛ اما او باید این وضعیت عجیب غریبش را می‌پذیرفت؛ اگر چه این به معنای پذیرش وضعیتش از طرف کی و بقیه نبود. ماری منتظر عکس العملش ماند و امیدوار بود که بخندد یا لااقل شوخی کند؛ چیزی که نشان دهد کی‌روش مشکلی با آن قضیه ندارد؛ اما چهره‌اش خالی از هر حسی بود و نمی‌خواست به چشمان ماری نگاه کند.
***
1_ Little Mermaid


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا