- عضویت
- 1/8/20
- ارسال ها
- 196
- امتیاز واکنش
- 12,721
- امتیاز
- 288
- محل سکونت
- کره ماه
- زمان حضور
- 30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصلششم:«طرز برخورد»
وقتی به خانه رسید، یکراست به طرف اتاقش رفت. مادربزرگ جلوی تلویزیون خوابیده بود؛ پس بی دردسر روی نوک پا از کنارش میگذشت و مجبور نبود که توضیح دهد چرا رد اشک روی صورتش دارد.
مادربزرگ صبح روز بعد در اتاقش را زد.
-حالت خوبه عزیزم؟!
ماری نالید و بیشتر داخل پتویش خزید. نزدیک ظهر بود و از وقتی که او معمولا بیدار میشد خیلی میگذشت. به امید اینکه آن روز بدون سروکله زدن با چیزی بگذرد قایم شده بود. مادر بزرگ وارد اتاق شد و انتهای تختش ایستاد. ماری رویش را تا زمانی که آن پیرزن روتختی را چنگ زد و کشید، گرفته بود. ماری نشست و سعی کرد تا روتختی را از دستش بکشد.
-حس خوبی ندارم.
مادربزرگ با چنگی محکم، جلوی کشاندن روتختی و ملافه را گرفت.
-شاید اگه بیدارشی احساس بهتری بکنی.
ماری گفت:
-نه!
ماری از جنگ مسابقه طناب کشی برای روتختی دست برداشت و محکم در ملافه رختخواب خود را جمع کرد.
-بیدار شو.
-نمیخوام.
-بیدارشو.
ماری یکی از چشمهایش را نیمه باز کرد و به انتهای تختش نگاه کرد. مادربزرگ آنجا با پاهای باز و مشتهایی که رو مفصل لگنش بود، ایستاده بود. رنگ مو خاکستری فولاد مانندش را شلخته به عقب جمع کرده بود و پیشبندش را پوشیده بود. یکشنبه در خاندان دوبنتهلیک*روز استراحت نبود. مادربزرگ بیشتر کار خانه را در روز یکشنبه انجام میداد و انتظار داشت ماری کمکش کند؛ اما ماری تنها این را میخواست که در بدبختیاش غوطهور شود، به سرعت با یک کلک بلند شد.
-ساعت چنده؟
-ساعت یازده.
ناگهان از تـ*ـخت بیرون رفت و به دنبال لباسش شروع به بهم ریختن کمد کرد.
-آه ببین چقدر دیرم شده باید برم.
-کجا بری؟
ماری به او نگریست. مادربزرگ میدانست راشل بیرون از شهر است. باید سریع به چیزی فکر میکرد.
-باید برم خونهی کی، ما برای یه پروژه انگلیسی هم گروهیایم.
-میرسونمت.
با لنگه کفشی در پایش، یخ کرد.
-پیاده میرم، لازم نیست.
-فقط باعث میشه دیرتر برسی، من میرسونمت.
ماری با نگاه کردن به مادربزرگش ریسک دیگری کرد تا ببیند که آیا او فهمیده که داشت دروغ میگفت یا نه؛ اما مادربزرگ چرخید و شروع به جمع کرد وسایل اطراف اتاق کرد. پوشیدن کفشش را تمام کرد و بلند شد.
-بسیار خب، ممنون.
کیف کتابش را چنگ زد و ایستاد.
-میرم کلیدهام رو بیارم.
ماری سرش را به علامت مثبت تکان داد و راهش را به سمت استیشن واگن*گرفت. این اتفاقی بود که وقتی ماری به مادربزرگش دروغ گفت افتاد. احساس خیلی بدی داشت؛ ولی حتی آن موقعه که کلک نزده بود هم به هر حال در دردسر میافتاد. رانندگی در سکوت گذشت و ماری برای نقشهای دست و پا میزد اما چیزی به ذهنش نمیرسید. همه چیز داشت بد پیش میرفت و تنها کاری که میتوانست بکند این بود که خودش را آماده کند. وقتی از ماشین پیاده شد گفت:
-پیاده میام خونه.
-مطمئنی؟
سرش را به علامت موافقت تکان داد و در ماشین را بست. منتظر ماند تا ماشین برود؛ اما ماشین همانجا ایستاد. مادربزرگ منتظر ماند تا به خانه برود و مطمئن شود که به سلامت داخل رفته.
از میان حیاط به سمت در قدم برداشت. احساس سرما میکرد و عرق میریخت. این واقعا بد بود. با خود چه فکری کرده بود؟ از پلهها بالا رفت و در زد. چه میشد اگر کایل جواب میداد؟ به عقب نگاه کرد، واگن استیشن هنوز کنار خیابان بود.
وقتی در باز شد شانههایش با آسودگی خاطر فرو افتادند.
کی پرسید:
-اینجا چیکار میکنی؟
***
۱- Dubont/Hellick
2- استیشن واگن (به انگلیسی: Station wagon) گونهای از خودروها است که همانند هاچبکها فاقد صندوق عقب است و از نظر ابعادی تقریباً هم اندازه سدانها است. این گونه خودروها معمولاً ۴ ستون دارند و به دلیل چسبیدگی شیشه به پشت آنها، در پشتشان نیازمند برف پاکن هستند.
وقتی به خانه رسید، یکراست به طرف اتاقش رفت. مادربزرگ جلوی تلویزیون خوابیده بود؛ پس بی دردسر روی نوک پا از کنارش میگذشت و مجبور نبود که توضیح دهد چرا رد اشک روی صورتش دارد.
مادربزرگ صبح روز بعد در اتاقش را زد.
-حالت خوبه عزیزم؟!
ماری نالید و بیشتر داخل پتویش خزید. نزدیک ظهر بود و از وقتی که او معمولا بیدار میشد خیلی میگذشت. به امید اینکه آن روز بدون سروکله زدن با چیزی بگذرد قایم شده بود. مادر بزرگ وارد اتاق شد و انتهای تختش ایستاد. ماری رویش را تا زمانی که آن پیرزن روتختی را چنگ زد و کشید، گرفته بود. ماری نشست و سعی کرد تا روتختی را از دستش بکشد.
-حس خوبی ندارم.
مادربزرگ با چنگی محکم، جلوی کشاندن روتختی و ملافه را گرفت.
-شاید اگه بیدارشی احساس بهتری بکنی.
ماری گفت:
-نه!
ماری از جنگ مسابقه طناب کشی برای روتختی دست برداشت و محکم در ملافه رختخواب خود را جمع کرد.
-بیدار شو.
-نمیخوام.
-بیدارشو.
ماری یکی از چشمهایش را نیمه باز کرد و به انتهای تختش نگاه کرد. مادربزرگ آنجا با پاهای باز و مشتهایی که رو مفصل لگنش بود، ایستاده بود. رنگ مو خاکستری فولاد مانندش را شلخته به عقب جمع کرده بود و پیشبندش را پوشیده بود. یکشنبه در خاندان دوبنتهلیک*روز استراحت نبود. مادربزرگ بیشتر کار خانه را در روز یکشنبه انجام میداد و انتظار داشت ماری کمکش کند؛ اما ماری تنها این را میخواست که در بدبختیاش غوطهور شود، به سرعت با یک کلک بلند شد.
-ساعت چنده؟
-ساعت یازده.
ناگهان از تـ*ـخت بیرون رفت و به دنبال لباسش شروع به بهم ریختن کمد کرد.
-آه ببین چقدر دیرم شده باید برم.
-کجا بری؟
ماری به او نگریست. مادربزرگ میدانست راشل بیرون از شهر است. باید سریع به چیزی فکر میکرد.
-باید برم خونهی کی، ما برای یه پروژه انگلیسی هم گروهیایم.
-میرسونمت.
با لنگه کفشی در پایش، یخ کرد.
-پیاده میرم، لازم نیست.
-فقط باعث میشه دیرتر برسی، من میرسونمت.
ماری با نگاه کردن به مادربزرگش ریسک دیگری کرد تا ببیند که آیا او فهمیده که داشت دروغ میگفت یا نه؛ اما مادربزرگ چرخید و شروع به جمع کرد وسایل اطراف اتاق کرد. پوشیدن کفشش را تمام کرد و بلند شد.
-بسیار خب، ممنون.
کیف کتابش را چنگ زد و ایستاد.
-میرم کلیدهام رو بیارم.
ماری سرش را به علامت مثبت تکان داد و راهش را به سمت استیشن واگن*گرفت. این اتفاقی بود که وقتی ماری به مادربزرگش دروغ گفت افتاد. احساس خیلی بدی داشت؛ ولی حتی آن موقعه که کلک نزده بود هم به هر حال در دردسر میافتاد. رانندگی در سکوت گذشت و ماری برای نقشهای دست و پا میزد اما چیزی به ذهنش نمیرسید. همه چیز داشت بد پیش میرفت و تنها کاری که میتوانست بکند این بود که خودش را آماده کند. وقتی از ماشین پیاده شد گفت:
-پیاده میام خونه.
-مطمئنی؟
سرش را به علامت موافقت تکان داد و در ماشین را بست. منتظر ماند تا ماشین برود؛ اما ماشین همانجا ایستاد. مادربزرگ منتظر ماند تا به خانه برود و مطمئن شود که به سلامت داخل رفته.
از میان حیاط به سمت در قدم برداشت. احساس سرما میکرد و عرق میریخت. این واقعا بد بود. با خود چه فکری کرده بود؟ از پلهها بالا رفت و در زد. چه میشد اگر کایل جواب میداد؟ به عقب نگاه کرد، واگن استیشن هنوز کنار خیابان بود.
وقتی در باز شد شانههایش با آسودگی خاطر فرو افتادند.
کی پرسید:
-اینجا چیکار میکنی؟
***
۱- Dubont/Hellick
2- استیشن واگن (به انگلیسی: Station wagon) گونهای از خودروها است که همانند هاچبکها فاقد صندوق عقب است و از نظر ابعادی تقریباً هم اندازه سدانها است. این گونه خودروها معمولاً ۴ ستون دارند و به دلیل چسبیدگی شیشه به پشت آنها، در پشتشان نیازمند برف پاکن هستند.
ماری هراسانگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: