خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

یک سوال میخوام بدونم چند نفر دوست دارن که جلد دوم این رمان ترجمه بشه ؟ جلد دوم ژانر عاشقانه و ترسناک

  • میخوام جلد دومش رو هم بخونم.

  • برام فرقی نداره باشه میخونم نباشه هم نه.

  • نه اصلا نمیخوام.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
کی با صدایی کسالت‌آور و بی‌روح پرسید.
-‌تو صدای مرده‌ها رو می‌شنوی؟
ماری دستانش را در دامنش بهم پیچاند.
-‌آره.
-‌درنتیجه نمی‌تونی مردهها رو ببینی؟
-‌آره.
-‌راجع به بوی مرده ها چطور؟ آدم‌هایی هستن که این توانایی رو داشته باشند؟
صدایش تند و ناخوشایند بود.
ماری خود را عقب کشید و نگاهش را پایین انداخت.
راشل با صدای اخطارگونه به او گفت:
-‌تو واقعا داری اعصابم رو بهم می‌ریزی.
کی نادیده‌اش گرفت.
-‌خیلی خب تو صدای مرده‌ها رو می‌شنوی؛ راجع به تخته اویجا چی داری بگی؟
-‌اون کار کرد؛ منظورم اینه‌ که این‌جور وسایل به‌منظور صحبت با ارواح به کار می‌رن.
-‌پس خونه من تسخیر شده‌‌است؟
-‌آره.
کی‌روش بلند شد و ماری با دلهره پرسید.
-‌کجا می‌ری؟
-‌می‌رم واسه کلاسم حاضر شم.
راشل غرید.
-‌چی؟! نمی‌خوای بقیه‌ش رو بدونی؟
کی خنده‌ی خفه‌ای کرد.
-‌بازم هست؟
راشل گفت:
-‌خونه‌ا‌ت تسخیر شده‌ست و نه توسط روحی به مهربونی کاسپر.
کی چرخید تا برود.
-‌البته.
ماری تصمیم‌اش را گرفت وقت آن بود که تمام حرف‌هایش را بیرون بریزد.
-‌کی؛ این روح اگه بتونه بهت صدمه می‌زنه، اون قبلا به کس‌های دیگه‌ای که اون‌جا زندگی می‌کردن صدمه زده.
کی ایستاد و به سمت‌شان چرخید.
-‌حالا می‌فهمم چرا اون‌ها، ماری هراس انگیز صدات می‌زنند.
چشم های ماری گرد شد. راشل از جا پرید.
-‌هی اگه نمی‌خوای باور کنی، نکن؛ این حق رو داری؛ ولی این یه حق احمقانه‌ست؛ اما بفرما، هر کاری می‌خوای بکن. ماری این رو بهت گفت تا کمکت کنه. اون راجع به این‌جور چیزها شوخی نمی‌کنه! اون یه آدم خوبه و حس کرد این رو باید بهت بگه و حالا گفته. از این به بعد هر اتفاقی بی‌افته دیگه تقصیر خودته.
کی‌ دستانش را بالا انداخت.
-‌شما دوتا می‌شنوین چی می‌گین؟ خونه‌ من تسخیر شده نیست، نمی‌دونم چرا شما د‌وتا دارید سعی می‌کنید فکر من رو مشغولش کنین؛ اما این رو می‌دونم که شما دوتا مریضید، باورم نمی‌شه که از هردوتاتون خوشم می‌اومد. حق با ویکی بود؛ شما هردوتون روانیین.
کی چرخید و با خشم و شتاب دور شد.
ماری احساس شرم و سرافکندگی می‌کرد. دست‌هایش را دور زانویش پیچاند و سرش را رویش گذاشت. کی حق داشت؛ او مریض بود. چه کسی به مردم می‌گفت خانه‌هایشان‌ تسخیر شده‌ است؟
-‌مطمئنی هنوز دوسش داری ماری؟ چون من یکی که حاضرم دستمال توالت خونه‌ش رو و کیسه پی‌پی سگا رو جلوی در خونه‌ش آتیش بزنم.
ماری از خنده پاچید.
-‌نه، شوخی خرکی نه.
راشل کنارش نشست.
-‌پس باید چیکار کنیم؟
ماری جواب نداد. چشمانش را بست؛ چون نمی‌خواست گریه کند. راشل شانه‌اش را لمس کرد.
-‌ماری؟
-‌اون دیگه هیچوقت دوباره از من خوشش نمیاد.
-‌خب که چی؟
ماری سرش را به تندی بالا آورد تا به دوستش نگاه کند.
-‌منظورت چیه خب که چی؟ من واقعا دوسش دارم!
-‌خب؟ فکر می‌کنی اگه اون دوست نداشته باشه، می‌تونی دوسش داشته باشی؟
-‌اگه دوسم نداشته باشه، خب این درد داره!
راشل دست‌هایش را دور شانه ماری انداخت و بـ*ـغلش کرد.
-‌می‌دونم؛ اما فقط چون اون دوست نداره، چیزی که تو هستی رو تغییر نمی‌ده. تو هنوز هم عالی‌ترین دختر این مدرسه‌ای!
ماری گوشه‌های چشمش را پاک کرد.
-‌مرسی، اما من عالی‌ترین دختر نیستم؛ اون کنارم نشسته.
راشل او را به عقب هل داد.
-‌کجاست؟ من می‌خوام باهاش آشنا بشم.
ماری به خنده افتاد. به راشل نگاه کرد و لبخند عریضی تحویلش داد.
-‌زیادی هندی بازی درآوردیم؟
-‌ای بابا، امیدوارم. چون نمی‌دونم بیشتر از این می‌تونم.
ماری عقب‌تر نشست و راجع به وضعیت کی تجدید نظر کرد. مصمم بود که کمکش کند. فقط باید می‌فهمید چطور این کار را انجام دهد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک نقشه به ذهنش رسید و درست مثل یک لامپ روشن کارتونی بالای سرش ظاهر شد. این نقشه واقعا یک ایده دیوانه‌وار بود. یک دیوانگی محض کامل که راشل اگر می‌شنید عاشقش می‌شد.
-‌نظرت راجع به یه کوچولو شین و واو* چیه؟
ماری از تماشای فک افتاده راشل داشت لـ*ـذت می‌برد که راشل ناگهانی جیغ کشید:
-‌تو می‌خوای به زور و غیر قانونی وارد خونه‌ش بشی؟
-‌جار نزن.
او زمزمه کرد.
-‌جدی می‌گی؟
-‌هنوز هم می‌خوای نقش رابین رو واسه بتمنم بازی کنی؟
درحالی‌که ماری داشت راجع به نقشه فکر می‌کرد، راشل به او خیره شد و صورتش با لبخند دندان نمایی باز شد.
-‌فقط دختر شگفت انگیز* صدام بزن. آه، اما، می‌دونی چطوری باید غیر قانونی وارد یه خونه بشی؟
-‌غیرقانونی به خونه واردشدن آسونه؛ دستگیر نشدن، قسمت سختشه.
-‌خب، اگه ما دستگیر بشیم، بابام وکیلت می‌شه.
ماری یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
-‌تو چی؟
او سرش را تکان داد.
-‌آه نه، اون جنبش اعتراضی رو یادت میاد؟
-‌جنبش حقوق حیوانات؟
-‌دخترش رو برای انداختن گوشت همبرگر فاسد روی یه تاجر شیک و برازنده نجات داد که دست بر قضا مشتری شرکتش هم بوده، این کار خیلی باهاش جور در نمی‌اومد. اون گفت اگه یه بار دیگه دستگیر بشم، حتی اگه تو زندان بپوسمم هم، اون‌جا ولم می‌کنه.
-‌خب اون یه جورایی سخت گیره؛ اما مطمئنم منظورش اون نیست.
راشل سرش را تکان داد.
-‌تو ر‌گ‌های پیشونیش که از خشم کبود شده بودن و ضربان می‌زدن رو ندیدی. اگه تو زندان بپوسم، بهتر از آزادی‌ که زیر سلطه اون باشه.
ماری سرش را تکان داد. او پدر راشل را می‌شناخت. او مردی بود که مردم به طور غیر ارادی او را جناب صدا می‌زدند و به رفتارهایشان در اطراف او دقت می‌کردند. او مردی نبود که کسی بخواهد عصبانی‌اش کند؛ اما برای دخترش سخت‌گیر نبود. مجبورش نمی‌کرد که در یک راه معین حرکت کند و به هیچ‌کس دیگری هم اجازه نمی‌داد که بهش بگوید راه به خصوصی را پیش بگیرد. ماری آن تبلیغ پرسروصدا را به یاد آورد که تیشرت گریت فول دد* راشل سال اولی‌هایشان را به هیجان درآورد. بعضی از معلمان کهنه پرست فکر می‌کردند او داشت از مصرف مواد مخدر با پوشیدن آن پیراهن‌ها پشتیبانی می‌کرد، هرچند آن تیشرت نماد بدی نداشت فقط لوگوی گریت فول دد را رویش داشت. مدیریت سعی کرد راشل را مجبور کند پیراهن دیگری بپوشد؛ ولی او نمی‌خواست؛ پس آن‌ها او را به خانه‌اش فرستادند. راشل به پدرش زنگ زد و بهش گفت چه اتفاقی افتاده. پدرش با خشم وارد مدرسه شد، مدیران را در یک اتاق جمع کرد و با لحن کاملا مطمئنی، به آن‌ها گفت که اگر به دخترش اجازه پوشیدن تیشرتش را در مدرسه ندهند، او را در دادگاه خواهند دید و بعد راشل مجبور شد تیشرتش را در مدرسه بپوشد.
-‌بابات باحال‌تر از صفاتیه که بهش نسبت می‌دی!
راشل شانه بالا انداخت.
-‌پس چطور باید وارد خونه‌ بشیم؟
-‌ما باید مدرسه رو بپیچونیم.
-‌مسئله‌ای نیست.
-‌خونه رو میپاییم، صبر می‌کنیم همه از خونه برن، امیدوارم یه چیزی رو یادشون بره قفل کنن، اگه هم که یادشون نرفت، مجبوریم یه پنجره رو بشکنیم، می‌ریم زیر زمین، لنگر ریکی رو پیدا می‌کنیم، نابودش می‌کنیم و از اون‌جا می‌ریم.
-بیا فردا انجامش بدیم.
-‌اما فردا وقت قرار ملاقات بعدیم با آقای لانداست.
آن‌ها بهم نیشخند زدند. نه، هیچ‌کدام از آن‌ها فردا مشکلی برای پیچاندن مدرسه نداشتند.
***
آن‌ها از ماشین مادر راشل کشیک خانه کی را می‌کشیدند. یک سدان آبی‌رنگ بود. او از والدینش پرسیده بود که آیا می‌تواند ماشین را برای رساندن ماری به مدرسه قرض بگیرد. راشل بهشان گفته بود که مچ پای ماری پیچ خورده و ماشین مادربزرگش در تعمیرگاه است. ماری باید یادش می‌ماند که اگر آن‌ها را دید بلنگد.
یک جعبه نصفه دونات با تزیین شکر بینشان قرار داشت و ماری فقط یک دانه ازشان خورده بود. راشل در صندلی راننده با یک دوربین دو چشمی که به سمت خانه گرفته بود، نشسته بود. آن‌ها کایل و کی را دیدند که پنج دقیقه زودتر خانه را ترک کردند. والدینشان قبلا رفته بودند و هیچ‌کس دیگری در خانه‌ نبود.

***
1_ B&E: اختصار جرم (breaking & entering) یعنی شکستن و وارد شدن هستش که اختصار فارسیش میشه شین و واو.
2_ Girl Wonder
3_ Grateful Dead


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 15 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری در سمت خودش را باز کرد و گفت:
-‌فکر کنم امنه.
راشل گفت:
-‌بیا یه دقیقه دیگه هم صبر کنیم.
دوربین‌اش را به سمت پایین خیابان گرفت و به دونات دیگری چنگ زد. هنگام خوردن، دوربین را روی صورتش نگه داشت.
ماری چشمانش را در حدقه چرخاند و از ماشین بیرون رفت؛ می‌خواست کار این شبح‌زدایی را تمام کند. صبرکردن اعصابش را خراب می‌کرد و مصرف شش دونات راشل هم نگرانی‌اش را کم نمی‌کرد. راشل با مقدار قند بالایی که مصرف کرده بود می‌توانست خطرناک باشد. راشل با عجله از ماشین بیرون رفت تا به دنبالش برود.
-‌نقشه چیه؟
در هنگام رد شدن از خیابان، دوستش صدای هیس از خودش در‌آورد. راشل دائما با حرکت فوق‌العاده شک برانگیزی سرش را می‌چرخاند تا به اطراف نگاه کند. ماری آرزو کرد که راشل بیخیال شود.
-‌در بزنیم.
راشل مکث کوتاهی در پیاده رو کرد.
-‌چی؟
-‌باید مطمئن بشیم هیچکی خونه نیست.
-‌اما ما همین حالا هم مطمئنیم.
-نه تو فکر می‌کنی هردوتا والدینشون فعلا رفتن سرکار فقط چون ماشینشون رفته، یکی از اونا هنوز ممکنه خونه باشه. اگه هیچکی جواب نداد، با اطمینان این رو می‌دونیم و بعد نگاه می‌کنیم که در قفله یا نه.
-‌چی میشه اگه در قفل باشه؟
-‌می‌ریم پشت خونه تا ببینیم در پشتی هم قفله یا نه.
-‌و بعد؟
-‌بعد یه پنجره می‌شکنیم.
-‌قبل از این هیچ‌وقت غیرقانونی وارد یه خونه نشدی، نه؟
-‌مگه مهمه؟
-‌خب، من آدامس آوردم و فکر می‌کنم می‌دونم چطوری این ترفند جذاب رو برای خنثی کردن سیستم امنیتی به کار ببرم و...
-‌اونا سیستم امنیتی ندارن و پلیس دو بورلی هیلز هم مال یه قرن پیشه. اون ترفند الان کار نمی‌کنه.
راشل غر زد.
-‌من هنوز هم دوست دارم امتحانش کنم.
ماری با صدای بلند در زد. وقتی کسی جواب نداد، دستش را بلند کرد و دستگیره در را امتحان کرد. در قفل بود. راهش را به سمت پشت خانه پیش گرفت. از پله‌ها به سمت ایوان پشتی بالا رفتند و در پشتی را امتحان کردند. آن در نیز قفل بود. راشل پرسید.
-‌کدوم پنجره رو باید بشکنیم؟
ماری نگاه اجمالی به پشت خانه انداخت. گزینه‌های زیادی برای انتخاب نداشت. بیشتر پنجره ها از دسترس خارج بودند. تنها یک پنجره، بالای سینک آشپزخانه، در محدوده دسترسی‌اش بود و احتمالا اگر راشل بهش کمک می‌کرد، ماری می‌توانست از طریق یک پنجره گرد کوچک و مرتفع که در دستشویی بود بالا برود. پایین خانه را از نظر گذراند و جای داخل رفتنش را انتخاب کرد. ماری با اشاره به یک پنجره زیرزمینی که به اندازه کافی برای وول خورد درونش عریض به‌نظر می‌رسید، گفت:
-‌این یکی.
از ایوان پایین آمد و به سمت پنجره رفت، تا نگاه دزدکی از بیرون به زیر زمین بی‌اندازد.
-فقط به یه چیز سنگین احتیاج دارم تا پنجره رو باهاش بشکنم.
راشل آجر بزرگی بهش داد.
-‌این کار می‌کنه؟
ماری یکی از ابروهایش را بالا انداخت و به سمت او برگشت.
-‌این رو با خودت آوردی؟
راشل به نشان مثبت سر تکان داد. ماری سر تکان داد. یک آجر احتمالا بی‌خطرترین چیز در کیف راشل بود.
تا دستش را به عقب تاب داد که پنجره را خرد کند، یک فکر به ذهنش خطور کرد. دست آزادش را به پایین دراز کرد و پنجره را هل داد. پنجره به سمت داخل چرخید. آجر را به راشل پس داد و گفت:
-‌شرمنده، لازمش نداریم!
راشل شانه بالا انداخت و آجر را به داخل کیفش سر داد. ماری دست‌ها و زانوهایش را رو به مخالف پنجره کرد و اول از همه شروع به سر دادن پاهایش از پنجره به داخل زیر زمین کرد که صدای روح را شنید.
-‌از اون‌جا نیا پایین، خوش نیومدی؛ اگه از اون‌جا بیای پایین، پشیمونت می‌کنم.
ماری زیر لـ*ـب غر زد.
-‌اوه، خدایا.
راشل پرسید.
-‌چیه؟
ماری فکش را بهم فشرد و به عقب لولیدن از پنجره ادامه داد. تا وسط، داخل زیرزمین بود.
چیزی در زیر زمین با صدای بلندی افتاد و شیشه خرد شد. روح دوباره غرید.
-‌بهت گفتم نیا تو.
درحالی‌که ماری همچنان به لولیدن داخل زیرزمین ادامه می‌داد راشل پرسید.
-‌ماری، این‌جا امنه؟
ماری مطمئن نبود. ریکی تهدیدآمیز بنظر می‌رسید و ماری می‌دانست که او می‌توانست تهدیدش را عملی کند. چیزی در میان زیرزمین به تندی حرکت کرد و نزدیک پاهای آویزانش به دیوار خورد که باعث شد ماری از جا بپرد و محکم پشتش را به قاب بالای پنجره بکوبد. ماری شروع به بیرون رفتن از پنجره کرد.
-‌نه، این‌جا امن نیست!
روح با صدایی پر از تمسخر و تهدید گفت:
-‌وایستا، نظرم عوض شد.
چیزی به پاهای ماری چنگ زد. آن‌ها دست نبودند؛ ولی خیلی تنگ و محکم به پاهاش چنگ زده بود. ریکی شروع به کشیدن ماری به داخل زیرزمین کرد.
-‌راش، دستام رو بگیر.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 16 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل نه: «گپ زنی ناخواسته»
ماری به زمین چنگ زد. نصف پایین تنه‌اش داخل زیرزمین بود و درحالی که روح او را به داخل زیرزمین می‌کشاند، به شدت و نومیدانه می‌خواست از آن‌جا بیرون برود. راشل ناگهانی خیز برداشت و دستان ماری را چنگ زد. ماری به سختی تلاش می‌کرد از زیر زمین بیرون بیاید و بوت‌هایش به دیوار ساییده می‌شد؛ ولی نمی‌توانست کاری کند؛ چون ریکی خیلی محکم مچ پاهایش را گرفته بود.
-‌راش منو بکش بیرون.
ریکی او را بیشتر به داخل زیرزمین کشاند و گفت:
-‌کجا می‌ری دختر جون؟ بهت گفتم می‌تونی بیای تو!
بیشتر قسمت بدن ماری داخل زیرزمین بود. اگر ریکی او را بیشتر پایین می‌کشاند، آن‌جا می‌افتاد و ماری حتی نمی‌خواست به این فکر کند که بعدش چه می‌شود.
راشل دستش را جابه‌جا کرد و مچ دست ماری را گرفت و کشید و پرسید.
-‌چه اتفاقی داره می‌افته؟ مشکلت چیه؟
ماری سر تکان داد و به تقلا برای بیرون آمدن از پنجره ادامه داد. در همان حال که ماری به طنابی در یک مسابقه طناب کشی بین ریکی و راشل تبدیل شده بود؛ فهمید که کل این نقشه چقدر احمقانه بود. او راجع به روح‌زدایی چه می‌دانست؟ او ممکن است که با تمام این چیزهای اسرارآمیز ترسناک زندگی کند؛ اما او با این حال هنوز هم یک شناگر نبود و با آگاهی از چگونه شنا کردن در این دریای اسرارآمیز به دنیا نیامده بود. درحقیقت او همین حالا هم تقریبا غرق شده بود.
ماری به دیوار لگد زد و سعی کرد جای پایی پیدا کند یا از شر ریکی خلاص شود؛ اما ریکی مچ پای ماری را سفت و محکم گرفته بود. فردا صدرصد جای کبودی‌اش می‌ماند. راشل دستانش را می‌کشید؛ اما تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که جلوی بیشتر سر خوردن ماری به درون زیرزمین را بگیرد.
ماری التماس کرد.
-‌ولم نکن.
راشل نالید.
-‌فکر کنم می‌تونم بهتر از اون بکشمت.
نفس عمیقی کشید و همه وزنش را با یک تقلا و زور سرنوشت‌ساز به عقب انداخت که او را بیرون کشاند. ماری که شکمش به لبه پنجر ساییده شد چهره‌اش را در هم کشید؛ اما از چنگ ریکی در رفت. او ‌توانست با وول خورد باقی بدنش را هم به بیرون بکشد و سپس خودش را مثل یک توپ حلقه کرد و به پنجره باز نگاه کرد. راشل کنارش چمباتمه زد. ریکی با صدای بلندی غرید.
-‌تو فکر می‌کنی می‌تونی از دستم فرار کنی؟ برمی‌گردی. کاری می‌کنم که بفهمی «مرگ ما رو از هم جدا می‌کنه» یعنی چی!
سپس شروع به خندیدن کرد. صدای خنده بلندش با هربار پیچیدن در فضا بلندتر از قبل اوج می‌گرفت تا این‌که که خنده‌اش به یکی از آن عربده های بلند ظالمانه‌ای که خالی از احساس و شعور بود، تبدیل شد. ماری به پنجره باز خیره شد.
-‌اون چی می‌گه؟
قبل از این‌که دوباره بپرسد، ماری جواب داد:
-‌الان که هیچی. فقط داره داد می‌زنه.
ماری به بالا نگاه کرد و نگاهش به چشمان راشل گره خورد. چیز تاریک و پنهانی در چشمان دوستش وجود داشت. انگار که ترسیده بود.
از راه اختصاصی جلوی خانه، صدای جیغ لاستیک ماشین به گوششان رسید. آن‌ها با وحشت بهم نگاه کردند. بنظر می‌رسید کسی تازه به خانه برگشته است. راشل زمزمه کرد.
-‌چیکار باید بکنیم؟
ماری بلند شد و نگاه دزدکی به پنجره آشپزخانه انداخت. از آن‌جا دید واضحی به در جلو که چرخید و باز شد تا کایل از پس در ظاهر شود، داشت. کایل پاکوبان و با اخم وارد خانه شد. ماری می‌دانست که نمی‌تواند ریسک کند و بگذارد کایل پیدایشان کند. باید به چیزی برای پرت کردن حواس کایل فکر می‌کرد تا بتوانند فرار کنند.
ماری کنار پنجره زیرزمین چمباتمه زد.
-‌هی ریکی، تو یه آدم بی‌ عار احمق ضعیفی. آدم ناچیزی که شایستگی داشتن هیچی تو زندگی نداره و تو مرگت دقیقا همون چیزی که مستحقشی رو گرفتی؛ یه زیرزمین نمناک، پر از خرت و پرت‌هایی که کسی نمی‌خواد، از جمله خود تو!
یک جعبه محکم و با صدای بلندی به دیوار خورد و صدای خشمگین ریکی به گوشش رسید.
-‌چرا این‌ها رو تو روی خودم نمی‌گی؟
آن دو دختر از داخل خانه صدای داد از روی تعجب کایل و هجوم آوردنش به زیرزمین را شنیدند، ماری پنجره را محکم و با صدای بلندی بست.
-‌بدو!
آن‌ها از پشت خانه به‌سرعت به‌سمت ماشین راشل رفتند. داخل پریدند و سریع از آن خیابان حرکت کردند.
راشل پرسید.
-‌ما نباید نگران کایل باشیم؟


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری هنوز سعی می‌کرد با کشیدن نفس عمیق، ضربان تند قلبش را آرام کند.
-‌فکر نکنم؛ ریکی وقتی نیستم ضعیف‌تر می‌شه.
-‌اما ریکی بدون توم بازم خطرناکه، درسته؟ منظورم اینه که اون به تری کیوالچک صدمه زد و هر لحظه می‌تونه به کی یا خونواده‌ا‌ش صدمه بزنه.
ماری به نشان مثبت سر تکان داد.
-‌آره، اما حضور من خیلی ریکی رو قوی‌تر و عصبانی‌تر می‌کنه؛ حالا که من رفتم اون نمی‌تونه چیزی رو حرکت بده.
-‌نه نمی‌تونه، فقط وسایل رو می‌ترکونه.
به نکته مهمی اشاره کرد و ماری نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد. جان کی و خانواده‌اش هر ثانیه‌ای که در آن خانه زندگی می‌کردند در خطر بود؛ اما ماری نمی‌توانست دستانش را تکان دهد و ریکی را ناپدید کند. نمی‌توانست در را با لگد باز کند و به دادشان برسد. هرچند امروز تقریبا با لگد زدن و جیغ کشیدن درگیر شده بود. راشل گفت:
-‌خب حرکت بعدیمون چیه؟
ماری درحالی که به این موضوع فکر می‌کرد، سرش را به پنجره ماشین تکیه داد.
-‌نمی‌دونم.
راشل پیشنهاد کرد.
-‌شاید ما بتونیم با کی حرف بزنیم جوری که بهمون اجازه بده بریم خونه‌‌اش؟
ماشین را که پارک کرد، زنگ مدرسه به صدا درآمد.
سوالش را نادیده گرفت؛ چون فکر نمی‌کرد کی دوباره او را به خانه‌اش دعوت کند و این موضوع غمگینش می‌کرد. به ساعتش نگاه کرد.
-‌همین الان وقت ملاقات با آقای لانداست.
-‌می‌خوای بپیچونی؟
-‌نه، می‌رم.
چیزی که ماری واقعا می‌خواست دور شدن از راشل بود؛ چون انگار راشل فکر می‌کرد ماری جواب تمام سوال‌ها را دارد درحالی‌که این‌طور نبود. تنها کسی که جواب‌ها را می‌دانست قطعا ریکی بود. ماری خوش‌شانس بود که به‌طور جدی آسیب ندیده بود.
درحالی‌که به‌سمت دفتر آقای لاندا می‌رفت، بیشتر به آن موقعیت فکر کرد. راشل و کی فقط وضعیت را درک نکرده بودند. کی فکر می‌کرد تمام این‌ها حقه و کلک است و راشل فکر می‌کرد تمام این‌ها یک ماجراجویی بزرگ است؛ اما ماری بهتر می‌دانست. می‌دانست ریکی خطرناک بود و باید هرچه زودتر کاری می‌کرد. اگر کاری نمی‌کرد، کسی آسیب جدی می‌دید یا می‌مرد. مجبور بود هر کاری که می‌توانست بکند تا مطمئن شود همچین اتفاقی نمی‌افتد. فقط آرزو می‌کرد که بفهمد چه کار کند.
آن موقع فهمید، چرا مسئولیت چنین‌بار سنگینی دارد؛ چون این کار چیزی بود که ماری نمی‌خواست انجام دهد؛ اما مجبور بود. بنابراین این یعنی رفتن به دیدن آقای لاندا هم یک نوع مسئولیت بود؟ درحالی که ماری پاهایش را به داخل مدرسه می‌کشاند، از آن فکر اخم کرد.
ماری که در دفترش را زد و سرش را پایین انداخت، آقای لاندا از پشت میزش به بالا نگاه کرد. آقای لاندا دستش را برای او تکان داد تا به داخل بیاید؛ اما ماری همان‌جا ایستاد و به میز جدیدش خیره شد.
-‌میز قدیمیت چی شد؟
-‌اون رو به دست دوم فروشی فرستادم. فکر کنم احتمالا باید خراب باشه. اون میز واقعا یه خطر واسه سلامتیم بود.
-‌آره، اما من واقعا دوسش داشتم.
آقای لاندا در پاسخ به این گفته‌ی ماری یکی از ابروهایش را بالا انداخت. اگر آقای لاندا میز را به مغازه دست دوم فروشی فرستاده باشد، پس خانم براون خانه جدیدی پیدا کرده. فقط خدا کند آن میز در مدرسه دیگری باشد؛ چون خانم براون واقعا دوست داشت دور و اطراف دانش‌آموزان‌ باشد. ماری با حسی خارج از تصور روی صندلی نشست. نمی‌دانست چه کار کند. با رفتن خانم براون، با چه کسی حرف می‌زد؟
-‌اولین هفته‌‌ات چطور گذشت؟
ماری جواب داد.
-‌عالی نبود.
آقای لاندا با هم‌دردی سر تکان داد.
-‌بعضی از دانش‌آموزا تو دردسر انداختنت؟
ماری در صندلی‌اش فرورفت.
-‌آره.
ماری دستانش را بهم گره کرد و بهشان نگاه کرد. اگر خانم براون آن‌جا بود الان چه می‌گفت؟ «اجازه نده اونا با حرفاشون ناراحتت کنن. تو بهتر از اونایی»، چیز خوبی برای گفتن بود؛ اما این‌ها برای مشکلش به او کمک نمی‌کردند، او به کمک نیاز داشت. می‌خواست کار بی‌سابقه‌ای را امتحان کند. می‌خواست واقعا با آقای لاندا صحبت کند. قرار بود که آن‌ها یک گفتگوی واقعی داشته باشند.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 12 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌چجوری اذیتت می‌کنن؟
-‌اونا راجع به من یه چیزایی می‌گن؛ می‌دونی که معمولا می‌گن یه هیولام!
-‌و تو چی می‌خوای بهشون بگی؟
-‌خفه شو!
آقای لاندا جا خورد و از تعجب چشم برهم زد. ماری متوجه شد که چقدر بد آن را ادا کرده و با ملایمت توضیح داد.
-‌این چیزیه که من دوست دارم بهشون بگم.
وقتی آقای لاندا فهمید چشمانش نرم شد.
-‌خودت می‌دونی که حرفاشون هیچ معنی نداره، درسته؟
ماری شانه بالا انداخت.
-‌بازم دوست ندارم هیولا صدام بزنن.
آقای لاندا به نشان موافقت سر تکان داد.
-‌هیچ‌کس دوست نداره روش اسم بذارن؛ اما می‌دونی راز متوقف کردن این عذاب فهمیدن اینه که آدمایی که روت اسم می‌ذارن در شأن تو نیستن و حقیرن، چیزی که اون‌ها می‌گن اهمیتی نداره.
-‌آره می‌فهمم؛ اما آدم‌هایی که من دوست‌شون دارم هم دارن من رو هیولا صدا می‌زنن.
آقای لاندا واقعا بخاطر ماری ناراحت بنظر می‌رسید.
-‌اگه این حقیقت داره، پس تو باید دوباره بسنجی که چرا دوست‌شون داری و آیا تو باید به دوست داشتن‌شون ادامه بدی.
ماری به فکر فرورفت. چرا هنوز کی را دوست داشت؟ هنوز فکر می‌کرد کی آدم خوبی است؛ چون زمانی با ماری خوب بوده، هرچند که کی‌روش دیگر دوستش نداشت؛ اما به خودی خود نسبت به ماری بدجنس نبود. ماری نمی‌توانست برای توضیحات عجیب و غریب احضار ارواح و اتفاقات فراطبیعی او را سرزنش کند. دردآورست که کی به او شانس دوم یا فرصت دوباره‌ای نمی‌دهد. تنها کاری که ماری باید بکند این است که دیگر او را دوست نداشته باشد؟ می‌توانست این کار را کند؟ نه؛ ماری فکر نمی‌کرد که بتواند همین‌طوری احساساتش را خاموش کند و هنوز موضوع ریکی هم بود.
ماری آه کشید.
-‌موضوع پیچیده‌تر از این‌هاست. من نگران اون شخصم؛ فکر می‌کنم اون تو دردسر افتاده؛ اما نمی‌خواد به من گوش کنه. نمی‌دونم چطور باید بهش بفهمونم!
آقای لاندا درحالی که به این موضوع فکر می‌کرد سرش را خم کرد. ماری عملا خودش را درحالی منتظر جواب آقای لاندا بود، یافت. قبلا هیچ‌وقت سعی نکرده بود با آقای لاندا صحبت کند. این اولین گفتگو صادقانه‌ای بود که آن‌ها تا به حال داشته‌اند. این‌که چطور این مکالمه داشت به این خوبی پیش می‌رفت ماری را شگفت‌زده می‌کرد.
-‌می‌تونی بهم بگی اون شخص تو چه جور دردسریه؟
ماری سر تکان داد.
-مواد مخدره؟
دوباره سر تکان داد.
-‌خونواده؟
دوباره سر تکان داد و شانه‌هایش پایین افتادند.
با این حال بعد از زدن همه این حرف‌ها به‌نظر می‌رسید آقای لاندا نمی‌توانست کمکش کند.
-‌ماری اگه این شخص تو دردسره، پس تو باید اگه می‌تونی بهش کمک کنی؛ اون‌جا باش، حمایتش کن، درکش کن و قضاوتش نکن.
-‌اما اون نمی‌خواد من دورواطرافش باشم و فکر نمی‌کنه که تو دردسر افتاده.
آقای لاندا نیشخند کنایه‌آمیزی تحویلش داد.
-‌گاهی وقتا کمکی که رد می‌کنی دقیقا همون کمکیه که بهش نیاز داری.
-حرفتو‌ن کنایه آمیز نبود؟
آقای لاندا با دهان بسته خندید.
-‌شاید یه ذره.
-‌خب من باید چیکار کنم؟
-‌دردسترس باش؛ اما نه اونقدری که خفه‌ش کنی. ازش دوری نکن؛ اما همه جا هم دنبالش نرو! اگه دیدی تو دردسر افتاده، بهش پیشنهاد کمک بده یا کسی رو واسه کمک بهش بیار. اینا تموم کاراییه که می‌تونی بکنی.
در طول دو روز بعد، ماری حرف‌های آقای لاندا را با جدیت مورد توجه قرار داد. سر راه کی نمی‌رفت؛ اما از او دور هم نمی‌کرد؛ اما راشل نگرش و روش کار مشابهی نداشت. ماری بهترین دوستش، راشل را می‌دید که کی را لجوجانه در راهرو دنبال می‌کرد. هر وقت که ماری می‌دیدشان، چهره کی‌روش عصبی به نظر می‌رسید. ماری از ته دل آرزو می‌کرد دوستش از آزار کی‌روش دست بردارد؛ اما وقتی سعی می‌کرد راجع به این مسئله با دوستش صحبت کند، راشل با گفتن این‌که نمی‌تواند صحبت کند ناامیدش می‌کرد؛ چون او باید هدف را با چشم دنبال می‌کرد. ماری آه کشید و فقط آرزو کرد، کی بداند که ماری ربطی به اذیت و آزارهای راشل ندارد.
بیرون از مدرسه هم نتوانسته بود با راشل صحبت کند. چند باری هم بهش زنگ زده بود؛ اما پدر راشل همیشه می‌گفت دخترش بیرون است. آرزو می‌کرد که هیچ‌وقت راشل از او نمی‌خواست باهاش بیرون برود و امیدوار بود که راشل بیرون از خانه کی‌روش با یک دوربین دوچشمی، دونات و یک فنجان بزرگ قهوه، پارک نکرده باشد. ماری نمی‌خواست که پلیس دوستش را به عنوان یک تعقیب کننده مزاحم دستگیر کند.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
در روز سوم، تصمیم گرفت در کتابخانه مدرسه غذا بخورد؛ چون هوا بارانی بود. به‌نظر می‌رسید قصد داشت تنهایی غذا بخورد؛ چون کل روز راشل را ندیده بود؛ اما ماری فکر کرد که ممکن است به این خاطر باشد که کی‌روش هم پیدایش نبود. کنجکاو بود بداند ویکی چه حسی راجع به سایه جدید کی دارد.
بی‌صدا مشغول خواندن درسنامه تاریخش شد. داشت تلاش می‌کرد این حقیقت که تنها بود را نادیده بگیرد که یک کیف سنگین پر از کتاب روی میزش افتاد. ماری به تندی سرش را بالا آورد و کی را با ابروهای درهم بالای سرش یافت.
-‌به راشل بگو بس کنه. دیگه نمی‌تونم اذیت و آزاراش رو تحمل کنم!
راشل پشت سر کی ظاهر شد و دور آن میز بهشان ملحق شد.
-‌ماری بهم نگفته هرجا رفتی دنبالت بیام. این فکر خودم بود.
کی گفت:
-‌واقعا؟ تو فکرم می‌کنی؟
ماری و راشل هر دو با هم با پرخاش داد زدند.
-‌هی!
کتابدار مدرسه نگاه عبوس و خشنی در پاسخ به صدای بلندشان به آن‌ها انداخت. خانم کتابدار ممکن است بگذارد، دانش‌ آموزان در کتابخانه غذا بخورند؛ اما به هیچ وجه اجازه سروصدای بلند را به آن‌ها نمی‌دهد!
کی از میان دندان‌های بهم فشرده‌اش غرید:
-‌خونه من تسخیر شده نیست.
-‌اوه واقعا؟ ماری، بهش بگو برای تری چه اتفاقی افتاده؛ اون قبل از شما تو اون خونه زندگی می‌کرده.
ماری توصیه آقای لاندا را به یاد آورد و گفت:
-‌نه راش، اگه اون نمی‌خواد بدونه گفتن این موضوع بهش اشتباهه.
ماری نمی‌خواست برای کمک به کی هیچ اجباری باشد. کی‌روش نگاهی فاتحانه به راشل انداخت و راشل در مقابل چشمانش را برایش باریک کرد.
-‌ماری ممکنه حس کنی این راه حلشه؛ اما من این حس رو ندارم.
ماری با اضطراب گفت:
-‌راش!
کی دستانش را به هوا انداخت.
-‌خیلی خوب باشه! قبل از این‌که اون‌جا زندگی کنیم چه اتفاقی تو خونه‌مون افتاده؟
راشل به ماری نگاه کرد. به‌نظر می‌رسید انتظار داشت ماری برای کی توضیح دهد. ماری به دستانش نگاه کرد و سعی کرد فکر کند چطور جواب دهد. می‌دانست که کی نمی‌خواهد چیزی که ماری باید بگوید را بشنود. برای لحظه‌ای از دست راشل عصبانی شد. دوستش ممکن است که حق داشته باشد، ممکن است گیر دادنش و وادار کردن کی برای صحبت با ماری کار خوبی باشد؛ اما این کارش باعث شده بود در وضعیت بدی قرار بگیرد و کی از هردویشان دلخور شود.
کی گفت:
-‌ماری، فقط بهم بگو.
ماری بهش نگاه کرد. کی آرام شده بود و حالا به ‌نظر می‌رسید فقط از موقعیت پیش آمده متنفر است. ماری دل‌تنگ زمانی که کی دوست داشت باهاش بیرون برود شد. هرچند که دوره کوتاهی بود؛ اما ماری واقعا از آن لـ*ـذت برده بود.
ماری نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
-‌صاحب قبلی، تو انفجار کوره به طور وحشتناکی سوخت. جایی که انفجار رخ داده همون جاییه که فکر می‌کنم روح اون‌جاست. اون خودش رو همراه با همسرش تو زیرزمین کشته. اون یه مرد مریض بود. اون مَرد مُرد، اما اون مرض سرجاش موند.
کی پرسید.
-‌و من قراره برای این مشکل چیکار کنم؟
ماری می‌توانست بگوید که کی‌روش هیچ باوری به خبرهایی که داده بود نداشت و فقط داشت بهش دل‌خوشی می‌داد.
راشل گفت:
-‌اجازه بده من و ماری بیایم و بررسیش کنیم. ما می‌تونم واسه‌ت از شرش خلاص شیم.
ماری در واکنش به پیشنهاد غافلگیرکننده راشل از جا پرید و به‌سمت دوستش چرخید.
-‌راش، فکر خوبی نیست.
کی پرسید.
-‌چی؟ تو ترسیدی ماری؟
ماری گفت:
-‌وقتی به ارواح اعتقاد داری، ترسیدن زیادم سخت نیست و اعتقاد داشتن به ارواح هم سخت نیست وقتی اون‌ها بهت می‌گن که اون‌جان.
کی چشمانش را درحدقه چرخاند و نگاه گرفت.
راشل گفت:
-‌ما امشب میایم خونه‌تون.
ماری بلند شد و دستانش را بالا برد تا جلوی این نقشه عجولانه و نسنجیده را بگیرد.
-‌صبر کن، خیلی زوده. ما باید برنامه ریزی کنیم یا هرچیز دیگه‌ای.
راشل نگاهی به ماری انداخت که می‌گفت خرابش نکن و ماری در مقابل چشم غره‌ای رفت که یعنی این یک ایده خوب نیست.
راشل تکرار کرد:
-‌ما امشب میایم اون‌جا.
-‌بعد مدرسه می‌بینم‌تون؛ اما فکر نکنید من به این چرت و پرت‌ها حتی واسه یه ثانیه‌ هم باور دارم. اگه بهتون اجازه می‌دم بیاین خونه‌‌ام پس شما هم دست از اذیت‌کردن من برمی‌دارین و هردوتون دست از سرمم برمی‌دارین. روشن شد؟
سر تکان دادن ماری بیشتر از روی جا خوردنش بود. راشل هم در سکوت موافقت کرد. کی کیف کتابش را روی شانه‌اش انداخت و دستانش را داخل جیبش کرد و رفت. ماری خمیدگی لبه شانه‌های کی را با چشم دنبال کرد. ماری از اینکه راشل دورواطراف کی باشد و مجبورش کند، از این‌که کی‌روش خودش را تحت فشار قرار دهد؛ عصبی و ناراحت شود، نفرت داشت.
وقتی کی از کتاب‌خانه خارج شد، ماری بازوی راشل را گرفت.
-‌فکر می‌کنی داری چیکار می‌کنی؟
بهترین دوستش شانه بالا انداخت.
-‌اقدام به شروع کارمون؟
-‌چرا؟ به نظرت ما می‌تونیم با این کار دمش رو بچینیم؟
-‌پس واسه این‌کار به چی نیاز داری؟
-‌به یه‌کم فرار! من نمی‌خوام به بلیط هواپیما به برمودا، نه بگم.
راشل نیشخند زد.
-‌این می‌تونه پاداشمون باشه.
ماری بهش اخم کرد.
-‌ما که شبح‌ران نیستیم.
-‌می‌دونم؛ روش ما جذاب‌تر از دن اکرید و بیل موریه*.
ماری می‌خواست راشل را تکان دهد و سرش داد بزند؛ اما زنگ به صدا درآمد.
***
1_ Bermuda: گروهی از جزایر در اقیانوس اطلس
2_ “Dan Ackroyd and Bill Murray”


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عجیب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 12 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌دهم: «انکار»
ماری بیرون از خانه کی با تجربه نوعی متفاوت از حس آشفتگی و عصبی بودن که با حسی که در اولین قرار ملاقاتش داشت فرق می‌کرد، ایستاد. یک حس اضطراب شدید، تپش قلب، نوعی پوسته از ناتوانی در حرکت. در حقیقت، حسش شبیه اضطراب اولین قرار ملاقاتش نبود. فکر می‌کرد دارد چه کار می‌کند؟ آخرین باری که این‌جا آمده بود نزدیک بود ریکی او را بگیرد. برگشتن داخل زیرزمین ایده به شدت بدی بود؛ اما او تنها کسی بود که یک شانس برای کمک به کی داشت. کی ممکن است کمکش را نخواهد، ممکن است فکر کند که ماری دارد تمام شوخی‌هایش را جبران می‌کند؛ اما او چه می‌خواست یا نمی‌خواست، به کمکش نیاز داشت.
راشل که رسید آرام شد. نمی‌خواست به تنهایی آن‌جا برود؛ اما بعد تجدید نظر کرد و از خود پرسید، آیا داشتن راشل به عنوان پشتیوانش واقعا ایده خوبی است. بهترین دوستش با خود میخ‌چوبی و سیر برای روح زدایی آورده بود.
-‌ آه، راش، تو به فیلم‌های ترسناک اشتباهی واسه مشکل‌مون مراجعه کردی!
-‌ من که می‌گم ما باید واسه هر چیزی آماده باشیم!
حلقه با تزئین سیر را درون کیفش گذاشت و فقط یکی از میخ‌های چوبی را بیرون نگه داشت.
ماری سر تکان داد؛ اما چیزی نگفت. اگر آن وسایل بهش احساس امنیت بیشتری می‌دادند؛ پس ماری نمی‌خواست با آن‌ها راشل را دست بیندازد. شاید آن وسایل برایش به معنی خرس‌‌های تدی بودند که اگر آن‌ها را به خود نزدیک نگه می‌داشت هیولا ازش دور می‌شد؛ اما بعدش دوباره هیولا همیشه می‌توانست سیر را مثل یک چاشنی خوب برای انسان‌ها ببیند و میخ‌های چوبی را مثل یک خلال دندان سودمند. ماری لحظه‌ای با گذشتن این افکار از سرش ایستاد. آن‌جا هیچ چیزی برای ترساندن خودش وجود نداشت. آن روح با وجود ماری از وسیله ثباتش مواظبت می‌کرد.
-‌ بیا فقط تمومش کنیم تا از شرش راحت بشیم.
راشل با میخ چوبی‌ در دستش ادای احترام کرد.
-‌ اول شما بفرمایید، دکتر ون هل سینگ.
ماری شکلکی در آورد. این ایده که او استاد گروه کوچک شکارچیان هیولای‌شان بود دل‌گرم کننده نبود. استاد باید باهوش باشد و تحت هر شرایطی خونسردی‌اش را حفظ کند. اما جوری که مغزش با هر چیز کوچکی درگیر می‌شد حس اعتماد را القا نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید و در زد.
دستش را که بلند کرد تا دومین ضربه را بزند در باز شد. کی برای یک لحظه بی‌حالت بهشان نگاه کرد جوری که انگار فراموش کرده بود که آن‌ها را دعوت کرده. ماری می‌خواست سلام کند اما منتظر ماند تا اول کی بگوید. اما کی چیزی نگفت و فقط به عقب قدم برداشت تا راه را برایشان باز کند و داخل شوند. وقتی در سکوت از کنار کی گذشت، شکمش کمی پیچ خورد. راشل با علاقه به اطراف و به تمام وسایل و عکس‌ها نگاه کرد و گفت:
-‌ باور این‌که این‌جا تسخیر شده‌ست سخته.
کی با خشم هوا را از بینی‌اش بیرون داد.
ماری پرسید.
-‌ چطوری به زیرزمین برم؟
کی آنها را راهنمایی کرد و گفت:
-‌ از آشپزخونه.
یک کانتر کوتاه آشپزخانه و اتاق نشیمن را از هم جدا می‌کرد. در پله‌های زیرزمینی بسته بود. کی در را برایش باز کرد. ماری رفت روی پله اول و بهشان گفت:
-‌ شما بچه‌ها باید همین بالا بمونید.
کی شانه بالا انداخت و پشت میز آشپزخانه نشست.
راشل پرسید.
-‌ به پشتیبان نیاز نداری؟
ماری سر تکان داد.
-‌ اگه تنها برم پایین بهتره.
یک بار دیگر به کی نگاه انداخت تا حالتش را چک کند. داشت یک مجله را بی‌حوصله ورق می‌زد. ماری از خود پرسید که آیا اگر صدمه ببیند کی باز هم او را نادیده می‌گیرد؟ باز هم فکر می‌کرد ماری همه چیز را از خود ساخته؟ اگر صدمه ببیند باز هم به این‌که کارش عمدی بوده متهمش می‌کند؟ حتی خودش را به زحمت می‌انداخت تا بیاید چک کند حالش چطور است؟ اصلا اهمیت می‌داد؟ ماری دوباره دچار یک درگیری ذهنی دیگر شد. باید دست از فکر کردن به این‌ها برمی‌داشت چون یک کار برای انجام دادن داشت و تنها چیزی که الان اهمیت داشت کارش بود!
***
1_ Dr. Van Helsing


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 12 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری اولین قدم را به پایین برداشت و ایستاد. فضای آن‌جا به‌طور ترسناکی تاریک بود.
-‌کی‌روش کلید برق کجاست؟
-‌پایین پله‌ها.
ماری زیر لـ*ـب گفت:
-‌عالیه.
به آرامی با گرفتن از نرده پله‌ها پایین رفت. نوری که از آشپزخانه به پایین پله‌ها می‌تابید راهش را روشن می‌کرد؛ اما ماری اصلا نمی‌توانست داخل زیرزمین را ببیند.
وقتی به پایین پله‌ها رسید، آخرین قدمش صدای بلند و غژغژ وحشتناکی ایجاد کرد که او را از جا پراند و تقریبا افتاد. ماری دندان‌هایش را بهم فشرد تا جلوی گریه‌‌کردنش را بگیرد و به خودش گفت آرام باش. ریکی هنوز حتی کاری هم نکرده بود. هیچ دلیلی برای وحشت نیست، هنوز نه!
کف سیمانی زیرزمین سرد بود. سرما حتی از میان پوتین دکتر مارتنزش نفوذ می‌کرد و پاهایش را مورمور می‌کرد. به دنبال کلید برق گشت. بلوک سیمانی دیوار ناهموار و زبر بود و وقتی نوک انگشتان لطیف و حساسش را روی دیوار می‌کشید آن‌ها را می‌خراشید. تقریبا دوباره داشت کی را صدا می‌زد تا بپرسد کلید برق کجاست که دستش کلید را لمس کرد. با آرامش کلید را زد و بخاطر روشنایی ناگهانی چشمانش را نیمه بسته کرد.
تمام روشنایی آن زیرزمین از یک چراغ حبابی متصل به سیم آویزان از سقف سیمانی ناهموار در وسط اتاق می‌آمد. ورودش خلوت یک جفت شب پره را برهم زد و باعث شد آن‌ها پر بزنند تا دور نور به رقص دربیایند.
خانواده اَشِرها یا باز کردن بسته‌بندی‌ها را تمام نکرده بودند یا هم آن زیرزمین را با خرت‌و‌پرت‌هایش تحویل گرفته‌ بودند. جعبه‌ها در دسته‌های چهارتایی بالای هم مقابل دیوار چیده شده بودند. ماری آن منطقه را به دنبال وسیله ثبات ریکی از نظر گذراند؛ اما تا چشم کار می‌کرد فقط آت و آشغال، گردوخاک و تارعنکبوت بود و فضا شدیدا ماتمگین. دو نفر این پایین مرده بودند و یکی از آن‌ها هنوز هم این‌جا می‌گشت. چرا باید ریکی این‌جا بماند؟ این‌جا که فقط یک زیر زمین ساده و قدیمی بود. بدون هیچ چیز خاصی. این‌جا نباید شبح زده باشد؛ اما ارواح هیچ‌وقت اهمیت نمی‌دادند آن‌ها خانه و مکان و یا هرجایی که دوست داشتند را می‌گرفتند. و خب زمان تخلیه این یکی رسیده بود.
ماری محتاطانه و با توجه برای فهمیدن هر تکانی که ممکن بود خصوصیت ترسناک بودن روح را نشان دهد، اطراف اتاق حرکت کرد. ماری می‌دانست چقدر کارش احمقانه به نظر می‌رسد؛ اما کاری بود که انجام می‌داد و هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتاد. با کمی نگرانی به اطراف اتاق نگاه کرد. ماری نمی‌خواست ریکی را صدا بزند؛ اما اگر این کار را نمی‌کرد هیچ اطلاعاتی از وسیله ثبات ریکی بدست نمی‌آورد. اواح می‌توانستند خودشان را از ماری پنهان کنند. اگر آن‌ها بخاطر وسایل ثباتشان عقب نشینی می‌کردند و آن‌ها را در عمق زمین دفن می‌کردند. ماری نمی‌توانست آن‌ها را حس کند، مگر این‌که ارتباط مستقیمی با وسیله ثبات پیدا می‌کرد؛ اما با مقدار وسایلی که خانواده اشرها آن‌جا گذاشتند، وسیله ثبات ریکی مثل یک سوزن واقعی در یک کپه خرت و پرت بود، به غیر از این ماری واقعا نمی‌دانست که آیا او واقعا باید دنبال یک سوزن می‌گشت یا نه. وسیله ثبات می‌توانست یک دستکش یا یک کیف پول یا یک شانه یا یک پنی پول باشد. هر تکه کوچک از این خرت و پرت‌ها می‌توانست وسیله ثبات ریکی باشد و ماری حتی اگر مستقیم بهش نگاه می‌کرد هم نمی‌دانست که آن وسیله ثبات است.
ماری باید ریکی را از مخفیگاهش بیرون می‌کشید. اگر می‌توانست با او صحبت کند، می‌توانست سرنخی از وسیله ثبات بدست بیاورد. فقط امیدوار بود که ریکی صحبت کند.
ماری زمزمه کرد.
-‌ریکی، کجایی؟
هیچ جوابی نداد. حتی یک جیک هم نزد.
ماری کمی بلندتر گفت:
-‌هی، باهام حرف بزن.
کوره آتش در یک گوشه خاموش بود و جعبه‌ها راهش را بسته بودند. شروع به باز کردن یک راه به آن سمت کرد.
دوست نداشت به کوره نزدیک شود و این درحالی بود که صورت تری کیوالچک از ذهنش مثل برق گذشت؛ اما شاید وسیله ثباتش آن نزدیکی بود. ریکی هنوز جواب نداده بود. وقتی ماری سعی کرده بود دزدکی از پنجره وارد زیرزمین شود، ریکی عکس العمل نشان داده بود. ماری تصور کرد ریکی قبلا سرش داد زده چون احتمالا چیزی را انداخته بوده. شاید هم ریکی دوست نداشت ماری دزدکی وارد خانه شود و سعی داشته با یک جور حواس پرتی از وسیله ثباتش مواظبت کند؟ هرچند این نظر کاملا درست به نظر نمی‌رسید. چرا الان باهاش حرف نمی‌زد؟ یا دقیق‌تر چرا الان داد نمی‌زد؟ ریکی پلانشت را درست به سمت سرش پرت کرده بود. سرش داد زده و سعی کرده بود او را به داخل زیرزمین بکشاند. با اطمینان می‌توانست بگوید که ریکی ازش خوشش نمی‌آمد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
راشل از بالا داد زد.
-‌چیزی پیدا کردی؟
آن صدای بلند و ناگهانی ماری را از جا پراند و یک جعبه را انداخت. با درماندگی نفسش را بیرون فوت کرد و جعبه را سرجایش گذاشت و در جواب داد زد.
-‌هنوز هیچی.
یه‌کم بیشتر از یک یارد* از کوره فاصله داشت.
ماری گفت:
-‌یالا ریکی باهام حرف بزن، من گوش می‌دم.
اما به نظر می‌رسید در حال حاضر ریکی بهش گوش نمی‌کرد.
در جلویی طبقه بالا محکم بسته شد و صدای پایی که به آشپزخانه رفت به گوشش رسید. ماری می‌دانست که وقت خیلی زیادی نداشت. والدین کی نمی‌خواستند ماری تنها در زیرزمینشان پرسه بزند. اگر ریکی الان خود را نشان نمی‌داد ماری باید می‌رفت. ماری باقی مانده جعبه‌ها را از سر راهش کنار کشید و جلوی کوره ایستاد.
ماری با صدایی هیس مانند گفت:
-‌ریکی!
دستش را بلند کرد تا به کوره ضربه بزند یا بکوبد تا یک صدایی از ریکی بلند شود؛ اما حرارتی که ازش ساطع می‌شد باعث شد که یک‌هویی دستش را از رویش بردارد. ماری دستانش را جلو برد تا به پشت کوره نگاه کند و در زیر لوله‌های مختلف که به بخش های مختلف خانه راه داشت چیزی پیدا کند. آن‌جا باید چیزی باشد اما تمام چیزی که پیدا کرد چندتا حشره خشک شده بود.
شخص جدیدی حالا بالای پله‌ها بود. ماری صدای راشل را شنید که به شخص ناشناس گفت:
-‌اون هیچ کاری نمی‌کنه!
کایل گفت:
-‌پس اون پایین داره چه غلطی می‌کنه؟
و پاکوبان از پله‌ها پایین آمد.
ماری گفت:
-‌ریکی تو یه احمقی که هیچکی دوستش نداره. پشکل خوکی کجایی؟
اما آن دیوانه آدم‌کش جوابی نداد. رشته‌ای از موهایش را که روی چشمش افتاده بود فوت کرد. چرا ریکی نمی‌خواست با او حرف بزند؟ بخاطر تعللش بود؟
-‌فکر می‌کنی داری این پایین چیکار می‌کنی؟
ماری صاف ایستاد و دستان و زانوانش را پاک کرد.
-‌سلام کایل.
کایل دست به سـ*ـینه پایین پله‌ها ایستاد. حالتش جوری بود که به‌نظر می‌رسید نزدیک بود ماری را بیرون کند.
-‌این‌جا چیکار می‌کنی هیولا؟
ماری شانه بالا انداخت.
-‌فکر کنم یه چیزی رو جا گذاشتم.
کایل یقه پیراهنش را کشید و چشمانش را به ‌سرعت اطراف زیرزمین چرخاند و پرسید.
-‌تو زیرزمین؟
لـ*ـب‌های ماری قبل از اینکه مغزش بتواند بهش بگوید خفه شو به حرکت درآمد.
-‌نگران نباش کاری با فیلم و عکس‌های مستهجنت نداشتم؛ اون‌ها هنوزم با ترتیب حروف و مهر و موم شده منتظر دستای کوچولوتن.
صورت کایل از عصبانیت درهم رفت.
-‌از خونه‌ا‌م گمشو بیرون.
-‌خودم داشتم می‌رفتم.
ماری قدم برداشت و نزدیک شد؛ اما کایل هنوز روی پله‌ها ایستاده بود و راهش را بسته بود. ماری منتظر ماند که از سر راه کنار برود اما کایل از جایش حتی تکان هم نخورد.
-‌اگه می‌خوای من برم باید بری کنار.
کایل همچنان خیره‌ نگاهش می‌کرد و تمام بدنش منقبض شده بود. ماری نمی‌خواست به کایل نزدیک شود چون می‌ترسید که اگر بهش دست بزند دستش را با خشونت کنار بزند. راشل بالای پله‌ها ظاهر شد.
-‌هی، همه چی رو به راهه؟
ماری جواب داد.
-‌داریم می‌ریم.
راشل از تعجب پلک زد و به کایل نگاه کرد. کایل با صدایی آرام و خشن گفت:
-‌دیگه هیچوقت نیا خونه‌ا‌م.
ماری سعی کرد آرام بماند و نفسش را به آرامی رها کرد.
-‌باشه کایل. می‌شه بری کنار؟
-‌منظورم اینه که این‌جا خونه منه و نمی‌خوام تو این‌جا باشی.
ابروهای ماری بالا رفت.
-‌سندش به اسم توئه یا چی؟
کایل جواب نداد و کنار رفت جوری که مجبورش کرد برای گذشتن از کنارش و بالا رفتن از پله‌ها بهش بخورد و زمزمه کرد:
-‌یه بار دیگه بیا این‌جا تا تو حیاط پشتیمون خاکت کنم.
ماری روی پله‌ها خشکش زد و به‌سمتش چرخید:
-‌الان چی گفتی؟
کایل از میان دندان‌های بهم فشرده‌اش گفت:
-‌گفتم گمشو!
کی کنار راشل ظاهر شد.
-‌چخبره؟ کایل، ماری چیز غیر عادی و عجیب غریبی بهت گفته؟
ماری به کی از خود راضی که باهاش مشکل داشت دهن کجی کرد. قطعا باید از آن‌جا می‌رفت. باقی پله‌ها را دوتا دوتا بالا رفت و در حین رد شدن به راشل و کی برخورد کرد.
راشل پشت سرش دوید و بازویش را گرفت و در اتاق نشیمن متوقفش کرد.
-‌ماری، یه ثانیه صبر کن. چی شده؟
ماری دستش را کشید.
-‌داریم می‌ریم، همین.
کی به دنبالشان به داخل نشیمن آمد. خداروشکر کایل سروکله‌اش پیدا نشد و در زیرزمین مانده بود. ماری آرزو کرد ریکی چندتا جعبه رویش بندازد. راشل پرسید.
-‌چرا انقدر ناراحتی؟ کایل بهت صدمه زده؟ اون تهدیدت کرده؟
ماری به در جلوی خانه نگاه کرد و به شدت دلش خواست که طرف دیگر در و بیرون از خانه‌شان باشد.
-‌نه اون بهم صدمه نزده.
***
1_ واحد سنجش درازا برابر با 36 اینچ یا 0/9144 متر


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا