خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

یک سوال میخوام بدونم چند نفر دوست دارن که جلد دوم این رمان ترجمه بشه ؟ جلد دوم ژانر عاشقانه و ترسناک

  • میخوام جلد دومش رو هم بخونم.

  • برام فرقی نداره باشه میخونم نباشه هم نه.

  • نه اصلا نمیخوام.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی | رمان ۹۸ | دانلود رمان | دانلود رمان جدید | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه
پارت 20
کی گفت:
-‌خوبه، دعوتم کردی. ممنونم؛ اما نمی‌تونم بیام.
-‌اوه بیخیال، داداشت که گفت میاد. شما دوتا می‌تونین با هم دیگه بیاین.
کی زیر لـ*ـب غر زد.
-‌خوشحالم که می‌ره.
و رو به ویکی ادامه داد.
-‌شاید بتونیم بعدا راجع به این موضوع، حرف بزنیم.
تا ویکی چرخید که از ‌آن‌جا دور شود، کی چشم غره عصبی به سمتش انداخت. راشل صدایش زد.
-‌هی ویکی؟ خیلی متاسفم؛ اما منم نمی‌تونم بیام. من این هفته باید به اسپن* برم. می‌تونی درک کنی، درسته؟
ویکی با صدای تحقیر آمیزی گفت:
-‌خب که چی؟
راشل جواب داد.
-اوه، هیچی فقط می‌خواستم بگم، منم جزو اوناییم که مهمونی نمیان؛ بای بای.
و مثل نامزد زیبای سال برایش دست تکان داد. ویکی درحالی‌که درباره ویزیت شدنش در روانپزشک غر می‌زد، از آن‌جا دور شد.
راشل دستش را پایین انداخت و با خشم به دور شدن او خیره شد.
-‌ماری مطمئنی که مادربزرگت طلسم ودو نمی‌سازه؟
ماری درحالی‌که با خشم به ویکی که درحال دور شدن بود می‌نگریست، پاسخ داد:
-‌اره؛ اما چندتا از کتاب‌هاش رو برداشتم.
راشل دستانش را به هم مالید.
-‌حس می‌کنم یه گرده‌همایی مطالعه و بررسی کتاب تو راهه.
-‌آ، طلسم ودو؟
ماری با صدای کی از جا پرید؛ چون کاملا وجود او را فراموش کرده بود. کی راجع به مادربزرگ ماری یا اهمیتی که این موضوع برای ماری داشت چیزی نمی‌دانست. چشمانش به سمت کی چرخید.
-‌آ... مادربزرگم یه فال‌گیره؛ خب من یه جورایی تو همه‌ی کارای جنبش عصر جدید* فعالیت می‌کنم؛ می‌دونی چون اون شبیه یه کار خانوادگیه.
کی بنظر می‌رسید جذب این موضوع شده بود.
-‌ترسناک و هیجان انگیزه؟
-‌چی؟ نه اون فقط بعضی چیزها رو توضیح می‌ده.
کی متفکر گازی به ساندویچش زد. فقط ماری می‌توانست آنچه را که توضیح داده، تصور کند. کسی چه می‌دانست که کی راجع به ماری در مدرسه و از ویکی در تنهایی چه شنیده است.
***
وقتی ماری در کلاس دوره ششم درون صندلی‌اش نشست، شروع به جوییدن ناخن‌هایش کرد و مدام با خودش تکرار می‌کرد که هیجان ‌زده و دستپاچه نیست. خب یک پسر از او خواسته بود که به خانه‌اش برود، مسئله مهمی نبود و اصلا اهمیتی نداشت! او فقط یک پسر از مدرسه است و آن‌ها فقط قرار است فیلم نگاه کنند. چیزی برای هیجان زده شدن وجود ندارد. به هر حال احتمالا کی بعد از آن ناهار فهمیده بود که باید دعوتش را پس بگیرد.
ویکی وارد شد و بعد از نگاه به ماری، پشت به او، روی صندلی نشست. ماری دستش را پایین اورد و ناخن‌هایش را از شر دندان‌هایش خلاص کرد که ویکی با یک صدای لطیف دوست داشتنی گفت:
-‌بچه‌ها نگاه کنید اسکری ماری* منتظر دوست جدیدشه. بانمک نیست؟
***
1- Aspen: تفریح‌گاه شلوغِ شهرکِ اسکی در کولورادو(Colorado)
2- جنبشی گسترده که با رویکردهای جایگزین نسبت به فرهنگ سنتی غربی و با علاقه به معنویت، عرفان، حلو گرایی و محیط زیست گرایی مشخص می شود. "جنبش عصر جدید"

3- Scary Mary: این یه لقبه که با حروف بزرگ نوشته شده، بنظرم همون حالت تو متن قشنگ‌تره تا بخوام معنیش رو تو متن بیارم. معنی لقبش همون ترسناک و هراس انگیزه.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Saghár✿، Narín✿ و 24 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
همگی؛ چه مستقیم، چه با نگاهی کوتاه و پنهانی، برگشتند و به ماری نگاه کردند. ماری دوست نداشت در مرکز توجه باشد؛ اما دندانش را روی هم فشرد و سرش را بالا نگه داشت؛ چون دوست نداشت ویکی را با نشان دادن ناراحتی‌ و دستپاچگی‌اش خوشنود کند. ویکی نشست و کیفش را روی صندلی خالی کناریش گذاشت، تا جا برای کسی نگه دارد. شانه‌های ماری فروافتاد. ویکی دوباره داشت برای نزدیک شدن به کی تلاش می‌کرد. کی آمد داخل و راهش را به سمت ماری گرفت. ویکی از جا پرید و صدایش زد.
-‌کی، امروز کنار من بشین باید باهات حرف بزنم.
کی با چهره‌ای در هم به سمتش چرخید.
-‌متاسفم ویکی؛ اما من و ماری هم باید با هم حرف بزنیم.
ویکی التماس کرد.
-‌اما من الان باید باهات حرف بزنم؛ تو می‌تونی یه وقت دیگه با اون حرف بزنی.
کی دوباره تکرار کرد.
-‌متاسفم ویکی!
وقتی با اوقات تلخی در صندلی‌اش نشست، چهره‌اش از خشم کبود شد. حال همگی به جز ماری که نگاهش به کی دوخته شده بود، آشکارا یا پنهانی به ویکی نگاه کردند. کی دوباره ماری را به چیرلیدر معروف ترجیح داده بود که این چیزی فراتر از یک اتفاق حیرت‌آور بود.
کی کنارش نشست و به صندلی تکیه داد.
-‌چطوری؟
زمزمه کرد.
-‌خوبم!
ماری از گوشه چشمش نگاهی دزدکی به او انداخت که دید کی هم داشت این‌کار را می‌کرد. هردوی‌شان لبخندی زدند و ماری پرسید.
-‌خب راجع به چی می‌خواستی باهام حرف بزنی؟
-‌نمی‌دونم؛ چطوره راجع به برانکوز* حرف بزنیم؟
-‌چه ورزشی اونا بازی می‌کنن؟
کی پوزخند زد.
-‌فراموش کردم که تو یه دختری.
ماری صاف نشست.
-‌مطمئن نیستم؛ اما فکر کنم، الان بهم توهین کردی!
-‌متاسفم؛ خب دوست داری راجع به چی حرف بزنیم؟
-‌چرا من باید بگم؟ تو اونی هستی که می‌خواستی راجع به یه چیزی باهام حرف بزنی.
-‌فقط واسه این‌که ویکی رو از خودم دور کنم اون حرف رو زدم.
-‌پس من فقط بهونه دم دستیتم؟
-‌نه من... فقط وقتی بهت نگاه می‌کنم مغزم خالی می‌شه.
ماری یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
-‌ بله، صحیح!
کی بیشتر حرفش را لعاب داد.
-‌اما ماری می‌دونستی که درخشش لبخندت من رو کاملا بی‌اراده می‌کنه؟ و یه نگاه کوچیک از طرفت من رو از هیجان از خود بی خود می‌کنه؟ تمام دنیام به خیال تو وابسته‌ست!
ماری نگاهش را به اطراف چرخاند و کلاس را از نظر گذراند.
-‌چیکار می‌کنی؟
-‌ دارم دنبال یه جای دیگه واسه نشستن می‌گردم؛ بنظرم صندلی کنار ویکی واقعا وسوسه انگیزه.
کی کف دستش را به قفسه سـ*ـینه‌اش زد.
-‌تو قلبم رو زخمی کردی همه کاری که من می‌خواستم بکنم پرستیدن تو بود.
***
1- Broncos: اسب وحشی از ایالات متحده غربی. اما منظورش «دِنوِر برانکوز تیم فوتبال آمریکایی از دنور در ایالت کلرادو می‌باشد.» با لوگوی یک اسب.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌می‌خوای یه محراب بسازی و موجودات کوچولو جنگلی رو، به نام من قربانی کنی؟
-‌ها...مطمئنی؟
کی با زیرکی او را برانداز کرد.
-‌باحاله، می‌رم تو کارش!
ماری نیش‌خندی زد و کی سرش را تکان داد و به آرامی خندید. خانم مایرز پرسید.
-‌ماری و کی، لطفا هردوتون به تخته توجه کنید وگرنه مجبورم از هم جداتون کنم؟
هردویشان مقصرانه تمام توجه‌شان را به معلم‌شان جلب کردند.
***
وقتی آخرین زنگ به صدا درآمد، ماری بازوی کی را گرفت. کی با نگاهی شگفت زده هاج و واج به او نگاه کرد. ماری برای توجیح کارش گفت:
-‌خودت گفتی هیچ مردی رو پشت سرم جا نذارم!
-‌درسته اما اگه یکم آروم‌تر، نری منم که ولت می‌کنم.
ویکی صدا زد.
-‌کِی!
ماری او را از کلاس بیرون کشید و داد زد.
-‌بدو!
از میان جمعیت دانش آموزان جا خالی دادند و سعی کردند به‌سمت خروجی‌ها بروند. وقتی به قسمت جلویی محوطه چمن رسیدند، ایستادند تا نفسی تازه کنند. بنظر می‌رسید ویکی آماده‌ بود برای صحبت با کی؛ حتی او را طناب پیچ کند. کی نفس عمیقش را با آه بلند به بیرون فرستاد.
-‌ویکی بیخیال نمی‌شه، نه؟
ماری جواب داد.
-‌نه واسه چیزی که بخواد.
-‌خوشحالم که از شرش راحت شدم؛ اما می‌تونستم بدون جلب توجه هم این‌کار رو بکنم.
-‌خب منم تونستم.
کی جوری نگاهش کرد، انگار که می‌خواست بپرسد منظورت چیست که راشل ورجه وورجه‌کنان به سمت‌شان آمد.
-‌هی بچه‌ها دیگه قیافه‌های ناراحت و ناامید کافیه، آخر هفته‌ست، دو روز آزادیم.
ماری گفت:
-‌تو آزادی و به اسپن فرار می‌کنی.
کی پرسید.
-‌پس واقعا داری می‌ری؟
-‌آره، بابام من رو با خودش به بعضی از همایش‌هاش می‌بره. اون فکر می‌کنه که این‌جوری من رو از دردسر درست کردن دور نگه می‌داره؛ وای که چقدر چیزهای کمی ازمن، می‌دونه. پس وقتی شما دوتا بازنده‌ها، بدون هیچ سرنخی دارین وقت تلف می‌کنین که بفهمید چیکار کنید، من تو سرازیری‌های کولورادو دارم خوش می‌گذرونم.
ماری گفت:
-‌چرا از چیزی که ناراحت‌مون می‌کنه حرف می‌زنی؟
-‌هی، من بهتون فکر می‌کنم، حتی شاید تو فکرم با یه گلوله برفی بزنمت.
-‌عجب؛ مرسی.
کی گفت:
-‌هی من و ماری هم می‌تونیم بدون تو خوش بگذرونیم؛ ما می‌خوایم چندتا فیلم شاید شبیه إلایو* و تاچینگ دِ ووید* نگاه کنیم و به تو که تو اسپن پوشیده از برفی فکر کنیم.
ابروی چپ راشل بالا رفت.
-‌فیلم نگاه کنید؟
-‌آره؛ ماری میاد تا باهم وقت بگذرونیم و فیلم نگاه کنیم.
حالا راشل با هر دو ابروی بالا رفته به سمت ماری چرخید. ماری ناگهانی فهمید که کفش‌های جالبی دارد.
-‌اره، چرا تو خونه‌ا‌م تلویزیون ببینم، وقتی می‌تونم یه‌جای دیگه این ‌کارا رو انجام بدم؟*
و با لبخندی شیطنت‌آمیز ادامه داد.
-‌مخصوصا وقتی که تو خونه کسی رو نداری که پاپ کورنت رو باهاش سهیم بشی.
کی جوابش را با لبخند داد و ماری به هردوی‌شان اخم کرد. منظورشان از آن لبخند کنایه‌‌آمیز چه بود؟ راشل هر دو دستش را به هم کوبید.
-‌خب، من باید برم خونه و چمدونم رو ببندم.
ماری گفت:
-‌خوش‌بگذره.
کی گفت:
-‌آره، یه آدم برفی برامون بساز.
راشل دست تکان داد و راهش را کج کرد و کی و ماری را در وضعی ناجور، تنها گذاشت. ماری یادش آمد که شماره و آدرس کی را ندارد، هردوی‌شان را گرفت و کی هم همان اطلاعات را از ماری گرفت. بعد چند لحظه که فقط بی‌ صدا به تکه‌ کاغذ در دستش که حاوی شماره و آدرس کی بود، خیره نگاه ‌کرد؛ به آن اخم کرد و درحالی‌که به کفش‌هایش نگاه می‌کرد، گفت:
-‌خب، این هفته می‌بینمت.
کی گفت:
-‌آره، شنبه هر ساعتی که دوست داشتی بیا، منتظرتم.
سپس راه‌شان را جدا کردند.
***
ماری تمام راه خانه را با آهنگ شادی که زیرلب زمزمه می‌کرد، سپری کرد و در همان حال وارد خانه شد. اگر خوب فکر می‌کرد، هیچ‌وقت این چنین در طول راه شاد و سرحال نبوده و معمولا بیشتر در افکار خبیث و پریشانش غرق می‌شد و نقشه‌های انتقام‌جویانه می‌کشید؛ اما این ‌بار او به افکار شیطانی‌ و وسوسه‌ها و یا افکار احمقانه راجع به همکلاسی‌هایش فکر نکرد و تمام افکارش روی کی متمرکز بود. کی خیلی خوب است و هرگز مسخره‌اش نکرده و جوری رفتار نکرده که انگار ماری یک مطرود واقعی است و ازش نمی‌ترسید؛ رفتارش همانند راشل خالصانه و بی‌ریاست؛ اما راشل یک دختر است. ماری به خودش لبخند زد، یک پسر دوستش داشت.
ماری چنان در افکارش گم شده بود که کاملا با جهیدن یک گلوله کوچک پرانرژی که از جلوی در به پایش اصابت کرد، غافل‌‌گیر شد و در یک توده تلنبار شده افتاد و در یک چشم بر هم زدن آن‌جا پهن شد. چند لحظه پیش چه اتفاقی افتاده بود؟ سریع در ذهنش فهمید که چه اتفاقی افتاده و چیزی شروع به لمس کردن گونه‌اش کرد که حس مزاحمانه‌ای شبیه لیس زدن داشت. مادربزرگ صدای افتادنش را شنید و با عجله از پشت خانه به سمتش آمد.
-‌ماری سالمی؟
-‌روح سگ دوباره باعث شد بی‌افتم؛ فکر کنم اون یه روح بدجنسه.
مادربزرگ آرام خندید.
-‌بنظر میاد اون با من خیلی صمیمیه.
***
1-Alive
2- Touching the Void

3- منظورش اینه، چرا تو خونه فیلم‌ها‌ی اسکی و این‌ها ببینه؛ درحالی‌که می‌تونه تو اسپن همون کارها رو انجام بده.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری چشمش را در حدقه چرخاند. چودر کنارش زوزه کشید.
-‌انگار دوسِت داره.
ماری با خشم هوا را از بینی‌اش بیرون داد.
-‌هروقت تو میای خونه، اون از پیشمون بدو بدو می‌ره؛ چرا تا کارم با خانوم پولک تموم می‌شه، باهاش بازی نمی‌کنی؟
ماری با ناباوری به مادربزرگش خیره شد. ازش می‌خواست که با یک سگ نامرئی بازی کند؟
-‌بیا از این استفاده کن؛ خانم پولک می‌گه این اسباب بازی مورد علاقه‌ش بود.
یک توپ قرمز بوقی از جیبش بیرون کشید؛ وقتی فشارش داد روح سگ با هیجان پارس کرد. ماری با بی ‌میلی توپ را گرفت؛ باورش نمی‌شد که داشت این‌کار را می‌کرد. توپ را به طرف دیگر خانه پرت کرد. توپ معلق در هوا با یک حالت بالا و پایین رفتن به سمتش برگشت و نزدیک پایش افتاد. ماری دوست نداشت با روح سگ بازی کند؛ اما مادربزرگ همان موقع به اتاق کارش برگشته بود. توپ را برداشت و دوباره پرتش کرد.
حقیقتا آن سگ آن‌قدرها هم اذیتش نمی‌کرد؛ همچون ارواح از کار افتاده، خیلی بی‌آزار بود؛ اما با این وجود هنوز هم یک روح بود.
اگر کسی اتفاقی او را می‌یافت، از آن چیزی که می‌دید می‌ترسید؛ یک توپ را پرت می‌کرد و آن توپ معلق در هوا به سمتش برمی‌گشت.
او از سنین پایین مجبور بود به این جور چیزها عادت کند. تقریباً مطمئن بود که صدای ارواح را از بدو تولد می‌توانست، بشنود؛ اما تا وقتی که پنج سالش شد نمی‌دانست که این توانایی غیر عادی است. برای بچه‌ها داشتن دوست نامرئی طبیعی بود؛ اما نه دوستان مرده نامرئی. وقتی او به همکلاسی‌هایش درباره این «دوستان» می‌گفت آن‌ها جیغ زنان به سمت معلم‌ها می‌دویدند. ماری خیلی سریع فهمید که هیچ‌کس دیگری آن صدای خوش‌آوا همراه با خنده ملایم مدیر مرحوم دبستان را نمی‌شنید که دانش آموزان را برای فرار نکردن در راهرو توبیخ می‌کرد؛ یا خواهشش از پسر کوچکی به نام هنری که می‌خواست قایم موشک بازی کند. ماری سریع یادگرفت که باید چیز‌هایی را که می‌شنود به کسی نگوید. به تنها شخصی که می‌توانست بگوید مادربزرگش بود. افراد دیگر دوست نداشتند این حرف‌ها را بشنوند.
او توپ را به طرف دیگر خانه انداخت و به صدای تق‌‌تق، پنجه چودر نامرئی که از عرض چوب سخت کف اتاق می‌آمد، گوش داد. ماری کنجکاو بود بداند که وقتی چودر با خانم پولک تنهایی در خانه بود، چه می‌کرد.
ماشینی که پشت خانه روشن شد به ماری از رفتن خانم پولک هشدار داد. ماری برای آخرین بار توپ را پرت کرد؛ اما توپ جای که فرود آمد، فرو نشست. چودر رفته بود. ای کاش همه رویارویی‌های ارواحی همین‌قدر آسان بود.
***
فصل‌پنجم: «دلهره اولین قرار»

ماری بی‌تاب و دلواپس، بیرون خانه‌ی کی ایستاد. سرانجام شجاعت ترغیبش کرد که از مادربزرگ بخواهد او را برساند؛ اما الان بیرون خانه‌اش ایستاده بود و داشت تجدید نظر می‌کرد. درختچه‌های پیراسته و باغچه گل‌های رنگارنگ در امتداد قسمت جلویی خانه بودند و می‌توانست چوب پرده‌های توری پنجره‌ها را ببیند. خانه‌ی ماری‌ کم ‌نور و چمن نیمه خشکیده قهوه‌ای داشت.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
او چه چیز مشترکی با این پسر داشت؟ کی‌روش خیلی طبیعی بود، ولی او نه. ماری سرش را تکان داد و به خودش گفت احمق شده. او خیلی خودش را تحت فشار می‌گذاشت. تنها کاری که آن‌ها می‌خواستند بکنند، فیلم نگاه کردن و لم دادن بود. چیزی برای نگرانی بیش از حد وجود نداشت. این که یک قرار نبود. ماری هرگز به یک قرار نرفته؛ اما مطمئناً اگر به یک قرار می‌رفت می‌فهمید و این یک قرار نبود؛ نمی‌توانست باشد.
تقریباً وقتی روی پله اول جلوی در خانه بود، در جلو با صدای بلندی چرخید و باز شد. ماری مبهوت قدمی به عقب رفت. پسری با شباهت بسیاری به کی‌روش در درگاه ایستاد. او شانه‌های پهن و هیکل ستبری شبیه یک کشتی‌گیر داشت؛ موهایش کوتاه و سیخ‌سیخی به سبک ورزشکاری اصیل بود. ابرو‌های بلندش را ناشی از اخمی بر چهره‌اش، در هم کشیده بود. با خشم پرسید.
-‌شما کی هستید؟
ماری با لکنت گفت:
-‌من ماری هستم؛ کِی‌روش دعوتم کرد.
این باید کای*، برادر بزرگتر باشد.
کایل با نگاهی طولانی به او گفت:
-‌آه، درباره‌‌ات شنیدم.
کمر ماری زیر نگاه خیره تمسخرآمیزش خشک شد و فکش را فشرد.
-‌شنیدی؟
-‌آره تو عجیب الخلقه‌ی شهری! تو دوست داری مرده‌ها رو پیدا کنی؛ چون نمی‌تونی هیچ آدم زنده‌ای رو برای وقت گذرونی گیر بیاری.
چشمانش باریک شد. می‌خواست حرف تند و زننده‌ای در جواب بگوید که شگفت زده‌اش کند؛ اما دوست نداشت روی پله‌ی جلوی در خانه‌ی کی‌روش وارد یک جرو‌‌بحث شود. به‌نظر نمی‌آمد یک مهمان مؤدب این‌ کار را بکند.
کی‌روش، پشت‌سر کایل ظاهر شد و لبخند شادی تقدیمش کرد.
-‌ماری، عالیه تو این‌جایی.
کایل برادرش را با یک پوزخند برانداز کرد.
-‌که این‌طور، داداش کوچولو می‌خواد با یه آدم عجیب و غریب وقت بگذرونه و احتمالا روی کاناپه عشـ*ـق بـازی کنه. اگه جای تو بودم چندتا سیر می‌زدم.
ماری از خود پرسید که آیا آقا و خانم اشر خیلی ناراحت می‌شوند اگر به وسط پای بزرگترین فرزندشان لگد بزند؟ حتی اگر این ضرر دائمی نباشد؟ به هر حال کی هنوز می‌تواند برای‌شان نوه بیاورد.
-‌کایل با این نصیحتت از قرار گذاشتن، جای تعجب نیست که تنهایی می‌خوای به جشن رقـ*ـص بری.
کایل کتش را تکاند و گفت:
-‌تنها نمیام خونه.
آن‌ها تماشایش کردند که از رفتن به ورودی اتومبیل که به طرف یک خودروی شاسی بلند* سبز بود، صرف نظر کرد.
-‌پسر خوشمزه، والدینت کجا تو تربیتت اشتباه کردن؟
کی‌روش خندید و به داخل هدایتش کرد. وقتی ماری به داخل خانه قدم برداشت، وارد سالن نشیمن شد. همان لحظه داخل خانه ایستاد تا همه جا را آنالیز کند. خانه‌اش یک خانه یک طبقه متوسط آمریکایی زیبا بود. دیوار‌ها و وسایل خانه به رنگ بژ و سفید بودند.
همه‌ی رنگ‌ها در آن اتاق از قاب عکس‌هایی که دیوارها و کاغذ دیواری را پوشانده بود، ناشی می‌شد. به نزدیک‌ترین عکس‌ها نگاهی انداخت؛ کایل و کی درحال ماهیگیری؛ کایل، کی و اقوام‌شان در یک پیک‌نیک؛ کی در اونیفورم بیس‌بال یک گروه ورزشی کوچک؛ کایل در لباس یک سوپرمن. ماری مجذوب آن حالت عادی و طبیعی زندگی‌شان شده بود. بنظر می‌رسید زندگی خوبی داشتند!
-‌درمورد کایل نگران نباش؛ حتی اگه بخواد بیاد هم، ساعت‌‌ها خونه نیست.
ماری به اطراف نگاه کرد و پرسید.
-‌پس والدینت کجان؟
-‌برای آخر هفته به یه مسافرت کاری رفتن.
-‌اونا این‌جا نیستن؟
***
1- Kyle

2- خودروی شاسی‌بلند یا اس‌یووی (به انگلیسی: sport utility vehicle یا به‌طور مخفف SUV) به گونه‌ای از خودروها می‌گویند که برای کاربرد بیابانی و پیمودن مسیرهای ناهموار طراحی شده‌اند. این خودروها بطورمعمول دو دیفرانسیل هستند و فاصلهٔ محور آنها تا سطح زمین بیشتر از خودروهای عادی است. (ویکی پدیا)


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 20 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌نچ، و من فرصت کرایه هیچ فیلمی رو نداشتم؛ اما می‌تونیم یه چیزی رو از قفسه نگاه کنیم. تا من کمی پاپ کورن درست می‌کنم یکی رو انتخاب کن.
-‌باشه.
ماری درباره‌ی دیدار با والدین کی عصبی بود. به‌جز والدین راشل، معمولا با والدین‌ها کنار نمی‌آمد؛ اما والدین راشل متفاوت بودند. آن‌ها راشل را بزرگ کرده بودند. والدین دیگر گمان می‌کردند ماری تأثیر بدی دارد. این بدگمانی کاملا شغل پرستاری از بچه‌ها را برایش نابود کرده بود.
خیلی امیدوار کننده است که والدینش آن‌جا نبودند تا نپسندنش؛ اما نبودشان یعنی اینکه با کی تنها بود. با یک پسر تنها بود. دوست داشت ناخن‌هایش را بجود. این شبیه شروع یک قرار بود.
از کلکسیون خانوادگی‌ کی‌روش، تلما و لوییز* را انتخاب کرد. هیچ‌وقت ندیده بودش. شرط می‌بست که آن فیلم مال مادر کی باشد؛ اما وقتی ماری انتخابش را به او گفت، کی غر نزد و برای تماشای فیلم دیگری التماس نکرد که این چند امتیاز برایش کسب کرد.
آن‌ها در هر دو انتهای کاناپه با یک کاسه پاپ کورن بینشان نشستند. تا حد ممکن جای خوبی نشست؛ اما راحتی نشدنی بود. این یک قرار بود؟ یک پسر و دختر بدون هیچ نظارت والدینی در خانه بودند. کی او را به خانه‌اش دعوت کرده بود. آن‌ها یکدیگر را دوست داشتند و او جذاب بود. ماری سر اولین قرارش بود؟ قرار است چه کاری کند؟ در خودش جمع شد و برای وحشت‌زده نشدن روی فیلم تمرکز کرد.
***
لوییز سر تلما، درباره چطور به مکزیک رسیدن داد می‌کشید؛ لوییز نمی‌خواست از راه تگزاس برود. ماری می‌توانست با درماندگی تلما در ارتباط با دوستش همدردی کند. انگار دردسر زیادی برای گشتن دور جایی به بزرگی آن کشور داشتند. به‌نظر می‌رسید ایده‌ی بهتری برای امتحان‌کردن و جیم‌زدن باشد؛ اما شاید لوییز چیز‌هایی را می‌دانست که ماری و تلما نمی‌دانستند.
-‌زنان بی‌ارزشند! تمامشان.
سرش تکان ناگهانی خورد و به کی نگریست که در فیلم غرق شده بود و انگار مانند ماری خیلی از فیلم لـ*ـذت می‌برد؛ اما آن صدا نکته‌ی دیگری بود. چه کسی آن حرف را زد؟ کی متوجه نشده بود. امیدوار بود که آن صدا در خیالاتش باشد. سرش را به‌سمت فیلم چرخاند. تلما با تعیین کردن یک مسیر در نزدیکی تگزاس برای رسیدن به مکزیک موافق بود؛ اما لوییز می‌گفت که این دیووانگی است.
-‌مستحق هر بلایی هستند که سرشان می‌آید. سرجایشان بنشانیدشان. نشانشان دهید چه کسی رئیس است.
ماری این ‌بار به‌ اطراف نگاه کرد. این احمقانه بود. تلویزیون دیگری در خانه بود؟ کسی بیرون بود؟ می‌دانست که این فقط خیالی واهی‌‌ست. کی متوجه آن صدای بیگانه مردانه که ماری را پریشان کرد، نشده بود. در هر دو صورت لحن آن صدا را دوست نداشت. خشمگین و بدجنس به‌نظر می‌رسید. تقریبا به بهانه رفتن به دستشویی بلند ‌شد؛ اما درحقیقت تا زمانی که کسی به در جلویی ضربه ‌بزنند، قصد داشت خانه را بررسی کند. با صدای در ماری تقریبا روح از بدنش خارج شد و کی به عکس‌العملش خندید.
-‌آروم باش، فقط در زدن؛ مگر اینکه می‌ترسی که نظامی‌های کشور بلاخره گیرت بندازن؟
خودش را مجبور به لبخندزدن به شوخی‌اش کرد؛ اما تک‌تک سلول‌هایش منقبض بودند. وقتی کی جواب در را داد، ماری از روی کاناپه نگاه کرد. آن صدای مردانه ترسانده بودش؛ اما صدایی که از در شنید و وحشت‌زده‌اش کرد زنانه بود. ویکی اینجا چه کار داشت؟
-‌کی، خونه تنهایی؟ عالیه!
-‌نه حقیقتا. ماری اینجا باهامه.
صدای دیگری گفت:
-‌می‌دونه.
این صدا را هم تشخیص داد. عالی‌‌ست، کایل سر قولش مانده و تنها به خانه نیامده است.
***

1- Thelma and Louise: فیلم Thelma & Louise «تلما و لوییز»، ساخته ریدلی اسکات محصول سال ۱۹۹۱،  روایتگر سفر دو زن در دل جاده برای چشیدن طعم رهایی و یافتن هویت مستقل خود است.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری از روی کاناپه بلند شد؛ تلویزیون را خاموش کرد و خودش را برای حرف‌های تند و تلخ ویکی آماده و محکم کرد. آن چیرلیدر سلانه‌سلانه با لبخندی ملایم که به پهنای چهره‌اش زده بود، وارد اتاق نشیمن شد. اگر ویکی کاملا آفتابی و رنگین کمانی بود، کایل طوفانی در پس ابرها بود؛ چون آمد داخل، به دیوار تکیه داد و با خشم به ماری نگریست. ویکی گفت:
-‌سلام ماری، خوبه که می‌بینمت.
ماری محتاطانه جواب داد.
-‌آره، پس چی!
هیچ نظری نداشت که چه نقشه‌ای در مغز حبابی‌اش می‌کشد. دختر دیگری با آن‌ها بود. ویکی معرفی‌اش کرد.
-‌کارولین رو می‌شناسی؟
ماری سرش را به علامت تایید تکان داد. کارولین با ویکی وقت می‌گذراند و طلوع تا غروب خورشید درمورد عده ای از زنان با موهای قهوه‌ای مایل به قرمز فکر می‌کند. کارولین به سمت ماری دماغش را چین داد. از این رو که ماری هیچ توجه‌ای به او نکرد، واکنشش عادی بود. ویکی یکی از کسانی بود که کاملا زیر نظرش داشت. آن چیرلید به سمت میز بزرگ پیش‌دستی* در جلوی کاناپه رفت و مثل این‌که در خانه خودش باشد، شروع به جمع‌‌کردن، همه‌‌ی چیزهای رویش کرد. کارولین کناری با یک جعبه باریک شبیه یک جعبه‌‌ی تخته‌ی بازی، زیر بـ*ـغلش ایستاد. ویکی دستش را به سمت کارولین گرفت و او جعبه‌ی دراز‌ باریک را بهش داد.
-‌همگی نگاه کنید که چی آوردم؛ یک تخته اوویجا! فکر کردم خیلی جالب می‌شه. مخصوصا با وجود کارشناسمون؛ درسته ماری؟
حالا ماری نگران شد. هیچ‌قت از یک تخته ارواح استفاده نکرده بود؛ اما مادربزرگ درموردشان بهش گفته بود. آن‌ها برای صحبت با ارواح بکار بـرده می‌شدند و یکی از ارواح وراج هم آن‌جا بود.
-‌نباید در خانه‌ی من باشند. این خانه من است. حتی جولی این را می‌داند ممکن است که یک بـدکـاره‌ی خیانتکار باشد؛ اما حتی او نیز می‌داند که مهمان ناخوانده به خانه نیاورد.
ماری سرش را خم کرد و به آهستگی دعا کرد که آن روح هیچ‌ کاری نکند. ویکی تخته را باز کرد و تلپی روی انتهای کف میز پیش‌دستی انداخت.
-‌حالا همه دورش جمع شین. بیاین سعی کنیم با روح ریور فینیکس* ارتباط برقرار کنیم.
کارولین شکایت کرد.
-‌اَه، ریور فینیکس؟ اون خیلی پیره.
ویکی لحنش را خشمگین کرد.
-‌تو بیست‌و‌سه سالگی مرده!
-‌اگه دهه های قبل رو ترجیح می‌دی، چرا هیث لجر* نه؟
-‌ما می‌خوایم ریور فینیکس رو احضار کنیم؛ چون اون بهتر از هیث لجر بنظر میاد.
کارولین گفت:
-هر چی!
کی بلاخره با یک سوال حرف‌شان را قطع کرد.
-‌ویکی، داری چیکار می‌کنی؟
-‌خب، رقـ*ـص خسته‌‌کننده شده بود؛ پس تصمیم گرفتم از شرش راحت بشم و بیام این‌جا و یکم خوش بگذرونم.
کی به سمت ماری چرخید و با تردید نگاهش کرد. با نگاهش پرسید آیا با همه‌ی این‌ها موافق است؟ ماری لـ*ـبش را گاز گرفت و نگاهش را به سوی دیگری چرخاند. نمی‌خواست بگوید نه و ترسش را نشان دهد. ویکی دوباره دستور داد.
-‌بیاین همه دورش جمع شین.
اول کارولین نشست و رفت سمت راست ویکی و کایل طرف دیگرش نشست. ویکی بلند شد و با دست کی را راهنمایی کرد و گفت:
-‌این‌جا بشین.
کایل را با ارنج کنار زد. کایل از ترتیب جدید نشستن خوشش نیامد و با اوقات تلخی جابه‌جا شد. ویکی سرجایش روی زمین در راس میز نشست. ماری هنوز روبه‌روی همه ایستاده بود.
-‌بیا ماری، تو همیشه این کار رو می‌کنی، مگه نه؟ آسونه.
به ویکی نگاه کرد، تقریبا درست می‌گفت؛ اما نه این کار را همیشه و با رضایت انجام نمی‌داد. در انتهای میز پیشدستی مقابل ویکی نشست.
***
1- میزکوتاهی که جلو کاناپه (در اتاق مهمانخانه) قرار می‌دهند،میز پیشدستی
2- River Phoenix:ریوِر جود فینیکس (به انگلیس: River Jude Phoenix) ‏ (23 اوت، 1970– 31 اکتبر 1993) بازیگر آمریکایی نامزد اسکار بود. او زندگی حرفه‌ای بسیار کوتاهی داشت، چون در بامداد هالووین ۱۹۹۳ بر اثر مصرف بیش از حد هروئین و کوکایین در سن ۲۳ سالگی درگذشت. ریور، برادر واکین فینیکس بود. (ویکی پدیا)

3- Heath Ledger: هیث اَندرو لِجِر (به انگلیسی: Heath Andrew Ledger) (زادهٔ 4 آوریل 1979 – درگذشتهٔ 22 ژانویه 2008 ) بازیگر و کارگردان استرالیایی برندهٔ جایزهٔ اسکار بود. او پس از بازی در نقش‌های تلویزیونیِ دههٔ ۱۹۹۰، در هالیوود شروع به کار کرد و فیلم‌های او، هم از لحاظ تجاری و هم از دید منتقدان، با موفقیت روبه‌رو شد.وی همچنین در لیست «100 بازیگر برتر مرد تمام ادوار تاریخ» وب‌سایت IMDB ،یکی از ده نفریست که در هر سه مشخصه، امتیاز کامل را دریافت کرده.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، Narín✿، Saghár✿ و 22 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی | رمان ۹۸ | دانلود رمان | دانلود رمان جدید | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه
پارت 27
ویکی به پلانشت* که نام درست عقربه تخته روح بود اشاره کرد.
-‌کاری که باید بکنیم اینه که دستام‌ون رو این‌جا، روی این چیز قلبی شکل بذاریم.
اگرچه بنظر نمی‌آمد ویکی نامش را بداند که یعنی او احتمالا بهترین شخص، برای این‌که به همه آموزش دهد چگونه تخته روح کار می‌کند، نبود.
-‌باشه، الان تکونش ندین وقتی ما سوال‌های روح رو پرسیدیم با تکون دادن این بهمون جواب می‌دن. ساده‌ست، ها؟ نمی‌دونم چرا مردم پول‌شون رو می‌دن به مادربزرگت تا با ارواح ارتباط برقرار کنن؛ درحالی‌که خودشون می‌تونن این کار رو کنن!
ماری بهش اخم کرد. آن‌ها نمی‌فهمیدند؛ چون نمی‌دانستند! چیزهایی بود که در شب فعالیت می‌کرد. هیولای زیر تـ*ـخت واقعی بود. ترس واقعی بود؛ اما نمی‌توانست این را به آن‌ها بگوید؛ چون فکر می‌کردند دیوانه است. تا برای خودشان تحقق نیابد نمی‌فهمند.
-‌حالا همه دستاتون رو روی این چیز عقربه‌ای بذارید.
کایل و کارولین همان‌طور که ویکی دستور داد عمل کردند. ماری دستانش را لبه‌ی لباسش نگه داشت؛ چون قرار نبود آن پلانشت را لمس کند. خوشحال بود که کی هم از پیوستن به آن‌ها خودداری کرد. ویکی که از عدم مشارکت‌شان ناراحت نشد، سرش را عقب آورد و چشمانش را بست و با بهترین صدای نمایشی‌اش گفت:
-‌امشب هیچ روحی در این نزدیکی‌ها وجود داره؟ به همه‌ی افراد مشهور به‌ویژه ستاره‌های فیلم خوش آمد می‌گویم.
پلانشت به سمت «بله» حرکت کرد؛ اما بنظر می‌رسید ویکی بیش از حد برای وادار کردن روح خوشحال بود. پرسید.
-‌اوه خوبه، ما یکی رو داریم. بسیار خب، تو کی هستی؟
ماری منتظر ماند تا پلانشت به سمت «R» حرکت کند و حرکت کرد. عقب نشست و برای حرکت پلانشت از «I» به «V» و به «E» و غیره آماده شد. پلانشت به‌‌‌سمت «I» رفت. ویکی خنده‌ی دخترانه‌ای کرد؛ اما در آن لحظه پلانشت متوقف شد. ماری چشمانش را در حدقه چرخاند. آن‌ها فراموش کرده بودند «RIVER» را چگونه درست بنویسند؟! منتظر ماند به سمت «V» برود؛ اما به سمت «V» حرکت نکرد. موی‌های پشت‌ گردنش شروع به سیخ‌‌شدن کرد. پلانشت به آرامی درحالی‌که بر علیه چند دست بی ‌میل می‌جنگید، به‌‌‌سمت «C» خزید. کارولین گفت:
-‌چه اتفاقی داره می‌افته ویکی؟ فکر کردم می‌خواستیم با ریور فینیکس حرف بزنیم.
ویکی با سـ*ـینه برافراشته گفت:
-‌آم خب حدس می‌زنم اسم واقعیش رو داره بهمون می‌ده. منظورم اینه، کی واقعاً دوست داره اسم بچه‌‌شون رو رودخونه* بذاره؟
بعد پلانشت به‌‌‌‌ سمت «K» رفت. سپس بعد لحظه‌ای فکر* به ‌‌‌‌سمت «Y» رفت. کایل با خنده‌ای گفت:
-‌ ریکی*؟! فهمیدم چرا اسمش رو به ریور تغییر داده!
ویکی سعی کرد کنترل نمایش را دوباره به دست آورد و پرسید.
-‌ خب، ریکی کی فوت کردی؟
پلانشت به سمت شماره‌های 1-9-9-4 حرکت کرد. کارولین پرسید.
-‌این سالیه که ریور فینکس فوت کرده؟
کی گفت:
-‌نه، اون در سال 1993 درگذشته.
موبایلش را بیرون آورد و صفحه ویکی پدیای ریور نشان داد. کایل طعنه زد.
-‌شاید نمی‌تونه حساب کنه.
حتماً فکر کرد حرفش خنده‌دار بوده است. ویکی نگاه تیز و خشنی به او انداخت. کایل این ذهنیت را داشت که بی ‌ادب بنظر برسد؛ اما وقتی ویکی به‌‌ سمت ماری چرخید، چشمانش خیلی خشمگین بود.
-‌ماری می‌دونی این کیه؟
نگاه خیره‌ و مبهوتش به ‌‌‌‌سمت چیرلیدر برگشت. او داشت سرزنشش می‌کرد؟ این حتی تخته ارواح او نبود و پلانشت را هم لمس نکرده بود. چطور قرار بود برای چنین چیزی آماده شود؟
با لکنت گفت:
-‌نه، نمی‌دونم.
ماری راهی که جلسه احضار ارواح داشت پیش می‌‌رفت را دوست نداشت. موهای پشت گردنش حالا سیخ ایستادند.
سپس صدای روح را شنید که غرید.
-‌می‌خواهم همه‌تان بروید. شما را این‌جا نمی‌خواهم. جولی می‌تواند به شما بگوید که چه اتفاقی برای مردمی که به حرفم گوش نمی‌کنند، می‌افتد!
کارولین گفت:
-‌بیاین یه سوال دیگه بپرسیم.
***
1- اسباب متحرک که با آن حرف می‌نویسند و از این راه فال می‌گیرند، پلانشت.
2- river معنیش می‌شه رودخانه، این‌جا منظور ویکی بیشتر رو معنی اسم زومه واسه همین معنیش رو نوشتم.
3- afterthought: پس‌اندیشه، فکری که دیر به ذهن خطور می‌کند.
4- Ricky


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، Narín✿، . faRiBa . و 22 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی | رمان ۹۸ | دانلود رمان | دانلود رمان جدید | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه
پارت 28
ویکی سرش را به علامت توافق تکان داد؛ اما چهره‌ بی ‌‌‌رحمانه‌ای به خود گرفت.
-‌چرا تو نمی‌پرسی ماری؟
از این درخواست، در تمام بدنش عرق سردی نشست. نمی‌خواست دهانش را باز کند؛ می‌دانست که اگر حرف بزند روح جواب می‌دهد و نمی‌خواست هرچیز دیگر که روح امکان داشت بگوید را بشنود. فکش را به هم فشرد و سرش را تکان داد. کی با صدای بلند گفت:
-‌بیخیال ویکی، این همه‌مون رو می‌ترسونه چرا آوردیش؟
ویکی با چشمان باریک به ماری نگاه کرد.
-‌همه‌ی این‌ها بهونه های دروغی همیشگی مارین! اون همیشه این کارها رو انجام می‌ده و الان داره سعی می‌کنه ما رو بترسونه و با این ترس ساختگیش نزدیک نمی‌شه تا همه‌مون رو بترسوونه.
نگاه خشمگین ماری بخاطر اهانتی که کرد، به ویکی افتاد. هیچ کدام از آن‌ها به اندازه او نترسیده بودند. همه‌ی آن‌ها دلهره داشتند. تمام عضلات بدنش را منقبض کرد چون سعی داشت جلوی از جا برخاستنش را بگیرد. تصمیم گرفت ترسش را با آنها سهیم شود.
-‌ریکی، جولی چطوری مرد؟
همه با وحشت نگاهش کردند.
-‌تو چطوری جولی رو می‌شناسی؟
-‌سوال رو جواب بده.
-‌می‌خوای جوابت رو هجی کنم؟ باشه، این کار رو می‌کنم.
جواب ریکی، پلانشت را پیرامون تخته به غژغژ کردن انداخت. کارولین جیغ زد و دستش را پس کشاند و قفسه سـ*ـینه‌اش را چنگ زد. کایل نیز دستانش را زود عقب کشید و با ناباوری درحالی‌که پلانشت هنوز پیرامون تخته سر می‌خورد به کف دستانش نگاه کرد. ویکی سعی کرد مراسم را در دست بگیرد و نشان دهد که هنوز جلسه احضار ارواح را تحت فرمان دارد؛ اما خیلی زود دستان او هم به عقب کشیده شد و پلانشت به تنهایی پیام ها را هجی پیام میکرد. کایل غرید.
-چه خبره؟
صدایش یک اوکتاو بلند تر از حد معمول بود.
کی داشت از تلفنش برای تایپ کردن حروفی که پلانشت برمی‌گزید، استفاده می‌کرد.
-‌چی تا حالا هجی شده؟
کارولین با عجز فریاد زد.
-‌نمی‌خوام بدونم!
کی درحالی‌که توالی روند حروف را می‌نوشت، دوباره غرید.
-‌چی تا حالا هجی شده؟
ماری هرچند با این‌که به تخته روح نگاه نمی‌کرد؛ چون نیازی نداشت، جواب داد.
-‌اون نمرده، نزدیک... نگهش داشتم.
او به ویکی که در انتهای میز با چشمان گرد که بنظر می‌رسید، هرلحظه امکان دارد از جا بیرون بزنند، خیره بود. کی دقیق حروفی را که پلانشت به آن‌ها اشاره می‌کرد، یادداشت می‌کرد. بنظر می‌رسید که مضطرب شده؛ چون دستانش می‌لرزیدند. کایل نگاهش بین پلانشت و صفحه تلفن برادرش می‌چرخید. کارولین درحالی‌که اشک از چشمانش جاری می‌شد، دستانش را روی دهانش گذاشت. حالا آن‌ها ترسیده بودند.
وقتی پلانشت متوقف شد، کی پیام را درحالی‌که صدایش می‌لرزید، بلند خواند.
-‌اون نمرده. نزدیک قلبم نگه‌ش داشتم، جایی که نمی‌تونه هیچ‌وقت از اون‌جا بره تا نشونش بدم که چقدر دوسش دارم.
ویکی گفت:
-‌چطور اون کار رو کردی هیولا؟
ماری به او خیره شد. ویکی هنوز هیچ چیزی ندیده بود، اگر که فکر می‌کرد این ترسناک است.
-‌ریکی چطور به جولی نشون می‌دی عاشقشی؟
پلانشت به سرعت مستقیم از تخته به سوی سرش پرید. او به سختی آن را پس زد و یک گلدان آن طرف اتاق خرد شد. همگی به جز ماری با ناباوری به پلانشت و گلدان شکسته نگاه می‌کردند. ویکی به دستانش نگاه می‌کرد. ویکی و کارولین لبه دامن لباس‌شان را برای نلرزیدن دست‌شان گرفتند؛ اما برعکس بقیه، ماری آرام به‌نظر می‌رسید. کی داد زد.
-‌ماری چیکار کردی؟
ماری دستانش را به هم پیچاند؛ اما به او نگاه نکرد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، . faRiBa .، ~BAHAR.SH~ و 21 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی | رمان ۹۸ | دانلود رمان | دانلود رمان جدید | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه
پارت 29
کارولین تخته اویجا را برداشت و محکم بست.
-‌بنابراین ویکی، نمی‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته؛ اما من از این‌جا می‌رم و تخته عمه‌م رو هم با خودم می‌برم. کایل من رو ببر خونه.
او دوید و پلانشت روی زمین را چنگ زد و به سرعت به سمت در رفت. کایل به سختی بلند شد. چهره‌اش خیلی برافروخته بود و به کبودی می‌زد. به ماری گفت:
-‌نمی‌خوام وقتی برمی‌گردم این‌جا ببینمت، هیولا!
دنبال کارولین رفت. ماری با نگاهی انتقام جویانه به میز نگاه کرد.
ویکی خیلی خوب بنظر نمی‌رسید. تمام بدنش محکم و سخت شده بود و چشم‌هایش بسته بودند. ماری نگاه خیره‌اش را برگرداند. آیا این چیرلیدر، هنوز کنجکاو بود بداند که چرا مردم بجای این‌که خودشان احضار روح کنند به مادربزرگش برای انجام این جور چیزها پول میدهند؟ حرف زدن با مرده‌ها هنوز جالب بود؟ ویکی به هیچ کدام از سوال های نپرسیده‌اش جواب نداد، درعوض، چیرلیدر به آرامی روی پاهایش بلند شد.
پاهایش کمی لرزان بودند. ویکی با یک صدای آرام تهدیدش کرد.
-‌صبر کن تا برسم مدرسه، همه می‌فهمن تو واقعا چه جونوری هستی. فقط صبر کن!
دوید تا به کایل و کارولین برسد؛ اما بخاطر عجله‌اش، صورتش به درگاه خورد.
-‌ویکی حالت خوبه؟
کی از جا پرید تا وضعیت‌اش را بررسی کند. ویکی کمکش را رد کرد و از خانه بیرون زد. ثانیه‌ای بعد، ماشین شاسی بلند صدای جیغ گوش‌خراشی از راه اختصاصی ایجاد کرد. کی در جلو را با یک کلیک ملایم بست. او واقعا آشفته به‌نظر می‌رسید. به انتهای دیگر میز پیش‌دستی رفت و به ماری خیره شده. ماری سعی کرد به او لبخندی بزند؛ اما وقتی لبخندش نمایان شد و کی نخواست به او در جواب لبخندی بزند، لبخندش را سرکوب کرد. در واقع بنظر می‌رسید که دیگر امکان نداشت که به ماری لبخند بزند. این فکر می‌خواست او را به گریه کردن بیاندازد و ممکن بود یک گند اساسی بالا بیاورد.
-‌چطور اون کار رو کردی؟
درحالی‌که به او خیره بود، با تعجب چشم برهم زد. او اصلا هیچ کاری نکرده بود. تخته روح باعث بیشتر اتفاقات بود. آن اتفاق تقصیر او نبود. ماری درحالی‌که برمی‌خاست، گفت:
-‌ویکی بهم گفت یه سوال بپرس، خب منم پرسیدم.
-‌دست من نبود اگه که با ریور فینیکس هیولا، ارتباط برقرار نکردید.
کی تکرار کرد.
-‌ماری، چطور اون کار رو کردی؟
بیشتر از این‌که به او جواب دهد به خودش گفت:
-تقصیر من نبود.
ماری به سمت کتش رفت که کی بازویش را چنگ زد و متوقفش کرد. چشم‌های‌شان به هم قفل شدند و ماری به دنبال ذره ‌ای باور و اعتماد او به خودش در چشمانش گشت؛ اما همه‌ی چیزی که پیدا کرد عصبانیت، نگرانی و چیز های دیگر بود که ماری را به خود لرزاند. آسمان چشمانش تیره و تار شد و با یک صدای ملایم زمزمه کرد.
-‌متاسفم؛ نمی‌خواستم که این اتفاق بی‌افته!
کی بازویش را رها کرد.
-‌چطور می‌تونی این‌جوری دروغ بگی؟
دهان ماری باز شد تا چیزی بگوید؛ اما کی ادامه داد.
-‌اعتراف می‌کنم، وقتی اون سه تا پیداشون شد ذوق زده نشدم؛ اما تو نباید اونا رو اون‌جوری از ترس زهره ترک می‌کردی!
او نگران نبود که آیا ماری ناراحت شده یا نه؟! برایش اهمیت نداشت که ماری ترسیده یا نه. ماری کت افتاده‌اش را برداشت و آن را پوشید.
-‌همونطور که گفتم هیچ قصدی برای اتفاقایی که افتاد نداشتم. متاسفم!
کی تشر زد.
-‌چی؟
ماری به خود لرزید.
-‌به هر حال چطور اون کار رو کردی؟ این هم بعضی از حقه هایی که مادربزرگت یادت داده؟ این‌جوری تو و راشل یکشنبه شب‌ها رو شروع می‌کنید؟ تو می‌ری و جوری مردم رو می‌ترسونی که عقل از سرشون بپره؟ این کاریه که تو می‌کنی؟
ماری جواب نداد. برای جواب دادن خیلی عصبانی بود. عصبانی بود که آن شب همچین اتفاقی افتاده، عصبانی بود که سرو کله‌ی ویکی پیدا شده، برای آن جلسه احضار ارواح عصبی بود، عصبی بود که دهن گشادش را باز کرده، عصبی بود که کی‌روش از او عصبانی بود. عصبانی بود که کی‌روش حقیقت را راجع بهش فهمیده و مثل بقیه از او بخاطر توانایی‌اش متنفر شده است. عصبی بود که یک عجیب الخلقه بود!
کی داد زد.
-‌ماری!
او یک جواب می‌خواست. ماری نگاهش کرد؛ ولی گریه نکرد که این باعث آسودگی خاطر کوچکی بود.
کی غرید.
-‌چیزی نداری برای دفاع از خودت بگی؟
ماری تکرار کرد:
-‌متاسفم.
و از در جلویی بیرون رفت.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: Narín✿، . faRiBa .، ~BAHAR.SH~ و 20 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا