خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

یک سوال میخوام بدونم چند نفر دوست دارن که جلد دوم این رمان ترجمه بشه ؟ جلد دوم ژانر عاشقانه و ترسناک

  • میخوام جلد دومش رو هم بخونم.

  • برام فرقی نداره باشه میخونم نباشه هم نه.

  • نه اصلا نمیخوام.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
کی پرسید.
-‌اما اون تهدیدت کرده؟
لحن صدایش باعث شد ماری غافل گیر شود؛ چون با لحن آرامی نپرسیده بود و به نظر نگران می‌رسید و نگرانی‌اش روی ماری بود.
-‌بهم گفت برم.
-‌دیگه چی؟
اصرارش ماری را عصبی می‌کرد. کی به نظر می‌رسید نگران ماری است؛ اما نمی‌توانست واقعی باشد. همچنین کی نمی‌خواست ماری در خانه‌اش باشد. چرا برای سوال پرسیدن راجع به کایل از ماری انقدر پافشاری می‌کرد؟
-‌بهم گفت دیگه هیچوقت نیام خونه‌تون.
-‌و؟
-‌و هیچی؛ من باید برم. راش، یالا.
راشل حلقه سیر و میخ چوبی‌اش را از روی میز آشپزخانه چنگ زد و دنبال ماری بیرون رفت.
قبل از اینکه راشل صحبت کند آن‌ها نصف راه را تا خانه ماری رفته بودند.
-‌خب از ریکی چخبر؟
-‌هیچ نشونه‌ای نیست.
راشل ماشین را ناگهانی کنار جاده کشاند و پارک کرد. کمربند ایمنی‌اش را باز کرد و به طور کامل به‌سمت ماری چرخید و با تحکم پرسید:
-‌تو زیرزمین چه اتفاقی افتاد؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-‌هیچ اتفاقی نیفتاد.
-‌من رو از این موضوع نکش بیرون؛ ما یه تیمیم.
-‌چیزی واسه گفتن نیست.
راشل همچنان بهش چشم غره می‌رفت. ماری شانه‌هایش را خم کرد و دستانش را بالا برد.
-‌من هیچی نشنیدم؛ باور کن. من سعی کردم پیداش کنم. ریکی نمی‌خواد حرف بزنه. هیچ اتفاقی نیفتاد.
-‌وقتی دزدکی رفتیم اونجا که اون خیلی باهات حرف زد؛ عملا واسه حرف زدن باهات داشت تو رو می‌کشید توی زیرزمین.
-‌این بار حتی یه جیک هم نزد؛ حتی وقتی پشکل خوک صدا زدمش.
-‌پشکل خوک؟!
-‌دوست دارم اینجوری صداش بزنم خب؟
-‌وسیله ثبات کجاست؟
-‌خبر ندارم؛ اگه اون پایین باشه معلومه که قایمش کرده.
-‌پس چرا با عجله از اون‌جا اومدی بیرون؟
ماری اخم کرد.
-‌چون کایل یه آدم ناکِس احمقه.
-‌اینو که قبلا هم می‌دونستیم.
-‌آره، خیلی خوب؛ اون واقعا یه آدم احمقه.
-‌خب ریکی چی گفت؟
-‌اون هیچی نگفت؛ قسم می‌خورم من دروغ نمی‌گم.
راشل نگاه خشنی بهش انداخت.
-‌می‌خوای بدون من دوباره برگردی اونجا؟
جوابی نداشت که بلافاصله بدهد. حقیقت این بود که اصلا به دوباره برگشتن به آن‌جا فکر نکرده بود و نمی‌دانست حرکت بعدی‌اش چیست. به نظر نمی‌رسید ریکی کاری با خانواده اشر‌ها داشته باشد؛ پس او باید صبر می‌کرد تا اتفاقی بی‌افتد؟ این کار حس خوبی نمی‌داد، فقط نمی‌دانست قرار است چه کار کند. تمام چیزی که می‌توانست بهش فکر کند درخواست کمک از مادربزرگش بود که حسی شبیه یک کوچولو شانه خالی کردن می‌داد؛ اما نمی‌توانست به گزینه دیگری فکر کند. مادربزرگ خیلی بیشتر از ماری اطلاعات داشت. با صدای استارت ماشین فهمید که هنوز جواب سوال راشل را نداده و بلاخره با لکنت گفت:
-‌نه معلومه که بدون تو نمی‌رم اون‌جا.
زمان زیادی که برای جواب دادن صرف کرده بود باعث شد راشل حرفش را باور نکند و با صدایی بی‌روح بگوید:
-‌باشه هرچی تو بگی ماری.
ماشین را به داخل جاده راند و دوباره به‌سمت خانه ماری حرکت کرد.
وقتی آن‌ها مقابل خانه ماری ایستادند، ماری در ماشین را باز کرد؛ اما نتوانست بدون یک بار دیگر تلاش برای متقاعد کردن راشل به این که او حقیقت را می‌گوید بیرون برود.
-‌من واقعا صدای ریکی رو نشنیدم. نمی‌دونم چرا. شاید اون می‌دونست من درصدد انجام یه کاری بودم. من باید یه نقشه برای خلاص شدن از شرش پیدا کنم.
راشل گفت:
-‌ببین اگه نمی‌خوای بهم بگی اشکال نداره؛ اما حتی فکرشم نکن که بخوای پام رو از این قضیه بیرون بکشی.
ماری با تاکید و مخالفت سرتکان داد.
-‌من تو رو بیرون نمی‌کشم؛ قسم می‌خورم.
راشل چند لحظه بهش نگاه کرد و سپس نگاه گرفت. ماری پرسید.
-‌قهری؟
اینکه راشل قبل از جواب باید فکر می‌کرد اذیتش می‌کرد. آن‌ها معمولا همیشه با هم، هم‌فکر بودند.
-‌آره؛ خب حرکت بعدیمون چیه؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-‌باید به مادربزرگ همه چی رو بگم؛ شاید اون بدونه چطوری یه محافظ جادویی واسه کی و خونواده‌‌اش بسازیم.
راشل گفت:
-‌باشه.
ماری می‌توانست بگوید که راشل هنوز فکر می‌کرد ماری اتفاقی که افتاده بود را نمی‌گفت؛ اما واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده بود به جز این‌که کایل خیلی عصبانی‌اش کرده بود و در آخر می‌توانست به خودش اعتراف کند که کایل او را ترسانده بود. اگر دیگر هیچ‌وقت او را نمی‌دید دلتنگش نمی‌شد. قبل از اینکه برود داخل خانه، رفتن راشل را تماشا کرد. باید همه چیز را به مادربزرگ می‌گفت و نظراتش را راجع به این‌که بعد از این چه کار کند می‌شنید. امیدوار بود که لااقل مادربزرگ حرفش را باور کند؛ چون به نظر می‌رسید هیچ کسی این اواخر بهش اعتماد نکرده بود.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 15 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل‌یازدهم: «کمک»
وقتی ماری به خانه رسید؛ به دنبال مادربزرگش گشت. مادربزرگ در دفترش بود، اما ماری او را در زمان خوبی گیر انداخت؛ در زمان استراحت ما بین مشتری‌ها بود و داشت زمان استراحتش را با جلا دادن به بلورها پر می‌کرد.
ماری تا پرده را کنار زد، به بالا نگاه کرده و لبخند زد.
-‌ماری؛ نفهمیدم اومدی خونه، این بعد از ظهر کجا بودی؟
همان‌جا در درگاه ایستاد. می‌دانست مادربزرگ جوابش را دوست نداشت.
-‌خونه کی.
مادربزرگ اخم کرد.
-‌تو اون‌جا چیکار می‌کردی؟
-‌سعی می‌کردم وسیله ثبات ریکی رو پیدا کنم.
-‌می‌دونی که کار خطرناکیه.
-آره؛ اما دارم سعی می‌کنم به کی کمک کنم.
نارضایتی‌اش با جوری که با شدت شروع به پاک کردن بلورها کرد معلوم شد.
-‌چه اتفاقی افتاد؟
ماری وزنش را به جلو و عقب تکان داد و گفت:
-‌هیچی.
مادربزرگ بلور ارغوانی را که با دقت زیاد داشت پاک می‌کرد، زمین گذاشت.
-‌هیچی؟
ماری به کفش‌هایش نگاه کرد. مادربزرگ واقعا چیز که ماری در شرف گفتن‌اش بود را دوست نداشت بشنود.
-‌وقتی من سعی ‌کردم بکشمش بیرون، ریکی لال بازی درآورد.
مادربزرگ از بالای عینک‌اش به او نگاه کرد.
-‌تو اون رو علاقه‌مند کردی؟ ماری این کار خطرناکیه، می‌دونم که بهتر از این‌ها بهت آموزش دادم؛ نباید چیزی بگی که یه روح عصبانی بلایی سر تو یا کس دیگه‌ای بیاره.
ماری به علامت موافقت سرتکان داد.
-‌می‌دونم، اما اون اصلا جوابی به من نداد؛ واقعا خیلی عجیب بود، اما من هنوزم نگرانم که ریکی، کی و خونواده‌ش رو اذیت کنه. فکر کردم شاید تو بتونی چیزی برای محافظت از اون‌ها بسازی؛ تو با بعضی از تردستی‌هات بلدی این کار رو انجام بدی.
مادربزرگ آه کشید و دوباره بلور را برداشت.
-‌یه روزی تو به مادربزرگت و توانایی‌های ناچیزش احترام می‌ذاری.
ماری رفت کنار مادربزرگ و روی کف اتاق زانو زد؛ بلور را از دستانش گرفت تا بتواند دستانش‌ را محکم بگیرد.
-‌من بهت احترام می‌ذارم مادربزرگ، و توانایی‌های تو ناچیز نیست؛ تو عالی‌ترین فال‌گیر این سمت از می‌سی‌سی‌پی* هستی و تو باید روی کارت‌های بیزنست این رو بنویسی. تو راجع به اتفاقات فراطبیعی بیشتر از من می‌دونی. شاید من بتونم صدای ارواح رو بشنوم؛ اما تو اون کسی هستی که می‌دونه چجوری کنترلشون کنه. می‌تونی بهم کمک کنی چندتا طلسم برای خونه کی بسازم؟ لطفا!
مادربزرگ دستان ماری را فشرد.
-‌خیلی خوب، اما من باید برم مغازه تا تدارکات لازم رو بخرم. الان برای رفتن خیلی دیره؛ باید بذاریم برای فردا.
-‌عالیه.
تسکین دهنده بود که مادربزرگ وارد این موضوع شده بود.
-‌شاید راشل برای کمک بیاد خونه‌مون.
مادربزرگ عینک روی دماغش را به عقب هل داد.
-‌شک دارم که آقای لاندا وقتی که راجع به انجام فعالیت‌های فوق برنامه توصیه می‌کرد، منظورش این بوده باشه.
ماری پوزخند زد.
-‌خیلی خوب، اقلاً این کار من رو از خیابون گردی دور نگه می‌داره.
مادربزرگ یک لحظه به آرامی خندید؛ اما بعد به ماری که هنوز روی کف اتاق زانو زده بود نگاه کرد و لبخند مهربانی به پهنای چهره‌اش زد.
-‌یوهانا* اگه می‌تونست تو رو الان ببینه خیلی بهت افتخار می‌کرد.
ماری از یادآوری مادرش یخ بست.
-‌افتخار واسه چی؟
مادربزرگ موهای ماری را با دست به عقب شانه کرد.
-‌اون به‌خاطر این که تو با موهبتت کنار اومدی و ازش برای کمک به دیگران استفاده می‌کنی بهت افتخار می‌کنه.
گلویش از بغض گرفته شد؛ همیشه در موضوعاتی که به والدینش مربوط می‌شد گلویش این جوری می‌شد.
-‌اما مامان این موهبت رو نداشت.
-‌نه؛ اما این به این معنی نیست که اون نمی‌دونه موهبت ها چطور دیگران رو وادار به دور شدن و قایم کردن خودشون می‌کنه.
هیچ‌وقت چیزی راجع به این موضوع نشنیده بود.
-‌چی؟
-‌کسایی با این موهبت هستند که فکر می‌کنن این یه نفرینه. می‌دونم که تو از موهبتت بدت میاد؛ اما تو هیچ وقت بخاطر داشتن این موهبت خودتو مثل یه موجود شوم و اهریمنی تصور نکردی.
ماری درحالی که کمی به وسیله آن نظر رنجیده بود گفت:
-‌معلومه که نه.
مادربزرگ با ملایمت تکرار کرد.
-‌معلومه که نه.
و ادامه داد.
-اما مامانت آدم‌هایی که همچین حسی دارن رو درک می‌کنه و این خیلی ناراحتش می‌کنه. اون سعی کرد متقاعدشون کنه که اونا اهریمنی و شوم نیستن؛ اما نتونست بهشون دسترسی پیدا کنه. می‌دونست که ممکنه تو این موهبت رو داشته باشی. این تو خونواده‌مون رایج بود؛ اما اون امیدوار بود که کار تو به جایی نکشه که مثل این ارواح‌ غمگینی که خودشون رو فقط بخاطر جوری که هستند آزار می‌دن، بشی!
-‌مادربزرگ، اونی که مامانم سعی می‌کرد کمکش کنه کی بود؟
ماری کنجکاو بود چون تا به حال فقط خودش و مادربزرگش را به عنوان تنها کسانی که موهبت داشتند، می‌‌شناخت.
مادربزرگ سر تکان داد.
-‌اونا فامیلای دورمون هستند؛ شک دارم که تو حتی دیده باشی‌شون.
-‌اما اگه مامان اونا رو بشناسه...
-‌مامانت دنبالشون گشت و اونا خواسته‌هاشون رو حتی دوباره واضح مخابره نکردن؛ اونا ارواح غمگینی هستند که به بدبختیاشون چسبیدن.
***
1_ Mississippi
2_Johanna


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای قرچ قرچ از لاستیک ماشین که روی جاده اختصاصی ریگی حرکت می‌کرد بلند شد. مادربزرگ از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-‌خانوم پولکه؛ یه ملاقات فوری راجع به چودر ترتیب داده.
-‌چجور اتفاق فوری می‌تونه واسه یه سگ مرده بی‌افته؟
مادربزرگ شانه‌هایش را بالا انداخت و شروع به گذاشتن بلورها بر سرجایشان کرد.
-‌باید ببینیم.
ماری برای انجام تکالیفش به سمت اتاقش از پله‌ها بالا رفت. نیم ساعت بعد روی کف اتاق دراز کشیده بود و یک کاربرگ لاتین را انجام می‌داد که یک توپ بوقی قرمز آشنا روی کتاب درسی‌اش افتاد.
توپ را با تعجب برداشت.
-‌چودر؟
-‌آرف!
در اتاق خوابش باز شد و مادربزرگ به داخل آمد؛ بدن چودر را زیر بـ*ـغلش بالا زد و لبخندی عصبی به ماری زد.
ماری پرسید.
-‌باهاش چیکار می‌کنی؟
روی سر پرشده از مواد سگ دست کشید.
-‌ظاهرا ما یه عضو جدید تو خونواده‌مون داریم.
-‌چی؟!
-‌چودر و داکسن تیپسی* جدید خانوم پولک باهم کنار نمیان؛ تیپسی شب و روز رو به بدن چودر پارس می‌کنه و خانوم پولک هم فکر کرد که خونه‌ما واسه‌ش جای بهتریه.
-‌نمی‌تونه یه کار معقولانه کنه؟ مثل دفن کردنش؟
چودر زوزه کشید. ماری با یک اخم به اعتراض مستقیم چودر نگاه کرد.
مادربزرگ در حالی که به‌نظر راضی نمی‌آمد پرسید.
-‌می‌خوای اون رو به آ*غو*ش مرگ بسپاری؟
-‌تو می‌گی ما یه سگ مرده رو به عنوان حیوون خونگیمون نگه داریم.
-‌اون بانمکه.
-‌اون مرده.
مادربزرگ اسکتایش تریر را بالا برد و روبه‌‌‌روی صورتش نگه داشت و به داخل چشمان شیشه‌ایش نگاه کرد.
-‌فکر کنم حق باتوئه؛ ما باید بذاریم بره.
ماری به چهره غمگین مادربزرگش خیره شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. نمی‌توانست چیزی که در شرف گفتنش بود را باور کند.
-‌خیلی خب حدس می‌زنم نگه داریش از یه سگ زنده آسون‌تر باشه؛ منظورم اینه که اون غذا نمی‌خوره، دستشویی نمی‌کنه، یا موهاش نمی‌ریزه.
گوشه های دهان مادربزرگ ذره‌ای به بالا کج شد و جواب داد:
-‌درسته.
-‌و گمون کنم می‌تونیم برای یه مدت کوتاه نگهش داریم و ببینیم چطور پیش می‌ره.
-‌مثل یه آزمایش اولیه.
به علامت مثبت سرتکان داد.
-‌آره، اما به محض اینکه هر کدوم از کفشام رو بجوئه یه مراسم خاکسپاری گیرش میاد.
-‌اما اگه اونا کفشای قدیمی و پاره پوره‌ای باشن چی؟
-‌من هیچ کفش اونجوری ندارم.
مادربزرگ نگاهی معنی دار بهش انداخت.
-‌ندارم.
-‌پس اگه چودر یه کفش قدیمی پاره پوره پیدا کرد و جویدش، اشکالی نداره چون واضحه که اونا مال تو نیستن؟
ماری مطمئن نبود که چطور جواب سوالش را بدهد درحالی که سعی می‌کرد تمام کفش‌هایش را به‌خاطر بیاورد. کفش‌های خیلی زیادی نداشت؛ اما بعضی از کفش‌ها را خیلی نمی‌دید چون بیشتر زیر تختش می‌ماندند، هر چند به طور مبهمی به یاد می‌آورد که بعضی از آن‌ها یک ذره کهنه بودند.
ماری نق زد.
-‌نمی‌خوام هیچ‌کدوم از کفشام رو بجوئه.
-‌پس پیشنهاد می‌کنم اونا رو از زیر تختت بکشی بیرون و به‌درستی سرجای خودشون بذاری.
-‌چطوری این قضیه رو به یه سخنرانی برای تمیز کردن اتاقم کشوندی؟
مادربزرگ دورتادور اتاقش را نگاه کرد.
-‌اوضاع فعلی اتاقت باعثش شد.
-‌اتاق که کثیف نیست.
-‌وقتی لباسای کف اتاق بیشتر از لباسای تو کمدته، وضع اتاقت یه معضله.
-‌گفتم می‌تونی روح سگ رو نگه داری. تنهام بذار؛ من می‌رم تکالیفم رو انجام بدم.
***
مدادش را با بی‌قراری و بی‌تابی به میز‌اش می‌زد. ساعت باید خراب شده باشد؛ پنج دقیقه پیش یک ربع به دوازده بود. واقعا باید به دستشویی می‌رفت؛ اما منتظر ماند تا زنگ به صدا درآید. مدادش را تندتر به میز زد.
یک پسر دو صندلی آن طرف‌تر از ماری زمزمه کرد:
-‌هی ماری، تو با یه چوب جارو پرواز کردی؟ یا او رنو به یه جاروبرقی دایسون* ارتقا دادی؟
-‌هیچ کدوم. راجع به تو چطور؟ هنوزم راجع به دورا* خیال پردازی می‌کنی؟ یا بلاخره خیال‌پردازی‌هات رو به ریحانا* ارتقا دادی؟
پسرک صورتش قرمز شد و اخم کرد و تمام دوستانش زیر لـ*ـب خندیدند. آقای جیکوبز*، معلم لاتینشان، بهشان گفت که به درس توجه کنند. ماری به سمت ساعت چرخید و چشمانش از فرط تعجب بیرون پرید. الان ساعت هیجده دقیقه به دوازده بود. همین شد که تصمیم گرفت به دستشویی برود. از روی صندلی‌اش بلند شد و جلو رفت؛ پدل چوبی بزرگ را که کنار در قرار داشت، برداشت و دزدکی از کلاس بیرون برد. پدل دلیل این بود که او با امیدواری منتظر زنگ خوردن بود. آقای جیکوب اصرار داشت که دانش آموزانش آن را به عنوان یک کارت عبور برای دستشوییشان حمل کنند. ماری حدس زد که آن یک نشان از روزهای انجمن برادری‌اش باشد. بعضی از معلمان واقعا سادیستی بودند.
***
1_ Dachshund Tipsy: سگ پاکوتاه به اسم تیپسی.
2_ Dyson: دایسون (انگلیسی: Dyson‎) شرکت لوازم خانگی بریتانیایی است، که در زمینه تولید جاروبرقی، فن‌های مکانیکی، اچ‌وی‌ای‌سی و خشک‌کن‌های برقی فعالیت می‌نماید.
3_ Dora: شخصیت کارتونی
4_ Rihanna: خواننده
5_ Mr. Jacobs


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • خنده
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
با یک آه به سرعت وارد دستشویی دخترانه شد. کارش را انجام داد و به سمت آیینه رفت تا آرایشش را رتوش کند. از زمان جلسه ارواح بیش از اندازه در آرایش زیاده روی می‌کرد؛ کرم پودر مات، خط‌چشم غلیظ و ضخیم سیاه، ریمل بسیار زیاد، و رژلب سیاهی که می‌زد آن‌چنان تضاد زننده‌ای در چهره‌اش می‌ساخت که احساساتش را گنگ و خاموش می‌کرد. ماری شک داشت لوازم آرایشی کاور گرل* قصد داشته باشد برای کرم پودرهایشان آپشنی در نظر بگیرد که لکه‌های احساسی مانند غم و اندوه را پنهان کند؛ اما اگر به اندازه کافی غلیظ می‌مالید می‌توانست حتی غم و دلتنگی‌اش را هم پنهان کند. به تمام محافظ‌هایی که می‌توانست بگیرد نیاز داشت، مخصوصا وقتی که ویکی با قدم‌های شمرده وارد دستشویی شد.
ویکی گفت:
-‌ای وای، هیولا شهر داره ماسکش رو میزون می‌کنه؛ نگاهش نکن وگرنه به سنگ تبدیل می‌شی.
چشمان ماری به سمت انعکاس چهره ویکی سر خورد.
-‌آیینه، آیینه روی دیوار، کی از همه دغل‌کارتره؟ اوه مهم نیست؛ خودم دارم می‌بینمش.
با رژلب سیاهش یک دایره بزرگ دور انعکاس ویکی در آینه کشید. ویکی درحالی که با خشم به ماری می‌نگریست، دهانش نازک شد. ماری در مقابل از آیینه بهش لبخند واضحی زد.
-‌چرا اون‌ها اجازه دادن هیولایی مثل تو بیاد تو مدرسه؟
-‌چون که اون‌ها ای او اس-به معنی فرصت جذب برابر هستن؛ نمی‌تونن اجازه بدن هیچ‌کسی بخاطر بدبختیش کنار گذاشته بشه.
ویکی سر تکان داد و به سمت سینک قدم برداشت. زیپ کیف دستی‌اش را باز کرد و یک تیوب کانسیلر بیرون کشاند. ماری شروع به رتوش کردن رژ لـ*ـبش کرد. در شرف ترک آن‌جا نبود؛ چون او اول به آن‌جا آمده بود و قصد نداشت بخاطر وجود ویکی با قدم‌های تند و سریع از آن‌جا برود. ویکی نگاه اجمالی به رژلبش انداخت و نچ نچی کرد.
-‌هیچ‌وقت قوانین زیبایی آدم‌های مطرود رو نمی‌فهمم؛ چرا خودت رو به زحمت می‌ندازی که زشت‌تر به نظر بیای؟!
-‌هیچ‌کس فکر نمی‌کنه که آرایشم زشته!
ویکی خندید.
-‌آم، آره می‌کنن.
ماری نادیده‌اش گرفت و ریملش را بیرون کشید.
-‌تسلیم شو ماری؛ تو هیچ‌وقت نمی‌تونی برش‌گردونی.
دستان ماری در تیوب ریمل را بست؛ نیازی نداشت که بپرسد، منظور ویکی کیست.
-‌از کجا می‌دونی؟ ممکنه احساسش رو به یاد بیاره.
-نه، قبلا احساسش رو به یاد آورده؛ بهم گفت که از روی ناچاری داستانی ساختی تا دوباره به خونه‌ش دعوتت کنه، تسخیر؟ واقعا؟ اون بهم گفت که به هر حال تو یه آدم ضعیفی. چی؟ نمی‌تونی هیچ زنجیری برای سروصدا راه انداختن پیدا کنی؟
-‌این‌هایی که می‌گی مشکل روانی توئه نه من.
ویکی چشمانش را چرخاند و تیوب کانسیلرش را داخل کیف دستی‌اش چپاند.
-‌تو خیلی مزخرف و دروغ‌گویی؛ انتظار نداشته باش دوباره به خونه کی دعوت بشی، هیچ وقت.
یک فکر ناگهانی به ذهن ماری خطور کرد که لـ*ـب‌هایش را جمع کرد.
-‌این چیزیه که واقعا تو رو نابود کرده، مگه نه؟ اون دوبار من رو دعوت کرده، اما از تو نخواسته بیای، خواسته؟ ای بابا، این خیلی عالیه.
چشمان ویکی باریک شد و روی گونه‌اش لکه های صورتی پدیدار شد.
-‌گوش کن هیولای روانی؛ کی زیادی واسه تو خوبه، اون زیبا، با ملاحظه و باهوشه. کاملا خارج از طبقه و سطح تو.
-‌می‌دونی، روانشناس‌ها کشف کردن اسم این چیزهایی که می‌گی فرافکنیه* شاید بخوای تو کتاب مرجع، راجع بهش بخونی.
ویکی گفت:
-‌من خودم می‌دونم فرافکنی چیه. شاید بخوای راجع به اجتماع ستیزی تو کتاب مرجع بخونی.
-‌اوه، انگار یکی قبلا تحت درمان بوده.
-‌نمی‌خوام حرف بزنم؛ حیوون خونگی کوچولوی خانم لاندا. اون کتابی، چیزی راجع بهت نوشته؟
دست ماری بالا پرید، اما جلو خودش را از سیلی زدن به ویکی گرفت. رضایت زودگذر ارزش اینکه خودش را در دردسر بی‌اندازد نداشت. اما وسوسه انگیز بود، خیلی وسوسه انگیز. ویکی می‌توانست ببیند ماری چقدر اعصابش خورد شده؛ با یک لبخند از خود راضی کمی برق لـ*ـب مالید و زیپ کیف دستی‌اش را بست.
-‌به هر حال من باید برم. گپ خوبی باهات داشتم. حالا من باید برگردم به کلاسم و بشم یه دختر معمولی محبوب که همه دوسش دارن و بهش اهمیت می‌دن؛ درحالی که تو باید برگردی به هر چیزی که داری. حدس می‌زنم این قراره که یه زندگی باشه؟
ماری بدون پلک به ویکی خیره شد؛ نمی‌توانست پلک بزند وگرنه ممکن بود اشک‌هایش بریزد. آرزو کرد کاش مانند بقیه که از این چرت و پرت‌ها می‌گفتند؛ اجازه نمی‌داد که حرف‌های چیر لیدر هم احساساتش را جریحه دار کند؛ اما به جایش، جای آن زخم زبان‌ها داشت خونریزی می‌کرد. ویکی آخرین نگاه را به آینه انداخت و موهایش را رها کرد. بلاخره وقتی رفت، ماری به سمت آیینه چرخید و از زاویه جدیدش به خود نگاه کرد. در انعکاسش آن دایره سیاه اطرافش بود و انعکاسش به او خیره بود و ماری هم به او و چیزی دیگری برای گفتن نبود.
با خستگی به سمت کلاس رفت و آن پارو به پهلویش آویزان بود. نگاه نمی‌کرد که کجا می‌رفت. شدیدا احساس درماندگی می‌کرد. هیچ کدام از چیزهایی که ویکی گفته بود نباید ناراحتش می‌کرد؛ ویکی برایش هیچ معنی نداشت. به آرامی آواز خواند، چوب‌ها و سنگ‌ها، چوب‌ها و سنگ‌ها. نباید از حرف‌های ویکی اذیت می‌شد. وقتی از یک گوشه چرخید و با صورت به آ*غو*ش کسی فرو رفت هنوز سرش پایین بود. بعد ماری به عقب تلو تلو خورد.
***
1_ Cover Girl
2_ فرافِکنی یا فرازَفکنی یا سویَفکنی: یعنی نسبت دادن اعمال، عیب‌ها و امیال ناپسند خود به دیگران که در واقع ساز و کاری پدافندی به‌شمار می‌آید. زیگموند فروید نخستین کسی بود که این مبحث را در روان‌شناسی مطرح کرد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری بلافاصله گفت:
-‌وای خدا؛ ببخشید.
احساس شرم و دل‌زدگی می‌کرد؛ اما وقتی فهمید به کایل خورده خجالت لحظه‌ایش به سرعت جایش را با نگرانی عوض کرد. پدل را مانند محافظی جلویش بالا آورد.
-‌نگاه کن کجا داری می‌ری هیولا.
ماری چشمانش را در حدقه چرخاند و قدم برداشت تا دورش بزند و برود؛ کایل آیینه‌وار حرکت‌اش را منعکس کرد و جلوی راهش را گرفت، ماری پوفی کرد.
-‌قبلا گفتم ببخشید کایل.
-‌تو باید دوباره بگی؛ اونم درست و کامل.
ماری در عوض دوباره چشمانش را در حدقه چرخاند. به این دردسر آن‌هم درست بعد از برخوردی که با ویکی داشت نیاز نداشت. کایل با تشر داد زد:
-‌چشمات رو واسه من نچرخون.
-‌وگرنه چی می‌شه؟
-‌وگرنه من پشیمونت می‌کنم.
ماری از قصد چشمانش را برای سومین بار در حدقه چرخاند. کایل با خشونت هلش داد و به پدل چنگ زد و ماری را محکم تکان داد. توقع خشونت فیزیکی را از کایل نداشت. ماری دربرابر تکان محکم پدل مقاومت کرد. حسی داشت که بهش می‌گفت اجازه دادن به کایل برای این‌که به هدفش برسد ایده خیلی بدی بود.
ماری از میان دندان های بهم فشرده‌اش گفت:
-‌ولش کن کایل.
کایل نیشخند زد.
-‌وگرنه چی می‌شه؟
-‌ببین، من نمی‌خوام هیچ دردسری درست کنم؛ اما اگه ول نکنی، یه بلایی سرت میارم.
حرف مبالغه‌آمیزی بود؛ اما قصد نداشت جا بزند.
کایل پوزخند زد و پدل را به سمت خودش کشید و ماری نزدیک‌تر شد. آن‌ها بینی به بینی هم بودند یا به عبارت دقیق‌تر بینی به گردن هم، چون کایل یه سَر بلندتر بود. ماری می‌توانست نوشته روی گردنبند طلا را با نگاهی زیر چشمی از دکمه یقه‌اش بخواند: «تا ابد باهم». ماری کمی کنجکاو شد که چه کسی آن را بهش داده و امیدوار بود که آن دختر به نوشته‌ی روی هدیه پایبند نماند.
کایل رویش خم شد و در گوشش گفت:
-‌بذار یه چیزی بهت بگم ماری؛ من می‌تونم با هر کسی که می‌خوام هرکاری که می‌خوام بکنم، پس می‌تونم با تویی که من می‌خوام هر کاری بکنم.
-‌پسر، واقعا به یه گوش‌مالی راستی نیاز داری.
کایل با تحقیر به سرتا پایش نگاه کرد.
-‌و کی می‌خواد به من گوش‌مالی بده؟
-‌خب اگه تو دنبال داوطلبی، من می‌تونم باشم.
ماری با آن پدل به عقب هلش داد؛ اما کایل که حرکتش را پیش بینی کرده بود، به پدل چنگ زد و به عقب قدم برداشت. ماری هنوز آن پدل را ول نکرده بود و نمی‌گذاشت کایل آن را داشته باشد. کایل دورش چرخید و او را به دیوار چسباند، ماری در تله افتاده بود. این چیزی نبود که ماری برایش داوطلب شد.
کایل گفت:
-‌با حقیقت روبه‌رو شو ماری؛ من بهتر از تو‌ام، شاید قبولش نکنی؛ اما تو هیچی نیستی!
چشمان ماری باریک شد. با یک صدای آهسته و بم، بحث کرد.
-‌گوش کن خودخواه؛ تستسترون فریب خورده، که می‌خوای مرد بزرگی بشی؟! من همه چیزام نه هیچی. من به اینکه تو یا هرکس دیگه‌ای چی فکر می‌کنه اهمیت نمی‌دم و به این خاطره که من خاصم. اما تو، از طرف دیگه، کارای بد می‌کنی تا قبولت کنن؛ این خیلی احمقانه و رقت انگیزه، اونا باید آدم‌هایی که مثل تو کارای احمقانه و بچگونه می‌کنن رو درک کنن.
صورت کایل از خشم درهم رفت. دهانش را باز کرد تا در جواب چیزی بگوید، اما صداهایی که از پایین سالن آمد ساکتش کرد. ماری فرصتش را مناسب دید. پدل را از چنگش با حرکت تند و سریعی بیرون کشید و یک چندتا قدم برای اطمینان از او دور شد. دو پسر از کنارشان گذشتند و با کنجکاوی نگاهی اجمالی به کایل و ماری انداختند؛ اما به راه‌شان ادامه دادند. ماری پشت سرشان راه افتاد و کایل را پشت سرش رها کرد. پدل در دستانش تکان می‌خورد.
وقتی دوباره وارد کلاس شد، زنگ ناهار به صدا درآمد. کیف‌اش را روی شانه‌هایش انداخت و سرش را برای هجوم معمولش به داخل سالن پایین آورد. برای یک بار هم که شده تمام زمزمه‌ها و نگاه‌های خیره برایش آرامش بخش بودند؛ چون اگر آن‌ها بهش نگاه می‌کردند آن وقت آن دیوانه‌ی زورگوی احمق، که به عبارت دیگر به نام کایل شناخته می‌شد، نمی‌توانست تنهایی به دام بیاندازدش و تهدیدات بد و زننده‌ای کند.
راشل درحال غذا خوردن و خواندن یک کتاب درسی در جای همیشگی‌شان بود. ماری خودش را تلپی کنار راشل انداخت و سلام داد:
-‌سلام.
راشل چشمانش را به سرعت به ماری انداخت و به سمت کتابش برگرداند. ماری متوجه سکوتش نشد. هنوز بعد از برخوردی که با کایل و ویکی داشت حالش کمی خراب بود.
ویکی گفته بود کی اصلا حرفش را باور نکرده. نه، کی در واقع نه تنها حرفش را باور نکرده بود، که بهش خندیده بود. خب، ماری از کی انتظار نداشت که فقط طبق ادعایش او را کشیش یک روح‌زدایی بنامد. اما اینکه کی اصلا توانایی‌هایش را نمی‌پذیرفت روحیه‌اش را تضعیف می‌کرد. کی‌روش تخته اویجا را دیده بود و مقاله روزنامه را هم نشانش داده بود؛ بیشتر از این چه کاری می‌توانست بکند که ثابت کند خانه‌اش تسخیر شده است؟ علاوه بر آن کایل هم بود. ماری نمی‌دانست مشکل کایل چیست. او عادت داشت که مردم باهاش در بیفتند؛ اما کایل به نظر می‌رسید خواسته‌ای بیشتر از در افتادن با او را داشت. کایل واقعا با رفتارهایش شروع به ترساندنش کرده بود؛ اما ماری به آسانی نمی‌ترسید.
غذایش را بیرون کشید و متفکر آن را جوید. ریکی دلیل اصلی آشفتگی‌اش بود؛ اما نمی‌دانست چطور با او برخورد کند. شاید او دیگر آن‌قدر ها هم تهدید بزرگی نبود. ریکی مطمئنا وقتی ماری در طی سومین ملاقت صدایش زد بهش هیچ توجهی نکرد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌مادربزرگ گفت چندتا چیز برای کمک در مقابل ریکی می‌سازه؛ اما من چطور قراره اون چیزا رو به کی بدم؟ اون فکر می‌کنه من دیوونه‌ا‌م چون اون کار رو می‌کنم. سعی کردن برای این‌که کی‌روش رو وادار کنم که یک کیف جادو یا یک طلسم برداره غیر ممکنه. بنظرت ما می‌تونیم یکی رو یواشکی بذاریم تو کوله پشتیش؟
ماری به سمت راشل چرخید تا ببیند به چه فکر می‌کند.
-‌چرا یهویی برای کمک به کی علاقه‌مند شدی؟
ابروهایش در هم رفتند.
-‌منظورت چیه یهویی؟ این چیزی نیست که ما براش از یه هفته تا حالا تلاش می‌کردیم؟
-‌آره، اما قبل از این من باید با زور و کتک و غر زدن می‌کشیدمت تا یه کاری بکنی. چیز جدیدی اتفاق افتاده؟
ماری راجع به برخوردش با کایل فکر کرد؛ اما واقعا دوست نداشت که راجع به آن موضوع حتی برای لحظه‌ای کوتاه چیزی به راشل بگوید و از طرف دیگر آن اتفاق واقعا هیچ ربطی به مسئله ریکی نداشت.
-‌نه همونطور که وقتی از خونه کی برگشتیم گفتم، یه‌کم جادو ضرری نداره.
راشل به سمت کتابش چرخید.
-‌پُف!
ماری از درمان آن دختر پرخاشگر وارفته خسته شد.
-‌چه مرگته؟
راشل کتابش را محکم بست.
-‌نمی‌دونم؛ چرا تو به من نمی‌گی؟ چون جوری که معلومه باید یه مشکلی داشته باشم.
-‌نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی.
-‌خب این دوتامون رو باهم مساوی می‌کنه.
ماری به جواب ظاهرا نامعقولش خندید؛ اما واکنش اشتباهی بود. راشل شروع به چپاندن وسایلش به داخل کیفش کرد.
-‌جداً چی شده؟
راشل گفت:
-‌این چیزیه که منم دوست دارم بدونم.
ماری حتی بیشتر از قبل گیج شد.
-‌هیچی نشده.
-‌مثل تو خونه کی که هیچی نشد؟
دوباره این موضوع؟ ماری نفس عمیقی کشید.
-‌قسم می‌خورم تو خونه‌ش هیچ اتفاقی نیفتاد. ریکی هیچی نگفت.
-‌تو همه چی رو بهم نمی‌گی.
-‌چی رو بهت نمی‌گم؟
-‌من چطور قراره بدونم؟
-‌پس چطور می‌دونی یه چیزی رو بهت نمی‌گم؟
چشمان راشل باریک شد.
-‌نمی‌ریزی بیرون نه؟
-‌چی رو بریزم بیرون؟
راشل کیفش را به تندی روی شانه‌اش کشاند و ایستاد.
-‌تا تو حاضر به گفتن من نشی؛ نمی‌خوام باهات حرف بزنم.
-‌گفتن چی به تو؟
اما راشل چرخید و با گام های بلند به سمت ورودی مدرسه رفت.
-‌راشل!
دوستش بدون نگاهی به پشت سرش وارد کلاس شد. ماری با بهت و سردرگمی همان‌جا نشست. وای خدا، واقعا امروز را نیاز نداشت. چه چیزی راشل را آن‌قدر مطمئن کرده بود که ماری چیزی را بهش نگفته؟ ماری وسایلش را چنگ زد و سعی کرد بهش برسد، اما او ناپدید شده بود. ماری به طوری که روز شومش داشت پیش می‌رفت اخم کرد و به سمت قفسه فلزی‌اش رفت.
درحالی که به قفسه فلزی‌اش نزدیک می‌شد؛ یک برگه تا شده که در یکی از هواگیرها گیر کرده بود را دید. برگه را بیرون کشید و بازش کرد. انتظار داشت یک شعر بی شرمانه و مبتذل یا شاید یک نقاشی باشد؛ اما بجایش، یک یادداشت بود.
ماری؛
مدرسه رو ول کن و بیا تو خونه‌ا‌م هم رو ببینیم. یه چیزی پیدا کردم که باید ببینی.
-کی!
ماری فکر نمی‌کرد دوباره درصدد رها کردن مدرسه باشد. اما هر چیزی که کی پیدا کرده بود باید مهم باشد و حتی ممکن بود وسیله ثبات ریکی باشد. اگر وسیله ثبات بود؛ نمی‌خواست با آن کی را دست بندازد. یک روح فقط بخاطر پیوند داشتن با سطح مادی و دنیوی خیلی از وسیله ثباتش مواظبت می‌کرد؛ چون اگر کسی وسیله ثبات را خراب می‌کرد روح باید منتقل می‌شد و این درحالی بود که ریکی هیچ تمایلی برای عازم شدن به سمت نور نشان نمی‌داد.
ماری می‌خواست راشل را با زور بگیرد و با خودش ببرد؛ اما نمی‌توانست وقتش را برای گشتن به دنبال راشل تلف کند. کی ممکن بود در دردسر افتاده باشد و در انتظار رسیدنش ثانیه شماری کند. از خودش پرسید که وسیله ثبات چه می‌تواند باشد؟ همان‌طور که اخیرا به راشل گفته بود وسایل ثبات می‌توانستند هرچیزی باشند.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 14 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوازده: «نبرد سرنوشت ساز»
ماری با آخرین سرعت به سمت خانه کی رفت. همه وسایلش را داخل قفسه فلزی‌اش انداخت و بدون نگاهی به پشت سرش مدرسه را ترک کرد. اعصابش بهم ریخته بود. برای از دست دادن کلاس‌هایش نگران نبود و اهمیت نمی‌داد که بخاطرش در دردسر بیفتد؛ درمورد چیزی که قرار بود پیدا کند نگران بود. آرزو کرد که ای کاش کی‌روش می‌آمد دنبالش بجای این‌که آن یادداشت را برای دیدنش بگذارد.
وقتی به خانه کی رسید؛ دید که هیچ ماشینی در راه اختصاصی نبود. والدینش هنوز سر کار بودند و کایل هنوز در مدرسه بود. فکر کایل باعث شده به خود بلرزد؛ آن پسر مسئله جدی کنترل خشم داشت و از قرار معلوم می‌خواست تمام مشکل‌اش را روی او خالی کند. وقتی دستش را به سمت در جلویی خانه بلند کرد متوجه شد در نیمه باز است؛ با این حال در زد، کسی پیدایش نشد. در را هل داد و باز کرد و با صدای بلندی داد زد:
-‌کی؟
هیچ‌کس جوابی نداد. اخمو قدم به داخل خانه گذاشت و دوباره داد زد.
-‌سلام؟
هنوز هیچ‌کس جوابی نمی‌داد. فقط یک‌جا به ذهن ماری می‌رسید که کی‌روش ممکن بود آن‌جا باشد و صدایش را نشنود. از اتاق نشیمن به سمت در زیرزمین رفت.
با دستی که روی دستگیره بود، پشت در ایستاد. احساس می‌کرد چیز بدی در شرف وقوع است و دلهره داشت. اگر کی‌روش کاملا درست گفته و منتظرش مانده بود، تا الان باید سروکله ریکی پیدا شده باشد. از فکر این‌که ریکی ممکن است کاری با کی کرده باشد شکمش پیچ می‌‌خورد، و درحال حاضر، آن روح آدم‌کش پایین بود و آن‌جا منتظر آمدن قربانی احمق ساده دل بعدیش بود. اما ماری یک قربانی نبود.
به سمت کابینت‌های آشپزخانه رفت و داخل‌شان را نگاه کرد؛ یک ماهیتابه سنگین چدنی پیدا کرد، مستقیما با آن نمی‌توانست به ریکی صدمه بزند؛ اما ممکن بود بشود با آن وسیله ثبات را خراب کند. به سمت در زیرزمین برگشت و به‌‌آرامی بازش کرد. چراغ زیرزمین روشن بود. کسی آن پایین بود، یا هنوز بود.
در نظر داشت دوباره کی را صدا بزند اما در عوض زبانش را گاز گرفت، از کسی که ممکن بود جواب دهد ترسید. با ترس و آهسته و با گوش‌هایی که برای شنیدن هر صدایی تیز کرده بود از پله‌ها پایین رفت. وقتی صدای یک چیزی را که روی کف زمین خراشیده می‌شد شنید، یخ بست؛ زمانی که با نگرانی ایستاد دیگر آن صدا را نشنید. به یکی یکی پایین رفتن از پله‌ها ادامه داد تا این‌که بلاخره به کف زیرزمین رسید و با دقت به اطراف نگاه کرد و نجوا کرد:
-‌کی؟
وقتی هیچ جوابی نیامد، با دودلی چند قدم از پله ها دور شد و به آرامی آن‌جا را اسکن کرد. او کجا بود؟ دستش روی دسته ماهیتابه سفت شد و نجوا کرد:
-‌ریکی، چیکار کردی؟
از زیر پله‌ها یک جفت دست بزرگ و عضلانی دید که به‌سمت او می‌آمد. ماری با تعجب نفس‌نفس زد؛ انتظار یک حمله زمینی را نداشت. یک صدای آشنا گفت:
-‌خب، چه حیف که این ماهیتابه جادویی نبود.
-‌اگه جادویی بود چیکار می‌کردی؟ چندتا تخم ‌مرغ برام درست می‌کردی؟ متاسفم اما گرسنه نیستم.
ماری تنها کاری که توانست از پیش ببرد انداختن ماهیتابه بود، ماهیتابه با صدای تالاپ تالاپ روی زمین زیر پاهای آویزانش کوبیده شد.
-‌بذار برم کایل!
-‌چرا؟ من همین جایی که هستی رو دوست دارم.
کایل به آرامی خندید و مشت‌اش را جلوی صورت او گرفت. ماری به عقب ضربه زد و پاشنه‌های پایش را به ساق پای کایل کوبید.
-‌بس کن!
-‌و چیکار می‌خوای با من بکنی؟
کایل به آرامی خندید و کمی به ماری نزدیک‌تر شد.
-‌اوه، نمی‌دونم؛ شاید باهات خاله بازی کنم.
-‌جالب نیست!
ماری سرش را به عقب پرت کرد و صاف به دماغش زد.
کایل نعره‌ای کشید و ماری را ول کرد. ماری چهاردست‌وپا و با عجله از او دور شد. دست کایل به سمت دماغ خونی‌اش رفت و داد زد.
-‌تقاصش رو پس می‌دی!


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری به‌سرعت موقعیت را سنجید؛ کایل راه پله ها را بسته بود و ماری می‌دانست نمی‌تواند از دستش قسر در برود. چشمانش روی ماهیتابه‌ای که روی کف زمین مانده بود، قفل شد.
درحالی که پاهایش را برای شیرجه رفتن به سمت ماهیتابه منقبض می‌کرد، کایل ناگهانی با خونی که هنوز از صورتش مانند رودی جاری بود به او حمله کرد. کایل دیگر فقط مانند یک آدم‌کش دیوانه عمل نمی‌کرد، حالا او شبیه یکی از آن‌ها شده بود. ماری به حمله‌اش جاخالی داد و ماهیتابه را برداشت، به عقب چرخید و روبه‌رویش با ماهیتابه‌ای که دودستی به آن چنگ زده بود ایستاد و با طعنه گفت:
-‌حالا اونقد ها هم گنده و بد نیستی؛ مگه نه کایل؟
کایل دندان قروچه کرد و دوباره بهش حمله کرد. ماری بدنش را چرخاند و دستانش را شبیه حالت ضربه زدن به توپ بیسبال عقب کشاند و ماهیتابه را چرخاند و با سمت پهن ماهیتابه به شانه‌اش ضربه زد. کایل به بلوک سیمانی دیوار خورد. به نظر می‌رسید سرش به دیوار خورده که بی‌حال روی زمین سر خورد. بلاخره ریکی گفت:
-‌ماری رو بکش؛ اون اصلا دختر خوبی نیست، فقط یکیه شبیه بقیه، همیشه ناله و شکایت می‌کنه که من دوسش ندارم و همیشه توقع داره من براش بهتر بشم؛ منم بهتر شدن رو نشونش می‌دم.
ماری با حیرت به اطراف آن‌جا نگاه کرد.
-‌پس تصمیم گرفتی الان حرف بزنی؟ مشکلت چیه؟
کایل هنوز از جایی که افتاده بود تکان نخورده بود. ماری با احتیاط به سمتش رفت و به پایش لگد زد. هیچ عکس العملی نشان نداد. ماری روبه دیوارهای زیرزمین پرسید:
-‌خیلی خب، ریکی کجایی؟
درحالی که دنبال وسیله ثبات می‌گشت جعبه‌ها را کنار ‌انداخت. جستجوی وسیله ثبات را با دقت انجام می‌داد. اگر زیر و رو کردن زیرزمین کاری بود که باید می‌کرد قصد داشت آن کار را انجام دهد.
ریکی به سوالش جواب نمی‌داد و ماری واقعا از نادیده گرفته شدن خسته شده بود. دوباره غرید:
-ریکی، تو کجایی؟
کایل به ماری زیر پایی زد و گفت:
-‌حدس بزن.
-‌چی؟
پشتش به زمین سیمانی خورد و ضربه نفسش را برید. ماهیتابه یک بار دیگر از دستانش رها شد.
کایل چرخید و او را محکم روی زمین نگه داشت. به مچ دستانش چنگ زد و آن‌ها را بالای سرش برد؛ ماری تقلا کرد که بیرون برود، اما خیلی سنگین بود. کایل به او پوزخند زد.
-‌ما داریم می‌فهمیم که کی قوی‌تره؟
-‌آره من دارم می‌فهمم.
ماری جواب داد و با زانو به کشاله رانش محکم زد.
کایل با خس خس ناله‌ای کرد و کنار رفت تا کشاله رانش را در حصار دستانش بگیرد. ماری خودش را از روی زمین بلند کرد و یک قدم به عقب برداشت. با ناباوری بهش خیره شد، خیلی بدتر از چیزی بود که تصور می‌کرد.
ماری پرسید.
-‌ریکی؟ چطوری اتفاق افتاد؟
کایل از روی کف زمین به آرامی خندید.
-‌نه، نه؛ باید بعضی از رازهام رو حفظ کنم.
با ضربه چکمه‌اش او را تشویق به گفتن کرد.
-‌بیخیال، می‌تونی به من بگی.
-‌‌و گفتم نه!
کایل با یک پرش و با دستانی که برای گرفتن او دراز شده بود بلند شد؛ اما ماری برای دور از دسترس ماندن به تندی عقب رفت و با صدای بلند از خود پرسید.
-‌باید یه چیزی باشه. ارواح برای نگه داشتن خودشون روی این سطح به یه وسیله ثبات نیاز دارن. چطور یه روح، یه شخص رو از طریق وسیله ثبات تحت نفوذ می‌گیره؟
-‌تا من اجازه ندم نمی‌فهمی.
کایل این را گفت و دوباره بهش حمله کرد. ماری سعی کرد با جهشی ناگهانی از راهی بیرون برود اما یکی از دستان دراز شده‌ی کایل بازویش را گرفت و پشتش را به کف زمین کشاند و دوباره او را به زمین میخ کرد.
-‌گمشو اونور!
ماری او را زد و هل داد؛ اما نیرویش داشت کم می‌شد.
-‌خسته شدی؟
-‌آره، از تو.
سمت راستش یک لامپ دید که از جعبه به بیرون غلت خورد، گرد و سنگین بود. در آخرین تلاش برای خلاص شدن، مفصل رانش پرت کرد و به سمت لامپ چرخاند. از آن ضربه سر کایل گرومپی به زمین سیمانی خورد و درحالی که دستش را برای ماساژ دادن جمجمه‌اش دراز می‌کرد ناله کرد. ماری بلند شد و نشست و به لامپ چنگ زد. با آن به سر کایل زده بود و لامپ نشکست؛ اما کایل بی‌حال به پشت افتاد. خون از یک بریدگی زننده شروع به جاری شدن روی شقیقه‌اش کرد. کایل دوباره بیهوش شد؛ اما ماری نمی‌دانست تا چه مدت طول می‌کشد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماری شروع به زیر و‌ رو کردن تمام جیب‌هایش کرد. کایل باید وسیله ثبات را همراهش داشته باشد. ریکی نمی‌توانست با ریموت کنترل او را تحت نفوذش بگیرد لااقل این چیزی بود که آرزویش را می‌کرد. با سراسیمه و دیوانه وار می‌گشت؛ تمام جیب‌هایش را خالی کرد، پیراهنش و پاچه‌های شلوارش را بالا برد تا اگر چیزی بهشان چسبیده یا به تسمه آویزان کرده را ببیند.
ماری بالای سرش نشسته بود؛ اما آن‌قدر روی پیدا کردن وسیله ثبات تمرکز کرده بود که نفهمید کایل داشت بهوش می‌‌آمد. درحالی که ماری سعی می‌کرد یقه پیراهنش را پایین بکشد کایل به آسانی مچش را گرفت.
-الان بنظرت زیادی پرو نیستی؟ اول یه شام مهمون کن.
ماری دستش را کشید تا خودش را آزاد کند، اما انگشتان کایل مثل آهن دور مچش قفل شده بود. کایل درحالی که به کندی راه می‌رفت ماری را هم با خود می‌کشید، ماری نمی‌توانست خودش را از چنگ‌اش آزاد کند؛ تاکتیکش را تغییر داد و روی پای کایل کوبید تا مجبور به رها کردنش بشود. کایل با پشت دستی که بهش زد کارش را تلافی کرد.
خیلی کوتاه چشمانش سیاهی رفت، اما وقتی دیدش واضح شد، با خشم چشمانش را باریک کرد و لبانش را با دندان قروچه عقب کشاند. هیچ‌کس تا کنون بهش سیلی نزده بود. ماری پایش را بلند کرد و با تمام نیرویش به شکمش لگد زد. کایل درحالی که به عقب سکندری خورد دستش را رها کرد. گردبند از پیراهنش به بیرون سر خورد و روی گردنش درخشید، قبلا در مدرسه دیده بودش؛ باید می‌فهمید. آن گردنبند به چیزی که یک پسر نوجوان به گردنش ببندد شباهتی نداشت. ماری ناگهانی آن را از گردنش کشید. زنجیرش به آسانی پاره شد. کایل با درد صدای هیس مانندی درآورد و برای حمله به سمت ماری چرخید؛ اما میان راه متوقف شد.
درحالی که روی زانوهایش افتاد باصدایی گیج و بهت زده پرسید.
-‌وایستا چی... چی شده؟
دستانش را به سمت صورت خون‌آلودش بلند کرد و هاج و واج به سر انگشتانش خونی‌اش خیره شد.
-‌این چه جهنمیه؟
-‌دختره رو بکش!
فریاد ریکی در دستگاه صوتی مغزش به صدا در آمد. صدا به قدری بلند و نزدیک بود که او را از جا پراند و گردنبند را انداخت. گردنبند وسیله ثبات ریکی بود و آن احمق وسیله ثبات را به گردنش انداخته بود.
ماری پرسید.
-‌کایل؟
-‌چه اتفاقی داره می‌افته؟
کایل همواره دستش را به صورتش می‌مالید و عقب می‌کشید و به دستان آغشته به خونش نگاه می‌کرد. بنظر نمی‌رسید که درک کند آن خون است.
-‌چیزی رو یادت میاد؟
ماری روی یک زانو نشست تا مستقیم و با اعتماد بنفس در چشمانش نگاه کند. کایل به تندی به او خیره شد و با وحشت زمزمه کرد:
-‌من می‌خواستم بکشمت.
-‌اما حالا نمی‌خوای، اشکالی نداره، اما باید از اینجا بری بیرون.
هنوز یک ذره گیج می‌زد، از روی زمین بلند شد و تلوتلو خوران از پله‌ها بالا رفت. ماری گردنبند را برداشت. ریکی با صدای خشنی گفت:
-‌نمی‌تونی به این آسونی‌ها از دست من فرار کنی.
ماری رو به زیرزمین خالی گفت:
-‌جایی نمی‌رم.
زنجیر را دور مچش پیچاند تا جلوی دوباره افتادنش را بگیرد.
-‌درسته؛ جایی نمی‌ری، ما تا ابد با همیم؛ درست شبیه نوشته‌ی روی اون گردنبند احمقانه.
ماری به سمت پله‌ها حرکت کرد.
-‌اگه اینقدر از این گردنبند متنفری، چرا با این ثبات پیدا کردی، لجن کثافت؟
ریکی گفت:
-‌مگه نمی‌گم نمی‌تونی جایی بری!
تقریبا به پله‌ی اول رسیده بود که یک دسته از جعبه‌های سنگین رویش افتاد. برای حفاظت از خودش سرش را پوشاند؛ اما یک جعبه‌ی سنگین او را با ضرب به زمین انداخت و در طی آن جریان، قوزک پایش به شدت پیچ خورد.
ماری خودش را از زیر جعبه‌ها بیرون کشید و با احتیاط ایستاد. وقتی وزنش را روی پای چپش انداخت از شدت درد خود را تکان داد. دعا کرد پایش رگ‌به‌رگ نشده باشد. لنگ لنگان به سمت پله‌ها رفت و گفت:
-‌گفتم تو رو به حال خودت ول نمی‌کنم.
ماری نمی‌توانست بدود؛ اما امیدوار بود بتواند به سرعت از پله‌ها بالا رود. در نیمه راه پله‌ها، ریکی به پای دردناکش چنگ زد و او را به تندی عقب کشید. ماری افتاد ته پله‌ها و مچ دردناکش ضربه خورد. درحالی که سعی می‌کرد درد وحشتناکش را مهار کند، مانند یک توپ در خودش جمع شد.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 13 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریکی گفت:
-‌به تلاش برای فرار ادامه بده؛ تو این سال‌ها این‌قدر بهم خوش نگذشته.
ماری خودش را مجبور کرد تا دست از فکرکردن و دردکشیدن بکشد. نمی‌توانست بیشتر از آن، این بدرفتاری ها را تحمل کند. اگر نمی‌توانست فرار کند باید وسیله ثبات را در زیرزمین خراب می‌کرد. به یاد ماهیتابه افتاد؛ ماهیتابه کجا بود؟ جوری که انگار ریکی بخواهد به سوال درون ذهنش پاسخ دهد ماهیتابه را از سمت دیگر زیرزمین به سرعت به سمت سرش در هوا پرت کرد. ماری به سختی و ناگهانی از سر راهش کنار رفت. ماهیتابه با صدای ترق بلندی به بلوک سیمانی دیوار خورد. قدرت ضربه، ماهیتابه را خم کرد و قسمتی از دیوار کنده شد. ماری یک ثانیه با وحشت به ماهیتابه خم شده خیره شد. چه می‌شد اگر ماهیتابه به سرش می‌خورد؟ به خودش گفت که دست از پرسیدن این سوال‌های احمقانه که جواب‌‌های واضحی دارند بردار و لنگ زنان دوباره شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. این بار دو دستی به نرده‌های پلکان چنگ زد. زنجیر گردنبند را داخل انگشتانش محکم گرفته بود و برای بالا رساندنش مصمم بود. وقتی از زیرزمین بیرون می‌رفت، آن وقت راه‌های دیگری برای تخریب وسیله ثبات پیدا می‌کرد. ریکی گفت:
-‌شما زنا همه‌تون شبیه همین؛ وقتی این‌جاییم می‌نالین چرا این‌جایین، وقتی رفتیم می‌نالین چرا رفتیم. چرا تکلیفتون رو روشن نمی‌کنین؟
ماری زیرلب گفت:
-‌من یکی که اگه تو رفته بودی اون دنیا خیلی خوشحال می‌شدم.
درحالی که از پله‌ها بالا می‌رفت، ریکی پاهایش را محکم کشید؛ اما نتوانست او را دوباره به تندی از پله‌ها پایین بکشد. هربار که ریکی به پای معیوبش چنگ می‌زد قیافه‌اش را از درد درهم می‌کشید، اما از بالا رفتن دست نمی‌کشید. چیزی نمانده بود از آن زیرزمین بیرون برود.
با تسکین خاطر به بالا رسید. تقریبا به بیرون از زیر زمین رسیده بود. نوری که از آشپزخانه می‌آمد به صورتش می‌تابید. به چهار چوب در چنگ زد تا خودش را بیرون بکشد اما در عوض فقط در رویش بسته شد. ریکی خندید:
-‌تو هیچ‌جا نمی‌ری.
سعی کرد در را باز کند اما در قفل شده بود. ماری به در کوبید و جیغ کشید.
-‌کایل!
هیچ شانسی برای تخریب وسیله ثبات در زیر زمین نداشت. درحالی که ریکی انجا راه‌های زیادی برای زمین زدن و نابودی‌اش داشت. جوری که انگار زمان مناسبی‌ست، یشتر جعبه ها از یک طرف به طرف دیگر زیرزمین پرواز کردند. به نرده پله‌ها خوردند و آن‌ها را لرزاند. کایل با سردرگمی و حرکت تند و محکمی در را باز کرد.
-‌چی شده؟ چرا داری زیرزمینم رو تیکه پاره می‌کنی؟
-‌کار من نیست احمق.
هلش داد و از کنارش گذشت و دنبال راهی برای خراب کردن گردنبند گشت. ریکی گفت:
-‌به به چه خوب آشپزخونه.
ماری ایستاد و با وحشت به اطراف آن‌جا نگاه کرد. خیلی دیر فهمید که آشپزخانه می‌تواند بدتر و خطرناک‌تر از زیرزمین باشد.
یک کشو در دورترین نقطه آشپزخانه باز شد و یک دسته از چاقو ها سرو کله‌شان در هوا پیدا شد. پرواز چاقو ها بدون ریکی امکان نداشت؛ آشپزخانه قطعا بدتر از زیرزمین بود.
ماری داد زد و کایل را به روی زمین هل داد.
-‌کایل برو پایین!
کایل پخش زمین شد. این‌که کایل هدف ریکی نبود اهمیتی نداشت. چاقوها از بالای سر کایل پرواز کردند و مثل یک موشک دنبال کننده تیز ماری را دنبال کردند. ماری به سمت اتاق نشیمن دوید و میز پیشدستی را انداخت و پشت آن سرش را دزدید. چاقوها به داخل میز فرو رفتند و بعضی‌ها از سمت های دیگر به همان سمت ماری از بـ*ـغل میز بیرون زدند. کایل از ترس خود را در یک گوشه جمع کرد و به میز و ماری خیره شد و داد زد:
-‌داره چه اتفاقی می‌افته؟
صدایش کمی هیستریک و هیجان زده بود. ماری جواب داد.
-‌هر چیز بدی که فکرش رو بکنی.
ماری به آرامی از کف زمین بلند شد. چطور می‌توانست گردنبند را خراب کند؟ فقط به یک فرصت برای فکر کردن نیاز داشت.
-‌اوه بازی داره شروع می‌شه.
در جلو خانه با شدت باز شد. ماری با ترس به آن سمت چرخید از دیدن چیزی که ریکی می‌توانست از بیرون بیاورد می‌ترسید.


ماری هراس‌انگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Saghár✿، . faRiBa . و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا