- عضویت
- 1/8/20
- ارسال ها
- 196
- امتیاز واکنش
- 12,721
- امتیاز
- 288
- محل سکونت
- کره ماه
- زمان حضور
- 30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
کی پرسید.
-اما اون تهدیدت کرده؟
لحن صدایش باعث شد ماری غافل گیر شود؛ چون با لحن آرامی نپرسیده بود و به نظر نگران میرسید و نگرانیاش روی ماری بود.
-بهم گفت برم.
-دیگه چی؟
اصرارش ماری را عصبی میکرد. کی به نظر میرسید نگران ماری است؛ اما نمیتوانست واقعی باشد. همچنین کی نمیخواست ماری در خانهاش باشد. چرا برای سوال پرسیدن راجع به کایل از ماری انقدر پافشاری میکرد؟
-بهم گفت دیگه هیچوقت نیام خونهتون.
-و؟
-و هیچی؛ من باید برم. راش، یالا.
راشل حلقه سیر و میخ چوبیاش را از روی میز آشپزخانه چنگ زد و دنبال ماری بیرون رفت.
قبل از اینکه راشل صحبت کند آنها نصف راه را تا خانه ماری رفته بودند.
-خب از ریکی چخبر؟
-هیچ نشونهای نیست.
راشل ماشین را ناگهانی کنار جاده کشاند و پارک کرد. کمربند ایمنیاش را باز کرد و به طور کامل بهسمت ماری چرخید و با تحکم پرسید:
-تو زیرزمین چه اتفاقی افتاد؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-هیچ اتفاقی نیفتاد.
-من رو از این موضوع نکش بیرون؛ ما یه تیمیم.
-چیزی واسه گفتن نیست.
راشل همچنان بهش چشم غره میرفت. ماری شانههایش را خم کرد و دستانش را بالا برد.
-من هیچی نشنیدم؛ باور کن. من سعی کردم پیداش کنم. ریکی نمیخواد حرف بزنه. هیچ اتفاقی نیفتاد.
-وقتی دزدکی رفتیم اونجا که اون خیلی باهات حرف زد؛ عملا واسه حرف زدن باهات داشت تو رو میکشید توی زیرزمین.
-این بار حتی یه جیک هم نزد؛ حتی وقتی پشکل خوک صدا زدمش.
-پشکل خوک؟!
-دوست دارم اینجوری صداش بزنم خب؟
-وسیله ثبات کجاست؟
-خبر ندارم؛ اگه اون پایین باشه معلومه که قایمش کرده.
-پس چرا با عجله از اونجا اومدی بیرون؟
ماری اخم کرد.
-چون کایل یه آدم ناکِس احمقه.
-اینو که قبلا هم میدونستیم.
-آره، خیلی خوب؛ اون واقعا یه آدم احمقه.
-خب ریکی چی گفت؟
-اون هیچی نگفت؛ قسم میخورم من دروغ نمیگم.
راشل نگاه خشنی بهش انداخت.
-میخوای بدون من دوباره برگردی اونجا؟
جوابی نداشت که بلافاصله بدهد. حقیقت این بود که اصلا به دوباره برگشتن به آنجا فکر نکرده بود و نمیدانست حرکت بعدیاش چیست. به نظر نمیرسید ریکی کاری با خانواده اشرها داشته باشد؛ پس او باید صبر میکرد تا اتفاقی بیافتد؟ این کار حس خوبی نمیداد، فقط نمیدانست قرار است چه کار کند. تمام چیزی که میتوانست بهش فکر کند درخواست کمک از مادربزرگش بود که حسی شبیه یک کوچولو شانه خالی کردن میداد؛ اما نمیتوانست به گزینه دیگری فکر کند. مادربزرگ خیلی بیشتر از ماری اطلاعات داشت. با صدای استارت ماشین فهمید که هنوز جواب سوال راشل را نداده و بلاخره با لکنت گفت:
-نه معلومه که بدون تو نمیرم اونجا.
زمان زیادی که برای جواب دادن صرف کرده بود باعث شد راشل حرفش را باور نکند و با صدایی بیروح بگوید:
-باشه هرچی تو بگی ماری.
ماشین را به داخل جاده راند و دوباره بهسمت خانه ماری حرکت کرد.
وقتی آنها مقابل خانه ماری ایستادند، ماری در ماشین را باز کرد؛ اما نتوانست بدون یک بار دیگر تلاش برای متقاعد کردن راشل به این که او حقیقت را میگوید بیرون برود.
-من واقعا صدای ریکی رو نشنیدم. نمیدونم چرا. شاید اون میدونست من درصدد انجام یه کاری بودم. من باید یه نقشه برای خلاص شدن از شرش پیدا کنم.
راشل گفت:
-ببین اگه نمیخوای بهم بگی اشکال نداره؛ اما حتی فکرشم نکن که بخوای پام رو از این قضیه بیرون بکشی.
ماری با تاکید و مخالفت سرتکان داد.
-من تو رو بیرون نمیکشم؛ قسم میخورم.
راشل چند لحظه بهش نگاه کرد و سپس نگاه گرفت. ماری پرسید.
-قهری؟
اینکه راشل قبل از جواب باید فکر میکرد اذیتش میکرد. آنها معمولا همیشه با هم، همفکر بودند.
-آره؛ خب حرکت بعدیمون چیه؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-باید به مادربزرگ همه چی رو بگم؛ شاید اون بدونه چطوری یه محافظ جادویی واسه کی و خونوادهاش بسازیم.
راشل گفت:
-باشه.
ماری میتوانست بگوید که راشل هنوز فکر میکرد ماری اتفاقی که افتاده بود را نمیگفت؛ اما واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده بود به جز اینکه کایل خیلی عصبانیاش کرده بود و در آخر میتوانست به خودش اعتراف کند که کایل او را ترسانده بود. اگر دیگر هیچوقت او را نمیدید دلتنگش نمیشد. قبل از اینکه برود داخل خانه، رفتن راشل را تماشا کرد. باید همه چیز را به مادربزرگ میگفت و نظراتش را راجع به اینکه بعد از این چه کار کند میشنید. امیدوار بود که لااقل مادربزرگ حرفش را باور کند؛ چون به نظر میرسید هیچ کسی این اواخر بهش اعتماد نکرده بود.
-اما اون تهدیدت کرده؟
لحن صدایش باعث شد ماری غافل گیر شود؛ چون با لحن آرامی نپرسیده بود و به نظر نگران میرسید و نگرانیاش روی ماری بود.
-بهم گفت برم.
-دیگه چی؟
اصرارش ماری را عصبی میکرد. کی به نظر میرسید نگران ماری است؛ اما نمیتوانست واقعی باشد. همچنین کی نمیخواست ماری در خانهاش باشد. چرا برای سوال پرسیدن راجع به کایل از ماری انقدر پافشاری میکرد؟
-بهم گفت دیگه هیچوقت نیام خونهتون.
-و؟
-و هیچی؛ من باید برم. راش، یالا.
راشل حلقه سیر و میخ چوبیاش را از روی میز آشپزخانه چنگ زد و دنبال ماری بیرون رفت.
قبل از اینکه راشل صحبت کند آنها نصف راه را تا خانه ماری رفته بودند.
-خب از ریکی چخبر؟
-هیچ نشونهای نیست.
راشل ماشین را ناگهانی کنار جاده کشاند و پارک کرد. کمربند ایمنیاش را باز کرد و به طور کامل بهسمت ماری چرخید و با تحکم پرسید:
-تو زیرزمین چه اتفاقی افتاد؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-هیچ اتفاقی نیفتاد.
-من رو از این موضوع نکش بیرون؛ ما یه تیمیم.
-چیزی واسه گفتن نیست.
راشل همچنان بهش چشم غره میرفت. ماری شانههایش را خم کرد و دستانش را بالا برد.
-من هیچی نشنیدم؛ باور کن. من سعی کردم پیداش کنم. ریکی نمیخواد حرف بزنه. هیچ اتفاقی نیفتاد.
-وقتی دزدکی رفتیم اونجا که اون خیلی باهات حرف زد؛ عملا واسه حرف زدن باهات داشت تو رو میکشید توی زیرزمین.
-این بار حتی یه جیک هم نزد؛ حتی وقتی پشکل خوک صدا زدمش.
-پشکل خوک؟!
-دوست دارم اینجوری صداش بزنم خب؟
-وسیله ثبات کجاست؟
-خبر ندارم؛ اگه اون پایین باشه معلومه که قایمش کرده.
-پس چرا با عجله از اونجا اومدی بیرون؟
ماری اخم کرد.
-چون کایل یه آدم ناکِس احمقه.
-اینو که قبلا هم میدونستیم.
-آره، خیلی خوب؛ اون واقعا یه آدم احمقه.
-خب ریکی چی گفت؟
-اون هیچی نگفت؛ قسم میخورم من دروغ نمیگم.
راشل نگاه خشنی بهش انداخت.
-میخوای بدون من دوباره برگردی اونجا؟
جوابی نداشت که بلافاصله بدهد. حقیقت این بود که اصلا به دوباره برگشتن به آنجا فکر نکرده بود و نمیدانست حرکت بعدیاش چیست. به نظر نمیرسید ریکی کاری با خانواده اشرها داشته باشد؛ پس او باید صبر میکرد تا اتفاقی بیافتد؟ این کار حس خوبی نمیداد، فقط نمیدانست قرار است چه کار کند. تمام چیزی که میتوانست بهش فکر کند درخواست کمک از مادربزرگش بود که حسی شبیه یک کوچولو شانه خالی کردن میداد؛ اما نمیتوانست به گزینه دیگری فکر کند. مادربزرگ خیلی بیشتر از ماری اطلاعات داشت. با صدای استارت ماشین فهمید که هنوز جواب سوال راشل را نداده و بلاخره با لکنت گفت:
-نه معلومه که بدون تو نمیرم اونجا.
زمان زیادی که برای جواب دادن صرف کرده بود باعث شد راشل حرفش را باور نکند و با صدایی بیروح بگوید:
-باشه هرچی تو بگی ماری.
ماشین را به داخل جاده راند و دوباره بهسمت خانه ماری حرکت کرد.
وقتی آنها مقابل خانه ماری ایستادند، ماری در ماشین را باز کرد؛ اما نتوانست بدون یک بار دیگر تلاش برای متقاعد کردن راشل به این که او حقیقت را میگوید بیرون برود.
-من واقعا صدای ریکی رو نشنیدم. نمیدونم چرا. شاید اون میدونست من درصدد انجام یه کاری بودم. من باید یه نقشه برای خلاص شدن از شرش پیدا کنم.
راشل گفت:
-ببین اگه نمیخوای بهم بگی اشکال نداره؛ اما حتی فکرشم نکن که بخوای پام رو از این قضیه بیرون بکشی.
ماری با تاکید و مخالفت سرتکان داد.
-من تو رو بیرون نمیکشم؛ قسم میخورم.
راشل چند لحظه بهش نگاه کرد و سپس نگاه گرفت. ماری پرسید.
-قهری؟
اینکه راشل قبل از جواب باید فکر میکرد اذیتش میکرد. آنها معمولا همیشه با هم، همفکر بودند.
-آره؛ خب حرکت بعدیمون چیه؟!
ماری شانه بالا انداخت.
-باید به مادربزرگ همه چی رو بگم؛ شاید اون بدونه چطوری یه محافظ جادویی واسه کی و خونوادهاش بسازیم.
راشل گفت:
-باشه.
ماری میتوانست بگوید که راشل هنوز فکر میکرد ماری اتفاقی که افتاده بود را نمیگفت؛ اما واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده بود به جز اینکه کایل خیلی عصبانیاش کرده بود و در آخر میتوانست به خودش اعتراف کند که کایل او را ترسانده بود. اگر دیگر هیچوقت او را نمیدید دلتنگش نمیشد. قبل از اینکه برود داخل خانه، رفتن راشل را تماشا کرد. باید همه چیز را به مادربزرگ میگفت و نظراتش را راجع به اینکه بعد از این چه کار کند میشنید. امیدوار بود که لااقل مادربزرگ حرفش را باور کند؛ چون به نظر میرسید هیچ کسی این اواخر بهش اعتماد نکرده بود.
ماری هراسانگیز | cute_girl کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: