خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
. به نام خداوند لوح و قلم

نام رمان: هاتور
نویسنده: مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، جنایی_پلیسی
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
آرام آرام پیش می‌رفت و هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که در سرش چه می‌گذرد. هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که ممکن است خطرناک باشد، شاید خطرناک‌تر از اویی که به دنبالش بود. به دنبال کشف گمشده‌اش همچون گردباد، می‌شکافت تار و پود حقیقت را.
در این بازی، ورق‌ها کم کم برمی‌گشتند، حقیقت‌ها آشکار می‌شدند، گمشده‌ها پیدا می‌شدند و معما‌ها آشکار.
و اما چه کسی می‌دانست که خود درون گردبادی از جنس عشق گرفتار می‌شود؟

"توجه" : قابل توجه خوانندگان عزیز. این رمان در دست بازنویسی است و کلیه پارت‌ها ویرایش شده.


در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: دلارام راد، آیدا رستمی، مبینا زارع و 14 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می‌گویم
کلید خانه‌ام را در دستت می‌گذارم
نان شادی‌هایم را با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می‌روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟
کیستی که من جز او
نمی‌بینم و نمی‌یابم
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته‌ای
زندگی را دوباره جاری نموده‌ای
پر شور، زیبا و روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه‌هایم
جان می‌گیرد
و هر لحظه تعبیری می‌گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی‌های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
"احمد شاملو"


در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، مبینا زارع، daryam1 و 13 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۱

نگاه خشمگینش را به چشمان قهوه‌ای رنگ و درشت مرد دوخت که با لبخندی مضحک خیره‌اش بود. اگر موقعیتش را داشت قطعا گردنش را میزد:
- فکر کردی از جونم سیر شدم که وارد همچین دم و دستگاه مزخرفی بشم؟
با این حرفش لبخند از صورت صاف و گرد مرد پر کشید و کمی از آتش درونش را خنثی کرد، خوب می‌دانست که تمسخر به کاری که از او خواسته خشمگینش می‌‌کند و از عمد دست بر نقطه ضعف مرد کت‌شلواری و زیادی شیک رو به رویش گذاشته بود:
- بفهم چی میگی من اومده، بودم مسالمت‌آمیز حرف بزنیم.
پوزخندی روی صورت مردانه‌اش نشاند و با تکان دادن سرش به او فهماند که از قصدش با خبر است:
- می‌دونم، ولی اینکه من عضو اون باند بشم یکم غیر معقوله.
پوف کلافه مرد در سکوت اتاق طنین‌انداز شد و ثانیه‌ای بعد با برداشتن پوشه‌ای که چند لحظه قبل با خشم به سمتش پرتاب کرده بود از جایش بلند شد و با تنگ کردن ابروان هشتی‌اش به چشمان مشکی‌ پسر کله شق مقابلش خیره شد:
- بهت فرصت میدم تا خوب این مطالب رو بخونی، خودت هم خوب می‌دونی که فقط با کمک ما می‌تونی پیداش کنی.
بعد پوشه را روی میز فندقی و مستطیل شکل مقابلش که شیشه گود حاوی شکلات تلخی بر رویش قرار داشت، گذاشت و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک کرد.
پوفی کشید و کلافه از افکار مزخرفی که ذهنش را مشغول کرده بود سرش را روی مبل چستر مشکی که بر رویش نشسته، بود تکیه داد.
نمی‌فهمید چه چیزی درست است چه چیزی غلط، تنها چیزی که او را ترغیب به انجام آن کار می‌کرد، پیدا کردن گمشده‌اش بود.
همان‌طور که به سقف سفید اتاق خیره بود به این فکر کرد که چگونه پدربزرگ تیزش را از این ملاقات‌های مشکوکش با داریوش، بی‌اطلاع نگه دارد. کار سختی بود پیچاندن هایکا خان؛ اما او هم هاکان بود، نوه‌ همان مرد.
با دو انگشت پلک‌های سوزانش را فشرد و طی تصمیم ناگهانی از جایش برخاست و به سمت میز رفت. بد نبود نگاه کردن به آن چند کاغذ پاره‌.
پوشه را از روی میز برداشت و به سمت میز کار چوبی و قهوه‌ای رنگش که پشت به مبل‌های چستر چهار نفره که درست در ضلع شمالی اتاق بود رفت. بی‌شک صندلی چرخ‌دارش راحت‌تر از آن مبل‌های سفت و آزاردهنده بود.
همان که روی صندلی محبوبش جای گرفت عضلات گرفته‌اش که حاصل نشستن دو ساعته بر روی مبل‌های چستر بود از انقباض خارج شدند.
با کشیدن نفسی عمیق پوشه را باز کرد و خود را غرق در خواندن آن مطالب کرد.
با خواندن جمله آخر با خشمی بی‌سابقه کاور مشکی رنگ پوشه را بست و چند لحظه پلک‌هایش را به هم فشرد تا عصبانیت‌اش را کم کند.
دستانش را درون موهای مشکی و پر پشتش فرو کرد و زیر لـ*ـب غرید:
- آخه من چه جوری همچین جنایت‌هایی کنم؟
آهی کشید و بی‌هدف به دور تا دور اتاق نگاه کرد، خودش هم نمی‌دانست دنبال چه چیزی است. ولی همین نگاه بی‌هدف هم می‌توانست حواسش را از این موضوع پرت کند.
خیره به کمد قهوه‌ای و عریضش که سمت چپ میزش واقع شده بود و پوشه‌های شرکت با نظم درونش چیده شده بود در فکر فرو رفت.
تقریبا از حساب‌های شرکت غافل شده بود و همین فرصت برای مشغول کردن خودش کافی بود.
از جایش بلند شد و پوشه سبز مربوط به حساب‌های شرکت را از کمد بیرون آورد.
قبل از آنکه به سمت میزش رود در اتاق به صدا در آمد، با چهره‌ای درهم منتظر به در خیره شد:
- بیا تو.
دستگیره در به پایین کشیده شد و قامت شایان در چهارچوب در نمایان شد.
نگاهی به تیپ مسخره‌اش انداخت، باز هم از لباس‌های جلف استفاده کرده بود. حقیقتا اولین چیزی که در تیپش جلب توجه می‌کرد هودی نارنجی رنگ با طرح اسکلتش بود:
- رئیس اومدم ببینم چیزی لازم ندارین؟
و در ادامه حرفش با لبخندی گشاد شده به رئیس عبوسش خیره شد:
- بگو اومدم فضولی.
چشمان قهوه‌ای و کوچکش را درشت کرد که هم‌زمان ابروهای مرتب شده‌اش هم بالا رفتند:
- نه به جان خودم، این چه حرفیه رئیس!
چشم‌غره‌ای به صورت سبزه و استخوانی‌اش رفت و با اشاره به شلوار بگ مشکی‌اش که از حد استانداردش کمی گشاد‌تر بود گفت:
- یه وقت گم نشی تو اون شلوار
لبان گوشتی و قلوه‌ای شایان از این حرف رئیسش جمع شد و با صورتی در هم لـ*ـب زد:
- این الان مده.
هاکان به حرفش توجهی نکرد، مگر شلوار بگ ندیده بود؟


در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، مبینا زارع، zxxf17 و 14 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۲

با سکوتش به او فهماند. که علاقه‌ای به ادامه آن بحث ندارد.
با این پا و آن پا کردن شایان، چشم‌هایش چند لحظه بسته شد و لبانش جنبید:
- بگذریم، من چیزی لازم ندارم؛ می‌تونی بری.
چشم گفتنش هم‌زمان شد با بسته شدن در، نفسش را به بیرون فرستاد و بی‌حوصله پوشه را روی میزش انداخت. دیگر حال چک کردن حساب‌های شرکت را هم نداشت.
دست به کمر به بردی که از کنار کمد تا پنجره‌های تمام شیشه و درست در پشت میز کارش کشیده شده بود نگاه کرد. نمودار‌های پیشرفت سالانه و لوح‌های رنگارنگ تقدیری که به لطف کاربلد بودنش، صفحه سیاه برد را پوشانده بود، چشم هر بیننده‌ای را خیره می‌کرد.
کم چیزی نبود، برترین طراح ساختمان کشور بودن!
چند دقیقه‌ای، خود را با خواندن تقدیر‌هایی که کسب کرده بود مشغول کرد.
وقت‌گذرانی‌اش که تمام شد، به ساعت مچی مشکی رنگ رولکسش نگاهی انداخت و با دیدن عقربه‌های ساعت، لبخند رضایت‌مندی روی لبانش نشست.
ساعت تقریبا دو بود و وقتش بود که به خانه برود و با خوردن ناهار و کمی چرت زدن ذهنش را خالی کند.
بی‌معطلی سوئیچ ماشینش را از روی میز برداشت و با گذاشتن پوشه سبز رنگ به جای اولیه خود، به سمت در اتاق رفت.
دستگیره نقره‌ای رنگ در را پایین کشید و با اخم‌هایی در هم، وارد سالن انتظار شد. نگاهش را به میز مشکی رنگ منشی که سمت چپش بود، دوخت. باز هم شایان پشت میز نبود.
نگاهش را از میز منشی و تابلویی که نمایی از ساختمان‌های نیویورک بود و به دیوار پشتش وصل بود، گرفت. از کنار ست مبل‌های راحتی طوسی رنگ مقابل میز منشی و میز گرد رو به رویش هم گذشت.
در مشکی و ضد سرقت واحد را باز کرد و سمت آسانسور به راه افتاد.
در آسانسور را باز کرد و دکمه دور طلایی که پارکینگ را نشان می‌داد فشرد، از آینه آسانسور به چهره مردانه و خسته‌اش خیره شد.
پوفی کشید و تار‌های مویی که روی پیشانی‌اش ریخته بود را کنار زد و دستی بر ته ریش مرتب شده‌اش کشید، چهره جذابش با آن کت و شلوار کرمی رنگ اسپرت و تی‌شرت ساده سفیدش، جذاب‌تر شده بود.
با صدای باز شدن در‌های آسانسور، چشم از آینه گرفت و از آسانسور خارج شد.
به سمت Bmw مشکی‌اش رفت و دزدگیر ماشین را زد. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان جای گرفت.
استارت زد و کف کفش‌ سفید و اسپرتش را روی پدال گاز فشرد. با تی‌کافی ماشین را از پارک بیرون آورد.
دستش سمت داشبورد رفت و پاکت سیگار مشکی رنگ با حاشیه‌های طوسی‌ را به همراه فندکش بیرون آورد. نخی بیرون کشید و پاکت را به ته داشبورد پرت کرد؛ یک نخ برای امروزش کافی بود.
سیگار لای لبان گوشتی و درشتش جای گرفت. دستانش روی طرح دراگون فندک کشیده شد.
آن فندک طلایی هم یادگار او بود، مگر میشد جایی اسمی از او نباشد؟!
همان‌طور که حواسش به رانندگی‌اش بود، فندک را روشن کرد و نخ سیگارش را آتش زد. پُک عمیقی زد و دودش را بدون آنکه به ریه‌هایش بفرستد، به بیرون فرستاد.
کاش آدم‌ها هم مثل پُک‌هایی که به سیگار میزد آرامش می‌کردند.
کام‌های عمیقش باعث شد، سیگارش زود‌تر از همیشه تمام شود.
دکمه کنار دستش را فشرد که شیشه سمت خودش آرام به سمت پایین کشیده شد.
ته مانده فی*لتر سیگارش را به بیرون پرت کرد و کمی صبر کرد تا هوای بهاری، بدن ملتهبش را خنک کند.
نگاهش را به رو به رو دوخت، هر چه می‌گذشت بیشتر به منطقه‌شان نزدیک میشد.
با دیدن پلاک آبی رنگ کوچه، فرمان را به سمت چپ چرخاند و آرام وارد کوچه شد.
درخت‌های بلند و پر شاخ و برگ آنجا، به خاطر بهار پر بار‌تر شده بودند، زمین تازه آسفالت شده و عمارت‌های پر زرق و برق، تازگی و زیبایی خاصی را به کوچه داده بود.
با دیدن در بزرگ مشکی رنگ عمارت که به خاطر طراحی‌اش کمی از داخل عمارت مشخص بود اخمی کرد، اگر مجبور نبود عمرا برای ناهار به آنجا می‌آمد.
مادرش صبح قبل از رفتن به شرکت تذکر داده بود که مهمان ویژه‌ای پا در عمارت گذاشته و پدربزرگش طبق همیشه دستور مهمانی و دورهمی صادر کرده بود.


در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، مبینا زارع، daryam1 و 12 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۳

ریموت عمارت را از داشبورد بیرون آورد و با زدن دکمه آخر از آن سه دکمه روی ریموت، در‌های عمارت باز شدند.
کمی صبر کرد تا در کامل باز شود و بعد با تک گازی، ماشین را به داخل راند.
با وارد شدن به داخل اولین چیزی که توجهش را جلب می‌کرد، عمارت بزرگ و دو طبقه‌ای با سنگهای سفید و مجسمه‌هایی با طرح عقاب بود که بالای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، مبینا زارع، daryam1 و 12 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۴

لبخند قشنگی زد و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- راستی برای درختای باغ که سوال پرسیدی، بیچاره آقا ماشالله مریض شد نتونست دیگه بیاد به باغ برسه.
- خب بگید یکی دیگه بیاد.
- آقاجون هم دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده.
سرم رو تکون دادم:
- خیلی خب، زن عمو اگه کاری نیست من برم یکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، مبینا زارع، daryam1 و 11 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۵
یه لحظه با دیدن صورت سرخ شده از خجالت ساناز ابروهام بالا رفت، ولی با فهمیدن اینکه هاکان رو بدون پوشش دیده خندم گرفت.
با فکری که به ذهنم رسید، آروم جوری که فقط خودم و هاکان بشنویم پچ زدم.
- هه، مردم انقد شعور ندارن که بدون لباس تو خونه‌ای که توش زن هست نگردن.
بعد با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، daryam1، Whisper و 10 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۶

- مامان شاید باورت نشه، ولی دلم بدجور برای تو و بابا تنگ شده بود.
قبل از اینکه مامان جوابم رو بده، در اتاق به صدا در اومد:
- فرمایید.
در با اجازه مامان باز شد و قد رعنای بابا توی چهارچوب در ظاهر شد، به احترامش از حالت دراز کش بیرون اومدم و چهار زانو روی تـ*ـخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آیدا رستمی، daryam1، Whisper و 9 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۷

روی صندلی میز آرایشم نشستم و به انواع لوازم آرایشی که روی میز به طرز زیبایی چیده شده بود نگاه کردم.
دستم رو به سمت لوسیون مخصوص صورت بردم و شروع کردم به ماساژ دادن صورتم.
بعد از اتمام کارم کرم پودر رو برداشتم و به صورتم زدم و کمی صبر کردم تا کرم روی صورتم جا بیوفته.
خط چشم رو برداشتم و خیلی ساده پشت چشم‌هام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: sahar m، daryam1، Whisper و 9 نفر دیگر

مبینا گوهری

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
634
امتیاز واکنش
1,899
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
22 روز 6 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۸

قبل از هر حرفی خم شدم و دستش رو که روی انگشت کوچیکش انگشتر عقیقی داشت بـ*ـو*سیدم.
دستی به سرم کشید که کمرم رو صاف کردم و به صورتش که با جدیت بهم خیره شده بود نگاه کردم:
- خوش‌ اومدی دختر جون.
لبخندی زدم و ناخودآگاه به خاطر جدیتش و اینکه ازش حساب می‌بردم لحنم رسمی و ادبی شد:
- خیلی متشکرم آقاجون، خوبید شما؟
از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هاتور | مبینا گوهری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: sahar m، daryam1، Whisper و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا