خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست

روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را


پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ

گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را


درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب

باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را


هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک

بار عندالله باشد تخم عبدالله را


کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز

حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را


باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی

پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را


چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس

زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

کو هیچ به از خود نشناسد دگری را


گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی

پس چون که ندانی بتر از خود بتری را


پس غافلی از مذهب رندان خرابات

این عیب تمامست چو تو خیره سری را


هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق

محروم‌تر از تو نشناسم بشری را


مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی

زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را


من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ

این فضل همی گویی ای خواجه دری را


انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد

بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را


فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر

منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را


چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا

آنجا چه بقا ماند نور قمری را


آیام فراخیست ز الفاظ سنایی

دانی خطری نیست کنون محتکری را


چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در

کم گیر ز ذریت آدم پسری را


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح بهرامشاه
دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

بـ*ـو*سه نیابد همی، شکل دهان ترا


حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه

پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا


در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی

نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا


زان لـ*ـب تو هر دمی گردد باریک‌تر

کز شکر و آب کرد روح لبان ترا


هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم

جان نهمی بر میان شکل میان ترا


بـ*ـو*سه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا

سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا


چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان

تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا


پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا

غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا


برد دل و گوش و هوش بهر جواز لـ*ـبت

نام شکر گر شدست کام و زبان ترا


قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر

زلف نگون ترا روی ستان ترا


فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا

انس روان ساخت طبع سرو روان ترا


پیشروان بهشت بر پر و بال خرد

نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا


دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک

جان سنایی کند شکر سنان ترا


از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من

خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا


سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق

هست بحق پاسبان خانه و جان ترا


هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا

جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

ای ازل دایه بوده جان ترا

وی خرد مایه داده کان ترا


ای جهان کرده آستین پر جان

از پی نثر آستان ترا


سالها بهر انس روح‌القدس

بلبلی کرده بـ*ـو*ستان ترا


شسته از آب زندگانی روح

از پی فتنه ارغوان ترا


کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل

سیرت و خوی و طبع و سان ترا


تیرهای یقین به شاگردی

چون کمان بوده مر گمان ترا


کرده بر روی آفتاب فلک

نقش دستان و داستان ترا


نور روی از سیاهی مویت

کرده مغزول پاسبان ترا


از برای خمار مستانت

نوش دان کرده بـ*ـو*سه‌دان ترا


از برون تن تو بتوان دید

از لطیفی درون جان ترا


پرده داری به داد گویی طبع

از پی مغز استخوان ترا


از نحیفی همی نبیند هیچ

چشم سر صورت دهان ترا


از لطیفی همی نیابد باز

چشم سر سیرت نهان ترا


در میانست هر کرا هستی‌ست

از پی نیستی میان ترا


هیچ باکی مدار گر زه نیست

آن کمان شکل ابروان ترا




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
زان که تیر فلک همی هر دم

زه کند در ثنا کمان ترا


تا چسان دو لـ*ـبت رها کرده

ناتوان نرگس توان ترا


زان دو تا عیسی و دو تا بیمار

شرم ناید همی روان ترا


از پی چه معالجت نکنند

آن دو عیسی دو ناتوان ترا


ای وفا همعنان عنای ترا

وی بقا همنشین نشان ترا


نافرید آفریدگار مگر

جز زیان مرا زبان ترا


چند زیر لـ*ـبم دهی دشنام

تا ببندم میان زیان ترا


می بدان آریم که برخیزم

بـ*ـو*سه باران کنم لبان ترا


به بیمم دهی به زخم سنان

کی گذارم بدین عنان ترا


تو سنان تیز کن از دل و چشم

شد سنایی سپر سنان ترا




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما

وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما


تا هست سیم با ما بیمست یار او

چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما


آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند

گویی برادرند بهم سیم و بیم ما


ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو

سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما


بهتر بدان که هست تمنای تو محال

سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما


گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست

سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما


ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج

هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما


گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست

این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما


گویی برهنه پایان بر من حسد برند

هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما


در حسرت نسیم صباییم ای بسا

کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک

فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما


عالم چو منزلست و خلایق مسافرند

در وی مزورست مقام و مقیم ما


هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار

ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما


تیمار تیم داشتن از ما حماقتست

تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما


ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم

ای وای ما که هست زمانه غریم ما


در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم

بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما


گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست

بسته در و امید رضیع و فطیم ما


چون مدتی برآید بر ما عدو شود

از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما


گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال

چون دال منحنی الف مستقیم ما


ز اول به مهر دل همه را او به پرورد

مانند مادران شفیق و رحیم ما​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی

این قامت مقوم و جسم جسیم ما


این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش

یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما


پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب

اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما


گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد

چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما


ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما

داده به باد خرمنهای قدیم ما


گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند

فرزندکان و دخترکان یتیم ما


خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند

آن مادران و آن پدران قدیم ما


شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم

فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما


پندار کز تولد عقل‌ست لامحال

این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما


گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست

شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما


ریحان روح ما چو فراغست و فارغی

مشغولیست و شغل عذاب الیم ما


سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای

ای رهنمای خلق و خدای علیم ما


ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر

یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما


ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ

بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستان‌ها

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهان‌ها


در ذات لطیف تو حیران شده فکرت‌ها

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهان‌ها


در بحر کمال تو ناقص شده کامل‌ها

در عین قبول تو، کامل شده نقصان‌ها


در سـ*ـینهٔ هر معنی بفروخته آتش‌ها

بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکان‌ها


بر ساحت آب از کف پرداخته مفرش‌ها

بر روی هوا از دود افراخته ایوان‌ها

از نور در آن ایوان بفروخته انجم‌ها

وز آب برین مفرش بنگاشته الوان‌ها


مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان

از خلق جدا گشته خرسند به خلقان‌ها


از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها

وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجان‌ها


در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه

در پردهٔ قرب تو زنده شده قربان‌ها


از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامن‌ها

در ماتم بی‌باکی بدریده گریبان‌ها


در کوی تو چون آید آنکس که همی‌بیند

در گرد سر کویت از نفس بیابان‌ها




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت

در راه تو می‌کاریم از دیده گلستان‌ها


ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان

وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلان‌ها


صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی

ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتان‌ها


بی‌رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن

هر روز برافشانی، از لطف تو احسان‌ها


میدان رضای تو پر گرد غم و محنت

ما روفته از دیده آن گرد ز میدان‌ها


در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت

گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگان‌ها


از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی

بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشان‌ها


حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحت‌ها

والله که نکو ناید، با علم تو دستان‌ها


گاه طلب از شوقت بفگنده همه دل‌ها

وقت سحر از بامت، برداشته الحان‌ها


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا