خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی

که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا


قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را

نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا


ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی

ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا


ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم

ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا


تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو

تو پنداری که بر بد*کاره‌ست این الوان چون مینا


وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا


چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید

درون سو شاه بی پوشش و برون سو کوشک در دیبا


ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

چو مرگ این جامه بستاند تو بی پوشش مانی و رسوا


خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد

مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا


نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان

نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده

ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا


ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا


گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو

که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا


گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا


مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت

به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا


به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا

همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه در ضرا


که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا


مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا


ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان

مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها


زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا


مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته

مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا


بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا


به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»

به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا

بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا


ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ

وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا


رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد

بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا


برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان

تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا


ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت

هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا


دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه

بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا


گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما


آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل

می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا


جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر

جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا


ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود

گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت

از برای خدمت صدرت نه از بهر بها


ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق

بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا


بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال

بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها


شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه

ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا


چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین

گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما


ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر

قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا


عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند

نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا


عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا

این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا


عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود

کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا


مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار

نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر

نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا


حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند

پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا


گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین

گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا


همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون

از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا


این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار

از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا


و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او

تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا


وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو

در میان حرفها بازار من گردد روا


چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان

از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا


ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی

ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا


تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو

در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا


این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب

وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا


اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی

رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را


فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را


ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

کاید حسد از تازگیش تازه جوان را


هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب

رضوان بگشاید همه درهای جنان را


گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار

پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را


گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون

از خاک برآورد مر آن گنج نهان را


ابری که همی برف ببارید ببرید

شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را


آن ابر درر بار ز دریا که برآید

پر کرده ز در و درم و دانه دهان را


از بس که ببارید به آب اندر لولو

چون لولو تر کرد همه آب روان را


رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن

بر ما بوزید از قبل راحت جان را


کوه آن - کافور بدل کرد به سیفور

شادی روان داد مر آن شاد روان را



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار

خورشید سبک کرد مر آن بار گران را


خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر

تا بر کند آن لالهٔ خوش خفته ستان را


چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر

تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را


از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه

چون نیل شود خیره کند گوهر کان را


شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق

وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را


آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر

تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را


قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم

اکنون که بتابید و بپوشید کتان را


طاووس کند جلوه چو از دور به بیند

بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را


موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق

روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار

چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را


پیوسته هما گوید: یکیست یگانه

تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را


گنجشک بهاری صفت باری گوید

کز بوم به انگیزد اشجار نوان را


هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر

در گفتن هو دارد پیوسته لسان را


چرغان به سر چنگ درآورده تذروان

تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را


شارک چو موذن به سحر حلق گشاده

آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را


آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ

پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را


آن کبک مرقع سلب برچده دامن

از غالیه غل ساخته از بهر نشان را


بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید

خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را


نازیدن ناز و نواهای سریچه

ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را


آن کرکی گوید که: توی قادر قهار

از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه

بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را


مرغابی سرخاب که در آب نشیند

گوید که خدایی و سزایی تو جهان را


در خوید چنین گوید کرک که: خدایا

تو خالق خلقانی صد قرن قران را


گویند تذروان که تو آنی که بدانی

راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را


آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار

بر امت پیغمبر، ایمان و امان را


آن کرکس با قوت گوید که به قدرت

جبار نگهدار، این انـ*ـدام بدن و مکان را


بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید

آراسته دارید مر این سیرت و سان را


بلبل چه مذکر شده و قمری قاری

برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را


آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی

کی غافل، بگذار جهان گذران را


آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش

دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را


دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر

در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را


در جستن نان آب رخ خویش مریزید

در نار مسوزید روان از پی نان را


ایزد چو به زنار نبستست میانتان

در پیش چو خود خیره مبندید میان را


زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت

از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را


مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک

پیریت به نهمار فرستاده خزان را​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در تواضع اهل حق
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را


نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را


چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را


از برای عز دیدار سیاوخشی و شش

همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را


عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را

عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را


هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس

دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را


آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی

بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را


از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن

هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را


درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس

کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را


عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تـ*ـخت عشق

آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا