خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

کی مموه باژگونه یافه‌گوی بد*کاره لا


ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما


ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا


غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا


هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا


همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا


گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا


از نوشیدنی آب روحانی و حیوانی بشست

روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا


جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما


یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا


معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا


هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا


خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا


آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا


من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟


گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت

سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


مالشی بایست ما را زان که بربط را همی

گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا


ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا


ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا


از تو آن آید ز ما این زان که در شرط شرط بندی

پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا


تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها


کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با


تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا


همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا


آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا


عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا


تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا


شد راستی خیـ*ـانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا


گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا


هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا


آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

اندر میان خلق ممیز چو من کجا


دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا


با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا


هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»


با این همه که کبر نکوهیده عادتست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا


گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا





قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما


آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا


قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها


بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا


من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا


با من همه خصومت ایشان عجب ترست

ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفا


چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا


ناچار بشکند همه نامـ*ـوس جاودان

در موضعی که در کف موسا بود عصا


ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
آنرا که او به صحبت من سر درآورد

گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا


ار ذلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نبینم ازو خطا


اهل سرخس می نشناسند حق من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا


مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا


آنگاه قدر او بشناسند با یقین

کاید شب و پدید شود بر فلک سها


اندر حضر نباشد آزاده را خطر

وندر حجر نباشد یاقوت را بها


شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا


تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

بازار او به نزد بزرگان بود روا


آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
آزار او کشند به عمدا به خویشتن

زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا


در فضل او کنند به هر موضعی حسد

بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا


عاقل که این شنید بداند حقیقتی

کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا


چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا


تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

تا دشمنان او ننمایند خود صفا


ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها


مرد آن بود که دوستی او بود بجای

لوبست الجبال و انشقت السما




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا


بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا


گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ

نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا


نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت

نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا


سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی

مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا


شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی

همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا


نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا


چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت

پس از نور الوهیت به الله آی ز الا


ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی

به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما


درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی

گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی

قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا


عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد

که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا


عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا


بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما


به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا


چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر

چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا


گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی

زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا


سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی

تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا


تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها


اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل

که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا



همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم

اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه

چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما


جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا


گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره

که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها


از آتش دان حواست را همیشه سرخوشی و هستی

ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا


پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود

که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا


گر امروز آتش میل بکشتی بی‌گمان رستی

و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا


تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی

مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا


که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه

بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا


ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا


مگو مغرور غافل را برای امن او نکته

مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید

گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا


نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره

نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا


ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود

تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا


به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی

به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا


ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد

خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا


ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید

که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا


تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا


چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب

چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا


از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید

مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا