خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن

گر نوشیدنی دوست را در دست تو نبود ثمن

خویشت را در خرابات جوانمردی فگن

کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس

تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من

جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران

عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن

های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران

هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن

تا نوشیدنی عاشقان نوشی ز دست نیکوان

تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن

سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته

همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن

ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ

و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن

آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان

و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن

شاهد حال یکی حالی و آن دیگری

آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن

خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد

دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن

مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش

ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن

این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار

مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن

خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع

کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن

یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد

یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن

دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید

برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن

گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین

حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من

عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده

ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن

مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست

گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن

زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا

راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن

آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید

تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن

از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد

چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین

هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند

ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن

یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو

گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن

این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر

کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن

ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان

اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن

جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود

شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن

گر خرد معنی کند احوال این گردنده را

بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن

لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند

تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن

این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش

ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن

هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر

روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد

زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن

حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال

تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن

بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند

ذات آن صورت ز چین آرد به مـ*ـاچین یاختن

شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او

گنجها از وی پدید آرند سادات سخن

گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها

گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن

بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد

مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن

مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام

صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن

در وثاق من نباشد جز همه باز سفید

در یمین من نباشد جز یمینی از یمن

ای دریغا خانمان من به دست ناکسان

شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن

هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز

زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن

چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان

شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من

تا جهان انـ*ـدام بدن و فسادست و فنا جفت بقاست

تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن

تا وثن را از شمن امید باشد کهتری

تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن

عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد

دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن

از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت

مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان

چرخ نارد به حکم صدر دوران

جان نزاید به سعی چار ارکان

در زمین از سخا و فضل و هنر

چون محمد تکین بغراخان

آنکه شد تا سخاش پیدا گشت

بخل در دامن فنا پنهان

آنکه از بیم خنجرش دشمن

همچو خنجر شدست گنگ زبان

آنکه تا باد امن او بوزید

غرق عفوست کشتی عصیان

آنکه بر شید و شیر نزد کفش

جود بخلست و پردلی بهتان

در یمینش نهادهٔ دعوی

در یقینش نیتجهٔ برهان

مرده با زخم پای او زفتی

زنده با جود دست او احسان

از پی چشم زخم بر در جود

کرده شخص نیاز را قربان

ای ز تاثیر حرمت گهرت

یافته از زمانه خلق امان

فلک جود را کفت انجم

نامهٔ جاه را دلت عنوان

زیر امر تو نقش چار گهر

زیر قدر تو جرم هفت ایوان

دل کفیده ز فکرت تو یقین

دم بریده ز خاطر تو گمان

ابرو تیری به بخشش و کوشش

شید و شیری به مجلس و میدان

تا بپیوست نهی تو بر عقل

عقلها را گسسته شد فرمان

از پی کین نحس سخت بکوفت

پای قدر تو تارک کیوان

دید چون کبر و همتت بگذاشت

کبر و همت پلنگ شیر ژیان

بر یک انگشت همتت تنگست

خاتم نه سپهر سرگردان

به مکانی رسید همت تو

کز پس آن پدید نیست مکان

شمت جودت ار بر ابر عقیم

بوزد خیزد از گهر طوفان

باد حزم تو گر بر ابر زند

بر زمین ناید از هوا باران

آب عزم تو گر به کوه رسد

بر هوا بر رود چو نار و دخان

هر که در فر سایهٔ کف تست

ایمنست از نوائب حدثان

رو که روشن بتست جرم فلک

رو که خرم بتست طبع جهان

چه عجب گر ز گوهر تو کند

فخر بر شام و مکه ترکستان

گر چه زین پیش بر طوایف ترک

کرد رستم ز پردلی دستان

گر بدیدیت بـ*ـو*سها دادی

بر ستانهٔ تو رستم دستان

ای ز دل سود حرص را مایه

وی ز کف درد آز را درمان

عورتی ام بکرده از شنگی

تیغ بسیار مرد را افسان

بر همه مهتران فگنده رکاب

وز همه لیتکان کشیده عنان

با مهان بوده همچو ماه قرین

وز کهان همچو گبر کرده کران

هر که زین طایفه مرا دیدی

شدی از لرزه همچو باد وزان

آخر این لیتک کتاب فروش

برسانیده کار بنده به جان

آنچنان انـ*ـدام بدن فروش کاون بخش

و آنچنان گنده ریش گنده دهان

و آنچنان سرد پوز گنده بروت

و آنچنان انـ*ـدام بدن فراخک کشخان

آنچنان بادسار خاک انبوی

آنچنان باد ریش و خاک افشان

آن درم سنگکی که برناید

از گرانی به یک جهان میزان

بی‌نواتر ز ابرهای تموز

سرد دم‌تر ز بادهای خزان

در همه دیده‌ها چو کاه سبک

بر همه طبعها چو کوه گران

بی‌خرد لیتکی و بد خصلت

بی‌ادب مردکی و بی‌سامان

باد بی‌حمیتانه در سبلت

نام بی‌دولتانه در دیوان

جای عقلش گرفته باد و بروت

آب رویش بخورده خاک هوان

چون سگ و گره برده از غمری

آبروی از برای پارهٔ نان

دل و تن چون تن و دل غربال

سر و بن چون بن و سر و بنگان

کرده بر انـ*ـدام بدن خویش سیم سره

کرده بر انـ*ـدام بدن خویش عمر زیان

بی‌زبان بوده و شده تازی

خوشه‌چین بوده و شده دهقان

سخت بیهوده گوی چون فرعون

نیک بسیار خوار چون ثعبان

زده جامه برای من صابون

کرده سبلت ز عشق من سوهان

چنگ در دل چو عاشق مفلس

دست بر انـ*ـدام بدن چو مفلس بی پوشش

در شکمش ز نوعها علت

در دو چشمش ز جنسها یرقان

پر کدو دانه گردد ار بنهی

کپه بر انـ*ـدام بدن او چو با تنگان

تیز سیصد قرابه در ریشش

با چنین عشق و با چنین پیمان

گاه گوید دعات گویم من

اوفتم زان حدیث در خفقان

زان که هرگز نخواست کس از کس

به دعا گادن ای مسلمانان

نکنم بی‌درم جماعش اگر

دهد ایزد بهشت بی‌ایمان

درم آمد علاج عشق درم

کوه ریشا چه سود ازین و از آن


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان

بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان

سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی

مسخر وی گشتند جمله سرهنگان

یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین

نمود مردمی اندر دیار هندستان

به شخص گردان داد او سباع را دعوت

به جان اعداء کرد او حسام را مهمان

ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج

بدین شجاعت شامات بشکنی آسان

مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند

هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان

حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست

نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان

محمد فرج آن سرور نو آبادی

که سروری را صدرست و قایدی را کان

ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی

که افتخار زمینست و اختیار زمان

یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید

حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان

کمال گردد در جاه او همی عاجز

جمال ماند در وی او همی حیران

دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات

دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان

سخی کفی که به یک زخم زور بستاند

ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان

کند چو سندان در مشت سونش آهن

کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان

چو جام یافت ز سـ*ـاقی املش بـ*ـو*سد دست

چو تیغ کرد برهنه اجلش بـ*ـو*سد ران

ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین

هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان

بیامدند به امید جنگ او هر مرد

به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان

ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن

ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان

از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند

فگند در دلشان «کل من علیها فان»

چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من

که نرخ جان شود از زور او همی ارزان

ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست

که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان

نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید

نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان

هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال

سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان

به وقت مردی احوال تیغ را معیار

به گاه رادی اسباب جود را میزان

به تو کنند نو آبادیان همی مفخر

که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان

سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید

منیر وارت بدرست و برج تو دکان

هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت

هزار لشکر و از دولتت یکی دوران

شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم

که خاک را نبود قدر گنبد گردان

ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو

ایا معین طرب را سخای تو بستان

اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک

نماند آب سخن را چو رانی از پی نان

بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر

پسنده باشد در شعر نام تو برهان

تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست

که برد زیره بضاعت به معدن کرمان

ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب

ببارد آخر هم گه گهی برو باران

همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ

که ای خدای مر او را به کامها برسان

همیشه تا نبود جای در بجر دریا

همیشه تا نبود جان زر به جز در کان

بقات خواهم در دولت و سعادت و عز

عدو و حاسد تو در غم دل و احزان

به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن

به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان

چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب

چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالت‌خواهی

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن

از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات

سـ*ـینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن

یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش

یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن

از برای کرکسان باطن اماره را

سـ*ـینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن

از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

مر براق خلد را ازین خود بی پوشش مکن

گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را

چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن

یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو

یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن

تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر

تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن

در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست

در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن

صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش

بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن

سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو

چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه

در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این

گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین

هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان

در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین

حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی

عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین

هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان

عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین

چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی

باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین

آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر

و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین

حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود

تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین

عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان

در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین

هست پیدا از میان سـ*ـینهٔ آزادگان

عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین

گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست

کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین

ای رسیده هر شبی از انده هجران تو

بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین

با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان

«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین

نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست

کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین

هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی

کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین

هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز

مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین

انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق

نحل زاید بهر من زان دو لـ*ـب چون انگبین

ای لـ*ـبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر

وی لـ*ـبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین

گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک

نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین

ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت

روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین


قصاید سنایی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا