خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح امین الملة قاضی عبدالودودبن عبدالصمد
ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا

کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا

بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما

هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا

ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بـ*ـو*ستانها را به فروردین صبا

بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا

تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما

آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا

شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا

روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا

چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا

حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا

رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا

هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها

گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا

علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا

شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا

ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا

هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا

لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا

شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا

ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا

هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا

لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود

کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا

نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا


موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف

کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا


نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست

این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»


گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ

کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا


کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی

لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا


رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل

این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا


اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول

تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا


عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز

قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا


زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت

عافیت را همچو استادان درآموزی شفا


گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر

شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا


گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک

مردم بیمار باشد یافه گوی و بد*کاره لا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح

سایهٔ زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا


روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»

شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»


در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک

لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا


هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن

کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا


لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو

از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا


دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو

آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا


پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک

نیست دارالملک منتهای ما را منتها


نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم

فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا


نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا

ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا


غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک

آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص

پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا


با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم

تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما


مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف

خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا


نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم

مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا


از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب

تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا


آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست

چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا


آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف

هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا


با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ

شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا


تا نسیم او بر بـ*ـو*ستان دین نجست

شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما


در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم

خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا


تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی

تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم

جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا


این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع

وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»


ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا

وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا


هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین

هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما


سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان

مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا


مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست

جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا


بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی

هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا


همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد

همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء


چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت

عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا


جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز

سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا


لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات

«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا


هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست

راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»


مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک

چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک

بر لـ*ـب دریا به جانش آب نفروشد سقا


لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک

«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا


زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای

چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها


گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف

گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا


ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون

زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا


رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا

شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا


ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی

وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا


باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی

هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا


این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو

دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا


روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست

آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا


گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط

گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا


همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی

صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا


نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب

کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا


ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس

آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها


بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک

آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو

تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا


نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو

بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا


نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف

نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا


از برای مهر چهر جانفزایت را همی

بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا


نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع

از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا


نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب

نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا


آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند

خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا


نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند

هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا


نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل

بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا


بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف

پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا


آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو

نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها


ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن

وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا


«الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود

«والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا


ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم

وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا


شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من

از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ

هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا


قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس

شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا


گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک

آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»


ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح

ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا


مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز

پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا


دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو

گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»


تا کلاه از روح دارد عامل انـ*ـدام بدن و فساد

تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا


فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد

هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا


باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف

باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا


عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی

خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا


خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست

باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما

وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا


بر سریر حکمت اندر خطهٔ انـ*ـدام بدن و فساد

از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا


مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک

ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا


لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر

همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا


گوی همت باختی با خلق در میدان عقل

باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا


نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر

کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا


چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو

با قناعت همنشینی با فراغت آشنا


سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد

خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا


شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق

بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا


حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش

شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا


عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست

مردگان آز و معلولان غفلت را شفا


بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل

درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا


نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو

کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا


معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی

ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا


هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر

نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و بد*کاره لا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا