خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض

اطلس رومی و شال ششتری از بوریا


شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل

حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا


صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی

با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا


شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر

ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا


کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند

زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا


تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن

تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا


سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا

کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا


کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست

جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا


نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر

برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا



تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب

شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پاسخ قصیدهٔ عارف زرگر
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا


خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق

خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا


از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان

تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا


خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر

غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا


اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را

زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا


نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود

هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا


لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت

در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا


بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک

پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا


دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست

لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا


از کن اول برآرد شعبده استاد فکر

وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا


دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح

نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا


آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن

و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها


روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان

ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا


گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار

در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را


کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو

یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین

حاصل روحست گفتار عزیزان ختا


تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح

شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا


دور باید بود از انکار بر درگاه عشق

کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا


آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند

با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا


نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل

گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا


برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد

چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا


باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار

با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا


ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور

نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا


آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید

خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا


تا برون ناری جگر از سـ*ـینهٔ دیو سپید

چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل

کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها


یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل

یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا


غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان

این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا


خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش

دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا


آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش

جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا


وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را

دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا


ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان

یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها


بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد

در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا


از سپیدی اویس و از سیاهی بلال

مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا


سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام

بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا


آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد

باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا


مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو

چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور

لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا


اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار

وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا


تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی

تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا


چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا


هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب

هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا


عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر

چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا


آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق

تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»​


قصاید سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگ

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا


هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها


مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها


طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا


در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک

قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا


عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا


عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا


در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا


چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا


دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا


«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب

چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا


کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»


ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا


مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا


گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

باز گردد زاستان با آستین پر دعا


چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها


کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا


این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»


تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا


زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا


بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا


در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا


عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا


با وفاداران دین چندان بپر در راه او

تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا


دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا


تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها


گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا


صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا


جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت

گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»


خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک

خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا


باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست

عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا


عارفی و زرگری گویی کزو آموختست

خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما


عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب

عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا


شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا


بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا


اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا


مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا


فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا


قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا


روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

کاک او در شرع منصف همچو خط استوا


چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا


مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا


ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما


ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا


گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا


اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی

دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها


از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت

وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا


پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا


چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا


با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا


چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

ساحران را اژدها شد شاعران را متکا


خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا


هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا


هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا


کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا


دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان انـ*ـدام بدن

گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا