رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 14/11/22

(محدثه)
نمی‌دونم چقدر بود که توی اتاق بودم. حتی نمی‌دونم دوستام در چه حالن، فقط تنها چیزی که می‌دونم چهره‌ی خونین سلینه که مدام جلوی چشممه و داره قلبم رو از جاش می‌کنه. ای‌ کاش من به‌جاش مرده بودم، ای کاش اون تیر توی مغز من خالی می‌شد. چشمای مظلوم هر چهارتاشون از فکرم بیرون نمی‌ره و داره آتیشم می‌زنه. این...

~MOHADESE~ · 19/11/22

ساعت سه بامداد بود و کل عمارت توی سکوت فرو رفته بود. تمام خدمه‌ها توی سالن، روی تـ*ـخت خودشون، با آرامش خوابیده بودند. انگار نه انگار چند ساعت پیش، دختری اینجا خودکشی کرده بود. آنیتا و ریحانه هم بیدار بودند؛ اما آخری‌ها طاقت نیاوردن و بی‌هوش شدند. تمام مدت گوشیم توی دستم بود و منتظر پیامی از طرف بارمان بودم...

~MOHADESE~ · 19/11/22

بعد از چیدن میز، خواستم به آشپزخونه برگردم که در اصلی ورودی باز شد و پویان درحالی که یه کیف بزرگ دستش بود وارد شد. با دیدن من که وسط سالن خشکم زده بود متعجب گفت:
- محدثه!
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. حس خوب امنیت به وجودم سرازیر شد و ته دلم رو روشن کرد. دوست داشتم با ذوق برم پیشش و باهاش حرف بزنم؛ اما...

~MOHADESE~ · 19/11/22

هرسه نگاهی به هم کردیم و دوباره به اون دختر چشم دوختیم که کنار پامون نشست و گفت:
- من مارال هستم. به ارواح خاک مادرم قصد ندارم جاسوسی‌تون رو کنم. فقط می‌خوام کمک‌تون کنم. می‌دونم که شما پلیس هستید.
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- دیشب وقتی داشتی از خواب‌گاه بیرون می‌رفتی دیدمت. دیدم که رفتی پیش اون پسره...

~MOHADESE~ · 19/11/22

مارال با لبخند غمگین سری تکون داد که گفتم:
- منم محدثه هستم.
از جا بلند شد و گفت:...

~MOHADESE~ · 19/11/22

با خوش‌حالی گفتم:
- عالیه، می‌تونیم هکشون کنیم و تمام اطلاعات رو بریزیم روی فلش.
آنیتا سری تکون داد و گفت:...

~MOHADESE~ · 19/11/22

با ورود مارال به خواب‌گاه ذوق‌زده نگاهش کردم که ظرف پر از دلمه‌ رو جلوم گرفت و گفت:
- راحت بخور.
با تعجب...

~MOHADESE~ · 19/11/22

خواستم به آشپزخونه برم که با صدای تشویق سر جام ایستادم و به آبراهام که از پله‌ها، همراه اشکان و پویان پایین می‌اومد نگاه کردم. اینم که هردفعه میاد پایین تشویقش می‌کنن. انگار هردفعه عروس می‌یاره. بی حوصله و پوکر به دیوار تکیه دادم و بهشون نگاه کردم. آبراهام بـ*ـغل پسر جوون و هم‌سن و سال خودش رفت و...

~MOHADESE~ · 19/11/22

دماغم رو جمع کردم و گفتم:
- کجاشون خوشگله؟!
آنیتا چپ‌چپ به ریحانه نگاه کرد و گفت:
- تو به همه می‌گی خوشگل جز ما.
ریحانه متعجب گفت:
- وا! خب شما خوشگل نیستین.
من و آنیتا عصبی نگاهش کردم که خندید و گفت:
- باشه حرص نخورین.
روبه هردوشون گفتم:
- من فقط بارمان رو دیدم. پویان و سهند رو زیاد ندیدم.
آنیتا سری...

~MOHADESE~ · 19/11/22

ملیسا خواست با حرص چیزی بگه که بارمان از جا بلند شد و رو به ملیسا گفت:
- ملیسا عزیزم، شلوغش نکن. بیا بریم بالا یکم آروم شی.
با بهت و دهن باز به بارمان چشم دوختم. اگه...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین