خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب این رمان چیه؟

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام رمان: بوی مرگ
نویسنده: محدثه وفایی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، جنایی-پلیسی، تراژدی
ناظر: Matiᴎɐ✼
خلاصه: افسوس که طالع شوم آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده‌ بودند که آواز مرگ‌بار آنان را فرا می‌خواند و حتی قهارترین بازیکنان هم جان می‌دادند و جان می‌گرفتند. شیطنت‌هایی که اندک اندک قربانی سرنوشت می‌شدند و مظلومانی که بی‌گنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.


رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 15 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه
:
آنچه کردیم باخود و این دل
دیدی که
چه کولاکی بر پا کرد سرنوشت
آنکه داده این جان را برما
خودنوشته ازقبل این سرنوشت...


رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 12 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
درحالی که چادرم رو با دقت روی سرم تنظیم می‌کردم، سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و با عجله از اتاق بیرون زدم.
هیچکس خونه نبود و تا قبل از زنگ زدن سرهنگ، تنها بودم.
به سمت خروجی رفتم و در حالی که کفش‌هام رو می‌پوشیدم، در خونه رو قفل کردم و به سمت ۲۰۶ سفیدم رفتم.
قفلش رو زدم و سوار شدم. صدای روشن شدن ماشینم، مصادف شد با بلند شدن زنگ گوشیم! همینطور که کش چادرم رو در می‌اوردم، دستم رو به سمت کیف بردم و گوشیم رو درآوردم.
نگاهم رو از در بزرگ قهوه‌ای رنگ حیاط که کم کم داشت باز می‌شد، گرفتم و به صفحه گوشیم که اسم آنیتا روش خودنمایی می‌کرد، دوختم. بدون معطلی آیکون سبز رو رو کشیدم و به سمت گوشم بردم.
- جانم
صدای آنیتا رو از پشت خط شنیدم:
- محدی؟ کجایی تو؟
درحالی که ماشین رو از خونه بیرون می‌آوردم، گفتم:
- همین الان حرکت کردم زود می‌رسم. همون پاتوق همیشگی دیگه؟
- آره من و ریحانه رسیدیم.
- باشه، سرهنگ هنوز نیومده؟
- نه منتظریم
- باشه میبینمت، فعلا
گوشی رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز فشار دادم.
این یهوهی زنگ زدن سرهنگ عجیب بود؛ به من و آنیتا و ریحانه زنگ زده بود و ازمون خواسته بود سر ساعت ۷ توی پاتوق همیشگی باشیم؛ همون پاتوقی که همیشه توش ماموریت‌های مختلف رو بهمون می‌داد.
پاتوقمون توی یه کافی شاپ شیک بود که مال یکی از مامورهای سابق دایره‌ی جنایی بود و جای امنی بود.
به ساعت نگاهی کردم که ۶:۴۵ رو نشون می‌داد. پوفی کشیدم و درحالی که نگاهم به جاده بود، به آنیتا و ریحانه فکر کردم و لبخندی زدم.
سرنوشت ما سه تا به هم پیوند خورده بود؛ هیچ ماموریتی نبوده که تنهایی حلش کنیم یه جورایی خود سرهنگ هم ما رو یه گروه می‌بینه و کار تکی بهمون نمی‌ده.
با رسیدن به کافی شاپ ماشین رو پارک کردم و درحالی که گوشیم رو توی کیفم می‌ذاشتم، از ماشین پیاده شدم.
ماشین رو قفل کردم و به سمت کافی شاپ رفتم.
با وارد شدنم چشمم به آقای احمدی مدیر کافی شاپ و مامور سابق دایره‌ی جنایی خورد.
لبخندی زدم و سری براش تکون دادم که مثل خودم جوابم رو داد و به پشت باغ اشاره کرد.
به سمتی که اشاره کرده بود، رفتم. و با خودم فکر کردم آقای احمدی واقعا آدم باهوش و با استعدادی بود. همیشه واسم سوال بود که چرا کارش‌ رو ول کرد، و این کافی شاپ رو اندازی کرد؟!
با رسیدن به دخترا بی‌خیال فکر کردن شدم و سلام بلندی دادم هر دو به سمتم برگشتن و با نیش باز جوابم رو دادن.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- خب پس سرهنگ کجا موند؟
ریحانه شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والا ماهم منتظریم
آنیتا نگاهش رو از اطراف گرفت و گفت:
- دخترا بنظرتون می‌خواد ماموریت بده؟
درحالی که به گلای رز باغ نگاه می‌کردم، جواب دادم:
- وقتی اینجا قرار میزاره اکثرا می‌خواد ماموریت بده
ریحانه دستش رو روی گل‌های توی گلدون روی میز کشید و گفت:
- گاهی اوقات حس می‌کنم سرهنگ دوقطبیه، یه بار شوخ و مهربون یه بار سرد و جدی
آنیتا جواب داد:
- وای توهم متوجه شدی؟!
خندیدم و گفتم:
- دیوونه ها اون همیشه جدی در عین حال مهربونه
ریحانه سری تکون داد و گفت:
- خب کارشم جوریه که باید جدی باشه!
آنیتا در حالی که با گوشیش کار می‌کرد گفت:
- می‌گم دخترا، سهیل چند روز پیش به من گفت که سرهنگ داره روی یه پروند خطرناک کار میکنه نکنه واسه همین صدامون زده؟
ریحانه زودتر از من با تعجب پرسید:
- سهیل کیه؟! چه پرونده ای؟!
آنیتا سرشو بالا اورد و جواب داد:
- سهیل، همون مامور جدیده رو می‌گم، خواستم برم پرونده اون دختره سارا رو نشون سرهنگ بدم که گفت سرهنگ وقت نداره و خیلی درگیره ازش پرسیدم درگیر چی؟ گفت یه پروند مهم و خطرناک
با ابروهای بالا رفته گفتم:
- خب سرهنگ همیشه درگیر پرونده‌های خطرناک و مهمه
ریحانه جواب داد:
- آره خب خیر سرش توی دایره‌ی جناییه
آنیتا شونه‌ای بالا انداخت و خواست چیزی بگه که چشمش به یه جا خیره موند و گفت:
- دخترا!
رد نگاهشو دنبال کردیم که چشمم به سرهنگ و سرگرد بارمان و سرگرد سهند افتاد که به سمتمون می اومدن.
هرسه با تعجب نگاهشون کردیم که بهمون رسیدن از جا بلند شدیم و مشغول احوال پرسی شدیم. نگاهم رو به سرگرد بارمان دوختم که مثل همیشه اخمو و جدی بود.
البته سرگرد سهند دست کمی از بارمان نداشت؛ ولی یه ذره خوش رو تر بود. بعد از اینکه همه نشستیم سرهنگ با خوش رویی همیشگیش گفت:
- مدت زیادیه ندیدمتون دخترا، خوش میگذره؟
من با لبخند جواب دادم:
- زیر سایه‌ی شما
لبخند مهربونی به روم پاشید و رو به آنیتا و ریحانه کرد و گفت:
- از چشماتون معلومه که منتظر ماموریت جدید هستید.
آنیتا و ریحانه لبخندی زدند و ریحانه گفت:
- بله و همیشه آماده به خدمت
سرگرد لبخند دیگه ای زد و رو به هممون کرد و گفت:
- می‌دونم همتون منتظرین که بگم دلیل اینجا جمع شدنمون چیه؟
اما نمی‌خوام مستقیم برم سر اصل مطلب و گیجتون کنم، بهتره اول همگی یه چیزی سفارش بدیم.
بعدم بدون اینکه اجازه بده ما چیزی بگیم گارسون رو صدا زد...


رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 9 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با اومدن گارسون همگی قهوه‌ی ساده‌ای سفارش دادیم و به سرهنگ خیره شدیم.
سرهنگ توی فکر بود و انگار داشت جملات رو توی ذهنش کنار هم می‌چید.
با زنگ خوردن گوشیش از جا بلند شد و با گفتن ببخشیدی، ازمون. کمی دور شد. به سرگرد بارمان و سرگرد سهند نگاه کردم که کنار هم نشسته بودند و خیلی آروم حرف می‌زدند. بارمان بیشتر شنونده بود و گاهیم سری تکون می‌داد. ناخودآگاه بهش دقیق شدم. موی مشکی، چشای مشکی، همراه با ته ریش و زاویه فک، بخاطر جذابیت و شجاعتش زیادی توی چشم بود این دومین باریه که می‌بینمش و تنها یه بار قبلا دیده بودمش، . شنیدم بیشتر اوقات توی ماموریته به همین دلیل خیلی کم پیش می‌اومد کسی ببینتش، نگاه خیرم رو با ضربه‌ی پای آنیتا از بارمان گرفتم و زیر لـ*ـب آروم گفتم:
- چیه؟!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- خوردی بدبخت‌ رو خودشم فهمید سه ساعته عین مرغ بهش زل زدی!
چیزی نگفتم و خندم رو خوردم. به ریحانه نگاه کردم که اونم سعی می‌کردجلوی نیش باز شدش رو بگیره.
با اومدن گارسون سرهنگ هم تلفنش تموم شد و به سمتمون اومد. گارسون قهو‌ه‌ها رو روی میز گذاشت و رفت.
سرهنگ روی میز نشست و درحالی که هممون رو تک تک نگاه می‌کرد گفت:
- معذرت می‌خوام که انقدر طولش دادم بیشتر از این منتظرتون نمی‌زارم
بعد درحالی که نفس عمیقی می‌کشید گفت:
- به کمک یکی از ساکنان دبی تونستیم رد باندی خطرناک در دبی رو بزنیم که کارش نه قاچاق مواده نه قاچاق انسان و نه هرچیزی که تا امروز دیدین و شنیدین.
با شنیدن این حرفش همگی با تعجب نگاهش کردیم که ادامه داد:
- کارشون ساخت موادی کشندس به اسم (مرگ سرخ) که استشمامش بعد از دوساعت انسان رو می‌کشه. بعد از ساخت این ماده قصد دارن که اونو وارد، ایران کنن و بجای مواد مخدر بفروشن
همگی با دهن باز مات چهره سرهنگ شده بودیم که بارمان با اخم و جدیت پرسید:
- مگه نمی‌گین ردشو زدین؟ خب پس چرا دست به کار نمی‌شین؟
- این که چه کاری انجام می‌دن رو فهمیدیم اما محل ساخت ماده رو نمی‌دونیم. تنها چیزی که دست گیرمون شده یه شرکت مدلینگه که توسط پسر رییس همون باند اصلی اداره می‌شه. این پسر خودش یه باند جداگونه داره و با استفاده از مدلینگی دخترا رو به دبی می‌فرسته و اونارو یا می‌فروشه یا برای آزمایش مرگ سرخ نگه می‌داره و یاهم با فروختن اعضاشون پول به جیب میزنه.
صدای سهند اومد که پرسید:
- یعنی پدر این پسر کارش فقط ساخت اون مادست و پسرش آدم قاچاق می‌کنه و می فروشه؟!
سرهنگ سری تکون داد و گفت:
- بله باند پسر، از باند پدر جداست و ما باید با وارد شدن به باند پسر، محل ساخت مرگ سرخ و باند اصلی رو پیدا کنیم.
زودتر از همه پرسیدم:
- خب چطوری باید به باند پسر وارد بشین؟
سرهنگ نگاهی بهم کرد و گفت:
- این کار دیگه دست شماست
دوباره با تعجب نگاهش کردیم که خودش گفت:
- بارمان و سهند با نقشه هایی که من و فرمانده ریختیم برای شریک شدن توی کار، جذب مدلینگ به اون شرکت می‌رن و محدثه و آنیتا و ریحانه به عنوان خود مدلینگ وارد میشن.
سهند با تعجب پرسید:
- اگه دخترا بلایی سرشون بیاد چی؟ مگه نمی‌گین یا می‌فروشن یا می‌کشن؟
سرهنگ جواب داد:
- دخترایی که اونجا فرستاده می‌شن برای هرکاری می‌تونن باشن مثلا خدمه، اینجا دیگه به عهده شما پسراست باید انقدری باهاشون صمیمی بشین و پر نفوذ که بتونین افراد مارو به عنوان خدمه توی عمارت انتخاب کنید.
صدای ریحانه اومد که پرسید:
- همشون به عمارت فرستاده می‌شن؟
سرهنگ سری تکون داد و گفت:
- بله
بعد درحالی که نفس عمیقی میکشید ادامه داد:
- درضمن برای انجام این ماموریت هیچ اجباری وجود نداره و هرکس که نخواست حق داره.
به فکر فرو رفتم و به میز خیره شدم. این ماموریت بیش از حد تصورم خطرناک بود رسما جونتو کف دستت می‌زاشتی می‌رفتی تو دهن اژدها، به دخترا نگاه کردم که اوناهم توی فکر بودند
سرهنگ که متوجه تو فکر رفتنمون شد گفت:
- لازم نیست به این زودی جواب بدید امشبو فکر کنید و تا فردا صبح بهم خبر بدید.
چشمی گفتیم که رو به پسرا کرد و گفت:
- شماهم تا فردا فکر کنید و اینم به یاد داشته باشید که این ماموریت مثل همه ماموریت ها نیست. پس عجولانه تصمیم نگیرید. مخصوصا تو بارمان
به بارمان نگاه کردم که به سرهنگ چشم دوخته بود و توی فکر بود بعد از مدتی سرهنگ از جا بلند شد و ازمون، خداحافظی کرد با رفتن سرهنگ ماهم بلند شدیم و بعد از خداحافظی به سمت بیرون کافی شاپ رفتیم آنیتا و ریحانه با یه ماشین که برای ریحانه بود اومده بودند. با گیجی روبه دخترا گفتم:
- چیزایی که سرهنگ گفت اصلا برام قابل هضم نیست
ریحانه وای بلندی گفت و آنیتا در حالی که به زمین نگاه میکرد گفت:
- حس میکنم مخم داغ کرده
پوفی کشیدم و گفتم:
- گمشین بیاین خونه ما کسی خونه نیست، تو خونه راجبش حرف می زنیم.
بعد از این حرفم اجازه صحبت رو بهشون ندادم و به سمت ماشین خودم رفتم و بعد از سوار شدن به سمت خونه حرکت کردم...


رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
بعد از رسیدن به خونه ماشینو خاموش کردم و به سمت خونه رفتم. آنیتا و ریحانه چون که دیر تر از من حرکت کرده بودند هنوز نرسیده بودند. درو با کلید باز کردم و وارد حیاط شدم که چشمم به چراغای روشن خونه افتاد و این نشون می‌داد که مامان برگشته با وارد شدنم سلام بلندی دادم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- سلام به روی ماهت کجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahla_Bagheri، YeGaNeH و 10 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
بهشون نگاه کردم که توی فکر بودند. پوفی کشیدم و گفتم:
- دخترا... بهتره خیلی روی تصمیمی که می‌گیریم فکر کنیم
آنیتا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- این ماموریت چه با ما چه بی ما انجام می‌شه اگه ما انجامش ندیم قطعا سرهنگ افراد دیگه ای رو می‌فرسته.
ریحانه سری تکون داد و گفت:
- آره، نمی‌دونم چرا با این که حس خوبی به این ماموریت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
ادامه دادم:
- درسته که اگه ما انجام ندیم افراد دیگه ای انجام می‌دن ولی اینکه سرهنگ اول از ما درخواست کرده دلیلش اینه که بیشتر روی ما حساب کرده.
ریحانه و آنیتا توی فکر فرو رفتند. بهشون حق می‌دادم دودل باشند. جنگیدن با کلی آدم اونم توی یه کشور غریب کار راحتی نبود از طرفی هم دشمنامون آدم های گردن کلفت و خطرناکی هستند که کاری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
با صدای زنگ رو مخ موبایلم چشمامو باز کردم. درحالی که گوشیو برمی‌داشتم پوفی کشیدم که چشمم به اسم ریحانه افتاد. جواب دادم:
- ها
با تعجب پشت خط گفت:
- ها و زهرمار هنوز خوابی؟!
با چشای بسته هومی گفتم که جیغ زد:
- سرهنگ گفته بود صبح به من خبر بدید الان دوازدهه
از جا پریدم و گفتم:
- وای دروغ!
با عصبانیت گفت:
- اگه می‌دونستم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
با رسیدن به خونه‌ی آنیتا بوقی زدم که بعد از مدتی درشون باز شد و آنیتا اومد بیرون بعد از اینکه سوار ماشین شد و سلام بلندی داد ماشینو به حرکت در اوردم و گفتم:
- یکم دیرتر می‌اومدی توروخدا
متوجه تیکه کلامم شد و درحالی که می‌خندید گفت:
- حالا یکم معطل شدیا!
بعد انگاری که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- وای راستی! ما اونجا توی دبی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر

mohadese22

مدیر آزمایشی تالار فرهنگ +ناظر آزمایشی کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/4/21
ارسال ها
744
امتیاز واکنش
2,920
امتیاز
228
محل سکونت
جایی در دل شب...
زمان حضور
69 روز 13 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
با بیرون رفتن سرهنگ سرمو پایین انداختم و به میز خیره شدم. با حس لرزش پاهام اخمی کردم و سعی کردم کنترلش کنم. مثل همیشه وقتی استرسی یا عصبی می‌شدم کنترل پاهام و دستامو از دست می‌دادم. الانم بخاطر استرس کمی که سعی در پنهان کردنش داشتم لرزش پاهام شروع شده بود. با شنیدن صدای سهند با تعجب سرمو بالا اوردم:
- مطمئنین می‌تونین از پس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، moh@mad، Mahla_Bagheri و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا