رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 9/11/22

درحالی‌که با چشمای گرد شده نگاهش می‌کردم با عصبانیت به چشمام زل زد و گفت:
- ببین دختر جون، هنوز شروع نشده و نیومده گند نزن به این بازی، وگرنه هممون از جمله کشورمون به فنا می‌ره. ...

~MOHADESE~ · 9/11/22

با بلند شدنم با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- کجا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- برم دست و صورتم رو بشورم و یه هوایی بخورم.
از جا بلند شد و گفت:
- لازم نیست بری بیرون. توی همین اتاق سرویس بهداشتی هست.
بعد به جایی اشاره کرد. نگاهم رو به اون سمت دادم که سرویس بهداشتی رو دیدم. دوباره بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- تو...

~MOHADESE~ · 9/11/22

با رفتن پویان، آنیتا نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
درحالی‌که نگاهم رو به زمین می‌دوختم گفتم:
- بعدا می‌گم... الان حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم.
سری تکون داد که گفتم:
- من می‌رم لباسام رو عوض کنم توهم برو دنبال ریحانه.
باشه‌ای گفت که به سمت همون اتاقی اول که توش اماده شده بودم رفتم. با ورودم به اتاق،...

~MOHADESE~ · 9/11/22

با سوار شدن من، پویان ماشین رو به حرکت درآورد. نفس عمیقی کشیدم و خواستم حرف بزنم که ریحانه سریع جلوی دهنم رو گرفت و به پویان اشاره کرد. پویان هم از جلو برگه‌ای رو به سمتم گرفت. برگه رو از دستش گرفتم و متن روش رو خوندم.
- ممکنه به لباس‌هاتون یا هرجای دیگه، شنود وصل کرده باشن. به هیچ وجه تا رسیدن به خونه...

~MOHADESE~ · 9/11/22

تمام مدت هردو با چشمای گرد شده نگاهم می‌کردن. بعد از تموم شدن حرفام ریحانه با بهت پرسید:
- وای باورم نمی‌شه، آخه چرا خودش رو همچین آدمی نشون داد؟
شونه‌ای بالا انداختم که آنیتا گفت:
- وای محدی، وقتی اون‌طور از سرویس بهداشتی بیرون اومدی و رفتی پیش اشکان، بارمان هم اومد بیرون. همه خیلی بد بهش نگاه می‌کردن. یه...

~MOHADESE~ · 9/11/22

آنیتا رو به ریحانه ادامه داد:
- راستی، تو کِی وقت کردی شماره‌ش رو بگیری؟
ریحانه چیزی نگفت و مشغول حرف زدن با پویان شد و تمام مدت از کلماتی مثل: «چشم، آها، ممنون، دستتون‌درد‌نکنه و...» استفاده می‌کرد. بعد از قطع تلفن رو به ما با ذوق گفت:
- گفت واستون پیتزا فرستادم.
من و آنیتا با ذوق نگاهش کردیم و همزمان...

~MOHADESE~ · 9/11/22

وارد بخش پیام‌ها شدم که دیدم پیامی رو از طرف سارا «بارمان» دریافت کردم. با تعجب پیام رو باز کردم که نوشته بود:
- «سلام، باید ببینمت»
با دیدن پیامش که ساعت 9:18 داده بود چشمام گرد شدن و با خودم فکر کردم مگه دیوونه شده؟ اصلا چه کار مهمی باهام داره که حاضر شده همچین ریسکی کنه؟ براش نوشتم:
- «سلام، مشکلی پیش...

~MOHADESE~ · 9/11/22

هنگ کرده و متعجب به سمت خونه رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم. کفشام رو درآوردم و وارد پذیرایی شدم که دخترا رو منتظر و کنجکاو دیدم. با دیدن من هم‌زمان پرسیدن:
- چی‌شد؟...

~MOHADESE~ · 9/11/22

پویان قرار شد چند روز دیگه به دبی بیاد و بمونه کارهایی که اشکان می‌گه رو انجام بده.
با سوار شدن توی هواپیما، من و آنیتا روی صندلی خودمون کنار هم نشستیم اما ریحانه ازمون جدا افتاد و چند صندلی عقب تر کنار سهند نشست. بعد از بستن کمربندم، سرم رو به شیشه تکیه دادم و تمام صداهای اطرافم رو نادیده گرفتم. بازم...

~MOHADESE~ · 9/11/22

با رسیدن به جلوی در بزرگی، اشکان گوشیش رو درآورد و به کسی زنگ زد:
- باز کن درو شهاب.
بعد از چند دقیقه، در بزرگ و سیاه رنگ باز شد و عمارت که چه عرض کنم کاخ پادشاهی آقا آبراهام پدیدار شد. ماشین به حرکت دراومد و وارد عمارت شد. با ایستادن ماشین، همگی از ماشین پیاده شدیم و محو زیبایی عمارت شدیم. ماشین‌های پشت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین