رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 24/11/22

شاهین با دیدن ما پوزخندی زد و گفت:
- آبراهام فقط بلده نوچه‌هاش رو بفرسته؟
به محدثه اشاره کرد و گفت:
- واقعا من رو انقدر احمق فرض کرده که یه دختر بچه رو واسه دزدیدن مدارک می‌فرسته؟!
قبل از اینکه اشکان چیزی بگه چند قدم جلو رفتم و با اخم گفتم:
- کشته شدن پسرت هیچ ربطی به آبراهام و ما نداره. بی‌خودی فقط واسه...

~MOHADESE~ · 9/12/22

با رسیدن به عمارت، سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین‌های جلو که زودتر از ما رسیده بودن رفتم. میون بادیگاردها دنبال بارمان گشتم که ندیدمش. سراسیمه به سمت ورودی عمات رفتم و بعد از رسیدن به سالن چشمم به ونوس، اشکان، پویان، سهند و آبراهام افتاد. با دیدن بارمان که روی مبل افتاده بود و دکتر داشت معاینه‌ش...

~MOHADESE~ · 9/12/22

به دخترا نگاه کردم و گفتم:
- بریم بالا.
آنیتا با اخم گفت:
- نه.
ریحانه حرصی گفت:
- بیای بالا که چی بشه؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
- بیام که بتونم بارمان رو ببینم.
هردو خواستن چیزی بگن که بین حرفشون پریدم و گفتم:
- زخم شمشیر که نخوردم. سالم، سالمم. می‌خوام برم بالا.
قبل از این‌که اجازه بدم چیزی بگن از جا بلند...

~MOHADESE~ · 9/12/22

از جا بلند شدم و سمت خروجی عمارت رفتم. قبل از خروجم صدای خنده‌های بلندی رو از سالن غذا خوری شنیدم. به سمت سالن رفتم و از پشت در یواشکی نگاهی انداختم. همه مشغول حرف زدن و خندیدن بودن و طبق معمول ملیسا مثل کَنه به بارمان چسبیده بود و مدام توی گوشش چیزهایی می‌گفت. بارمان هم با لبخند کم‌رنگی پاسخ می‌داد. معلوم...

~MOHADESE~ · 9/12/22

سهند رو به اشکان گفت:
- لازم نیست حتماً خودش رو معرفی کنه.
بارمان درحالی که از جا بلند می‌شد رو به جمع گفت:...

~MOHADESE~ · 9/12/22

خنده‌ای کرد و گفت:
- چرا همچین ریسکی کردی و اومدی این‌جا؟
با اخم گفتم:
- اومدم حالت رو بپرسم، بدکردم؟
به سمتم اومد که چسبیدم به دیوار و بهش زل زدم. توی فاصله‌ی خیلی نزدیک ازم ایستاد و گفت:
- اگه نمی‌اومدی بد می‌شد.
بخاطر نزدیکی زیادش یه جوری...

~MOHADESE~ · 9/12/22

خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- ترسیدی؟!
با اخم گفتم:
- هرکس دیگه‌ای بود...

~MOHADESE~ · 9/12/22

با تعجب گفتم:
- خارجیه؟!
سری به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:
- دو رگه‌ست، هم ایرانی هم...

~MOHADESE~ · 9/12/22

(محدثه)
با دیدن بارمان که از عمارت خارج شد راهی رو که برای رفتن به عمارت رفته بودم برگشتم و خواستم فرار کنم که صداش رو پشت سرم شنیدم:
- محدثه.
سر جام ایستادم و زیر لـ*ـب گفتم:
- بترکی محدثه.
به سمتش برگشتم و درحالی که خون‌سرد بهش زل می‌زدم گفتم:
- بله؟!
درحالی که دستاش رو توی جیبش می‌کرد گفت:
- باید حرف...

~MOHADESE~ · 9/12/22

بعد از برداشتن وسایلم تا شب خودم رو مشغول کارها کردم تا غر‌غرهای رو اعصاب ماهرخ رو نشنوم و تمام فکرم درگیر فردا و ماموریتی بود که بارمان ازش گفته بود. اگه بارمان بخواد من رو با خودش ببره قطعاً باید از آبراهامم اجازه بگیره و چه دلیلی اورده که آبراهام این اجازه رو بهش داده؟ با شنیدن صدای ماهرخ بهش نگاه کردم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین