رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 19/11/22

با دیدن بارمان خیالم راحت شد که فرد دیگه‌ای نیست. بارمان با عصبانیت گفت:
- این‌جا چی‌کار می‌کنید؟! قطع برق کار شما بود؟!
خواستم جوابش رو بدم که یاد عزیزم گفتن‌هاش به ملیسا و نوازش کردن صورتش افتادم. با حرص گفتم:
- به تو چه؟ هان؟ توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
با تعجب نگاهم کرد. دست آنیتایی که مات به...

~MOHADESE~ · 19/11/22

با دیدن نگاه عصبیش، خونسرد بهش زل زدم. بهم نزدیک شد و درحالی که توی چشمام زل می‌زد گفت:
- چرا بدون مشورت با من و سهند همچین کاری کردی؟!
سرد و با اخم مثل خودش بهش زل زدم و گفتم:
- شما سرگرم ملیسا خانوم بودید فرصت نقشه کشیدن نداشتین. من کارتون رو راحت کردم.
متوجه‌ی جمع بستنم و تیکم شد. با حرص بیشتری گفت:
-...

~MOHADESE~ · 19/11/22

یه تای ابروم رو بردم بالا و گفتم:
- این‌که من به اشکان نزدیک بشم بچه بازیه؛ اما تو با ملیسا باشی بچه بازی نیست؟!
با اخم...

~MOHADESE~ · 22/11/22

با ورودم به خواب‌گاه، منتظرشون شدم که اومدند. بهشون نگاه کردم و درحالی که روی تـ*ـخت می‌نشستم گفتم:
- گوش کنید ببینید چی می‌گم. روزی که اومدیم اینجا، بارمان به آبراهام گفت که ما مواد فروش بودیم و پویان واسه این‌که مارو مثلا‌ً نجات بده آورده این‌جا تا کار کنیم.
آنیتا با چشمای گرد شده گفت:
- دروغ بهتر از این...

~MOHADESE~ · 22/11/22

چون لباس خاصی از ایران همراه خودم نیاورده بودم، مجبور شدم از همون کیفی که آبراهام بهمون داده بود استفاده کنم. بعد از کلی گشتن، یه شلوار جین مشکی، با کت چرم مشکی، روی بلوز سفید و کفش نیم‌بوت مشکی پوشیدم. موهام هم دورم رها کردم؛ اما ترجیح دادم حتی یه رژ کمرنگ هم نزنم.
بعد از آماده شدن رو به دخترا گفتم:
-...

~MOHADESE~ · 22/11/22

بارمان نگاهی به من انداخت و با عصبانیت به سمت عمارت رفت. پویان چیزی به اشکان نگفت و پشت سر بارمان رفت. اشکان با حرص سوار ماشین شد و منم روی صندلی کناریش نشستم.
با روشن کردن ماشین، شروع به حرکت کرد و از عمارت خارج شد. پشت سرمون هم سه تا ماشین که بادیگاردها توش بودند اومدند. پر استرس به جاده زل زده بودم و...

~MOHADESE~ · 22/11/22

(محدثه)
با رسیدن به محل مورد نظر که لـ*ـب یه پرت‌گاه بود با تعجب به اشکان نگاه کردم. بی‌توجه پیاده شد. پشت سرش پیاده شدم که چشمم به سه تا ماشین جلوتر از ما افتاد. اشکان درحالی که به ماشین خودش تکیه می‌داد به اون سه تا ماشین زل زد. چشمم به پرت گاه افتاد که به شدت ارتفاع داشت و هرکسی ازش می‌افتاد امکان نداشت...

~MOHADESE~ · 24/11/22

مات و متعجب به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. اشکان هم سوار شد و وقتی ماشین رو روشن کرد، شروع به حرکت کرد. به سمتش برگشتم و با اخم و چشمایی که هنوز آثار تعجب توش بود گفتم:...

~MOHADESE~ · 24/11/22

به سمتم اومد و درحالی که نزدیکم می‌ایستاد گفت:
- واسه چه کاری اومدی؟!
مغرورانه بهش زل زدم و گفتم:
- می‌خوام سفارش بدم.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چی سفارش بدی؟!
با عصبانیت مصنوعی گفتم:
- تو می‌دونی من کیم و اینجوری ایستادی ازم حساب پس می‌گیری؟! گمشو رئیست رو صدا کن.
با حرص نگاهم کرد و به سمت کارخونه رفت و...

~MOHADESE~ · 24/11/22

سری تکون داد و گفت:
- چقدر می‌خوای؟
بدون فکر گفتم:
- ده...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین