خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرش با حرص گفت:
- ای گور به گور بشید کر شدم.
حلیا زبونش رو درآورد و گفت:
- حقتونه.
پویان چشم غره‌ای رفت وگفت:
- وایستا من یه حقی اونجا به شما نشون بدم.
با پررویی گفتم:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنق.
پویان گفت:
- خواهیم دید.
بعد از سه ساعت رسیدیم. پسرا رفتن و یک خونه برای چند شب گرفتن اومدن. خونه قدیمی روستایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشتمون روستای قشنگی بود. درخت‌های زیادی داشت که رنگ برگ‌هاشون جلوه‌ی زیبایی می‌داد؛ بالاخره پاییز بود دیگه.
هوا سرد بود و سردتر شده بود. نم‌نم بارون هم می‌بارید.
نوا دست‌هاش رو بـ*ـغل کرد و گفت:
- برگردیم؛ بارون گرفته!
همه موافقت کردیم و توی خونه برگشتیم.
***

بارون بی‌وقفه می‌بارید و هوا هم داشت تاریک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 10 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح با نور خورشید بیدار شدم؛ همه خواب بودن. بدجور کرمم گرفته بود. بـ*ـغلم نوا خواب بود. یواش بیدارش کردم.
با چشم‌های خوابالو و گفت:
- چیه آهو؟
با شیطنت مرموزی گفتم:
- پایه‌ی کرم‌ریزی هستی؟
نوا چشم‌هاش مثل عقاب باز شدن؛ نشست و گفت:
- آره، آره.
نگاهی کردم؛ همه خواب بودن. به سمتش رو کردم و گفتم:
- پس بگو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد هم رفتم توی اتاق یک دست لباس برداشتم و توی حموم رفتم.
بعد از یک دوش ده دقیقه‌ای، یک هودی مشکی و شلوار قد نود پوشیدم و بیرون اومدم. بچه‌ها داشتن صبحانه می‌خوردن.
تنها جای خالی وسط آرش و مهراد بود.
اصلا دلم نمی‌خواست کنار مهراد بشینم؛ وگرنه با آرش مشکلی نداشتم. خیلی هم گرسنه‌ام بود. یک نگاه به بچه‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهدی خونسرد گفت:
- جرئت.
آنی دستی گوشه‌ی لـ*ـبش کشید و گفت:
- زنگ بزن به اون دختر سگ پیله‌ی دانشگاهتون و ازش خواستگاری کن.
مهدی چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- اوه، اگه این‌کار رو کنم تا من رو سر سفره‌ی عقد نشونه ولم نمی‌کنه.
آنی بیخیال گفت:
- به من چه، زود باش.
مهدی به ناچار زنگ زد که یک صدای تو دماغی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولی می‌ترسیدم که توی رودخونه بیوفتم. یکی باید دستم رو می‌گرفت.
ولش بابا. بالاخره دل رو به دریا زدم. آروم کفش‌هام رو کندم. پاچه‌های شلوارمو با زور بالا زدم. پاهام رو توی آب گذاشتم. آبش یخ بود.
حس خوبی بهم دست داد.
آروم و با احتیاط قدم برداشتم تا به اون سنگه رسیدم و روش نشستم.
گوشیم رو از جیب لباسم بیرون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
سردار سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- بی‌فکر!
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- ولش، نگاه کن چقدر این‌جا خوشگله!
سردار گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 10 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مینا پوفی کشید و سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا قیافه‌ات رو اون‌شکلی نکن.
با چشم‌های ستاره بارون و لحن بچگونه‌ای گفتم:
- میسی.
مینا دست‌هاش رو قلاب کرد. پاهام رو روی دستش گذاشتم و به بدبختی روی شاخ درخت رفتم.
انارهای درشت خوشگلی بودن. انگار با آدم حرف می‌زدن.
ای وای اسکل شدم؛ چی دارم میگم؟
سری تکون دادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 8 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهدی پاهاش روی زمین تکون داد و گفت:
- شام امشب با دخترا!
قرعه‌کشی کردیم و به منه بدبخت‌ افتاد.
خدایی وقتی داشتن شانس تقسیم می‌کردن، من کجا بودم؟
رفتم توی آشپزخونه؛ یک بسته ماکارونی برداشتم و درست کردم. بعد از دو ساعت کارم تموم شد‌.
صداشون زدم که بیان. شام رو با آرامش خوردیم و قرار شد بقیه سفر رو جمع کنن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیرین با بی‌حوصلگی گفت:
- تو بیا به جای من؛ من نخودی میشم.
مارال باز گفت:
- اَه، من می‌خواستم توی اون گروه باشم.
آنی اخمی کرد و گفت:
- چرا مثل بچه‌هایی؟ خواستی بیا جای شیرین نخواستی اصلا بازی نکن.
مارال دیگه حرفی نزد و به جای شیرین رفت و شیرین هم نخودی شد.
گروه نواب وسط رفت. همشون رو زدیم.
گروه ما وسط رفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، goli.e و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا