خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.
توی حموم پریدم و یک دوش گرفتم و بیرون اومدم. موهام رو با حوله خشک کردم و با بابلیس فر درشت کردم. یک آرایش ملیح هم کردم که شامل کرم پودر، ریمل و خط چشم نازک، رژگونه آجری با یک رژ لـــ*ـب مسی بود.
لباسی که امروز گرفته بودم رو هم پوشیدم. لباس گوشتی رنگی بود. بلندیش تا مچ پاهام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 13 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
محسن «پسر عموی سردار» خنده‌ای کرد و گفت:
- اصلا بهت نمی‌خوره؛ آخه مثل بچه‌هایی!
با حرص گفتم:
- حناق بگیری، من شیطون درونم فعاله و کودکی درونم زنده‌ است.
سردار سیب توی دستش رو بالا انداخت و گرفتش و باخنده گفت:
- راست می‌گه. فقط شيطنت درونش بیش از حد فعال که قابل کنترل نیست.
خودمم خنده‌ام گرفته بود؛ ولی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، goli.e و 12 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
مارال توی چشم‌هام زل زد و با اون صدای تو دماغیش گفت:
- ببین سردار مال منه؛ پات رو از توی زندگیمون بکش بیرون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- معلوم هست چی میگی؟ من چی‌کار به سردار دارم؟ اگر هم داشته باشم به تو ربطی نداره. حالا گمشو کنار حال بهم‌زن.
با دستم پسش زدم. اعصابم رو خورد کرده بود. بیرون رفتم. توی سالن چشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 13 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
که آرتا رو دیدم و رو بهش گفتم:
- سلام.
آرش لبخندی زد و گفت:
- سلام چه خبر؟
سری تکون دادم و با لحن شیطونی گفتم:
- برف اومده تا کمر.
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا.
سری خم کردم و گفتم:
- آره بابا.
آرش گفت:
- زن بابا.
دستی تکون دادم و گفتم:
- طلاقش دادیم رفت بابا.
آرش تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- کم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 12 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
معمولا سرکلاس با دقت گوش میدم و توی خونه فقط یه نگاهی روشون می‌ندازم.
***

دانشگاه تموم شد و به خونه رفتم. از گرسنگی در حال مردن بودم.
مثل قحطی زده‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، goli.e و 10 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«سردار»
عه عه دختره‌ی بی‌شعور میگه بیا بریم اپیلاسیون.
دارم برات.
وقتی کامل مطمئن شدم از اتاقم رفته، اون شیشه که پُر سوسک بود رو برداشتم و توی اتاق آهو رفتم. خداروشکر در اتاقش باز بود. با دیدن اتاقش زیر خنده زدم.
وای وای این واقعا بچه است؛ اتاق رو پُر عروسک کرده. در شیشه رو باز کردم و توی اتاق خالیش کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 11 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
محسن یک جرعه از چای داخل استکان رو خورد و گفت:
- خب حالا کجا بریم؟
آنی با ذوق گفت:
- بریم شمال.
پویان از توی آشپزخونه اومد و روی مبل نشست و گفت:
- نه بریم باغ ما.
سردار پوفی کشید؛ تکیه‌‌اش رو از میز گرفت و گفت:
- نه.
برای این‌که چیزی گفته باشم گفتم:
- بریم یک روستا اطراف شهر که تا حالا هیچ کدوممون نرفته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 11 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از نیم ساعت غذاهارو آوردن. آرش حساب کرد و خوردیم.
بعد از شام باز من شیرین و حلیا رو رسوندم د مینا هم همراه میعاد رفت. منم بعد از این‌که دختراها رو رسوندم به خونه رفتم. همه خواب بودن. در اتاق رو باز کردم که با چیزی که توی اتاق دیدم یک جیغ بنفش کشیدم.
همه وحشت زده داخل اومدن. خاله نگران گفت:
- چی‌شدی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 12 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«آهو»
سردار توی گوشیش بود.
منم یک دست لباس برداشتم. توی حموم رفتم و لباسم رو با یک بلوز و شلوار عروسکی صورتی عوض کردم.
یک چمدون کوچک از کمد برداشتم تا لباس برای این چند روز بردارم.
داشتم شلواری که دستم بود رو تا می‌کردم که سردار گفت:
- لباس گرم بردار؛ اون‌جا سرده.
شلوار رو داخل چمدون جا دادم و گفتم:
- باش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، goli.e و 9 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,377
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
- جونم آهو؟
اول صبحی انرژی گرفتم.
- سلام عزیزم، من دارم با سردار و بچه‌های فامیل‌شون این چند روز رو میرم یکی از روستاهای اطراف تهران.
گفت:
- باشه عشقم مواظب خودت باش. لباس گرم هم بردار هوا سرده. به من هم زنگ بزن.
گفتم:
- چشم آقا تو کاری نداری؟
گفت:
- نه عزیزم خدافظ.
گفتم:
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. زود ست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، Meysa و 11 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا