خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
آنجلیکا زمزمه کرد:
- می‌دونم. دیشب، وقتی که داشتی به تصویرش نگاه می‌کردی، نفرتت ازش روی صورتت کاملا هویدا بود. نمی‌شد از این واضح‌تر باشه.
با درد و کمی رنجش گفت:
- و می‌خوای دلیلش رو بدونی.
هرچند که آنجلیکا مطمئن نبود که هدف خودش است یا همسرش.
آنجلیکا دستش را فشرد. راندولف نفس عمیقی کشید.
- باید من رو ببخشی؛ چون این داستان اصلا مناسب یه دوشیزه جوان و بی‌گناهی مثل تو نیست. هر چند من معتقدم که توی سهم خودم، شرایط صداقت می‌طلبه.
سرش را برگرداند و شجاعانه چشمان آنجلیکا را نگاه کرد.
- من یاد گرفتم که همان روزی که همسرم مرد، به من خیـ*ـانت کرد. شب قبلش از سردرد شکایت می‌کرد و از وظایف خانوادگی‌اش سر باز زد. صبح که به دیدنش رفتم، معشـ*ـوقه‌اش را دیدم که کنارش خوابیده بود.
آنجلیکا از شوک به نفس نفس افتاد.
- اوه خدای من!
- وقتی ازش سوال کردم، هر کار خطایی رو که کرده بود، انکار کرد. تنها چیزی که من رو عصبانی می‌کرد، این بود که مدرک درست همون جا بود، با این حال توی صورت من زل زده بود.
صحبتش را با انزجار متوقف کرد.
- بعد از بیرون انداختن آن مرد، بهش گفتم که به خونه فنلی، یکی از اموالم توی نیویورک، بره؛ جایی که بقیه عمرش رو باید تنها زندگی می‌کرد.
نفس‌های راندولف بریده بریده شده بود و حالا دست آنجلیکا را محکم گرفته بود.
- خیانتش قلبم رو شکست؛ ولی حداقل چشمم به حقیقت باز شد. فقط ای کاش...
صدایش در ابهام گم شد.
بعد از چند ثانیه انجلیکا به آرامی تکان خورد.
- چی؟
او شروع کرد. پلک زد. چهره‌اش سخت شد، این بار نه از عصبانیت، بلکه از درد.
- او به خاطر من فوت کرد. این منصفانه‌اس که حقیقت رو بهت بگم، بنابراین تو با یک هیولا درگیر نمی‌شی. من چنین چیزی هستم. اگر بخاطر من نبود، کاترینا همچنان زنده بود.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
انجلیکا به او خیره شد. سخت. او حتی یک ثانیه هم او را باور نکرد، مهم نبود که او چقدر حرف‌‌های که زده بود، متقاعد کننده بود.
- چطور؟
یک سوال ساده بدون هیچ ابهامی.
نگاه مبهمش با او تلاقی کرد. صدایش سست شد.
- همه چیز گفته شد. چیزهای عجیب و غریب. اگر از من نمی‌ترسید، اگر فرار نمی‌کرد...
- تو سرزنش نمی‌شی.
او می‌لرزید. صدای آنجلیکا محکم بود. هر اتفاقی که واقعا افتاده بود، هر کاری که همسرش کرد بود، یا اگر چیز بدشگون و شیطانی در بازی بود، راندولف مقصر این‌ها نبود.
- هر مرد دیگه‌ای توی موقعیت تو بود، کاری رو انجام می‌داد که تو انجام دادی. این عکس‌العملت قابل درکه.
- آنجلیکا.
نامش دنیایی از شک و تردیدها را به همراه داشت.
- نه، صبر کن. یه چیز دیگه‌ای هم هست که باید بهت بگم، چیزی که ممکنه نخوای قبولش کنی، ولی... اگه فرصتی برای توضیحش بهم بدی، ممکنه روشن کنه که چه اتفاقی افتاده.
راندولف ابروهایش در هم می‌کشد.
- مطمئن نیستم بخوام اطاعت کنم.
آنجلیکا نفس عمیقی کشید.
- راندولف، روح همسرت در آرامش نیست. نمی‌دونم چرا، ولی در آرامش نیست، فکر می‌کنم...
- چی داری می‌گی؟
تن صدایش آن‌قدر پایین بود که آنجلیکا به سختی توانست بشنود.
آنجلیکا نفس عمیقی کشید. با شجاعت جلو رفت.
- او از اون طرف با من در ارتباط بود، او...
او به سرعت روی پاهایش ایستاد و یک قدم عقب رفت، طوری که نزدیک بود صندلی بیوفتد. چشمانش گشاده شده بود و حالت چهره‌اش پر از حیرت و ناباوری بود.
- این برات یه شوخیه؟ یا یه بازی؟
- نه! معلومه که نه!
آنجلیکا تلاش کرد، صاف بنشیند.
- همسرت...
- اون یه زن بد بود. یه زن خیلی بد. یه دروغگو که وقتی به وضوح عاشقم نبود، وانمود می‌کرد عاشقمه.
- شاید، شایدم نه. یه چیزی درست نیست، راندولف. می‌تونم حسش کنم.
- اوه، می‌تونی حس کنی، می‌تونی؟
لحن تمسخرآمیزش، او را چنان متعجب کرد که انگار از قبل انتظارش را نداشت.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
از آن گذشته , خود او همه آن صداها و احساسات را که حس می‌کرد، خودش هم تجربه کرده است، از خود می‌راند. تا وقتی که آن تصور و دیدگاهی که به او اجازه می‌داد تا باور کند، نبود، آن احساسات هم نبودند.
- این تلاشت برای ساختن داستان‌های غیرممکن، یکم بی‌فایده به نظر نمی‌رسه؟! روح‌ها اصلا وجود ندارند، آنجلیکا. متاسفم که فکر کردی که من همچین چیزهایی رو باور می‌کنم.
هوا فوراً سرد شد. آنجلیکا یک حرکت سریع را از گوشه چشم خود دید. او سرش را برگرداند. "
- اون رو دیدی؟ دیدی چطور یواشکی حرکت می‌کنه؟
- به احتمال زیاد یک پیش نویس مقصر است. مسیح، من چه احمقی بودم.
دلخوری از هر کلمه می چکید.
دستش را به طرف او گرفت.
- نه لطفا. راندولف، تو باید من را باور کنی.
- نه.
او هوا را با بازویش برید.
- خدای خوب، تو درست مثل او به نظر میای. بهم التماس می‌کنی که به چیزی ایمان داشته باشم که بدیهیه واقعیت نداره. آیا روی پیشونیم با حروف بزرگ نوشته شده ساده لوح؟
- البته که نه.
دهانش صاف شد و چشمانش به تکه سنگ چخماق سخت شد. او با دقت کم و مرگبار گفت:
- می‌خوام که بری. چمدون‌هات رو ببند و برو. هرچه سریع‌تر.
مستقیما به سمت در برگشت. آنجلیکا شانه‌های خود را عقب برد و ستون فقرات خود را صاف کرد.
- نه.
ایستاد و دستش را روی دسته گذاشت. آرام آرام برگشت و رو به روی او قرار گرفت.
- می‌خوای با من مخالفت کنی؟
- در صورت لزوم. بله.
او پتوها را عقب زد و از تـ*ـخت بالا رفت. او نباید او را این‌گونه می‌دید، درحالی که فقط لباس راحتی پوشیده بود. مناسب نبود و با این وجود او چاره‌ای نداشت.
- من تو رو ترک نمی‌کنم. این‌طوری نه. نه زمانی که به من نیاز داری.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
چشم‌هایش برق زد و سوراخ های بینی اش شعله ور شد. "
- هیچ‌وقت فکر نکن که می‌دونی به چی نیاز دارم.
چانه اش را بالا انداخت.
-خوب.
او بهترین تصویر خیره کننده خود را به او داد.
- اما شاید باید از خودت بپرسی که چند روز دیگه آنجلیکا دیوونه می‌شه. راندولف، به مکالمه‌مون فکر کن. مهم‌ترین دلیلت برای علاقه به من در نظر بگیرید.
عصبی روی گونه اش تپید و لبه دهانش را کشید. او در سکوت به او خیره شد تا اینکه بالاخره گفت:
- تو باصداقت بی‌نقصی نظرت رو می‌گی.
- من دروغ نمی‌گم. و با این وجود من یک احمق هستم که شما را باور کنم.
- تو به دنبال اثبات هستی. اعتبار سنجی.
ذهنش تند رفت اگر نقش‌ها معکوس می شد؛ آیا او را باور می کرد؟ احتمالا نه. او حتی خودش را باور نکرده بود تا اینکه چشمان او چیزی را که ذهنش به آن مشکوک بود تأیید کرد. فکر کن. باید اطلاعاتی وجود داشت که او نمی‌توانست بداند مگر اینکه صادق باشد. ذهنش پاک شد و ناگهان یادش آمد.
- کاترینا نامه‌ای در دست داشت و ...
آنجلیکا مکث کرد و سعی کرد تمرکز کند. ابروهایش چروک شد.
- من فکر می‌کنم که یه انگشتر وجود داشته. یک نوار طلا با برگ‌هایی که روی آن زمرد سبز روشن قرار گرفته است. و یک زخم کوچک، اما درست بین انگشت شست و انگشت اشاره‌اش قابل دیدنه.
- چطور این رو می‌دونی؟
دستانش به شانه‌هایش چنگ انداخت و کمی او را تکان داد. چشمان وحشی پرشده از سردرگمی و بی حوصلگی چشمانش.
- چطور ممکنه این رو می‌دونی؟
- چون من اون‌جا بودم. دیروز، قبل از اتاق زیر شیروانی، فقط برای یک لحظه کوتاه من رو منتقل کردند. نمی دونم چطور. هنوز هم غیرممکن به نظر می رسه؛ اما من او بودم و در حالی که نامه‌ای را چنگ می‌زدم در بیرون منجمد می‌شدم.
- چی گفت؟
سوال به آرامی بازدم شده بود.
- من...
آنجلیکا سر تکان داد، چشمانش را بست، به عقب برگشت. فیلمنامه غباری تار بود که به آرامی دوباره در کانون توجه قرار گرفت.
- من دیدم چه اتفاقی افتاده اگر از من کمک می خوای، نیمه شب در ورودی بال شرقی با من ملاقات کن.
به نوعی ، دست او را پیدا کرد.
- این توسط یکی از دوستان امضا شده.
- امکان نداره.
اما لحن او متفاوت از قبل بود و این بار از او جدا نشد.
- من خودم اون نامه را سوزوندم. امکان نداره دیده باشیش.
- می‌دونم. قابل توضیح دادن نیست.
از کنار صورتش نگاه کرد، چشمانش به نقطه‌ای دور از فاصله خیره شده بودند .
- گفتی که اون رو دیدیش.
چشمانش به سمت او بازگشت.
- دیشب توی اتاق زیر شیروانی... بهم گفتی اون رو دیدی. همسرم رو.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
با بی‌احتیاطی ابروهایش را به هم نزدیک کرد تا حدی که چین و چروک‌هایی در بینش ظاهر شد. سرش را تکان داد.
- این چیزی بود که بهش اشاره کردی؟
جوانه‌هایی از امید درونش شکوفه زدند.
- اون تقریباً دو محوطه اونورتر، پشت سر شما ایستاده بود، با حالی نامه‌ای توی دست‌های گره خورده‌اش بود نگاهمان می‌کرد.
- اون چی می‌خواد
- هنوز نمی‌دونم، اما منطقی نیست که از من کمک بخواد یا بترسونم!
با قورت دادن آب گلویش سرش را به اطراف چرخاند.
- اون الان این‌جاست؟
- فکر نمی‌کنم
دندان‌هایش را روی هم فشرد و سر تکان داد، پلی که روی بینی‌اش بود را با انگشت اشاره آرام فشرد و بعد نگاه کرد، واقعاً به او نگاه کرد! ان‌قدری که گونه‌هایش شعله‌ می‌کشیدند. با یادآوری آن لباس شب، یا هر چیزی که می‌توانست او را به زندگی قبلی‌اش بازگرداند گفت:
- باید بخوابید، بانوی من!
آنجلیکا با سرعت به سمت پتوهایش رفت و آن‌ها را سریع روی خودش انداخت. "بانوی من" این چنین که او این را گفته بود آنجلیکا اجازه‌ی تندتند تپیدن قلبش را به خودش داد. وقتی با خیال راحت در جایش قرار گرفت، او به سمت صندلی کنار تختش رفت و روی آن نشست:
- به‌ خاطر واکنش تندی که نشون دادم از خودم ازت عذر خواهی می‌کنم، باید درک کنی که این چیزها بیشتر جنبه‌ی دست انداختن را داشتند!
سرش را خم کرد و اجازه داد قفل‌های سیاه ابروهایش از هم باز شوند.
- ممنون که وایسادی و من رو مجبور کردی به حرف‌هات گوش بدم؛ تو شجاعی و من این شجاعتت رو تحسین می‌کنم آنجلیکا!


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، ~XFateMeHX~ و یک کاربر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
آنجلیکا لـ*ـب‌اش را تاب می‌دهد و زمزمه می‌کند:
- فکر نکن من فرار کردن رو در نظر نگرفتم.
اما به نظر می‌رسید چیزی انگار مانع این خواسته شده.
- پس چرا نرفتی؟
نگاهش را به گل‌ها دوخت.
- چون داشتم فکر می‌کردم که این‌جا ممکن جایی باشه که من بهش تعلق دارم!
چشمانش در برابر نوازش انگشتان او و کشیدن موهایش پشت گوشش تیره می‌شدند.
- لعنت! من دلم می‌خواد این‌جا پیشت بمونم!
لـ*ـب‌هایش از تعجب باز شدند.
- تا چند لحظه پیش می‌خواستی من رو بیرون بندازی
- می‌تونی صادقانه من رو سرزنش کنی!
به طور جدی راجع‌به این مورد فکر کرد و به خودش تکانی داد.
- نه، نمی‌تونم
گرما، به نوعی به شبی دنج کنار هم بودنشان روح می‌بخشید و همه‌ی این‌ها از چشمانش سرچشمه می‌گرفت:
- از این‌که دارم میرم ناراحتم اما من الان باید برم پیش خانم اسکس...
- راندولف!
آنجلیکا دستانش را گرفت:
- می‌دونم که اون یکی از مورد اعتمادترین خدمت‌کارته اما اون من رو عصبانی می‌کنه به هرحال اگه به زیبایی اون توجهی داری...
یک نگاه تکان‌دهنده اعتراضش را خفه کرد.
- اون تا حالا روی من تاثیری نداشته، نگران نباش... اگه بهش توجه می‌کنم به خاطر احترام بهشه!
- شنیدنش خوشاینده اما اون به من احساس خوبی نمیده، هروقت که نزدیکش می‌شم فقط احساس بد و ناراحتی کنارش دارم
- آنجلیکا اون برای من فقط یک خدمتکاره، هیچ چیز دیگه‌ای نیست؛ وسوسه‌ام نمی‌کنه یا هرچیز دیگه‌ای... بهت قول میدم که هیچ‌وقت از مرز بینمون عبور نمی‌کنم!
در ته اعماق وجودش از این حرف آرام نگرفته بود. او به خانم اسکس شک داشت، عجیب غریب بود و احساس ناخوشایندی به او القا می‌کرد. چه دلیلی برای نگه داشتن او داشت؟ همه برایش حرف درآورده بودند که او معشـ*ـوقه‌اش است.
- اگه من این‌جا بمونم اجازه میدی یک خدمتکار دیگه استخدام کنم؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، ~XFateMeHX~ و یک کاربر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
- و خانم اسکس رو اخراج کنی؟
بی‌احتیاطی کلماتش او را متعجب کرد.
- می‌دونم که احمقانه است اما من و اون باید روزهای زیادی رو در کنار هم باشیم و من تحمل این‌که کنار زنی که دوستش ندارم باشم رو ندارم!
- آنجلیکا اون زن بیوه است و هیچ حمایت دیگه‌ای نداره، کجا می‌خواد دوباره کار پیدا کنه؟
البته این سوال یک سوال سر راست بود. هرکسی نمی‌توانست زنی را استخدام کند آن هم با آن چهره، زیرا برای زن خانه دردسرساز می‌شد! راندولف ادامه داد:
- لطفاً به من وقتی که میگم اون خدمتکار خوبیه اعتماد کن.
دستش را درون دستانش گرفت بـ*ـو*سه‌ای روی پوستش زد و ادامه داد:
- ازش نترس، هیچ‌وقت وسوسه نمیشم، این حرف آخرمه!
بـ*ـو*سه‌ی او روی پوست دستش تا استخوانش پیش رفت و همه را شکست، آنجلیکا ذوب شد تا زمانی که او این را متوجه شد. وقتی به خودش آمد قبول کرد
- باشه
لبخندی روی صورتش پخش شد.
- پاشو لباس‌هات رو بپوش، طبقه‌ی پایین منتظرتم.
ایستاد به سمت در رفت و خارج شد. رز به قدر کافی دیر رسیده بود که به آنجلیکا اطمینان دهد حرف‌هایشان را نشنیده.
- امشب ما می‌رقصیم و بعد... هیچ مانعی برای این‌که انتخابت نکنم وجود نداره!

"قسمت ششم"


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، ~XFateMeHX~ و یک کاربر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
موسیقی در هوا پخش می‌شد و با درخششی چشم‌گیر در بین لوستر تالار کولچستر حرکت می‌کرد. جواهرها در لاله‌های گوش آویزان شده، روی دست‌ها وصل شده و به گردن زخم می‌‌زند؛ در واکنش با نور هم برق می‌زند. پرهایی پرطرفدار و زیبا به موها آویزان شده و با هر تعظیم روی سر تکان می‌خورد. آنجلیکا تا به حال شاهد چنین تجملاتی نبوده. لباس‌های مجلسی منجوق دوزی شده، ربان‌ها، گل‌دوزی شده با نخ طلا، منجوقات و سنگ‌های گران‌بها با هر تکان خانم‌ها برق می‌زند. ‌و بعد راندولف آن‌جا ایستاده بود. او در روزهای عادی هم زیبا بود اما امشب زمانی که آن لباس شب را پوشیده بود نفسش را دزدیده بود! از زمانی که آن‌ها میزبانانی را دعوت کرده بودند کلمات زیادی بینشان رد و بدل نشده بود و حالا او موظف بود که از بقیه میهمانان خود نیز پذیرایی کند. اما شعله‌های آتش در چشمانش زبانه گرفته بودند و گونه‌هایش سرخ شده بودند زمانی که او خودش را خم کرد و در گوشش زمزمه‌ی این‌که چقدر زیبا و خیره‌کننده شده است را خواند. مادرش در کنارش ایستاده بود، قبل از این‌که از او تشکر کند و لباس یخی‌اش را روی زمین بکشد و خداحافظی کند برایش دست تکان داد. می‌توانست حتی نگاه چاشنی برانگیز خانم اسکس را هم در نظر نگیرد و به لذتی که پیش رویش است بدود. امروز هیچ لرز یا حرکت غیرقابل تحملی را ندیده بود بنابراین می‌توانست بدون هیچ ترسی به راهش ادامه دهد و به تالار کولچستر برود.
- عالی نیست؟
لوسی همان کسی که بعد از ظهر او و خودش نوبتی به اتاق رفته بودند این را پرسید. قبلاً با راندولف به مراسم رقص آمده بود و رقصیده بود اما حالا او خانم استیونز را همراهی می‌کرد.
- درواقع هست.
سفره‌ی مهمان‌ها با دو اهرم میوه‌جاتی از قبیل توت فرنگی، ورقه‌های آناناس و سیب روی هم چیده شده بود. آب میوه‌هایی که در ظر‌ف‌های مثلثی شکل ریخته شده بودند، کریستال‌هایی که با مشتی از آجیل‌ها و لیمونادها تزئین شده بودند و خدمت‌کارانی در بین مهمانان راه می‌رفتند و غذاهایی را به همراه خلال دندان‌های تراشیده شده به آن‌ها می‌دادند.
- دلم برات تنگ میشه!
- من دوست‌های زیادی ندارم اما مطمئنن با هیچ‌کدوم از اون‌ها مثل با تو لـ*ـذت نمی‌برم، قول میدی یادم بمونی؟
- البته!
آنجلیکا لبخندی درخشانی زد و روح مولدین را نابود کرد:
- دلم می‌خواد که تو تامپسون رو هم در نظر بگیری
گونه‌هایش سرخ شد و گرمش شد، برای دور کردن گرما فنش را روشن کرد.
- اگه دوستت داره، دوستش داشته باش، این علاقه خیلی قشنگ میشه!
- تو یه دوست واقعی هستی و...اوه! لرد استرلینگ این‌جاست، به جرئت می‌تونم بگم که داره میاد سمت ما.
نگاهش را به سمتش چرخاند با قدم‌هایی محکم از میان جمعیت به سمتشان می‌رفت. در یک قدمی‌اش ایستاد دستانش را دراز کرد وگفت:
- فکر کنم دیگه نوبت ما شده بانوی من!
بدون هیچ تردیدی دستانش را در دستانش گره زد و به دنبالش میان جمعیت رفت. هنگامی که به زمین رقص وارد شدند قلبش به شدت تند می‌تپید، و حالا در آ*غو*ش او بود. در حالی که می‌چرخیدند، همه چیز احساس می‌شد... عالی بود! آنجلیکا شدت سوراخ شدن توسط نگاه او را احساس می‌کرد. در حالی که می‌چرخید و از او دور می‌شد، دوباره با کشیدن کمرش به سمت خودش به او نزدیک شد.
- می‌دونم چیزهای زیادی بین ما است که باید حل بشه اما قبلش ازت می‌خوام که با مادرت یک هفته‌ی دیگه‌ رو هم این‌جا بمونید!


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، _MAHAN_ و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع

راندلوف رسماً قصد ازدواجش را بیان کرد و از او خواست تا تصمیمی بگیرد. البته, با وجود نگرانی‌های مداومش قبلا تصمیمش را گرفته بود. از یک سو باید خانه اجدادی راندلوف و روحی که داشت را می‌پذیرفت و هنوز به حضور ثابت خانم اسکس اشاره‌ای نکرده بود. از طرف دیگر، خانه مادرش امن بود و… خوب، خود او هم بود. آنجلیکا در حالی که به آشنایی کوتاهشان می‌اندیشید، به او لبخند زد. راندلوف با او خندیده بود، سرزنشش کرده بود، به او شک کرده بود، و در نهایت به او اعتماد کرده بود. راندلوف به گله و شکایت‌هایش گوش داده بود و قدم‌های بلند و سنجیده برای خوشنودی آنجلیکا برداشته بود، نه تنها با فراهم کردن مزه غذایی مورد علاقه‌اش برای غذا، بلکه با جابجا کردن دوباره اتاق پذیرایی رسمی.
این، آن سوپرایزی بود که راندلوف به آن اشاره کرده بود. وقتی آنجلیکا برای ناهار از پله‌ها پایین امده بود، لوسی اتاقی که کاملاً تغییر کرده بود، را به او نشان داده بود. راندولف از نصایح او در مورد آن نامه پیروی کرده بود و جوی گرم و دوستانه را ایجاد کرده بود که می‌دانست آنجلیکا در آن احساسی درست مثل خانه خودش را خواهد داشت.
و بعد، مسلما، انتخاب مناسب گل‌ها، و مهم‌تر از همه، پذیرش او به عنوان یک انسان وجود داشت. راندلوف جسارت او را دوست ‌داشت - حتی آن را تشویق می‌کرد - و همیشه به نظر می‌رسید که قدر همراهی با آنجلیکا را می‌داند.
روی هم رفته، مهم تر از همه ، اکنون که زمان آن فرا رسیده بود، پاسخ آنجلیکا ساده بود:
- هیچ چیز من را بیشتر از این خوشحال نمی‌کند.
برق شادی چشمان راندلوف را روشن کرد و دستانش آنجلیکا را به خود فشرد و گفت:
-‌ شدیدا خوشحالم که این رو می‌شنوم.
-‌ به جوابم شک داشتی؟
-‌ یه کمی.
عدم اطمینان راندلوف درجه‌ تکان دهنده‌ای از میزان آسیب‌پذیری را انتقال داد.
-‌ پس بذار بهت اطمینان خاطر بدم. الان که تصمیمم رو گرفته‌م، هیچ چیز منو وادار به ترکت نمیکنه. مگر اینکه این چیزی باشه که تو می‌خوای.
-‌ هیچوقت همچین چیزی نمی‌خوام.
آنجلیکا به او باور داشت، با این حال، ماهیت همدلیشان او را وادار به گفتن کرد:
-‌ این برای توئه که در عرض هفته آینده تصمیم بگیری.
-‌ انجلیکا، من...
-‌ سر وقت تصمیم بگیر.
آنجلیکا نمی‌خواست که او تصمیم عجولانه ای بگیرد. به اطمینان راندلوف نیاز داشت، زیرا اگر او مطمئن نبود، از موانعی که در آینده به عنوان زن و شوهر با آن روبرو خواهند شد، می‌ترسید که آن‌ها را از هم جدا کند. و این چیزی بود که آنجلیکا نمی‌توانست تحمل کند.
راندلوف با نارضایتی واضحی اخم کرد، با این حال کاری را که آنجلیکا می‌خواست انجام داد و گفت:
-‌ بسیار خوب.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع

انجلیکا در حالی که از آن لحظه لـ*ـذت میبرد، لبخند زد. چه کسی فکر می‌کرد ممکن است در طول یک هفته عاشق شود؟ به هر حال می‌دانست که عاشق شده است، زیرا نمی‌توانست زندگی‌اش را بدون راندلوف تصور کند. از ته دل و با تمام وجود نزدیک او بودن و البته بـ*ـو*سه‌هایش را می‌خواست؛ اما همچنین صحبت‌هایی که آن‌ها می‌توانستند داشته باشند هم برایش خواستنی بود. راندلوف به او احترام می‌گذاشت و با او به عنوان همتای خود رفتار می‌کرد, که هیچ کدام از مردان جوانی که در لندن ملاقات کرده بود, هرگز قادر به چنین کاری نبودند. لحظه‌ای که او نظرات اخطار نشده خود را بیان کرده بود, به او برچسب بدقلق و خودرای برای نفع شخصیش، زده بودند.
اما راندلوف اینطور نبود، برعکس، او را تشویق می‌کرد که رک و راست باشد. آزادی دهنده، واقعی و کاملا فوق‌العاده بود.
موسیقی محو شد و آن‌ها را به نرمی متوقف کرد. راندلوف تعظیم کرد و آنجلیکا با حالتی احترام زنانه رسم ادب را به جا آورد، اما به جای آن که بلافاصله آنجلیکا را به خارج از سالن رقص همراهی کند، راندلوف دستش را در دست گرفت و برگشت. با یک دیگر، شانه به شانه هم، با میهمانان خود روبرو شدند.
راندلوف با وضوح شکوهمندی گفت:
-‌ خانم‌ها و آقایان، همونطور که می‌دونید، من به دنبال ازدواج مجدد هستم. در طول این هفته گذشته، چندین بانوی جوان رو در نظر گرفتم و اکنون از تایید اینکه انتخابم رو کردم خوشحالم. بانو انجلیکا قبول کرد که هفته دیگه با مادرش اینجا در تالار کولچستر بمونه و بعد از اون پیشنهاد ازدواج من رو بپذیره.
-‌ نــ...ــه!
انجلیکا به اعتراض شدید بانو سرافینا که به سرعت با کف زدن و تشویق خفه شد، واکنش نشان نداد. در میان جمعیت، راندلوف باقی کاندیدها را دعوت کرده بود. بیش‌ترشان چهره گرفته و دلخور به خود گرفته بودند، جز لوسی که آشکارا لبخند دندان نمایی می‌زد.
انجلیکا نگاهی اجمالی به مردی که عاشقش شده بود انداخت. لذتی که با انحنای لـ*ـب‌هایش و نگاه خیره گرمش به او القا می‌کرد، او را مطیع میکرد تا قلبش را با گرما و اشتیاق بشکفد. این همان حس خوشبختی بود که او احساس می‌کرد، و با راندلوف در کنارش، باور داشت که این حس تا ابد ادامه خواهد داشت.
راندلوف بعداً با اشاره به رفتن بقیه میهمانان گفت:
-‌ فردا صبح شلوغ خواهد بود.
با اجازه رز، به راندلوف اجازه داده شد تا انجلیکا را تا در اتاق خوابش همراهی کند.
- اما من بی صبرانه مشتاقم که بعد از ظهر رو به تنهایی در کنارت بگذرونم.
-‌ من هم همینطور.
مکث کوتاهی کرد، انگار داشت به یک بـ*ـو*سه فکر می‌کرد. وقتی یک قدم عقب رفت و فقط تعظیم کرد، آنجلیکا بسیار ناامید شد. زمزمه سردی به گوش انجلیکا خورد. نسیم سردی پوست او را لرزاند. قبل از اینکه راندلوف رویش را برگرداند و برود، بازویش را گرفت.
-‌ اون رو حس کردی؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا