- عضویت
- 29/7/20
- ارسال ها
- 113
- امتیاز واکنش
- 1,500
- امتیاز
- 163
- زمان حضور
- 7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
آنجلیکا زمزمه کرد:
- میدونم. دیشب، وقتی که داشتی به تصویرش نگاه میکردی، نفرتت ازش روی صورتت کاملا هویدا بود. نمیشد از این واضحتر باشه.
با درد و کمی رنجش گفت:
- و میخوای دلیلش رو بدونی.
هرچند که آنجلیکا مطمئن نبود که هدف خودش است یا همسرش.
آنجلیکا دستش را فشرد. راندولف نفس عمیقی کشید.
- باید من رو ببخشی؛ چون این داستان اصلا مناسب یه دوشیزه جوان و بیگناهی مثل تو نیست. هر چند من معتقدم که توی سهم خودم، شرایط صداقت میطلبه.
سرش را برگرداند و شجاعانه چشمان آنجلیکا را نگاه کرد.
- من یاد گرفتم که همان روزی که همسرم مرد، به من خیـ*ـانت کرد. شب قبلش از سردرد شکایت میکرد و از وظایف خانوادگیاش سر باز زد. صبح که به دیدنش رفتم، معشـ*ـوقهاش را دیدم که کنارش خوابیده بود.
آنجلیکا از شوک به نفس نفس افتاد.
- اوه خدای من!
- وقتی ازش سوال کردم، هر کار خطایی رو که کرده بود، انکار کرد. تنها چیزی که من رو عصبانی میکرد، این بود که مدرک درست همون جا بود، با این حال توی صورت من زل زده بود.
صحبتش را با انزجار متوقف کرد.
- بعد از بیرون انداختن آن مرد، بهش گفتم که به خونه فنلی، یکی از اموالم توی نیویورک، بره؛ جایی که بقیه عمرش رو باید تنها زندگی میکرد.
نفسهای راندولف بریده بریده شده بود و حالا دست آنجلیکا را محکم گرفته بود.
- خیانتش قلبم رو شکست؛ ولی حداقل چشمم به حقیقت باز شد. فقط ای کاش...
صدایش در ابهام گم شد.
بعد از چند ثانیه انجلیکا به آرامی تکان خورد.
- چی؟
او شروع کرد. پلک زد. چهرهاش سخت شد، این بار نه از عصبانیت، بلکه از درد.
- او به خاطر من فوت کرد. این منصفانهاس که حقیقت رو بهت بگم، بنابراین تو با یک هیولا درگیر نمیشی. من چنین چیزی هستم. اگر بخاطر من نبود، کاترینا همچنان زنده بود.
- میدونم. دیشب، وقتی که داشتی به تصویرش نگاه میکردی، نفرتت ازش روی صورتت کاملا هویدا بود. نمیشد از این واضحتر باشه.
با درد و کمی رنجش گفت:
- و میخوای دلیلش رو بدونی.
هرچند که آنجلیکا مطمئن نبود که هدف خودش است یا همسرش.
آنجلیکا دستش را فشرد. راندولف نفس عمیقی کشید.
- باید من رو ببخشی؛ چون این داستان اصلا مناسب یه دوشیزه جوان و بیگناهی مثل تو نیست. هر چند من معتقدم که توی سهم خودم، شرایط صداقت میطلبه.
سرش را برگرداند و شجاعانه چشمان آنجلیکا را نگاه کرد.
- من یاد گرفتم که همان روزی که همسرم مرد، به من خیـ*ـانت کرد. شب قبلش از سردرد شکایت میکرد و از وظایف خانوادگیاش سر باز زد. صبح که به دیدنش رفتم، معشـ*ـوقهاش را دیدم که کنارش خوابیده بود.
آنجلیکا از شوک به نفس نفس افتاد.
- اوه خدای من!
- وقتی ازش سوال کردم، هر کار خطایی رو که کرده بود، انکار کرد. تنها چیزی که من رو عصبانی میکرد، این بود که مدرک درست همون جا بود، با این حال توی صورت من زل زده بود.
صحبتش را با انزجار متوقف کرد.
- بعد از بیرون انداختن آن مرد، بهش گفتم که به خونه فنلی، یکی از اموالم توی نیویورک، بره؛ جایی که بقیه عمرش رو باید تنها زندگی میکرد.
نفسهای راندولف بریده بریده شده بود و حالا دست آنجلیکا را محکم گرفته بود.
- خیانتش قلبم رو شکست؛ ولی حداقل چشمم به حقیقت باز شد. فقط ای کاش...
صدایش در ابهام گم شد.
بعد از چند ثانیه انجلیکا به آرامی تکان خورد.
- چی؟
او شروع کرد. پلک زد. چهرهاش سخت شد، این بار نه از عصبانیت، بلکه از درد.
- او به خاطر من فوت کرد. این منصفانهاس که حقیقت رو بهت بگم، بنابراین تو با یک هیولا درگیر نمیشی. من چنین چیزی هستم. اگر بخاطر من نبود، کاترینا همچنان زنده بود.
رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com