خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- چی؟
لوسی سریع به اطراف نگاه کرد، چشمانش دیگر با اشتیاق برق نمی زد، بلکه با وحشت تیز می‌شد. آنجلیکا کمی به دوستش نزدیک شد و صدایش را به زمزمه‌ای تقریباً نامفهوم پایین آورد.
- عاشق کی هستی؟
گونه‌های لوسی قرمز رنگ شد. کمی لکنت زبان گرفت، سپس توانست خود را جمع و جور کند و بگوید:
- آقای الیوت تامپسون. ایشون دوست برادر منه؛ اما به سختی خودش نشان می‌دهد؛ زیرا او هرگز به من علاقه‌ای نشان نمی‌ده.
" اوه اما او باید خودش نشان دهد من متوجه نمی‌شوم که چگونه او نمی‌تونه به شما علاقه نشون بده؟
لوسی لبخند زد.
- شما خیلی مهربونید؛ ولی حقیقت اینه که هر وقت به ایشون نزدیک می‌شم، به یه بچه هنجار شکن شرم آور تبدیل می‌شم. همون‌طور که می‌دانید، من خیلی آروم صحبت می‌کنم و خجالتی هستم، ولی ایشون... سرورم، ایشون خیلی بدتره!
آنجلیکا برای لحظه‌ای به این موضوع فکر کرد. واضح است که لوسی به کمی کمک نیاز دارد تا چشمان آقای تامپسون را باز کند.
او قول داد:
- ما یه راهی پیدا می‌کنیم.
- به هر حال، شما باید مرد مورد نظر خودتون رو پیدا کنید، لوسی.
زیرا واقعا، اگر کسی به اندازه دوستش شیرین و مهربان نباشد و نتواند او را خوشحال کند، چه فایده‌ای داشت؟
- شما چطور؟
آنجلیکا سعی کرد تغییر جو و آ*غو*ش هوای سردی را که در پی داشت، نادیده بگیرد.
او هنوز نفهمیده بود که روز گذشته چه کسی در پنجره اتاق خوابش بوده است؛ اما ناخوشایندی قطعی در کلچستر هال نفوذ کرده است.
مانند بوی زباله در هوا آویزان بود و به رنگ‌های مختلف خاکستری به دیوارها چسبیده بود. البته، هیچ کس جز او نمی‌تواند آن را ببیند یا احساس کند، و این شاید بدترین قسمتش، کلش بود.
سرما روی شانه هایش پیچید و روی بازوهایش پایین رفت. کف پاهایش مرطوب بود نگاهی به پایین انداخت و یک قدم عقب رفت. جوراب و کفش‌هایش کجا بود؟ چرا پابرهنه بود و چرا... با لرزش از سر تا پا، به زمین یخ زده، به سجاق لباسش که دیگر از پنبه سبز روشن تهیه نشده بود، خیره شد؛ اما مانند لباس شب، سفید و ملایم بود. چرا پابرهنه بود و چرا… لرزش از سر، بلعیدن هوا مثل یک وزش شدید باد به پشت او شلاق میزد. دستش دور چیزی ترد پیچید. نامه ها. ده‌ها از آن‌ها از دستش افتادند تا این‌که او فقط یکی را محکم گرفت.

من دیدم چه شد. اگر می‌خواهید به من کمک کنید ، نیمه شب، در ورودی بال شرقی، با من ملاقات کنید.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
سرما در استخوان‌هایش فرو رفت، شدیدتر شد تا وقتی که از درد فریاد کشید.
- کمکم کنید.
اما خیلی صدایش ضعیف‌ بود.
باد چنان قوی بود که آن را بلعید. تلوتلو خورد و افتاد. دستش را به طرف در دراز کرد و ناخن‌هایش را با درماندگی به چوب چنگ انداخت.
- کمکم کنید.
نفس‌ نفس زد تا زمانی که به خس خس افتاد. ضربان قلبش آرام‌تر شد، درد فروکش کرد. درحالی که به دیوار بیرونی تکیه زده بود، حلقه‌ای از موهای سرخش روی شانه‌اش افتاد. دیدش تار شد تا آن که چیزی که دید، هوای مه‌آلود سفید او بود. یک دست بازوی او را گرفت.
- آنجلیکا؟
او لوسی بود. لوسی او را به سختی تکان می‌داد. آنجلیکا نفسش را حبس کرد، گویی قرار است غرق شود.
آنجلیکا به صورت لوسی که پر از نگرانی بود، خیره شد.
- چه اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم. یهو ایستادی و وقتی باهات حرف زدم جواب ندادی. تقریبا انگار این‌جا نبودی.
لوسی لرزید و به اطراف نگاه کرد.
- همه چی خوبه؟
- بله، فکر کنم.
هنوز بخاطر شوک، گیج بود. آنجلیکا دعا کرد که دوستش او را باور کند، بنابراین می‌توانست از کنار بگذرد، سوال اضافه‌ای نپرسد و بدون عصبانی شدن درمورد اینکه چه اتفاقی برایش افتاده، بحث نکند.
- من فقط باید با لرد استرلینگ صحبت کنم.
حالا، بیشتر از همیشه، مجبور بود حقیقت را آشکار کند.

فصل 5

در حالی که راندولف پشت میزش نشسته بود، یاد صحبت‌های خانم اسکس افتاد. شاید عاقلانه نبود که نظرش را بپرسد؛ ولی پیشخدمت او مرد مسنی بود که همیشه چیزهایی می‌گفت که فکر میکرد راندولف می‌خواهد بشنود... و خب، این عادت درست نشد.
پس برای آخرین بار به سمت پیشخدمت خانه‌اش چرخید.
- این‌طور نیست که من بگم اونا شایسته نیستند.
او لبخندی که همیشه می‌زد را به لـ*ـبش نشاند.
- با این حال فکر نمی‌کنم اونا شما رو خوشحال کنند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
با وجود این‌که معتقد بود، او اشتباه می‌کند، ولی قدردان نگرانی‌اش بود.
- فکر می‌کنم دوشیزه آنجلیکا شانسش رو داشته باشه.
به چشمان راندولف نگاه کرد.
- ایشون یکم برای این موقعیت زیادی نامناسب نیستند؟!
راندولف نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
- طوری صحبت می‌کنی که انگار داریم دنبال پیش‌خدمت جدید می‌گردیم.
اگر می‌خواست با انصاف باشد، از این دعوت خوشش آمده بود.
- البته، فرآیندی که شما برای پیش‌خدمت طی می‌کنید، چندان تفاوتی با این نداره؛ درست می‌گم؟
راندولف فورا به خودش آمد.
- نه. فکر نمی‌کنم این‌طور باشه.
او با زنان مصاحبه می‌کرد، قضاوتشان می‌کرد و وقتش را می‌گذاشت تا بادقت سازگاری‌شان را بررسی کند. فقط دو نفر پتانسیلشان را نشان داده بودند: دوشیزه آنجلیکا و دوشیزه هارلو؛ و قطعا دوشیزه آنجلیکا برنده‌ بود.
او آهی کشید و نگاهش را پایین انداخت. لبخندش کمرنگ‌تر شد.
- شاید من درموردش اشتباه می‌کنم، با این حال...
- با این ‌حال چی؟
نامطمئن به خانم اسکس که پشتش را نگاهی می‌انداخت، خیره شد.
- دیشب اون توی گالری بود.
- و؟
- میخواست پرتره‌ی همسرتون رو ببینه.
بی‌حس شد. به سر انگشتانش نگاه کرد. دست به سـ*ـینه شد.
- کنجکاوی یه چیز طبیعیه.
صدایش حتی به گوش خودش هم فرو ریخته و شکسته به نظر می‌رسید.
- فکر نمیکنم تا زمانی که جواب همه سوال‌هاش رو پیدا نکرده، پشیمون شه.
فکش سخت شد و دندان‌‌هایش را روی هم سابید.
- چه جوابی؟
خانم اسکس آشکارا متعجب شد و خودش را عقب کشید.
- من رو ببخشید. این یه مسئله حساسه... و من نمی‌خواستم پام رو از حدم فراتر بذارم.
- باید بری.
او می‌دانست صدایش خشن است و می‌دانست وقت‌هایی که او تلاشش را می‌کرد تا به راندولف هشداردهد، بی‌انصاف می‌شد. چیزی نگران‌کننده در چشمان آبی او سو سو می‌زد. و بعد رفت. او خودش را آرام کرد و لبخندش به چهره‌اش برگشت.
- بسیار خب، ارباب من. من می‌رم تا روی تصمیم شما فکر کنم.
راندولف به صندلی‌اش تکیه زد و دقیقا او هم همان کار را کرد؛ فکر کردن به تصمیمش. آنجلیکا رک و کنجکاو بود. او دوست داشت همه چیز را بداند و اگر حدس می‌زد در مرگ همسرش حیله و حقه‌ای دخیل بوده، دلش می‌خواست آن را موشکافی کند. درحالی که انگشتانش را از هم باز می‌کرد، سعی کرد حدس بزند، آنجلیکا چه معمایی طرح کرده است. اگر او همسرش می‌شد، آیا کنارش می‌ایستاد و اسرارش را حفظ می‌کرد یا او را به قتل می‌رساند؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
ضربه‌ای آرام به در خورد و او را از افکارش بیرون کشید.
- بیا داخل!
خودش بود! زنی که تمام فکر و ذهنش او شده بود و تنها کسی بود که می‌خواست او را مال خودش کند. راندولف ایستاد تا به او خوش آمد بگوید.
- آنجلیکا. اوضاع خوبه؟
او عجیب نگاه می‌کرد. نگاهش متحیر و مبهوت بود و حالتی نگران و ترسیده داشت.
- پرتره‌ی همسرت کجاست؟
صدایش صاف و آرام بود، دقیقا در تضاد با ظاهرش.
- توی گالری نیست. خودم قبلا اونجا رو نگاه کردم.
معده‌اش بخاطر نگرانیِ شومی در هم پیچید. تمام عضلات بدنش منقبض شدند.
- چرا می‌پرسی؟
راندولف بدون هیچ ظرافتی کلمات را بیان می‌کرد.
- چون می‌خوام ببینمش.
آنجلیکا به او چشم غره رفت. چشمانش سخت و مصمم بودند.
راندولف سعی کرد نفس بکشد. سعی کرد آن حس وحشت را کنار بزند. هر ضربان قلبش درد وحشتناکی را به سـ*ـینه‌اش می‌فرستاد. او اوضاع را مدیریت کرد:
- توی اتاق زیر شیروانیه. به یه دلیلی بسته بندیش کردم و اونجا گذاشتم.
- چون مرگش قلبت رو می‌شکنه.
راندولف نزدیک بود بخندد. بله. این قلبش را می‌شکست ولی نه بخاطر دلایلی که او فکر می‌کرد، به خاطر چیزهای بی‌شمار دیگر این قلبش را می‌شکاند.
او ادامه داد:
- باید خیلی سخت بوده باشه؛ ولی این تقصیر تو نیست. این...
- تمومش کن.
راندولف دیگر نمی‌توانست تحمل کند.
- دیدن اون پرتره یه شرطه؟
آنجلیکا تردیدی نداشت.
- بله.
راندولف دلایل او را نمی‌فهمید، ولی اصلا اهمیتی نداشت، اهمیت داشت؟
اگر دیدن شباهتش به کاترینا چیزی بود که باید اتفاق می‌افتاد، پس اتفاق می‌افتد. چراغ روغنی را برداشت و روشنش کرد. شعله جان گرفت.
- دنبالم بیا.
***
به دلایلی نمی‌توانست درک کند. حس می‌کرد راندولف را تحت فشار گذاشته است تا خواسته‌اش را بپذیرد. این باعث شد شرایط به نظرش منطقی بیاید. اگر راندولف به همان اندازه‌ای که آنجلیکا فکر می‌کرد، عاشق کاترینا بوده باشد، پس مرگش حقیقتا ویران‌کننده بوده است.
فقط به این فکر کرد ‌که او، آن بیرون تنها تا سر حد مرگ یخ زده بوده تا بمیرد، درحالی که راندولف بی‌خبر بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. باید خیلی وحشتناک بوده باشد.
بعد از این تصوری که نمی‌دانست باید چه صدایش کند، آرزو کرد که چهره زنی که برای راندولف خیلی عزیز بوده را، ببیند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
او مطمئن نبود که امیدوار است با این کار به چه چیزی برسد، اما شاید این نقاشی بینشی ارائه دهد. شاید دیدن همسر راندولف به او بگوید که آیا این زن از او کمک می خواهد یا سعی می کند او را بدرقه کند. لرزش ستون فقراتش، او را تراشید. او به ارواح اعتقاد نداشت اما نمی توانست برخورد های عجیب و غریبی را که انجام داده بود توضیح دهد یا چرا هیچ کس دیگر همان کارهایی را که او انجام داد احساس نکرد و ندید. آنجلیکا نگاهی به شانه اش انداخت.
شمع های کنار دیوار چشمک می زدند. هوای یخی، دور مچ پایش حلقه زد.
راندولف که نادیده گرفته بود با قدم های بریده جلو رفت. وضعیت او سفت و سخت بود و کاملاً عاری از گرمی بود که در روزهای گذشته به او نشان داده بود. اگر چیزی باشد، رفتار او با کنترل دقیقی صورت می گیرد که می ترسید اگر مراقب نبود ممکن است به خشم تمام عیار تبدیل شود. قلبش تندتر تپید، نه به خاطر ترس از زمان نامعلوم، بلکه به این دلیل که نگران بود تنها بودن با این مرد ممکن است بسیار عاقلانه نباشد.
او تلاش کرد حرفی بزند:
- شاید ما باید این کارو توی زمان دیگه ای انجام بدیم.
او ادامه داد:
- مامانم یا لوسی باهام بیاین.
با بی توجهی به او، کلیدی را از جیبش بیرون آورد و قفل در را در انتهای راهرو باز کرد.
- من می خوام این کار تمام شه و تمام می شه.
در با نخی باز شد تا یک پله سنگی پیچ در پیچ ظاهر شود. راندولف منتظر ماند. پیشانی کشید:
- خب؟
- من، ام ...
او به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کسی ندیده است:
- طول نمی کشه. اگه کسی دنبالت گشت، فقط بهش بگو به جایی رفته بودی. بالاخره اینجا یه خونه ی بزرگه.
- آره. فکر کنم همینه.
وقتی هنوز تکان نمی خورد، او به جلو خم شد.
- این ایده ی تو بود. تو اصرار داشتی که پرتره رو بهت نشون بدم.
- البته.
او از لحن او و شیوه رفتار او خوشش نمی آمد. تهدیدآمیز بود. خشن. برعکس آنچه در شوهر آرزو می کرد. اما از آنجایی که او نکته ای داشت و او از کسانی نبود که عقب نشینی کند، به جلو به راه پله رفت.
بوی تندی، بینی او را پر کرده بود. روی در بسته شد بدن بزرگ و راندولف او را گرم کرد. لبه دامنش را بلند کرد تا سر نزند، از پله ها بالا رفت. کف کفش آنها لبه هر پله را خراش می داد. سایه های خزنده آنها، که با نور چراغ روغن به دیوار چسبانده شده بودند، دارای شکل های طبیعی و بلند به شکل بید بودند که در یکی از آن رمان های گوتیک مورد علاقه او در خانه احساس می شد.



رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
آنجلیکا به راه خود ادامه داد. او این را خواسته بود زمان بازی ترسو مدتها بود که از بین رفته بود. آه، اگر او می توانست مکانهایی را با بانو سرافینا مبادله کند. پیچ خوردگی مچ پا و استراحت زیاد شبیه بهشت به نظر می رسید در حالی که در معرض خلق و خوی راندولف قرار داشتید و با اسرار کلچستر هال روبرو بودید. آنها به بالا رسیدند و به جلو حرکت کردند، از پله ها فاصله گرفتند و از روی تخته های ناهموار و بدون ماسه عبور کردند. چوب با صدای بلند زیر پای آنها جیغ می زند در حالی که شعله ی سوسو زدن چراغ در قسمت زیرین سقف می رقصید. آنجلیکا، تحت تأثیر تیرچه ها و تیرهای پیچیده و به هم پیوسته نگاه کرد. چراغ خاموش شد و او متوجه شد که راندولف او را پشت سر گذاشته است. او سرعت خود را بیشتر کرد و راه خود را بین جعبه ها، جعبه ها و مبلمان عجیب و غریب کشید.
او آنجا بود، درست جلوتر. قلب آنجلیکا تپید. او می توانست تاریکی را احساس کند که سعی می کند او را بگیرد - سرمایی که از پایین در راهرو شروع شد، نگه داشتن آن را افزایش داد. دندان هایش شروع به لرزیدن کرد. دستانش را روی کمرش کشید و خودش را در آ*غو*ش گرفت. مطمئناً اینجا گرمایی وجود نخواهد داشت.
عملاً خارج از منزل بودند اما چیزی که او را احاطه کرده بود چیزی عمیق تر و قوی تر بود ، یأسی غم انگیز که در یخ پوشانده شده بود.
راندولف گفت:
- ایناهاش.
صدایش به طرز عجیبی جدا شد.
آنجلیکا به طرف او حرکت کرد. او چراغ را بالا نگه داشت تا نور مستقیماً روی یک شیء مستطیل شکل بیفتد. روی زمین نشسته بود و به یک دیوار تکیه داده بود.
ملحفه ای روی آن کشیده شد، نه با احتیاط، بلکه با آنچه که به نظر می رسید شتابزده ای برای مخفی کردن بوده است.
- خب؟
آنجلیکا شروع کرد. نگاهی به او انداخت و مطمئن نبود که چگونه باید پیش برود.
او به او نگاه نکرد، فقط مستقیم به جلو خیره شد، گویی سعی می کرد خود را برای آنچه در آینده آماده می شد مهیا کند:
- تو باید این کارو انجام بدی.
سپس با چشمانی سیاه و زاغی به سمت او برگشت. ماهیچه ای در لبه دهانش تکان خورد. ویژگی های او هرگز سخت تر به نظر نمی رسید و او خطرناک تر نبود.
این یک مرد دلسوز نبود. فهمید آنجلیکا را با چنان نیرویی تحت تاثیر قرار داد که تقریباً نفس نفس زد. در تمام این مدت، او فکر می کرد که او پرتره را پنهان کرده است زیرا برای او یادآوری از دست دادن او بسیار دردآور بود. اما اصلا این نبود لحن بریده، تنش فک و حالت کلی او ثابت می کرد که او برای دیدن خیلی کور بوده است. او بلع را بلعید زیرا درک در وجدان او متمرکز شد.
اگر یک بار راندولف همسرش را همانطور که ادعا می کرد دوست داشته باشد، دیگر این کار را نمی کرد. در عوض، او با تمام وجودش از او متنفر بود.
آنجلیکا زمزمه کرد:
- متاسفم.



رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
زیرا این مناسب ترین چیز به نظر می رسید. و سپس، با تقویت خود ، دستش را دراز کرد و ورق را کنار زد.
زنی که به عقب نگاه می کرد خیره کننده بود. او با چهره ای به شکل قلب، چهره ای خامه ای، بینی کاملاً متناسب ، لـ*ـب هایی با لبخند کوچک و چشم هایی در سایه پر جنب و جوش آبی گل گندم برکت یافته بود.
سکوت بر آنجلیکا غلبه کرد. او کمی هوا را مکید ، به خودش یادآوری کرد که باید نفس بکشد. سرما در استخوان هایش شکسته شد و درد را به هر یک از مفاصل او فرستاد. خودش را محکم تر در آ*غو*ش گرفت.
- راضی هستی؟
راندولف محکم در کنار او ایستاده بود، پوزخند تحقیر او هوا را تکان می داد.
و تنها چیزی که آنجلیکا می توانست تصور کند این بود:
- هیچ کس به من نگفت موهاش قرمزه.
رو به او کرد، چهره اش تیره بود و ... او مطمئن نبود که چیست.
متعجب، کاملاً مناسب نبود و با این حال او متوجه عدم درک او شد.
آنجلیکا به او خیره شد، از کنارش گذشت، به نقطه ای در فاصله کوتاهی. دهانش باز و بسته می شد و یک لکنت بی معنی ایجاد می کرد. او می خواست صحبت کند اما کلمات نمی آمد. احساس می کرد ریه هایش در حال له شدن است زیرا…
زیرا…
او نمی تواند آن را صدا کند، فقط می تواند خیره شود.
- خدای من.
راندولف به طور کامل به سمت او برگشت. با حرکات تند، ژاکتش را پاره کرد و روی شانه هایش پرت کرد. و او را حمل کرد به سمت پله ها، سپس پایین، برگشت به راهرو و به اتاق او. او را روی تختش جا داد، او را در پتو جمع کرد.
- من مادرتو میارم و از خدمتکارا می خوام یه حمام گرمو آماده کنن.
با کف دستش پیشانی او را لمس کرد:
- یامسیح، آنجلیکا، باید به من می گفتی که خیلی سرد شدی.او شروع به ترک کرد اما او دستش را دراز کرد و او را گرفت. بدنش به شدت می لرزید، دندان هایش به هم چسبیده بود، اما این مهم بود. مجبور شد به او بگوید:
- من ... اونو دیدم.
راندولف سر تکان داد:
- می دونم.
جز اینکه نکرد. چگونه می توانست وقتی او قادر به توضیح نبود.
- من ... من هیچ ... در مورد پرتره پو صحبت نمی کنم.
سکوت کرد. چشمانش تیز شد. برای یک ثانیه فکر کرد که او پاسخ داده است، اما سپس او دستش را از مچ دستش بیرون کشید و در دامان او قرار داد.
- تو بیش از حد، سردی احتمالاً در خطر بیماری شدیدی هستی.
من باید هر کاری می تونم انجام بدم تا از این جلوگیری کنم و تو باید استراحت کنی.
- ولی…
- بعداً در این مورد بحث می کنیم.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
او رفت و آنجلیکا با ناله ای ناامید کننده به پشت بالشت فرو رفت. اشک بر چشمانش چکید، نه به خاطر سرماخوردگی یا ترسش، بلکه به این دلیل که نمی دانست چگونه مادرش را متقاعد کرده است یا لوسی یا راندولف که دیوانه نشده است.
اما حقیقت این بود که لیدی استرلینگ در آرامش نبود. آنجلیکا هنوز نمی دانست که روحش چه می خواهد، اما بالاخره او را دید که پشت شانه راست راندولف ایستاده بود و با ناامیدی جلو می رفت.
- مامان؟
رز در اطراف اتاق شلوغ بود که آنجلیکا صبح روز بعد از خواب بیدار شد و گلهایی را ترتیب داد که حتماً هنگام خواب آورده بودند.
رز برگشت:
- لرد استرلینگ خودش اینا رو قطع کرد.
چشمانش از خوشحالی دخترانه برق زد.
- جذاب نیستن؟
لـ*ـب هایش را به هم فشرد به گونه ای که انگار می خواهد جلوی یک لبخند روشن را بگیرد، اما شکست می خورد. دستش دهانش را پوشاند تا خنده اش پنهان شود.
- بانو سرافینا بخاطر علاقه ای که بهت داره خیلی ناراحت شده.
تشویق خوب مادرش بسیار زیاد بود و به دنبال آن روز دراماتیک بود. خوشبختانه، نهادی که سعی می کند با او ارتباط برقرار کند به او مهلت معافیت داده بود. او در طول حمام فقط آرامش و گرما را تجربه کرده بود، و به جای اینکه مجبور شود برای شام به طبقه پایین برود، به او اجازه داده شد تا از سینی در رختخواب لـ*ـذت ببرد، در حالی که لوسی او را همراهی می کرد. خوب بود آرام و دلنشین.
آنجلیکا پلک زد.
- بانو سرافینا دوباره روی پاش ایستاده؟
رز سر تکان داد.
- حتی یک پای شکسته هم نمی تونه مانع از رفتن او به توپ شود. اما اون باید بهتر عمل می کنه، اگرچه من شخصاً فکر می کنم اون احمقه که نپذیرفت عصایی که خانم اسکس به او وام داد.
رز لبه تـ*ـخت آنجلیکا نشست و مستقیم به چشمانش خیره شد. اخم ابروهایش را چروک کرد.
- با این حال، من بیشتر نگران توام. به من بگو، چه احساسی داری؟
- خیلی خوب.
رز سر تکان داد:
- آنجلینا، رفتن به اتاق زیر شیروانی عاقلانه ترین تصمیم نبود. نه تنها به این دلیل که برای سرما لباس نپوشیده بودی، بلکه بخاطر این که الانم داری چرت می زنی.
او ادامه داد:
- اون چیزی رو امیدوار بودی رو پیدا کردی؟
این خوب بود که لوسی به دروغی که راندولف برای حفظ شهرت خود ساخته بود اشاره کرده بود. این باعث شد آنجلیکا آماده شود و بتواند هنگام صحبت مادرش شگفتی را از چهره خود دور کند. ظاهراً او در اتاق زیر شیروانی را باز کرده بود و به اکتشاف رفته بود. رندولف هنگام لرزیدن او در راهرو اتفاق افتاده بود وقتی که رفته بود عینک خود را از اتاق خوابش بیاورد.
این فکر که او گهگاه به کمک هایی که ارائه می دهند نیاز دارد ، به طرز عجیبی بسیار دلپذیر بود.
- آنجلیکا؟
او خود را مجبور کرد که روی مادرش تمرکز کند. چی پرسیده بود؟ او مغز خود را جستجو کرد تا جواب را پیدا کرد.
- پرتره بانو استرلینگ. توو گالری گم شده بود.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
رز با دستپاچگی به او نگاه کرد.
- تو خیلی خوش‌شانسی که لرد استرلینگ به خاطر سواستفاده از مهمان‌نوازیشون، ازت ناراحت نیستند. بخوام صادق باشم، آنجلیکا، تو به چی فکر می‌کردی؟
آنجلیکا زیر لـ*ـب گفت:
- فکر نمی‌کنم اصلا فکر کرده باشم. متاسفم مادر. من فقط سعی داشتم کنجکاویم رو راضی کنم. همش همین بود.
مادرش نفس عمیقی کشید و بعد دست آنجلیکا را کشید.
- بسیار خب. این خوبه که لرد از تو خوشش اومده.
او به گل‌ها نگاه کرد و لبخند زد.
- مطمئنم تو یکی از اوناهایی هستی که لرد دعوتش می‌کنه.
لـ*ـذت و خوشحالی‌اش را انکار نمی‌کرد، زیر مثل حباب‌های صابون از حمام بیرون ریخته بودند.
- پیشنهاد ازدواج توی چنگته. آنجلیکا، به حرف من گوش کن.
درحالی که نمی‌خواست حال خوب مادرش را با شک و تردیدهایش برای آینده، خراب کند، تنها لبخند شد.
- می‌خوام با لرد صحبت کنم، همین. در صورت امکان..
- البته. من ازش خواهش می‌کنم که بیاد و ملاقاتتون کنه.
رز ایستاد و لباسش را مرتب کرد، به آنجلیکا اطمینان داد که فورا برمی‌گردد و رفت.
یک سینی صبحانه و مستخدمی که آن را تحویل می‌داد، ظاهر شد. رز به محض خوردن غذا برگشت تا او را نگه دارد. بعد از نیم ساعت، ضربه‌ای محکم به در اتاق خواب او خورد. رز ایستاد و برای خوش‌آمد گویی به راندولف رفت.
به سمت اتاق خواب خودش اشاره کرد و گفت:
- من اونجا منتظر می‌شم.
راندولف سرش را تکان داد. رز از در گذشت و در را کمی باز گذاشت تا کامل بسته شود.
آنجلیکا بینی‌اش را تکان داد. مادرش خیلی ظریف کار نمی‌کرد. هر چند به سود آنجلیکا رفتار می‌کرد؛ چون نمی‌خواست کلماتی که می‌گفت با کسی به غیر از راندولف به اشتراک بگذارد.
وقتی از جایی که ایستاده بود، به سمت تختش رفت، گفت:
- انگار خیلی بهتر شدی.
دستش را دراز کرد. مکث کرد، گویی با تردید و دودلی، نهایتا دست او را گرفت.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
موجی از آگاهی به سرعت از بازوی آنجلیکا بالا رفت. نبضش به تندی می‌زد و نگاهشان با هم تلاقی کرد. چهره‌ی راندولف دربرابر چشمان آنجلیکا آرام و نرم شد، تا این‌که بالاخره تنشی که در دهانش ایجاد شده بود، از بین رفت.
راندولف لبخند زد و روی صندلی که مادر او هنگام ورودش، از روی آن بلند شده بود، نشست.
آنجلیکا به او گفت:
- خوب خوابیدم.
انگشت شست راندولف، پشت دست او را نوازش کرد و مسیر دایره‌ای را دنبال کرد. گرمایی به وجودش سرازیر شد و گفت:
- بابت گل‌ها متشکرم. اونا یه سوپرایز دوست داشتنی بودند.
- زمانی که داشتم گل‌ها رو انتخاب می‌کردم، به این فکر کردم درمورد سلیقه‌ات مطمئن نیستم. اکثر خانم‌ها گل رز رو دوست دارند؛ ولی وقتی به تو فکر می‌کنم، متوجه می‌شم که تو اون‌ها نیستی.
کلماتش کمی بار آزردگی داشتند.
- دست گلی که شما درست کرده بود، خیلی عالی بود. من خیلی گل آفتابگردان رو دوست دارم.
راندولف شکوفه سعادت را با مجموعه‌ای کامل از ساپفیر بنفش کبود و کریستانتمیوم سفید ترکیب کرده بود.
- خوشحالم.
خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.
آنجلیکا لـ*ـبش را گاز گرفت. زمانش رسیده بود که یک موضوع غیرعادی را مطرح کند.
- دیشب...
آنجلیکا در حالی که داشت دنبال کلمات می‌گشت، بحث را شروع کرد.
- من یه چیز مهمی پیدا کردم.
او یک ابرویش را بالا برد و گوشه لـ*ـبش کج شد.
- لباس گرمی که باید می‌پوشیدید؟
او با ناراحتی به او تشر زد:
- نه!
آنجلیکا سرش را تکان داد.
- درمورد همسرتون.
دستانش لرزیدند، اما دوباره به حالت قبل برگشتند. نه، هنوز نه.
- خواستی که پرتره رو ببینی. اگر به خاطر بیاری، این فقط یک شرط بود. من هم اطاعت کردم. هیچ میلی ندارم بیشتر راجع بهش صحبت کنم. نه با تو و نه با هیچ کس دیگه‌ای.
آنجلیکا گفت:
- ممکنه این‌طور باشه، ولی نمی‌تونم به همین آسونی نادیده‌اش بگیرم. نه وقتی که توجه‌ام رو جلب کرده.
چشمان راندولف روی چهره‌اش چرخید و ناگهان دست آنجلیکا را به سمت لـ*ـب‌هایش آورد و با احترام پوستش را بـ*ـو*سید.
- فکر می‌کنی من هنوز عاشقشم. نگرانی مجبور بشی برای محبت من باهاش رقابت کنی. من بهت این اطمینان رو می‌دم، آنجلیکا.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا