- عضویت
- 1/8/20
- ارسال ها
- 196
- امتیاز واکنش
- 12,721
- امتیاز
- 288
- محل سکونت
- کره ماه
- زمان حضور
- 30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنگامی که حتی دستهای سردی در طول کمرش به حرکت در آمد، اخم کرد. آنجلیکا لرزید و برگشت تا به دنبال ویسکنتس استرلینگ بگردد. سرما نفسش را به شکل بخار سفید درآورد و راهش را به داخل ریههایش کشاند. دردی به روی دندههایش خزید، قفسه سـ*ـینهاش را انقدر تنگ کرد کرد تا اینکه قلبش برای تپیدن مبارزه میکرد.
- هیچ چیز برای من عادی نیست، با این حال تو به وضوح داری یخ میزنی.
راندلوف او را در آ*غو*ش کشید و دستان گرمش را روی پوست او مالید و گفت:
- او کجاست؟ انجلیکا؟ او را میبینی؟
آنجلیکا سرش را مقابل سـ*ـینه او تکان داد و گفت:
- نه.
- دستور میدم برات یه حمام آماده کنن تا بتونی گرم بشی.
- برای این کار خیلی دیره. خدمتکارا بعد از مجلس رقص زیادی کار و تمیزکاری کردن. و من فکر میکنم که سرما داره یه کمی فروکش میکنه.
آنجلیکا سعی کرد درحال گفتن این جمله آخر دندان هایش بهم نخورد، تا حرفهایش باور کردنی باشد.
- بسیار خوب.
راندلوف نگاهی به اطراف انداخت. راهرو خالی بود.
- متنفرم از این که تو رو اینطوری تنها بذارم.
- اشکالی نداره. حالم خوب میشه.
وقتی سرما چنگالش را رها کرد و رفت، آنجلیکا اهی کشید.
- واقعا هیچ کاری نیست که یکی از ما بتونه بکنه، تا وقتی که بیشتر راجع بهش بدونیم.
- گمونم راست میگی.
انجلیکا به طرف دستگیره در دست دراز کرد.
راندلوف پرسید:
- میدونی اتاقخواب من کجاست؟
آنجلیکا سرش را تکان داد.
- فقط از اون راهرو به سمت راست برو تا وقتی که به در آخری برسی. اگه لازمم داشتی بیا دنبالم، مهم نیست چه ساعتی.
- راندولف، مادرم دقیقاً تو در کناریه و به علاوه، این کار درست نیست.
- ادب و نزاکت به جهنم!
این تحکم ستون فقرات آنجلیکا را راست کرد. پلک زد
و راندولف قبل از این که اضافه کند، زیر لـ*ـب فحشی داد و گفت:
- هیچ چیز برای من مهمتر از امنیت تو نیست. میفهمی؟
- بله. البته.
راندلوف اهی کشید و به طرزی آشکاری آسوده خاطر شد.
- خوبه.
راندلوف یکبار سرش را تکان داد، انگار که میخواست تایید کند، قضیه فیصله یافته است و با قدمهای بلند و شمرده دور شد.
انجلیکا پیش از آن که داخل اتاق شود، او را تماشا کرد. اما درست قبل از اینکه در را ببندد، متوجه خانم اسکس شد. آن زن در سمت مخالف پلکان ستونی ایستاده بود, انگار تازه از سرسرا آمده بود. انجلیکا خشکش زد, نفسش در گلویش گیر کرد. خانم اسکس تنها لبخند زد و رویش را برگرداند و رفت و انجلیکا را با قلبی با تپش همانند تندر آسمان، ایستاده در درگاه اتاق خوابش تنها گذاشت.
آب دهانش را قورت داد، در را بست و آن را قفل کرد، سپس رفت و در اتاقخواب مادرش را زد. به محض اینکه اجازه ورود یافت، به مادرش گفت:
- فقط میخواستم بگم شب بخیر.
رز با شیفتگی و احترام به او لبخند زد و گفت:
- تا حالا بهت گفتم چقدر خوشحالم که تو رو دارم؟
رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com