خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

هنگامی که حتی دست‌های سردی در طول کمرش به حرکت در آمد، اخم کرد. آنجلیکا لرزید و برگشت تا به دنبال ویسکنتس استرلینگ بگردد. سرما نفسش را به شکل بخار سفید درآورد و راهش را به داخل ریه‌هایش کشاند. دردی به روی دنده‌هایش خزید، قفسه سـ*ـینه‌اش را انقدر تنگ کرد کرد تا اینکه قلبش برای تپیدن مبارزه میکرد.
- هیچ چیز برای من عادی نیست، با این حال تو به وضوح داری یخ می‌زنی.
راندلوف او را در آ*غو*ش کشید و دستان گرمش را روی پوست او مالید و گفت:
- او کجاست؟ انجلیکا؟ او را می‌بینی؟
آنجلیکا سرش را مقابل سـ*ـینه او تکان داد و گفت:
-‌ نه.
-‌ دستور میدم برات یه حمام آماده کنن تا بتونی گرم بشی.
-‌ برای این کار خیلی دیره. خدمتکارا بعد از مجلس رقص زیادی کار و تمیزکاری کردن. و من فکر میکنم که سرما داره یه کمی فروکش میکنه.
آنجلیکا سعی کرد درحال گفتن این جمله آخر دندان هایش بهم نخورد، تا حرف‌هایش باور کردنی باشد.
-‌ بسیار خوب.
راندلوف نگاهی به اطراف انداخت. راهرو خالی بود.
-‌ متنفرم از این که تو رو اینطوری تنها بذارم.
-‌ اشکالی نداره. حالم خوب میشه.
وقتی سرما چنگالش را رها کرد و رفت، آنجلیکا اهی کشید.
-‌ واقعا هیچ کاری نیست که یکی از ما بتونه بکنه، تا وقتی که بیشتر راجع بهش بدونیم.
-‌ گمونم راست میگی.
انجلیکا به طرف دستگیره در دست دراز کرد.
راندلوف پرسید:
-‌ می‌دونی اتاق‌خواب من کجاست؟
آنجلیکا سرش را تکان داد.
-‌ فقط از اون راهرو به سمت راست برو تا وقتی که به در آخری برسی. اگه لازمم داشتی بیا دنبالم، مهم نیست چه ساعتی.
-‌ راندولف، مادرم دقیقاً تو در کناریه و به علاوه، این کار درست نیست.
-‌ ادب و نزاکت به جهنم!
این تحکم ستون فقرات آنجلیکا را راست کرد. پلک زد
و راندولف قبل از این که اضافه کند، زیر لـ*ـب فحشی داد و گفت:
-‌ هیچ چیز برای من مهم‌تر از امنیت تو نیست. می‌فهمی؟
-‌ بله. البته.
راندلوف اهی کشید و به طرزی آشکاری آسوده‌ خاطر شد.
- خوبه.
راندلوف یک‌بار سرش را تکان داد، انگار که می‌خواست تایید کند، قضیه فیصله یافته ‌است و با قدم‌های بلند و شمرده دور شد.
انجلیکا پیش از آن که داخل اتاق شود، او را تماشا کرد. اما درست قبل از اینکه در را ببندد، متوجه خانم اسکس شد. آن زن در سمت مخالف پلکان ستونی ایستاده بود, انگار تازه از سرسرا آمده بود. انجلیکا خشکش زد, نفسش در گلویش گیر کرد. خانم اسکس تنها لبخند زد و رویش را برگرداند و رفت و انجلیکا را با قلبی با تپش همانند تندر آسمان، ایستاده در درگاه اتاق خوابش تنها گذاشت.
آب دهانش را قورت داد، در را بست و آن را قفل کرد، سپس رفت و در اتاق‌خواب مادرش را زد. به محض اینکه اجازه ورود یافت، به مادرش گفت:
-‌ فقط می‌خواستم بگم شب بخیر.
رز با شیفتگی و احترام به او لبخند زد و گفت:
-‌ تا حالا بهت گفتم چقدر خوشحالم که تو رو دارم؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجلیکا لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- دست‌کم یه دوازده باری.
چهره مادرش جدی شد و گفت:
-‌ اگه ازدواج کنی باهاش خوشبخت میشی؟
-‌ اینطور فکر می‌کنم. اره.
-‌ پس اون موضوعی که باعث نگرانیت شده بود حل شد؟
انجلیکا اعتراف کرد:
-‌ نه دقیقاً، اما ما با هم داریم بهش رسیدگی میکنیم و اطمینان دارم بلاخره همه چی درست میشه.
این چیزی بود که او مجبور بود باور کند، زیرا تصور این که توسط روح خانم استرلینگ برای بقیه عمرش تسخیر شده باشد، چیزی نبود که بتواند آن را بپذیرد.
نگرانی رز در چهره درهم کشیده او مشهود بود.
-‌ مطمئنی؟
-‌ بله.
انجلیکا حتی لبخندی به لـ*ـب آورد تا او را آرام کند؛ سپس گفت:
-‌ پس شب خوبی برات آرزو می‌کنم، چون من واقعاً خسته‌م.
قبل از اینکه او را به اتاق خودش راهنمایی کند، انجلیکا را بـ*ـغل کرد و گفت:
-‌ آینده تو روشن‌تر از همیشه‌ست، عزیزم، و در حالی که می‌دونم نظر من جانبدارانه‌ست، فکر می‌کنم که تو یه ویسکنتس عالی خواهی شد.
- متشکرم مامان.
رز سرش را تکان داد و گفت:
-‌ پدرت خیلی بهت افتخار می‌کرد.
چشمان آنجلیکا تار شد و لبخندی که به لـ*ـب داشت کمی لرزید. یک‌بار دیگر مادرش را در آ*غو*ش گرفت و به اتاق خود رفت. در مشترک با یک کلیک آرام بسته شد. خمیازه ‌کشید، برای خدمتکاری زنگ زد که به او در درآوردن لباس‌هایش کمک کرد و بعد به در آوردن سنجاق‌های موی سرش ادامه داد. بیش از نیم ساعت بعد طول نکشید که در تـ*ـخت خوابش بود و غرق در ناهوشیاری لـ*ـذت بخشی بود.
***
به سختی می‌توانست چیزی که انجلیکا به او گفته بود، باور کند، نمی‌توانست آن مدرک را رد کند. برای یک چیز، این نامه آنجا بود. هیچ‌کس به جز او، کاترینا و کسی که آن را نوشته بود, این را ندیده بود. از این موضوع مطمئن بود.
و اگر این کافی نبود، هر بار که آنجلیکا یک وجود نامرئی را احساس میکرد، سرمای عجیبی در انجلیکا نفوذ می‌کرد. حتی با اینکه خودش هم مصون بود، می‌توانست آن را ببیند.
کنار شومینه اتاق خوابش ایستاده بود و به شعله‌های آتش خیره شده بود و از خود می‌پرسید چرا کاترینا، انجلیکا را انتخاب کرده ‌است. به خاطر اتاق؟ چون ذهن او نسبت به غیرممکن بودنش باز و پذیرا تر بود؟ یا چون تنها زنی بود که توجه راندلوف را جلب کرده بود؟
پوستش با ناراحتی ناگهانی چین خورد. اگر کاترینا حسود بود چه؟ بی‌وفایی‌اش ایجاب میکرد که به راندلوف اهمیت ندهد، اما اگر این حقیقت نداشت چه؟ یا شاید امده بود تا او را به خاطر نقشی که در مرگش داشت تنبیه کند؟ آیا یک روح می‌تواند به یک شخص زنده آسیب برساند و اگر این طور باشد آیا او نیت شومی نسبت به آنجلیکا دارد؟
یا عیسی مسیح، داشت با تمام این پرسش‌های بی‌جواب دیوانه می‌شد.
یک براندی. این چیزی بود که نیاز داشت تا خودش را آرام کند. او انجلیکا را به اتاق‌خوابش می‌رفت دیده بود. اگر اتفاقی در طول شب می‌افتاد، مطمئناً مادرش می‌شنید.
با این توجیه نسبتا آرام شد و برای خودش یک نوشیدنی ریخت. مجلس رقص خوب پیش رفته بود و فردا بخش دوم دوران نامزدی خود را آغاز می‌کرد. هیجانی درونش جریان گرفت. به سختی می‌توانست صبر کند تا وقت بیشتری را با انجلیکا بگذراند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

***
چیزی درست نبود. او در تختش تنها نبود. در واقع...
آنجلیکا دست دراز و بدن گرم کنارش را لمس کرد. نه. این کاملا اشتباه بود. نشست و طره‌ا‌ی از موی قرمز روی شانه‌اش افتاد. در حالی که می‌لرزید، در نور صبحگاهی به دستانش خیره شد. یک حلقه زمرد مثل شبدر شبنم زده می‌درخشید.
چرخید و به مردی که هنوز خوابیده بود فکر کرد. مارکوس بود، رییس اسطبل، اما آنجا داشت چه کار می‌کرد و چرا بدون لباس بود؟ به صدا زدن راندلوف فکر کرد اما تردید داشت. چیزی از اتفاقات دیشب به‌خاطر نمی‌آورد. چه می‌شد اگر... وای خدا. چه می‌شد اگر... دیدش بر روی یک نامه که کسی آن را از زیر در به داخل سر داده بود لحظه‌ای محو شد، دوباره نگاهش را رویش متمرکز کرد. عصبانیت راندلوف را به‌خاطر اورد حرف‌هایی که به زبان آورده بود نامهربانه - زننده و بی‌رحمانه - بودند اما چه کسی می‌توانست او را سرزنش کند؟ تمام چیزی که راندلوف می‌دانست این بود که او با مارکوس بهش خیـ*ـانت کرده.
دردی تیز و شدیدی قفسه سـ*ـینه‌اش را می‌شکافت. به نامه خیره شد.
دیدم چی شد. اگه کمکم رو میخوای، نیمه شب از دروازه قسمت شرقی بیا دیدنم ـــ یه دوست.
البته که کمک می‌خواست. او عاشق راندلوف بود و میخواست هرکاری که از دستش برمی‌آید برای حل این مشکل انجام دهد، تا به او نشان دهد که از هر گناهی مبرا است. شخص بدجنسی به وضوح مدت زیادی برای بی‌اعتبار کردنش در چشمان راندلوف تلاش کرده بود؛ اما چه کسی؟
نامطمئن، تصمیم گرفت قرارملاقات را از دست ندهد. به هر حال، چمدان هایش را قبلا جمع کرده بودند. میخواست فردا صبح به خانه فنلی برود. یکبار این کار را کرده بود، ازدواجش به همان خوبی گذشته بود، پس او باید چه چیزی را از دست می‌داد؟
این سوال تکان دهنده مغز انجلیکا را که بیدار شده بود هوشیار کرد و از واقعیت رویایی که به تازگی دیده بود شگفت زده شد. این رویا خیلی روشن و واضح بود. او عملا داشت خودش را درحال گشتن تختش به دنبال مردی که در آن بود، پیدا کرد. هنگامی که به طور کامل بیدار شد و از اتفاقی که افتاده بود آگاه شد ضربان قلب صاعقه وارش آرام گرفت. او دوباره بانو استرلینگ شده بود.
او نسبت به کشف مارکوس در تختش و پریشانی دردناک او، وقتی راندلوف هیچ کدام از حرف‌هایش را باور نکرده بود، احساس سردرگمی می کرد.
آنجلیکا پلک زد.
نمیتوانست چیزی که تجربه اخیرش به ان اشاره میکرد، را از سرش بیرون کند، اینکه شاید بانو استرلینگ سابق زن بی وفایی که به‌نظر می‌رسیده، نبود.
***
سه روز بعد درحالی که آنجلیکا بیرون داشت با مادرش و راندلوف چایی می‌نوشید، راندلوف از او پرسید که آیا دوست دارد با او دوری در باغ بزند.
همین‌که چند قدم برداشتند گفت:
-‌ ما خیلی کم برای حرف زدن تو خلوت فرصتی پیدا می‌کنیم.
درست می‌گفت. از آنجا که دیگر بانوان جوان و ملازمانشان رفته بودند، رز چهار چشمی مراقب دخترش بود.
-‌ و می‌خوام بپرسم که آیا تو ...
به‌نظر می‌رسید که داشت دنبال لغات مناسب برای کامل کردن حرفش می‌گشت و سرانجام تصمیمش را گرفت:
-‌ دیدار های اتفاقی دیگه ای هم داشتی.
آنجلیکا سر تکان داد.
-‌ نه. نه از وقتی که اون رویایی رو که بهش اشاره کردم رو دیدم.
با عرق سردی از آن رویا بیدار شده بود. و اضطراب عمیقی که ناشی از ملموس بودن آن رویا بود داشت.
انجلیکا اضافه کرد.
- میدونم که این چیزی نیست که دلت بخواد بشنوی. اما داشتم به همه چیزایی که گذشته فکر میکردم به احساسی که در طول اون رویا و بعدش داشتم - به چیزی که دیدم و عکس العملی که داشتم و عکس‌العملی که همسرت داشت.
بازوی راندلوف زیر دستش منقبض شد. آنجلیکا نفس عمیقی کشید و سپس به سختی به جلو قدم برداشت.
-‌ افکار بانو استرلینگ واضح نبود و پیدا کردن مارکوس اونجا باهاش بیش از حد شگفت انگیز بود. این اصلا منطقی نبود.
-‌ اون شب قبلش چندتا گیلاس نوشیدنی با شامش خورد. بیشتر از حد معمول روش اثر گذاشت و در آخر ادعا کرد که سردرد داره. هرچند اینکه سرخوش کرده بود، با اون ساعتی که رفت تو تختش درسته.
راندلوف زیر لـ*ـب ناسزا گفت و سپس عذر خواهی شتاب زده ای تحویلش داد و گفت:
-‌ خانوم اسکس بعدش با من، به طور محرمانه‌ای حرفی رو درمیون گذاشت، گفت که زن من و مارکوس رو درحال صحبت کردن چند روز قبل با جوری که توصیف می‌کرد تو یه حالت صمیمیت ناجوری دیده.
آنجلیکا به راندلوف تکیه داد و محطاطانه پرسید:
-‌ چرا خانوم وسکس این رو زودتر بهت نگفت؟
-‌ چون تصمیم گرفت قبل از اینکه خیلی دیر بشه به کاترینا نزدیک بشه و هرکاری از دستش برمیاد انجام بده تا جلوی هر خطایی رو بگیره؛ امیدوار بود که همه چی درست بشه و هیچ کس ضرر نکنه؛ اما انگار کاترینا اونو نادیده گرفته.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

-‌ با این حال، بعید میدونم که مارکوس موقعیتش رو اینطوری به‌خطر بندازه.
راندلوف با عصبانیت نفسش را از بینی‌اش خارج کرد.
-‌ اون یه اصطبل دار بود که چشم یه ویسکنتس رو گرفت به عنوان معشوق کاترینا احتمالا از هرجور سود و منفعتی بهره میبرده حتی اگه نمیخواست. تو تصویر نقاشی شده کاترینا رو قبلا دیدی اون خوشگل بود فراتر از مقایسه و توانایی تحمل مردا برای رد کردن تختخوابش.
حرف‌هایش آنجلیکا را در سکوت فرو برد. از چیزی که فهمید انگار آب یخ رویش خالی شد یخ بست. بازویش را کشید و عقب رفت.
-‌ واسه همین ماها رو انتخاب کردی مگه نه؟
-‌ عذر می‌خوام؟
-‌ منطقی نبود، دلیلت برای دعوت شیش‌تا زن که برای ازدواج مناسب نباشن به خونه‌ت، به امید اینکه یکی از ما زنت بشه.
خدایا، آنجلیکا نمی‌توانست اینکه این اتفاق الان برایش افتاده را باور کند. به احتمال زیاد به خاطر اینکه ذهنش با چیزهای دیگر بیش از حد درگیر شده بود تا به دلیل پشت انتخاب حساب شده راندلوف فکر کند.
-‌ تو یه زن می‌خوای که برای مردای دیگه جذابیت نداشته باشه، یه زنی که یه نخواستنی باشه.
-‌ آنجلیکا می‌تونم بهت تضمین بدم که من...
-‌ انکارش می‌کنی؟
آنجلیکا می‌دانست که غیر منطقی شده بود، اما دانستن این موضوع غرورش را جریحه دار کرده بود.
راندلوف از حرکت باز ایستاد و چرخید تا به آنجلیکا نگاه کند، بنابراین پشتش به سمت خانه و جایی که رز هنوز نشسته بود، قرار گرفت.
-‌ نه.
چشمانش به درون آنجلیکا نفوذ می‌کرد. حسی از قاطعیت به لغات صریح و بی‌پرده‌اش افزود.
-‌ پس من دیگه بهترین گزینه از میون بدترین‌ها نیستم.
-‌ نه برای من.
راندلوف ناگهانی بازویش را چنگ زد و دهانش یک خط سفت شد و پیشانی‌اش چین افتاد.
-‌ تو خواستنی ترین زنی هستی که تا به حال تو عمرم شناختم و نمیتونم...
راندلوف به او خیره شد و به نظر می‌رسید داشت برای ذره‌ای نفس کشیدن تقلا می‌کرد.
-‌ نمیتونم فکر اینکه تو احتمالا چند روز دیگه از اینجا میری رو تحمل کنم.
-‌ چرا نمیتونی؟
-‌ مطمئنا بـ*ـو*سه هایی که ردوبدل کردیم چندتا نشونه بهت میده.
-‌ من، اوم...
اگر فقط صحبتشان را به این نقطه ناجور نمیکشاند. نفسش را فرو برد و شتاب‌زده گفت:
-‌ این جور چیزا واسه‌م خیلی عادیه.
راندلوف عملا غرید.
- همونطوری که باید باشه.
آنجلیکا ادامه داد.
-‌ چیزی که دارم میگم...
مصمم بود که منظورش را قبل از از دست دادن شجاعتش برساند.
-‌ منظورم اینه که شاید تو از عمد اینکارو کردی که منو واسه ازدواج متقاعد کنی، میتوونستی از اون بـ*ـو*سه مثل یه کلک یا ترفند استفاده کنی که اصلا کلک هوشمندانه‌ای نیست.
راندلوف چشمانش را گرد کرد.
-‌ خدایی فکر میکنی من میتونم همچین کلکی بزنم؟
-‌ نمیدونم چه فکری کنم.
آنجلیکا از خودش مطمئن نبود. اما خودش را مجبور کرد که حرف‌هایش را قبل از عوض شدن نظرش بگوید.
-‌ اما من مطمئنم که ما قبلا همدیگه رو توی چندتا مجلس رقص باشکوه تو لندن دیدیم و تو حتی دوبار هم بهم نگاه نکردی.
راندلوف چیز‌هایی را زیر لـ*ـب زمزمه کرد که آنجلیکا هیچوقت فکر نمی‌کرد هیچ جنتلمنی تا به حال جرات کرده باشد آن‌ها را در حضور یک بانو بگوید. راندلوف انگشتانش را از دور بازوی او شل کرد و از با لغزاندن از روی بازویش برداشت.
-‌ همه چیز بررسی شده و تو حق داری که مشکوک باشی.
وقتی آنجلیکا به سکوتش ادامه داد، راندلوف آن سکوت را درحالی که انگشتانش را در انگشتان او قفل می‌کرد، شکست.
-‌ تنها هدف من این بود که یه زن بگیرم که بدون لکه دار کردن اسمم یه وارث بهم بده. پس اره، من خانومایی رو انتخاب کردم که به‌نظر می‌رسید هیچ‌کس دیگه اونا رو نخواد، چون که این احساس رو که اونا امن‌ترین گزینه‌هان رو بهم می‌داد. من حتی به خودم اجازه امیدواری برای انتخاب یه خانوم جذاب به عنوان همسر رو ندادم، تا اینکه تو سر شب به سالن پذیرایی قدم گذاشتی و منو اسیر خودت کردی.
راندلوف دست آنجلیکا را برای یک نوازش نرم رو لـ*ـب‌های خودش بلند کرد.
-‌ از اون موقع به بعد، تو خودت رو ثابت کردی که حتی بیشتر از رویای شدنی من خوبی - یه خانوم مهمونی که از ته دل و با تموم وجودم می‌خواستمش.
این یک ابراز عشق نبود، اما برای فرونشاندن نگرانی‌های آنجلیکا و دادن کمی امید به او کافی بود.
-‌ میترسیدم از این که ممکنه من تنها کسی باشم که از بین اونا داغون‌ترین بودم.
لبخندی که لغزید و در چهره‌ی راندلوف جای گرفت چشمانش را مانند نور ماه تابناک کرد.
-‌ پس دارم میفهمم که تو جواب احترام و ملاحضه‌م رو میدی؟
-‌ بله. مطمئنا.
لبخند راندلوف شیطنت آمیز و پوست آنجلیکا از هیجان مورمور شد.
-‌ تاحدودی وسوسه شدم که قوانینم رو بشکنم و یک راست بهت پیشنهاد ازدواج بدم.
راندلوف درحالی که پیشرویشان را از سر گرفته بودند، نگاهی به او انداخت.
-‌ چجوری میخوای بهش جواب بدی، کنجکاوم؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

آنجلیکا با لـ*ـذت و در بازیگوش‌ترین حالت ممکن، شیطنت آمیز گفت:
-‌ فقط یه راه هست که بفهمی.
راندلوف با دهان بسته خندید؛ اما وقتی دوباره صحبت کرد، صدایش جدی بود.
- این چهار روز اخری که وقت برای تصمیم گرفتن، گرفته بودی رو رد نمیکردم. چون این یه تغییر جدی روی زندگیه و با در نظر گرفتن حوادث اخیر اون رو پیچیده تر از هر هزارتویی کرده. میخواستم مطمئن بشم که هیچ پشیمونی نخواهی داشت.
قلبا آنجلیکا پیش از این تصمیمش را گرفته بود. وقتی زمانش فرا می‌رسید درخواست ازدواج راندلوف را اعلی‌رغم کاستی هایش به‌خاطر یک دلیل ساده و محض قبول می‌کرد: عاشق این مرد شده بود و دیگر نمی‌توانست زندگی‌اش را بدون او تصور کند.


فصل هفت

روزهایی که به دنبال هم می‌آمدند خیلی عالی بودند، آنجلیکا تقریبا خودش را متقاعد به فراموش کردن تمام چیزهایی که خارج از روال معمول زندگی، در طول اقامت در تالار کولچستر بود، کرد. با تنها یک ابر در آسمان مستاجران راندلوف را دو روز قبل ملاقات کرده بود. سبدهایی از متعلقات شخصی که آنجلیکا و رز آماده کرده بودند، آوردن. و در آن آب‌وهوای دوست داشتنی به کارشان ادامه دادند. آنجلیکا حتی توانست دیروز یک باغ پارتی را با راندلوف در ملک همسایگان برگزار کند. در اواخر سال چنین حوادثی غیر معمول بود. پس تمام مهمانان محلی بودند. و اجازه داده بودند آنجلیکا با مردمی که به زودی باید با آنها به طور همیشگی در ارتباط باشد، آشنا شود.
حالا، نزدیک راندلوف پشت میز غذاخوری و مادرش درست روبرویش آن سمت میز نشسته بود، آنجلیکا شام پخته شده را چشید. این بار اردک نبود بلکه گوشت بره بود. و به خوبی با جعفری و سیب زمینی کره‌ای و سبزیجات تازه خوشمزه به همراه روغن و ادویه و سس سرکه کباب شده بود.
تکه‌ی کوچکی از گوشت را جدا کرد. جرعه‌ای از شرابش را نوشید و به داستان راندلوف از بازدیدش به روم گوش داد؛ او درست بعد از اتمام تحصیلش در دانشگاه کمبریج به آنجا رفته بود و با اشتیاق فراوان از سفرهایش صحبت میکرد که این باعث میشد آنجلیکا دلش برای دیدن کاخ پادشاهی پیتر و آمفی تئاتر باستانی قنج برود.
آنجلیکا آه کشید. فردا زندگی‌اش برای همیشه تغییر می‌کرد. راندلوف پیشنهاد ازدواج میداد و او قبول می‌کرد. تنها پشیمانی‌اش راز حل نشده هول بانو استرلینگ مرحوم سابق بود؛ اما با نبود هیچ سرنخ دیگری برای دنبال، آنجلیکا در سردرگمی غوطه ور بود. بخشی از سردرگمی‌اش بخاطر این بود که دلش می‌خواست بداند چرا روح ویسکنتس درحالی که قبلا خیلی مصر بود، ناگهانی تصمیم به تنها گذاشتنش گرفته بود.
به محض اینکه شام تمام شد و آنها به اتاق نشیمن رفتند راندلوف پرسید:
-‌ عصبی‌ای؟ تموم شب رو خیلی ساکت بودی.
رز که ناگهانی تصمیم گرفته بود باید مطالعه یک کتاب که روز قبل شروع کرده بود را ادامه دهد، صندلی یکی مانده به اخر سالن نشست؛ درست جایی که آنجلیکا و راندلوف برای دور ماندن از دیگران انتخاب کرده بودند. یبا این حال آنها هنوز در داخل دید بودند، اگرچه که اصلا صدایشان به بقیه نمیرسید. راندلوف به او یک گیلاس شری(نوشیدنی تلخ یا شیرین اسپانیایی) داد و کنارش روی کاناپه نشست.
آنجلیکا جرعه‌ای از نوشیدنی شیرین اسپانیایی را نوشید. قلبش مثل دیوانه ها شروع به لرزیدن کرد انگار که او و راندلوف به تازگی آشنا شده‌اند و راندلوف داشت در ربودن قلبش پیشرفت می‌کرد. آنجلیکا اعتراف کرد.
-‌ یه کمی.
راندلوف خودش را کج کرد تا بهتر صورتش را ببیند که نگاه خیره آنجلیکا را روی خودش دید.
-‌ پس تصمیمت رو گرفتی؟
-‌ چند روز پیش گرفتم و میتونم بهت اطمینان بدم که خوشت میاد.
لبخند راندلوف مستقیم، گرم و شاد بود.
-‌ اما از نظر غریزی پر از ترس و نگرانیم. بنظرم درست قبل از شروع یه سفر طولانی اون اتفاقات بد رو تجربه میکنم.
-‌ چیزی واسه نگرانی وجود نداره.
راندلوف پایش را تکان داد فقط به اندازه ای که زانوانشان یکدیگر را لمس کند. نبض آنجلیکا در مقابل تند تپید و نفسش را بلعید. لبخند راندلوف عمیق‌تر شد.
-‌ هر قدمی که برداری کنارتم.
آنجلیکا آن اطمینان و دل گرمی را تا تختش با خود به همراه داشت. و وقتی خوابید خواب راندلوف را دید و در اغوشش پیچیده شد. فشار لـ*ـب هایش روی گونه اش و آن زمزمه های دوست داشتنی کنار پوست قرمز شده اش را دوست داشت.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

تا اینکه او عقب کشید و یک خلا تاریک بینشان ظاهر شد. صورتش از عصبانیت در هم رفته بود.
-‌ تو چی کار کردی؟
با نفرت و بیزاری آن کلمات را داد می‌زد. احساسی به محکمی یک مشت جانانه در قفسه سـ*ـینه‌اش به او وارد شد و به او صدمه زد.
می‌توانست شکافتن قلبش به دو نیمه را حس کند و ناخودآگاه به سمتش که داشت در تاریکی غرق می‌شد دست دراز کرد. نگاه خیره اش را به نامه ای که در دستش بود دوخت. این تنها امیدش بود - تنها فرصتی که او باقی گذاشته. کف اتاق زیر بدنش چرخید. اتاق خوابش ناپدید شد و او در طبقه پایین بود. لباس خواب تنش بود و به سمت راه نجات میرفت. یک مه بر مغزش سایه افکند. حرکاتش کند و بی حال شد اما مصمم بود از گوشه ای دور زد و به در رسید. همان لحظه ای که آن را لمس کرد دستگیره چرخید و در باز شد. چرا در قفل نبود؟
باد سرکشانه وزید، به بیرون قدم گذاشت و تاریکی را از نظر گذراند، اما کسی آنجا نبود.
-‌ امیدوار بودم که بیای.
خیلی سریع چرخید، به سرعت تقریبا روی حاشیه لباسش سکندری خورد. شخصی با ظاهر زیبایی از میان سایه ها نمایان شد.
-‌ خانوم اسکس؟
مستخدم لبخند زد و به نرمی به سمتش آمد.
-‌ شما باید لباس مناسب‌تری میپوشیدین، بانوی من.
او لرزید، بازوانش را دور خود پیچید و نوک انگشتان پایش را روی زمین جمع کرد. چیزی اشتباه بود. درست نمیفهمید.
-‌ من باید برم تو.
-‌ اون هیچوقت نمیبخشتت، میدونی که.‌
-‌ چی؟
-‌ تو به بدترین شکل ممکن تحقیرش کردی.
-‌ نه...
او سرش را تکان داد.
-‌ این درست نیست.
-‌ آه، اما کی حرفت رو باور میکنه.
خانم اسکس لبخند ملایمی زد و ادامه داد:
-‌ بلاخره، یه مرد بی پوشش تو تختت بوده.
-‌ من نمیدونم چطوری... چطوری اون اومده... اونجا.
با بی حالی به جلو قدم برداشت.
-‌ لطفا، من باید برم داخل.
-‌ نه، راستش رو بخوای تو نباید بری.
او پلک زد. آن زن دیوانه داشت چه می‌گفت؟ نمیتوانست این بیرون بماند. میمرد، از سرما یخ میبست تا بمیرد.
-‌ خانوم اسکس.
تمام قدرتش را جمع کرد، به جلو دوید اما با یک ضربه محکم به قفسه سـ*ـینه‌ و سپس پاهایش به عقب پرت شد. با یک نفس بلند، روی زمین از حال رفت. هیچ قدرتی نداشت و مغزش آن‌جور که باید کار نمی‌کرد.
-‌ تو هیچوقت به اندازه‌ی کافی براش خوب نبودی، و من دست آخر مجبورش کردم که این رو ببینه.
سپس خدمتکار با پرخاش ادامه:
-‌ فقط برای اون خواب‌‌آور ممنون باش. اون باید کمکت کنه بدون درد زیادی بمیری.
سرش را قبل از این که دیر شود به عقب کج کرد تا خشنودی که در چشمان آبی یخی خانم اسکس سوسو می‌زد را ببیند. درحالی که در را با صدای محکمی می‌بست، لبخندی که به لـ*ـب داشت به طور ترسناکی خوشحال، گرم و پذیرا بود. صدای بعد، صدای آذرخشی بود که به زمین خورد.
-‌ کمکم کن. لطفا کمکم کن.
چشمان آنجلیکا به تندی باز شد.
-‌ خدایا.
از تـ*ـخت پرید، بی‌اعتنا به سرمای چرخان در اطرافش و سرمای نشسته در اسخوان هایش. تنها فکر و ذکرش این بود که به راندلوف بگوید چه چیزهایی فهمیده است. نمیتوانست معطل کند، خیلی ضروری بود.
در اتاق خوابش را به تندی باز کرد و طوری که شروع تکان خوردن کرد. به راهرو دوید. وزش شدید سرما به دنبالش آمد و او را به جلو راند. درحالی که نزدیک پله ها میشد تاریکی نیز غلیظ تر می‌شد. مکث کرد. به نفسش فرصتی برای بیرون آمدن از شش هایش داد. سرمای چرخانی دور مچ پایش گذشت و او را وادار به حرکت به عقب کرد. فقط او کامل نمیتوانست ببیند و ...
نور زردی به سمتش لغزید و مانند یک کشتی که از میان امواج متلاطم می‌گذرد، سایه ها را به کنار هل داد.
-‌ بانو آنجلیکا؟
چهره‌ و لبخندی شیرین نمایان شد.
-‌ اخه اینجا تو این ساعت چیکار می‌کنین؟
قلب آنجلیکا با ضربان سخت و سنگین دچار اسپاسم شد، اما هنوز به طریقی با زور و با صدای آرامی جواب داد:
-‌ نمیتونستم بخوابم. پیاده روی میتونه کمک کنه.
خانم اسکس سرش را کج کرد.
-‌ از نفس افتادین.
شمعش را حرکت داد و سعی کرد نور شمع را از دور روی آنجلیکا بیندازد.
-‌ انگاری که کسی دنبالتون کرده، یه اصطبل دار، شاید؟
از روی تمسخر پشت لـ*ـب نازک کرد.
-‌ اونا به دوست داشتن زن های راندلوف علاقه مندند.
هزاران افکار راهشان را به جلوی افکار انجلیکا انداختند؛ هرکدام سعی کردند که توجه او را از دیگر افکار به سوی خودشان بکشند. تصمیم گرفت تمرکز کند، اما نه بر روی آشناییتی که با رییس خانم اسکس داشت یا به اشاره اش به مارکوس، بلکه بر حقیقتی که خانم اسکس بخاطر دانستنش به آنجلیکا باید مشکوک باشد، تمرکز کند.
-‌ نمیدونم منظورت چیه.
آنجلیکا سعی کرد با امیدواری خودش را به ندانستن بزند. طرف دیگر دهان خانم اسکس تاب خورد.
-‌ واقعا مطمئنین؟
چشمانش را باریک کرد و کمی نزدیک‌تر به سمتش متمایل شد.
-‌ دارین می‌لرزین.
خنده‌ی آرامش هوای اطراف را نا آرام و مغشوش کرد. و سپس ناگهان شمع را به اطراف چرخاند و بالای پاگرد را روشن کرد.
-‌ تو اینکار رو کردی؟ خب البته که کردی. تو نمیتونستی بمیری و مثل یه ادم معمولی مرده بمونی، میتونستی؟
شکم آنجلیکا فرورفت و به آرامی چرخید. بانو استرلینگ آنجا بود، اما برعکس بار قبل که او را دیده بود صورتش با حالتی پر از نفرت و بیزاری در هم رفته بود. آنجلیکا بریده بریده نفس کشید.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

خانم اسکس خندید و گفت:
- اون آرزو می‌کنه که قدرت کشتن من رو داشته باشه، اما...
بانو استرلینگ به طرف جلو هجوم برد. بازوانش را به سوی گلوی خانم اسکس دراز کرد، اما به جای اینکه او را بگیرد، مثل نسیم سرد زمستانی از میانش گذشت.
دامن خانم اسکس در واکنش به حرکتش به عقب و جلو تاب ‌خورد. یک‌بار دیگر خندید و گفت:
- خوبه، جالب بود.
انجلیکا به او خیره شد.
- درباره چی صحبت می‌کنید؟
اگر آنجلیکا فقط می‌توانست او را به خودش مشکوک کند، شاید می‌توانست زمان بخرد, یا دست‌کم یک نقشه بکشد.
خانم اسکس به شوخی به او گفت:
- سعی نکن وانمود کنی که نمی‌دونی. میدونی چیه؟
با دهان بسته خندید و گفت:
-‌ بانو استرلینگ دنبال عدالته. اون زن بیچاره به اندازه کافی احمق بود که بتونه خودش رو تو یه توفان زمستونی و درحالی که فقط یه لباس‌خواب تنشه پشت در بسته بندازه. صادقانه بگم، اون چه انتظاری داشت؟
انجلیکا زمزمه کرد:
-‌ نظری ندارم.
قدم بزرگی به عقب برداشت و تصمیم گرفت کمی فاصله بگیرد. می‌توانست بانو استرلینگ را پشت سر خانم اسکس ببیند، که هم درمانده و هم خشمگین به نظر می‌رسید.
- به هر حال، ورودت به اینجا یه نعمته. منصفانه به نظر نمی‌رسید که اون اینجا تنها فقط با من گیر بیفته، از اونجایی که من هیچ میلی برای همدم شدن و همنشینی باهاش ندارم.
چیزی ناخوشایند به وضوح در چشمان خانم اسکس سوسو می‌زد.
- این جوری نیست که من تصور می‌کردم اتفاق میفته، اما حالا که تو اینجایی، گمونم باید این کار رو انجام بدم. بعد از همه اینها، اگه حواس راندولف همیشه توسط زنای دیگه پرت بشه، هیچوقت احساساتش رو نسبت به من قبول نمی‌کنه.
انجلیکا نفس نفس زنان گفت:
-‌ خدایا، تو دیوونه‌ای.
خانم اسکس مانند یک مار کبری خیلی سریع در تاریکی حرکت ‌کرد، انجلیکا تا قبل از اینکه متوجه شعله های آتش بشود وقت نداشت که هدف او را درک کند. وحشت هیچوقت آنگونه وجودش را فرا نگرفته بود، و درحالی که داشت با ناامیدی برای خاموش کردن آتش به لباس خوابش ضربه می‌زد، کورمالانه تقریبا سکندری خورد. فریاد غریزی برای کمک خواستن راهش را به گلویش باز کرد تا وقتی که چیزی مچ پایش را گرفت. سعی کرد تعادل خود را بازیابد، اما فقط خودش را دید که در حال افتادن به … هیچ چیز اصلا. بریده‌هایی از خنده‌های شادمانانه، او را در تاریکی همراهی ‌کرد.
***
سرمای نمناکی از روی پوست راندلوف نجواکنان گفت:
-‌ بهش کمک کن.
کلمات همچون مه صبحگاهی در ذهن او فرو رفتند و سرما روی کمرش ‌چرخید. پتویش را بالا و روی شانه‌هایش کشید تا سرما را از تنش دور کند، اما سرمای سوزانی که اکنون انگشتان پاهایش را به گزگز انداخته بود قابل چشم پوشی نبود. آن سرما به داخل پاهایش و ساق پاهایش نفوذ کرد و قبل از اینکه آن را درک کند تمام بدنش از سرما لرزید.
راندلوف زیر لـ*ـب گفت:
-‌ یا مسیح.
و از این که نفسش در میان هوایی که مانند بادی از دود سفید انباشته شده جا خورد. دوباره نفسش را بیرون داد، بعد نگاهی به طرف پایه تـ*ـخت انداخت و در جا خشکش زد.
-‌ کاترینا؟
به جای آن که جوابی بدهد، شناور روی هوا دور شد و از میان در اتاق خوابش ناپدید شد.
صدای مبهم ناله مانندی که کنار گوشش نفس می‌کشید او را به حرکت انداخت.
-‌ کمکش کن.
قلبش که با ناباوری لحظه ای از کار افتاده بود، ریتمش را با نیروی بیشتری دوباره بدست آورد. از تختش بیرون پرید و رب دوشامبرش را روی شانه‌هایش انداخت، بازوهایش را میان آستین‌ها فرو کرد و کمربند را در حالی که بیرون می‌رفت بست.
یا حضرت مسیح! راهرو ده برابر طولانی‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید. قدم‌های او برای برآوردن نیاز او به شتاب بسیار کوتاه بود. با یک دشنام زیر لـ*ـب به دویدن ادامه داد و به سوی هر وحشتی که انتظارش را می‌کشید هجوم برد. اما هنگامی که به پاگرد کاملا باز رسید که پلکان مرمری از آن پایین می‌آمد هیچ چیز او را برای چیزی که میدید آماده نکرده بود. قلبش مثل یک پرنده به‌دام‌افتاده به تپش افتاده بود و نفسش تنگ در گلویش فشرده می‌شد و در حالی که به طرف نرده‌ها می‌رفت و به سرسرا نگاه می‌کرد نفس در گلویش روی هم انباشته می‌شد.
غریزه به او می‌گفت که چه چیزی پیدا خواهد کرد، اما چشم اندازی از بدن ولو شده و لباس‌ سوخته و موهای بلوطی که روی مرمر سخت پخش شده بود، سراپایش را به لرزه انداخت. موهای پشت گردنش سیخ شد و خونش در رگ‌هایش منجمد. نه. شکمش جوری پیچ می‌خورد که انگار یک دست خشن دستش را دراز کرده بود تا دل و روده اش را به بیرون بچلاند.
کنار انجلیکا چمباتمه زد، کلارکسون، سرپیشخدمت او، از پایین به بالا نگاه کرد. چشمانش … راندولف احساس کرد زمان به کندی می‌گذرد و دارد غش میکند و دنیا به طور دیوانه‌واری که از کنترل خارج شده دارد می‌چرخد. و بعد کلارکسون آن حرف ترسناک را گفت:
-‌ متاسفم، سرورم، اما متاسفانه ایشون فوت شدن.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

همه چیز در درون راندولف به طغیان در آمد و تا زمانی که احساس خشم درونش را شکافت و یک غرش خفه اعتراض از گلوی خشک او جان سالم به در برد و مستقیم خشم و دردش را بر سر سرپیشخدمت فریاد زد:
-‌ نه، اون نمی‌تونه مرده باشه.
مرد فقط با ابرو چین‌خورده و چشمان خاکستری پر از تاسف به او خیره شد. بدن بی‌جان انجلیکا کنار پایش افتاده بود، لکه خون کنار سرش مثل یک امضای وحشتناک بر روی یک نقاشی ترسناک خودنمایی می‌کرد.
راندلوف به جلو حرکت کرد. جوری به سختی قدم برمی‌داشت انگار که داشت از میان آب راه می‌رفت، با این حال تنها یک چیز را می‌دانست و این بود که باید به او می‌رسید. مجبور بود … خدایا، او نمی‌توانست مرده باشد. نه وقتی که نمی‌توانست دنیایش را بدون او تصور کند، نه وقتی که آرزو داشت او به راندلوف بگوید که از خانه‌اش، غذا، و حتی شرکت راندلوف نفرت دارد، البته اگر این حقیقت داشته باشد. اما اینطور نبود. او قبلاً به راندلوف گفته بود که می‌خواهد همسرش باشد، و این چیزی بود که قرار بود اتفاق بیفتد، نه این. هرگز. نه وقتی…
دیدش تار شد و نرده‌ها را گرفت و آن را در حالی که قلبش در حال فروریختن بود، برای نیفتادنش نگه داشت. او را دوست داشت. بی‌نهایت دوستش داشت...
-‌ چه اتفاقی داره می‌افته؟ اوضاع روبه‌راهه؟
خدا کمکش کند، مادر انجلیکا را فراموش کرده بود. چرخید و قبل از اینکه مادر آنجلیکا آن را ببیند قصد داشت به او برسد، اما پاهایش به اندازه کافی سریع حرکت نمی‌کردند و اعضای لرزانش از کار کردن آن‌جور که باید، خودداری می‌کردند.
راندلوف سعی کرد حرفی بزند:
-‌ بانو بلومفیلد. شما نباید...
اما دیگر دیر شده بود. چهره‌اش در دیدراس قرار گرفت و لحظه‌ای را که آنچه را که می‌بایست روی داده بود ثبت کرد. ناله‌ای دردناک و چنان درد آور از درونش عبور کرد که همچون چاقویی در هوا پراکنده شد. زن بیچاره نزدیک بود بیفتد، پاهایش خم شدند تا اینکه نیمه آویزان شد و به لبه پلکان تکیه داد.
-‌ من میارمش تو اتاقش.
راندلوف نمی‌دانست چگونه توانسته کلمات را از دهانش خارج کند، اما دیدن درد بانو بلومفیت به او گفت که باید بفهمد چگونه این وضعیت را به نحوی کنترل کند. به هر حال، او رئیس تالار کولچستر بود. انجلیکا مهمان او بود و …
غده‌ای که گلویش را می‌فشرد، قورت داد.
آنجلیکا باید خیلی بیشتر از این‌ها زنده می‌ماند.
راندلوف به آرامی دستش را از روی نرده برداشت و به پایین رفتن از پله‌ها ادامه داد. گام‌هایش محتاطانه و حساب‌شده بود، انگار که اگر به او می‌رسید و وضعیتش را برای خودش تایید می‌کرد، اتفاق پیش آمده را واقعی‌تر می‌کرد. او با بی‌توجهی به صدای پاهایی که نزدیک می‌شد، بالاخره کنار او زانو زد و شستش را روی گونه‌اش کشید.
خانم اسکس از جایی پشت سرش گفت:
-‌ صدای یه جیغ شنیدم، آیا …
نفس نفس زنان گفت:
-‌ اوه، سرورم. چه اتفاقی افتاده؟
راندلوف در حالی که قادر به صحبت نبود، به آسانی سرش را تکان داد و انجلیکا را به آ*غو*ش کشید. حاشیه لباس خواب آنجلیکا تماما تا زانویش سوخته بود. نگاه گذرایی به قوزک پا و ساق پای آنجلیکا که به قرمز روشن تغییر رنگ داده بود انداخت. با آگاهی از مستخدمان فلک‌زده و مادر دل شکسته آنجلیکا، او را از پله‌ها در حالی که سعی می‌کرد خود را از افتادن دور نگه دارد، بالا برد.
خانم اسکس گفت:
-‌ به من بگید چه کاری می‌تونم برای کمک انجام بدم. ظاهراً راندلوف را تا اتاق‌خواب انجلیکا دنبال کرده بود و حالا با تردید نزدیک در ایستاده بود، در حالی که کلارکسون دو چراغ‌نفتی را روشن کرده بود. پیرمرد تصمیم گرفت منتظر نماند، از آن جایی که کارش را تمام کرده بود، اما در عوض از راندلوف خواست اگر به چیز دیگری نیاز داشت، او را صدا بزند.
بر روی تـ*ـخت‌خواب انجلیکا درازش کرد و راندلوف سرش را روی بدن ناتوان آنجلیکا خم کرد و خطاب به خانم اسکس گفت:
-‌ بانو بلومفیت یه نوشیدنی مقوی لازم داره.
زن بی‌نوا روی یک صندلی فرو افتاده بود و آرام گریه می‌کرد.
-‌ بله حتما، اما شما چی؟ سرورم؟
راندلوف در واکنش به صدای دلنشین صدایش یکه خورد. با حالتی که در آن لحظه داشت در عجب بود.
-‌ الان هیچی.
- من می‌تونم بمونم و مواظبش باشم، وقتی که شما و مادرشون استراحت می‌کنید.
راندلوف چشمانش را بست، نفس عمیقی را بازدم کرد و گفت:
-‌ شاید بتونید...
چیزی جلوی رب دوشامبرش را چنگ زد و او را پایین کشید تا…
- من رو با اون تنها نذار.
کلمات پر زحمت که به سختی شنیده می‌شد، چهره‌اش را بشاش و قلبش را با شادی آنی و ذهنش را پر از سردرگمی کرد.
-‌ انجلیکا؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

-‌ هیش...
راندولف به حالت ثابت چهره‌اش خیره شد. در مورد او هیچ چیز به ذهنش نمی‌رسید، آنجلیکا حرف زده بود و او صدایش را شنیده بود. مگر اینکه، البته، او به قدری از از دست دادن آنجلیکا و داشتنش ناامید، گیج و مبهوت شده بود که این کلمات را تصور کرده بود.
خانم اسکس پرسید:
-‌ بله؟
-‌ بعد اینکه دوباره فکرام رو کردم به این نتیجه رسیدم که یه نوشیدنی براندی(نوشیدنی معتاد حاصل از تخمیر آب میوه) میخوام.
به خدمتکارش نگاه اجمالی انداخت، و از اینکه هیچ احساساتی در چهره‌اش ندید ، تراشه‌ای از جنس ناراحتی به درونش اصابت کرد. لحظه‌ای که چشمانشان به هم تلاقی کرد، خانم اسکس لبخند زد، در یک لحظه معده راندلوف ترش کرد.
- فعلا بهتره که به رختخواب بری. با مرگ بانو انجلیکا، فردا کارای زیادی برای انجام دادن دارید.
خدمتکار لحظه‌ای مکث کرد، سپس سری تکان داد و رفت، و در را با صدای بلندی بست.
راندلوف دستش را روی گونه انجلیکا گذاشت و گفت:
- اون رفته. حالا می‌تونی چشمات رو باز کنی.
مژه‌های سیاه روی پوست نرمش بسیار آرام و ظریفانه لرزیدند. لـ*ـب‌های همچو گل رزش از هم باز شدند و هوا را به داخل کشیدن. انجلیکا با چشمان نیمه باز به نور چراغ‌های نفتی که کلارکسون روشن کرده بود، نگاهی انداخت و گفت:
-‌ اون … این کار رو کرد.
صدایش کمی لرزید، اما به اندازه ای بود که توجه مادرش را جلب کند.
-‌ آیا اون…؟
بانو بلومفیت به سمت مخالف تـ*ـخت‌خواب انجلیکا رفت و گفت:
- این چطور ممکنه؟ خدای بزرگ، عزیزم، من فکر می‌کردم که از دستت دادم.
دست دخترش را گرفت، در حالی که هق‌هق تازه‌ای او را به حالت خمیده درآورد.
- متاسفم مامان. من باید…
انجلیکا پشت سر هم پلک زد، بعد دستش را از دست راندولف بیرون کشید و پشت سر مادرش را لمس کرد.
آن حرکت کوچک منجر به ناله دردناکی شد, و هنگامی که وزنش را جابه‌جا کرد, چهره‌اش از درد درهم رفت.
بانو بلومفیت گفت:
-‌ سقوط وحشتناکی کردی. ما باید پزشک بیاریم که یه‌بار معاینه‌ت کنه.
-‌ الان نه. بعداً. من فقط …
کلمات انجلیکا از خستگی قطع شد. صدای لرزان مادرش با شوک گفت:
-‌ پشت سرت خونیه. فورا به معاینه پزشکی احتیاج داری.
انجلیکا اهی کشید انگار که حرف زدن انرژیش را میگرفت.
-‌ اول باید با راندولف صحبت کنم.
قبل از اضافه کردن "تنها" چند بار نفس کشید.
راندلوف تصمیم گرفت قبل از اینکه وقت بیشتری تلف کنند، مداخله کند و کمی اطمینان خاطر بدهد و گفت:
-‌ من یه پزشک خوب می‌شناسم، بانو بلومفیلد. همین که با انجلیکا صحبت کردم دنبالش می‌فرستم. قول میدم.
لـ*ـب پایینی‌بانو بلومفیلد لرزید. بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- بسیار خوب.
-‌ و لطفاً...
چشمان انجلیکا برای لحظه‌ای کوتاه بسته شد. درحالی که پایش را حرکت می‌داد، بر خود لرزید و گفت:
-‌ مامان، تو اتاقت بمون. به کسی نگو که زنده‌م، فقط … فقط چیزی رو که راندلوف بهت می‌ده رو بخور و … سعی کن بخوابی.
چشمان بانو بلومفیلد را از آگاهی راندلوف در مورد این که چقدر خوابیدن در وضعیت فعلیش غیر ممکن خواهد بود، با ناباوری گرد کرد. اما به جای بحث کردن، توجهش را به راندلوف معطوف کرد.
راندلوف به انجلیکا گفت:
- فقط یه لحظه میمونم.
راندلوف برای رفتن از کنار آنجلیکا بی‌میل بود، اما می‌دانست که مادرش به تقویت نیاز دارد. همان طور که راندلوف برای این موضوع نیاز داشت. لعنتی، فکر کرده بود که آنجلیکا را از دست داده، به قدری از ترس و خشم برافروخته بود که وقتی کلارکسون گفته بود که او مرده‌است، حتی فکر نکرده بود که خودش را کنترل کند.
پس از بازگشت به اتاق خوابش، یک دقیقه طول کشید تا لباس بپوشد، و تصمیم گرفت بیخیال کراوات بستن که فقط تهدیدی برای به تاخیر انداختن بازگشتش بود بشود. یک بطری گلنچرت( Glenturret) و چند لیوان را برداشت و بعد دوباره به اتاق‌خواب انجلیکا برگشت.
وقتی که آنجلیکا را در حالی که هنوز آنجا نشسته بود و با چشمانی باز به بالش تکیه داده بود دید، آسودگی و آرامش به درونش سرازیر شد. راندلوف از زمانی که بیدار شده بود قلبش با ریتم ضربان ثابتی تسکین پیدا کرده بود. آنجلیکا به او اجازه داد لیوان‌ها را با دستی ثابت پر کند. یکی از لیوان‌‌ها را به بانو بلومفیلد داد.
-‌ ممنونم.
جرعه‌ای نوشید، لـ*ـب‌هایش را لیسید و قبل از اینکه از جا برخیزد، دوباره از آن نوشید و گفت:
- اگه به چیزی احتیاج داشتید، لطفاً من رو خبر کنید.
-‌ فردا صبح میبینمت مامان.
بانو بلومفیلد سر تکان داد و زورکی لبخندی زد و گفت:
-‌ بسیار خوب.
راندلوف قبل از اینکه صندلی را طرف تـ*ـخت بکشاند، منتظر ماند تا در ورودی را ببندد. سپس درست کنار تـ*ـخت قرار گرفت. راندلوف نشست و دست انجلیکا را در دست گرفت و گفت:
-‌ یه‌کمی میخوای؟
لیوانش را به‌سمتش گرفت.
-‌ نه، من باید بتونم… آخ... فکر کنم.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

-‌ یه کوچولو سرت رو بچرخون.
با دقت تمام به آنجلیکا کمک کرد تا حرکت کند و گفت:
-‌ آروم. دقیقا همینجوری. آفرین.
موهای درهم‌برهمش را از هم جدا کرد و بریدگی را بررسی کرد. خیلی عمیق نبود، اما هنوز خونریزی داشت. دستمالی از جیب بیرون آورد، آن را در براندی فرو برد و با احتیاط زخم را پاک کرد. انجلیکا در واکنش صدا هیس مانندی کرد. بدنش منقبض شد، اما به او اجازه داد کاری را که انجام می‌داد را بدون شکایت کردن به پایان برساند.
هنگامی که او یک بار دیگر با تکیه بر پشتش استراحت می‌کرد، راندولف با ملایمت دستش را فشار داد و گفت: -‌ بهم بگو چه اتفاقی افتاده‌.
وقتی او داشت میگفت، راندولف معنی واقعی نفرت از کسی را یاد گرفت، بخاطر خشمی که در درونش با هر کلمه‌ای که آنجلیکا به زبان می‌اورد رشد می‌کرد و حتی این حس بدتر از آن چیزی بود که تا به حال نسبت به کاترینا احساس کرده بود. این احساس متفاوت بود. تاریک و پیچیده بود، یک موجود تغییر شکل‌یافته با اعضای کج و معوج، که به دنبال رضایتش منحرف باشد. و به خدا سوگند، او یک راه را یا راه های دیگری را پیدا کرده بود. کاری که خانم اسکس با کاترینا و آنجلیکا کرده بود نمی‌توانست بدون مجازات بماند.
***
بیش از یک هفته کامل طول کشید که انجلیکا به طور کامل از آن تجربه سخت و دردناکش بهبود یافت. آنجلیکا پس از آنکه شرح آنچه روی داده بود را به پایان رسانید، راندلوف سه نفر از پادوها را بیدار کرد: یکی برای نگهبانی در اتاق‌خواب خانم اسکس، دومی برای آوردن قاضی محلی، و سومی برای اطمینان از اینکه یک پزشک برای معاینه انجلیکا آورده شده ‌است. پزشک با معاینه‌اش اعلام کرد که با توجه به نوع سقوطش و ضربه‌ای که به سرش خورده، به شدت خوشانس است که هنوز زنده مانده. مچ و ساق پاهایش از سوختگی که متحمل شده بود تاول زده بود، یکی از دنده‌هایش احتمالاً ترک شده بود و کفل چپ او به شدت کبود شده بود.
طبق آنچه مادرش گفته بود، خانم اسکس به وسیله مقامات از ساختمان خارج شده بود و اکنون در انتظار محاکمه بود. در این اواخر، رئیس دادگاه با انجلیکا که این داستان را تایید کرده بود مصاحبه کرد. اثبات دست داشتن خانم اسکس در مرگ کاترینا نیز با کمک مارکوس امکان پذیر خواهد بود. پیدا کردن متصدی سابق اسب ها یک چالش بود، اما
پس از سوال پرسیدن از کسانی که او را می‌شناختند، راندولف ترتیب گشتن به دنبال او را با سواری یک روزه به یک مزرعه در شمال تالار کولچستر را داده بود. و در حالی که مرد جوان ابتدا سعی کرده بود فرار کند، سرانجام برای کمک کردن موافقت کرد، مشروط بر اینکه بتواند این کار را به صورت ناشناس انجام دهد.
راندولف قبول کرد و در عرض چند هفته پس از آن، در میان تدارکات خسته‌کننده ازدواج، انجلیکا تمام تلاشش را برای کمک به راندلوف تا از احساس گنـ*ـاه و عذاب وجدان ساینده‌ی روحش رهایی یابد.
راندلوف شب بعد از سقوطش به او گفته بود:
-‌ ازدواج باهات من رو شادتر از هر چیزه دیگه‌ای تو دنیا می‌کنه؛ اما درک می‌کنم اگه حوادث‌ اخیر تو رو بی‌میل کرده ‌ که من رو به عنوان شوهر و تالار کولچستر رو به عنوان خونه خودت انتخاب کنی.
آنجلیکا با صراحت و بی تعارف به او گفته بود:
- این که یه پیشنهاد ازدواج نیست.
راندلوف لبخند زد و گفت:
-‌ انجلیکا، لطفاً به من افتخار میدی که همسرم بشی؟
آنجلیکا با بـ*ـو*سه‌ای به او پاسخ داده بود و زمزمه وار نزدیک لـ*ـب او گفت:
-‌ بله.
راندلوف در حالی که پیشانی‌اش را روی پیشانی او می‌گذاشت و آنجلیکا را نزدیکش نگه‌داشته بود، از او پرسیده بود.
-‌ مطمئنی؟
آنجلیکا به او اطمینان داد:
-‌ بدون شک.
و بعد، چون می‌دانست این چقدر مهم است، آن قدر عقب کشیده بود که به نگاه خیره‌اش با تمام عشقی که در قلبش احساس می‌کرد، نگاه کند.
-‌ و تالار کولچستر اونقدرا هم که من میگفتم بد نیست.
توضیح دادنش سخت بود، اما سنگینی بدبختی که بر سنگ‌های قدیمی نشسته بود همان زمانیکه خانم اسکس رفته بود همراهش کنار رفته بود. به جایش فضای شاعرانه‌ی شادمان و امیدبخشی بوجود آمده بود، و بدون هیچ تردیدی در ذهن انجلیکا در مورد کاترینا، سرانجام به آرامش رسیده بود.
در پایان، آن‌ها تصمیم گرفته بودند که یک روز هر زمانی که میخواهند وسایل را بردارند و هر چیزی که دلشان بخواهد را نگه دارند و با تمام پیش آمدهایی مثل: تدارکات عروسی، بهبودی کند انجلیکا، سفر یک هفته‌ای به لندن، دستگیری خانم اسکس، آن‌ها به سختی وقت داشتند که قبل از روز ازدواجشان درمورد آینده‌شان با هم‌صحبت کنند.
راندلوف به محض اینکه او و انجلیکا بعد از آرزوی یک شب خوب برای مهمانان جشن عروسی خود، به طبقه بالا رفته بودند، گفت:
-‌ فکر نمی‌کنم تا به حال ازت تشکر کرده باشم.
هنگامی که نزدیک بخاری دیواری ایستاده بود و یک لیوان نوشیدنی در دستش که به تازگی ریخته بود، بااشتیاق به آنجلیکا که نزدیکش آمده بود، نگاه کرد و گفت:
-‌ اگر برای تو نبود …
راندلوف با خشونت سرش را تکان داد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا