خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- من نگفتم مدل شما شیک هست، من فقط اون رو دوست دارم.
آنجلیکا چشم‌هایش را درحدقه چرخاند. زمزمه کرد:
- البته که همین‌طوره.
نگاهی‌ به او انداخت و سر‌انجام پرسید:
- چی‌ می‌خواید؟
صدای بانو سرافینا صاف و واضح بود.
- من خیلی رفتار صریح و رک شما رو دوست دارم.
این باعث شد آنجلیکا دندان‌هایش را روی بساید.
- فکر کنم باید تلاش کنم خیلی رک باشم. به همون اندازه سریع و آشکاره که شما تنها رقیب من هستید، بقیه آن خیلی...
او با تکان دادن دستش، به سمت جمعیتی از دوشیزگان دیگر که درحال قدم زدن بودند، اشاره کرد.
- قابل گفتن نیست.
آنجلیکا با تعجب نگاهش کرد. او نمی‌توانست به گوش‌هایش اعتماد کند. حداقل چیزی که یک خانم می‌تواند داشته باشد، این است که می‌تواند به طرز غیرقابل توصیفی گستاخ باشد
به شدت رنگش پرید و شوکه شد، حداقل یک دقیقه طول کشید تا ذهنش را سامان بدهد و قدرت تکلمش را پیدا کند.
- همه این‌هایی که دارید بهشون اشاره می‌کنید، دوشیزگانی با تربیت و ادب هستند. زنانی که هم طبقه شما هستند.
دستان آنجلیکا مشت شده بود. او عصبانی بود و عملا داشت می‌لرزید.
- چطور جرات می‌کنی با اون‌ها طوری رفتار کنی که انگار زیر دستت هستند؟
خانم سرافینا پلک زد و سپس خندید.
- چون هستند.
او مچ دست آنجلیکا را در دست گرفت.
- راستش رو بخوای، شما نمی‌تونی یه دختر کشاورز رو با من توی یه جایگاه اجتماعی قرار بدی. حتی شما هم با من در یه جایگاه نیستی، اما...
- پدر دوشیزه استیونز یکی از ثروتمندترین مردان انگلستان است. یک کشاورز نیستند، اما یک زمین‌دار مرفه هستند.
- چـ... تـ...


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
خدای عزیز! دلش می‌خواست او را خفه کند، همین جا در بالای همین تپه دوست داشتنی. آنجلیکا نگاهی به شیب تندی که در سمت چپش بود، نگاهی انداخت. آن‌جا یک بوته تمشک بود. اگر با یک حرکت کوچک، دوشیزه سرافینا ممکن بود در آن گیر کند. او به تصور این اتفاق برای دوشیزه سرافینا نیشخندی زد، زنی که کلاه پر از پر سرش، مانند پرنده‌ای پرواز کرد و از سرش افتاد.
راندولف فریاد زد:
- مراقب قدم‌هاتون باشید. این یکم...
دوشیزه سرافینا گفت:
- هم صحبتی با شما خیلی خوب بود، ولی وقتش رسیده من از مزایای خودم استفاده کنم.
آنجلیکا مطمئن نبود که درمورد چه صحبت می‌کند و فهمید که اهمیتی هم نمی‌دهد. او فقط خوشحال بود که از شر دوشیزه‌ای که دوان دوان به سمت جلو می‌رفت، خلاص شده است. او از کنار دوشیزه است جیمز و دوشیزه استیونز رد شد و عملا با آرنج راه خود را باز کرد.
لوسی نگاهی به آنجلیکا انداخت و انگار که می‌گفت «چه خبر شده؟»
فقط شانه‌ای بالا انداخت و به راه رفتنش ادامه داد. تقریبا به بقیه رسیده بود. وقتی باد ناگهانی از کنار او گذشت، لباسش دورش پیجید و در برابر این نیرو، پایش تلو تلو خورد.
راندولف هشدار داد:
- مراقب باش! نه! صبر کن!
فریادش هوا را شکافت. آنجلیکا پلکی زد و به بقیه گروه نگاه کرد. دامن خود را گرفت و به سمت جلو دوید.
- چه اتفاقی افتاده؟
لوسی گفت:
- مطمئن نیستم.
با هم از کنار زنان گذشتند و جلوی دید آن‌ها قرار گرفتند. یک گلوله عجیب خالی در شکم جان گرفت. به جلو قدم برداشت، نگاهش به مسیری که تا زیر پتوی گسترده علف‌زارها ادامه داشت، خیره شد. راندولف راهش را با نهایت سرعتی که می‌توانست باز می‌کرد. پاهایش بلندش به سمت جایی که دوشیزه سرافینا روی یک طرف بدنش، افتاده بود، می‌رفت.
آنجلیکا زیر لـ*ـب گفت:
- خدای من!
اون این داستان را چند دقیقه پیش تصور کرده بود، اما مطمئنا... نه! این فقط یک تصادف بود. باد وزیده بود و او را به سمت جلو هل داده بود. حتما تعادلش را از دست داده بود.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
همراه دوشیزه سرافینا، شکایت کرد:
- پدر و مادرش سر من رو می‌زنند. خدای من، اونا من رو در جا اخراج می‌کنند.
- حالا، حالا...
رز با همان‌صدای بلندی که اغلب اوقات برای وقتی که آنجلیکا بچه بود، استفاده می‌کرد گفت:
- باد غافلگیرش کرد. همین بود.
آنجلیکا اخم کرد. بادی نمی‌وزید.
برگشت و به تالار کولچستر نگاه کرد و خشکش زد.
آن‌جا، در کنار پرده‌های پنجره اتاق خواب، زنی بود. شاید خانم اسکس؟ برای گفتنش خیلی دور بود. پلک زد و وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، زن رفته بود.
راندولف در حالی که با دوشیزه سرافینا در میان بازوهایش از کنار آنجلیکا می‌گذشت، به او خیره شد، گفت:
- من باید ایشون رو به خونه برگردونم.
- الـ... البته.
آنجلیکا با این‌که می‌دانست او را تنها خطاب نکرده است، جوابش را داد. آب دهانش را قورت داد وسعی کرد نگرانی غیر طبیعی را که دورش پیچیده بود، دور کند.
لوسی گفت:
- عصبی به نظر می‌رسی. فکر کنم فقط قوزک پاش آسیب دیده.
آنجلیکا زیر لـ*ـب گفت:
- درسته. چیزی برای نگرانی درموردش وجود نداره.
مدام، نگاهش به سمت پنجره اتاق خواب و آن دو که به سمت خانه حرکت می‌کردند، برمی‌گشت. خالی بود، عاری از حرکت و زندگی.
***
روز بعد، راندولف هنگامی که داشت دوشیزگان جوان را تا دهکده همراهی می‌کرد، حال روحی بسیار بهتری داشت. براساس گفته‌های پزشکی که راندولف دنبالش فرستاده بود، دوشیزه سرافینا فقط قوزک پایش رگ به رگ شده بود و نیاز به استراحت داشت. سلامت او در خطر نبود، اما حداقلش این بود که پارتنرش آنجلیکا دیگر از هم صحبتی با او رنج نمی‌ببرد و نجات پیدا کرده بود. در عوض به خودش اجازه می‌داد که دنبال آنجلیکا برود.
با این طرز تفکر، عملا بین آنجلیکا و دوشیزه هارلو و دیگر دوشیزگان پیشنهاد شده، فرق قائل شده بود. دوشیزه هارلو نیشخند زد و چشمانش از شیطنت برقی زد؛ انگار که دقیقا می‌دانست راندولف به چه فکر می‌کند. از سر خوش‌شانسی، او ثابت کرده بود که یک دوست باارزش در تلاش‌های راندولف برای ابراز عشقش بود.
به نوعی، آنجلیکا، امروز به طرز شگفت آوری متین و فروتن بود.
فقط یک لبخند کمرنگ مهمان لبانش بود. آنجلیکا به بالا نگاه کرد تا حضور راندولف را تایید کند و چین و چروکی از ناراحتی پیشانی‌اش را خراب کرد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
راندولف گفت:
- من باید تحسینت کنم.
تصمیم گرفت با یک تعریف شروع کند.
- این‌که دیروز از خانم استیونز دفاع کردید، خیلی خوب بود.
از روی شگفتی لـب‌هایش از هم باز و چشمانش گشاده شدند.
- شما شنیدید؟
لوسی با صدای گفت:
- همه کاری که انجام دادیم...
او به سرعت لبـش را گاز گرفت:
- متاسفم. باید این رو می‌گفتم.
گونه‌های آنجلیکا به رنگ سرخ زیبایی در آمد. نگاهش مستقیما، نگاه او را نشانه گرفت.
- نمی‌تونستم سکوت کنم. این برخلاف ارزش‌های اخلاقی منه.
راندولف گفت:
- می‌دونم.
سرش را کمی نزدیک‌تر کرد و اضافه کرد:
- با این‌حال، دلیل دیگه‌ای برای جلب کردن توجهم دارید.
سرخی گونه‌اش بیشتر شد و راندولف رسما به لحظه به عنوان یک پیروزی کوچک اشاره کرد.
- وقتی مغازه چای و خرازی رو برای گشت و گذار پیشنهاد دادم، دوست داشتم یه سری هم به کتاب فروشی بزنم.
- اوه.
یک کلمه عجیب و غریب که بیشتر از نشانه‌ی تعجب بود، به سرعت شگفت انگیزی از دهان آنجلیکا خارج شد.
راندولف لبخند زد. او نمی‌دانست که او به خواندن علاقه دارد. این چیزی نبود که آن‌ها درباره‌اش بحث کرده باشند، اما از این که می‌دانست که علایق مشترکی دارند لـ*ـذت می‌برد؛ زیرا او به سادگی کتاب‌ها را می‌پرستید. از بوی آن‌ها، احساس آن‌ها، و دانشی که بین صفحات آن‌ها بود، لـ*ـذت می‌برد.
او گفت:
- من به دیگران اطلاع می‌دم که اگر دوست دارند، به ما ملحق شوند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
راندولف این کار را کرد، اما بقیه دوشیزگان به خرید روبان علاقه بیشتر نشان دادند. هر چند که دوشیزه بلومفیلد برای چند لحظه به دعوت او فکر کرد؛ با این حال وقتی دوشیزه هارلو اشاره کرد که دختر‌هایشان همدیگر را همراهی می‌کنند، تصمیمش را عوض کرد.
لحظه‌ای که وارد فروشگاه شلوغ شدند، راندولف پرسید:
- ژانر خاصی رو می‌پسندید؟
کتاب‌ها همه‌جا بودند، روی پیشخوان انباشته شده بودند و تعدادی از قفسه ها بیرون افتاده بودند. عالی بود.
دوشیزه هارلو به او گفت:
- شعر. من به شعرهای روبرت برنز و اشعاری که در سبک ایشون نوشته شده، علاقمندم.
راندولف متعجب نشد. درمورد بسیاری از اشعار برنز، ظرافتی وجود داشت که درک بالایی از خواندن را ایجاد می‌کرد. نوشته‌های شکنجه روحی که عذابش می‌دادند، نبودند؛ یا آن‌هایی که مصمم بودند که ناامیدی و اندوه خود را به جهان منتقل کنند.
صاحب مغازه گفت:
- مجموعه های خیلی خوبی از کارهای ایشون دارم.
او دوشیزه هارلو را بین دو قفسه کتاب هدایت کرد.
راندولف از آنجلیکا پرسید:
- شما چطور؟
- معمولا...
حرفش را خورد و به اطراف نگاه کرد.
- این مغازه دوست داشتنی هست.
- خوشحالم که این طور فکر می‌کنید. من همیشه علاقه خاصی به کتاب‌ها داشتم. اونا بهم اجازه دادند که وانمون کنم کس دیگه‌ای ام. اونا پیشنهاد فرار (از دنیای واقعی) رو دادند.
- از چی فرار می‌کنید؟
او سوالش را به آرامی و تقریبا با احترام پرسید انگار که بینشی که راندولف به روحش داده، مهم باشد.
راندولف با هر کس دیگری که بود، احتمالا با تکان دادن شانه‌ها ویک پاسخ کوتاه، به این افشاگری خاتمه می‌داد؛ ولی با او نه. او لیاقت چیزهای بهتری را داشت.
- برادرم ده سال از من کوچک‌تره. ما هیچ وقت با هم اشتراکی نداشتیم.
- ایشون الان کجان؟
- اسکاتلند. همون طور که گفته بود، داره سعی می‌کنه مستقل شه.
او به آرامی پرسید:
- و پدر و مادرتون؟
راندولف شکلکی در آورد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- پدرم یه روز بیدار شد و به این نتیجه رسید که به اندازه کافی در جایگاه ارل بوده. فقط یه یادداشت عجولانه روی میزش گذاشته بود که به من اطلاع بده که رفته آمریکا.
چشمانش گشاده شدند.
- واقعا؟
- اون هر از گاهی برام می‌نویسه. معمولا وقتی پول کم داره.
راندولف وزنش را جابجا کرد و یکی از شانه هایش را به کنار قفسه کتاب کنار او تکیه داد. "
- در همین حال، مادرم، یه بانوی ترسو هست که همیشه از خلق و خوش می‌ترسید، مناسبت خروجش رو بهانه‌ای کرد تا برای همیشه راهی فرانسه شه.
- میشه گفت شما هم مزاج خاصی دارید.
می‌دانست منظور او از این کلمات توهین نیست، فقط یک اظهارنظر است؛ با این حال، هنگامی که گرما سرش افزایش پیدا می‌کند، پوستش همچنان که کشیده و سفت می‍شود.
- من رو هیچ‌وقت با پدرم مقایسه نکن.
این حرف را با تلخی گفت. بعد آب دهانش را قورت داد و با توجه به اظهارات شگفت انگیز او، به اجبار خودش را آرام کرد. آیا راندولف اخیرا به حرف او اشاره کرده بود؟
- باز هم برای عصر معذرت میخوام، بخصوص اگر شما رو ترسوندم؛ واقعا قصد نداشتم ولی نمی‌تونم...
- خدایا... همه چیز مرتبه. نمی‌شد کاریش کرد.
انگشتانش خم شد:
- با این اوصاف باید بیشتر روی کنترلم کار کنم.
او به راندولف خیره شد و راندولف به پشتش خیره شد، نگاهشان قفل شده بود. لحظه ای گذشت، بعد دو، سه. اون ناگهان زمزمه کرد:
- ژانر مورد علاقه من چیزی هست که شامل همه چیزهای گوتیک بشه.
راندولف تقریبا خندید. واقعا کاری نمی‌شد کرد. او بسیار شگفت انگیز بود. اگر در جای خصوصی‌تری بودند، دوباره او را می‌بـوسید. فقط آسمان می‌دانست که او نمی‌تواند به چیز دیگری جز آن بـ*ـو*سـه فکر کند؛ بـ*ـو*سـه‌ای که از زمانی که اتفاق افتاده بود باهم به اشتراک گذاشته بودند. گلویش را صاف کرد و لبخند کجی بر لبانش نشست.
- پس من انتظار دارم که نسبت به من قدردان تر باشی.
این یک شوخی بود؛ ولی او در جواب نه خندید و نه لبخند زد.
- کتاب‌هایی که می‌خونم شامل موارد فراطبیعی و عادیه.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
صدایش لرزید، دستانش را روی هم گذاشت.
- درحالی که از چنین داستان‌هایی لـ*ـذت می‌برم؛ ولی علاقه ای به تجربه آنها ندارم.
- البته که نه. کی علاقه داره؟
به او خیره شد و چیزی را در چشمانش دید، چیزی زودگذر که مربوط به بیان او درمورد اشاره به علاقه‌اش تقریباً کاملاً مبهم است. گلویش را صاف کرد.
- آیا شما کتاب Northanger Abbey را خوندید؟
- از خانم آستین؟
بینی خود را تکان داد.
- من خیلی طرفدار عاشقانه نیستم.
او لبخند زد و سپس چون مغازه‌دار و خانم هارلو کاملاً درگیر یک بحث طولانی شعری بودند، دست آنجلیکا را گرفت و او را به پشت مغازه کشید.
نفس نفس زد.
- چی‌کار می‌کنی؟
- سعی می‌کنم گولت بزنم؟
از روی شانه‌اش نگاهی به او انداخت.
- تو چی فکر می‌کنی؟ برای اون مکان مناسبیه، اینطور نیست؟
گوشه لـ*ـبش تکان خورد، لبـانش شروع به لرزیدن کرد و سپس برای اولین بار در دو روز، او واقعاً خندید. از صدا به شدت تکانی خورد. اگر احساس خوب یا درستی نداشت، خدا به او کمک کند. نگرانی‌های او هرچه که باشد، به احتمال زیاد مربوط به مشکلات مالی مادرش و نیاز او به ازدواج است، شاید با کمی تردید در رابـ*ـطه با او، او را متقاعد می‌کرد که آن‌ها مناسب هستند. آن‌ها باهم خوب خواهند بود، آن‌ها مجبور بودند باشند؛ زیرا در غیر این صورت…
او تصور می‌کرد که همیشه می‌تواند به لندن سفر کند، یک فصل را تحمل کند در حالی که وقت خود را برای انتخاب شخص دیگری صرف می کند. مگر این‌که او شخص دیگری را نمی خواست. او بانو آنجلیکا را با تمام تظاهر نکردن‌ها و صراحتش می خواست؛ زنی که آماده دفاع از کسانی است که نمی توانند از خود دفاع کنند، زنی که نظر خود را بدون عذرخواهی بیان کرد و او را بو‌سیـد.
او گفت:
- حالا اینجاییم.
به قسمتی از مغازه رسیدند که در آنجا کتاب مورد نظر او را پیدا کرده بودند. چهار قفسه کتاب بین آن‌ها و خانم هارلو قرار داشت و به آن‌ها به نوعی حریم خصوصی را که نباید می‌بود، می داد. او هنوز دست آنجلیکا را در دست داشت و آن را در مقابل ستون کتابی قرار داد که می خواست او انتخاب کند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- این فقط یک رمان عاشقانه معمولی نیست. در واقع، اون از همه آثار خانم آستین جداست، تا جایی که به جرات می تونم بگم برات جذاب خواهد بود.
انگشتانش زیر دستکش، عنوان برجسته طلا را در جلد اول نشان داد. و سپس او با نوعی کنجکاوی عمیق نگاهی به او انداخت که او را تهدید می‌کرد که یا قلب او را متوقف می کند یا باعث می شود تا سریع‌تر بتپد.
- خودت اون رو خوندی؟
او که در عمق چشمان طلایی اش گم شده بود، فقط توانست سری تکان دهد.
پلک زد. لـ*ـب‌هایش به گونه‌ای از هم باز شد که انگار می‌خواهد چیز بیشتری بگوید؛ اما هر آن‌چه در ذهنش بود باید به هم ریخته باشد، و همانند او، کاملاً بی حرکت و آگاه، در آنجا ایستاده است.
به آرامی، مبادا او را به حرکت درآورد و لحظه‌ای را خراب کند، کف دست خود را به سمت گونه‌اش بلند کرد. چشمانش بسته شد و آهی کشید، بنابراین با اشتیاق می‌دانست که خطر از دست دادن کنترلش را دارد، از کنار لـ*ـبش گذشت تا مچ دستش را قلقلک دهد ، درست در همان نقطه‌ای که لبه دستکش به پایان می رسید.
راندولف، سـ*ـینه‌اش تنگ شد.
- آنجلیکا.
عاشق نام او بود، حسی که روی زبانش هنگام صحبت کردن احساس می کرد و جوری به نظر می رسید که او را به یاد همه چیزهای خوب و عالی جهان می اندازد.
یک نگاه سریع به سمت خانم هارلو انداخت، فقط برای اینکه مطمئن شود هیچ خطری برای دیده شدن وجود ندارد و سپس او را بـ*ـو*سید. نفس او را دزدیده و بوی او را استشمام کرد. بیش از دو سال بود که او عاشق زنی نشده بود. آنجلیکا گرم و مشتاق بود. یکی از دستانش هنوز روی کتاب بود، اما دست دیگر ... دست دیگر روی بازوی راندولف بود.
- آنجلیکا، واقعا باید بیای و چیزی که من پیدا کردم رو ببینی.
خانم هارلو بود. صدای او که بلندتر از حد معمول بود، راندولف را مجبور کرد یک قدم به عقب بردارد.
- باید بری پیشش.
- بله.
پشت سرهم پلک زد. لبخندی زد، دستش را انداخت و خودش را مجبور کرد کنار برود.
- مطمئنم که دلیل خوبی برای صدا کردنت داره.
تکرار کرد:
- بله.
انگار که کمی مبهوت بود. وقتی او با چنین شگفتی بی گناهی به او واکنش نشان داد‌، چگونه می‌توانست ده فوت قد را احساس نکند؟
گرمای آرامش بخشی بر قلب او جاری شد.
- باید بری.
انگار که به خودش می آمد، جلد کتاب را از قفسه ربود و با شتاب به سمت جلوی مغازه رفت و درست قبل ورود مادرش از در، به آنجا رسید.
لیدی بلومفیلد گفت:
- من چند تکه یراق دوست داشتنی خریدم.
مکث کرد و راندولف تصور کرد که به اطراف نگاه می‌کند.
- لرد استرلینگ کجاست؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
خانم هارلو به او اطلاع داد:
- یه جایی اون پشت.
- مطمئنم که او به محض آماده شدن به ما ملحق می‌شه.
راندولف با خودش لبخند زد. او می‌دانست که می‌تواند روی کمک‌اش حساب کند. با در دست گرفتن کتابی که برای خرید یک گزارش جدید از آثار مصری آمده بود، او با آن چیزی که امیدوار بود؛ مانند یک لبخند دوستانه به نظر برسد به خانم‌ها نزدیک شد. آخرین چیزی که او آرزو می‌کرد این بود که دوشیزه بلومفیلد متوجه تمایل ناامیدکننده‌ای که نسبت به دخترش داشت، شود یا شک کند که آنها در حال بـ*ـو*سـیدن هم بودند. نه به این دلیل که او به عواقب آن اهمیت می‌داد. او قصد داشت با آنجلیکا ازدواج کند. ذهنش کاملا مصمم شده بود؛ اما او احساس کرد که او به زمان بیشتری برای سازگاری نیاز دارد؛ زمان برای درک آنچه بین آنها اتفاق می‌افتد و زمان برای درک اینکه او می‌تواند همه نیازهای او را برآورده کند و او را باشکوه خوشحال کند.
او از این‌که در عمل انجام شده قرار بگیرد، قدردانی نمی‌کند. وقتی خریدشان تمام شد، گفت:
- امیدوارم که تارت های توت فرنگی را دوست داشته باشید.
- چای فروشی که قبلا بهش اشاره کردم، بهترین چیزی‎‌هایی که تا به حال چشیدم رو سرو می‌کنه.
- به نظرم اومد که شما به چیزهای شیرین علاقه دارید، درسته سرورم؟
سوال را بانو بلومفیلد مطرح کرد. راندولف انگشتان خود را با انگشتان آنجلیکا محکم کشید و قبل از رها کردن مجدد آن‌ها و افزایش فاصله بین‌شان، آن‌ها به مدت کوتاهی گرفت.
- برخی از شیرینی‌ها هست که نمی تونم در برابر مقابلشون مقاومت کنم.
گونه‌های آنجلیکا به رنگ قرمز روشن در آمد. یک نگاه توبیخ‌گر به او انداخت؛ اما تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که نیشخند بزند.
او بیش از حد از خودش لـ*ـذت می‌برد و با توجه به بـ*ـو*سـه‌ای که اخیراً داشتند، مطمئن نبود که می‌تواند رفتاری جدی داشته باشد، حتی اگر زندگی او به آن بستگی داشته باشد.
لوسی بعدازظهر از آنجلیکا پرسید.
- چی‌کار می‌کنی؟
آن‌ها به چهار گروه تقسیم شده بودند که او با لوسی و مادرهایشان یک گروه تشکیل داده بود و در حال حاضر برای جستجوی سرنخ بعدی خود به اتاق موسیقی رفته بودند. در حالی که آنجلیکا خانم اسکس را دوست نداشت، مجبور بود اعتبار خود را برای ایجاد یک شکار گنج برنامه ریزی شده بدهد. معماها برای حل، نیاز به تفکر زیادی داشتند.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
- در مورد چی؟
آنجلیکا و لوسی پشت سر آن‌ها راه رفتند و به مادرانشان اجازه دادند تا مانند دختران جوان مشتاق پیش قدم شوند. تماشای آن‌ها بسیار سرگرم کننده بود و به آنجلیکا و لوسی اجازه می‌داد خصوصی‌تر با یکدیگر صحبت کنند.
- البته که لرد استرلینگ. او ازت می‌خواد که بمونی و بعدش ازت می‌خواد که همسرش بشی. هنوزم درمورد پاسخت تصمیم نگرفتی؟!
آنجلیکا آهی کشید. او با دودلی نگاهی به دوستش انداخت.
- من مطمئن نیستم. از طرفی من باید به خاطر مادرم باهاش ازدواج کنم، اما از طرف دیگه‌ای هم نمی‌خوام یه روز بیشتر از چیزی که لازمه این‌جا بمونم.
- نمی‌دونم چرا این‌قدر از این خونه خوشت نمی‌آد. اکثر زنان به این افتخار می‌کنند که این‌جا رو خونه خودشون خطاب کنند. ولی دلیلت هر چی که باشه، وقتی که به دستش ‌آوردی، مهمه که کجا زندگی می‌کنی؟ ارزش این رو نداره که سلیقه‌ات رو این خونه قربانی کنی؟
آنجلیکا به او خیره شد:
- من عاشقش نیستم لوسی. خیلی زوده که بخوایم درمورد فداکاری‌ها و چیزهایی از این قبیل صحبت کنیم.
- مطمئنی؟ اون نگاه توی چشمات وقتی دیروز از کتاب‌فروشی خارج شدیم...
آنجلیکا گلویش را صاف کرد. آن‌ها وارد اتاق موسیقی شده بودند و آخرین چیزی که او می‌خواست این بود که مادرش دلایل بیشتری برای رساندن آنجلیکا به محراب ارائه دهد. حداقل تا زمانی که او تصمیم نگرفته است که برای خود چه می خواهد و گزینه های خود را مشخص نکرده است. اگر حتی بیش از یک مورد وجود داشت که باید در نظر گرفت. خوشبختانه لوسی سکوت کرد و از آنجلیکا جدا شد تا به جستجوی سرنخ بعدی کمک کند. آن‌ها سرانجام آن را در داخل پیانو یافتند و با رمزگشایی آن، به سمت هنرستان حرکت کردند.
زمانی که آنها بار دیگر قادر به صحبت در تنهایی بودند، لوسی پرسید:
-فکر می‌کنی بتونی دوسش داشته باشی؟
- نمی‌دونم.
یا شاید هم می‌خواست این را به خودش بگوید؛ اما حقیقت... حقیقت این بود که او از این‌که ممکن بود در راه از دست دادن قلبش باشد، می‌ترسید و...
من نمی تونم به خطر بندازمش. نه هنوز.
تا زمانی که او نفهمید خودش در چه چیزی گرفتار است. لوسی پوزخندی زد، غافل از آشفتگی آنجلیکا.
- من مطمئن نیستم عشق چیزی باشه که بشه کنترلش کرد. تو به سادگی… درگیرش می‌شی.
پس از حرفش، آه‌ای که بسیار گویای همه چیز بود به دنبالش آمد.
آنجلیکا زمزمه کرد:
- خدای من.
عدم علاقه لوسی به راندولف ناگهان بسیار منطقی شد.
- اون کیه؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، openworld، زهرا.م و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا