خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
نام: باغ پروانه | The Butterfly Garden
نویسنده: دات هاچیسون (Dot hutchison )
مترجم: bahareh.s
ژانر: معمایی، هیجان‌انگیز
خلاصه:

نزدیک یک عمارت تنها، یک باغ زیبا واقع شده است. در این باغ گل‌های دلپذیر، درختان سایه‌دار... و مجموعه‌ای از "پروانه‌های" گرانبها - زنان جوانی که ربوده شده‌اند و خالکوبی‌های پیچیده‌ای شبیه به نام‌های خود می‌پرورانند. باغبان، مردی وحشی، پیچیده و وسواسی در تصرف و حفظ نمونه‌های دوست داشتنی خود است و باغ را نظارت می‌کند. با کشف باغ، یک بازمانده را برای بازجویی آورده‌اند. ویکتور هانوورین و براندون ادیسون ماموران "اف بی آی" وظیفه دارند یکی از مهم‌ترین کار خود را انجام دهند؛ اما این دختر که فقط به نام مایا شناخته می‌شود، ثابت کرد که خودش هم یک معما است!
روزهای پارت‌گذاری: نامشخص
اشتراک را فعال کنید.
توضیحات مترجم:
- این مجموعه چهار جلدی است و باغ پروانه اولین جلد این مجموعه می‌باشد.
- جلدهای بعدی به زودی ترجمه و قرار داده می‌شوند.
-
جلدهای مجموعه به یکدیگر مرتبط نیستند اما شخصیت‌های اصلی
(ویکتور، ادیسون و...) در بقیه جلدها نیز حضور دارند.

!: درحال ویرایش مجدد پارت‌ها↻


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 12 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به مامان و دب
چون تو در نیمه‌ی راهِ جواب دادن به این سوال بودی قبل از اینکه بفهمی چقدر
عمیقاً آزار دهنده است و به خاطر همه چیز دیگر.


I

تکنولوژی‌ها می‌گویند دختری که طرف دیگر شیشه‌ است، از زمانی که او را به این‌جا آورده‌اند کلمه‌ای حرف نزده. این کار ابتدا او را متعجب نکرد، نه به‌خاطر آسیب‌هایی که متحمل شده است؛ اما اکنون او را از پشت آینه‌ی یک طرفه تماشا می‌کند و شروع به سؤال از این ارزیابی می‌کند. او نشسته بر روی صندلی فلزی سخت، چانه‌اش روی دست باندپیچی شده‌اش قرار دارد؛ درحالی که دست دیگرش روی میز درحال کشیدن نمادهای بی‌معنی بر روی سطح فولاد ضد زنگ است. چشمانش نیمه بسته است و سایه‌ها عمیق زیر پوستش را کبود می‌کنند، موهای سیاهش کسل‌کننده و نشسته‌ است و دوبار به درون یک گره‌ی نامرتب پیچانده شده‌اند؛ به وضوح خسته شده است. اما او آن دختر را آسیب دیده صدا نمی‌زد. ویکتور هانووریان، نماینده ویژه اف‌بی‌آی، با نوشیدن قهوه‌ی خود دختر را مطالعه می‌کند و منتظر است تا بقیه تیمش برسد. به هرحال همکارش، سومین عضو اصلی تیم آن‌ها به همراه بقیه دخترها در بیمارستان است و سعی دارد اطلاعات مربوط به شرایط - و در صورت امکان نام و اثر انگشت آن‌ها - را بدست آورد. بقیه عوامل و صاحبان فن، در خانه هستند و چیزهایی که از آن‌ها شنیده است باعث می‌شود که بخواهد به خانه زنگ بزند و مطمئن شود که حال دخترهایش خوب است؛ اما او راهی با مردم به ویژه کودکان آسیب دیده دارد، پس معقول است بماند و با این قربانی خاص صحبت کند. می‌تواند خطوط کم‌رنگ صورتی را در اطراف بینی و دهانش به خاطر ماسک اکیسيژن و لکه‌های خاک و دوده را از سراسر لباس قرض گرفته شده و صورتش ببیند. بانداژها به دور دست و تا بالای بازوی چپش بسته شده‌اند، همین‌طور می‌‌تواند اثر خط بزرگ را از زیر عرق‌گیر نازکی که کسی در بیمارستان داد تا بپوشد، ببیند. با شلوار اسکراب¹ غیر سبز لرزید، پاهای برهنه‌اش روی زمین سرد کشیده می‌شود، اما گله و شکایتی نمی‌کند. ویکتور حتی اسمش را هم نمی‌داند! او از اسم دختران نجات یافته و یا خیلی دیر برای نجات دادن، اطلاعی ندارد. این یکی با کسی غیر از دخترها دیگر صحبت نکرده بود، و حتی در آن زمان هیچ نامی نداشت، و هیچ اطلاعاتی در کار نبود. فقط… خب، او واقعاً نمی‌تواند به او دلداری بدهد! «تو می‌میری یا نه، حالا آروم باش و بذار دکترا کارشونو بکنن!» دقیقا دلگرم‌کننده نبود، اما به نظر می‌رسید دخترهای دیگر این حرف را طوری دلگرم‌کننده تصور می‌کنند. روی صندلی نشسته است، بازوهایش به آرامی روی سرش کشیده می‌شوند تا جایی که تمام پشتش مانند یک بند خمیده می‌شود؛ میکروفون‌ها صدای خُرد شدن مهره‌های ستون فقرات را پخش می‌کردند، با تکان دادن سرش، پشت میز افتاد، گونه‌اش را روی فلز فشار داد و کف دستانش را روی سطح قرار داد؛ او روبه شیشه است، دور از ویکتور و تمام کسانی که می‌داند باید آن‌جا باشند، اما این زاویه یکی دیگر از علایقش را ارائه می‌دهد: خطوط! بیمارستان تصویری از او را به ویکتور داد. می‌توانست لبه‌های آن رنگ‌های درخشان را ببیند که از پشت شانه‌اش بیرون زده‌اند، بقیه طرح به سختی قابل مشاهده است؛ اما پیراهنش آن‌قدری ضخیم نیست تا بتواند چیزی از شانه‌هایش را مبهم کند. تصویر را از جیبش بیرون می‌کشد و آن را در برابر شیشه نگه می‌دارد و آنچه بین کاغذ براق و آنچه از طرح کلی پشت دختر می‌بیند را مقایسه می‌کند. ممکن نیست که همه دخترها به جز این یکی همه‌ی این‌ها را داشته باشد: «رنگ‌های مختلف، طرح‌های مختلف، اما همه‌ی موارد ضروری یکسان است».


-------
1. اسکراب: لباسی است که پرستارها می‌پوشند، که معمولاً سبز رنگه



باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 14 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی از فنی‌کارها که دختر را از روی مانیتور نگاه می‌کند، می‌پرسد:
- تو فکر می‌کنی اون با اون‌ها این کار رو کرده، آقا؟
این دوربین، سمت دیگر اتاق مصاحبه را نشانه گرفته است و نمای بزرگتری از صورت، چشمان بسته، نفس‌های آرام و عمیق را نشان می‌دهد.
- حدس می‌زنم، به زودی متوجه می‌شیم.
دوست ندارد حدسی بزند، مخصوصاً زمانی که آن‌ها حتی یکم هم نمی‌دانند؛ این یکی از معدود مواردی است که در زندگی حرفه‌ای او اتفاق می‌افتد و آنچه آن‌ها می‌فهمیدند، بسیار بدتر از آن است که تصور می‌کردند. او عادت دارد به بدترین‌ چیزها فکر کند، وقتی بچه‌ای گم می‌شود، تو همه‌ چیزیت را از دست میدهی، اما انتظار نداشته باش در آخر آن بی‌چاره را زنده پیدا کنی؛ شاید امیدوار باشی، اما انتظارش را نداشته باش! او اجساد بسیار کوچکی را دیده است؛ جای تعجب این است که حتی تابوت‌هایی برای قرار دادن آن‌ جسم‌ها وجود دارد، کودکانی را دیده است که قبل از اینکه معنی کلمه را بدانند، مورد تعرض قرار گرفته‌اند؛ اما این مورد ان‌قدر غیرمنتظره است که او حتی مطمئن نیست جای پای او کجاست! او حتی نمی‌داند آن دختر چند ساله است، پزشکان شانزده تا بیست و دو را حدس زده‌اند اما این به او کمکی نمی‌کند. شانزده ساله باشد، احتمالاً نماینده‌ای از طرف خدمات کودکان خواهد داشت اما آن‌ها از قبل به بیمارستان هجوم بردند و شرایط را دشوار کرده‌اند. آن‌ها خدمات ارزشمند و لازم برای ارائه‌ را دارند؛ اما این کارها آن‌ها را از مسیر او خارج نمی‌کند. او سعی می‌کند به دخترانش فکر کند، که اگر مانند آن دختر در اتاقی زندانی شوند چه خواهند کرد؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها خوددار نیستند! می‌تواند به معنی این باشد که او بزرگتر است؟ یا این‌که به نظر می‌رسد تمام این‌ها بیشتر بی‌تاثیر است؟ او بدون این‌که نگاهش را از دختر بگیرد، به فنی‌کار می‌گوید:
- ما هنوز از ادیسون و رامیرز چیزهای بیشتری شنیدیم؟
یکی از زن‌ها گزارش می‌دهد:
- ادیسون تو راهه، رامیرز هم هنوز با پدر و مادر کوچک‌ترین دختر توی بیمارستانه
ایوان، به دختران در اتاق نگاه نمی‌کند، حتی به مانیتورها، او یک دختر نوزاد در خانه دارد. این اولین روز بازگشت اوست، ویکتور تعجب می‌کند که آیا باید او را کنار بکشد یا نه، اما در آخر تصمیمش این شد که اگر نتوانست تحمل کند؛ حتماً چیزی خواهد گفت.
- اون کسی بود که جست و جو رو آغاز کرد؟
- فقط چند روز نبود. هنگام خرید با دوستاش از بازار ناپدید شده. اون‌ها گفتن که اون برای تغییر اندازه لباسش از منطقه‌ی رختکن بیرون رفته و دیگه برنگشته
یک نفر کم‌تر برای پیدا کردن! آن‌ها در بیمارستان از دختران، حتی آن‌هایی که در بین راه فوت کرده بودند عکس گرفته بودند و آن‌ها را در پایگاه داده‌ افراد گم‌شده اداره می‌کردند. اگرچه زمان می‌برد تا نتایج بدست بیاید.وقتی که مأموران یا پزشکان درباره‌ی شکل بهتر اسم‌شان از آن‌ها پرسیدند، برگشتند تا به این دختر نگاه کنند، به وضوح یک رهبر بینشان بود و بیشترشان چیزی نگفتند. به نظر می‌رسید که چند نفر قبل از حل شدن در گریه‌هایشان که پرستاران را فراری داد؛ در این مورد فکر کرده بودند! این دختر در اتاق مصاحبه نیست. وقتی از او پرسیدند، او فقط رویش را برگرداند، طوری که به نظر می‌رسید این دختر است که علاقه‌ای به پیدا شدن ندارد؛ که باعث می‌شود برخی از آن‌ها تعجب کنند که آیا او اصلاً یک قربانی است یا نه؟!


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 11 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور آهی می‌کشد و آخرین قهوه خود را تخلیه می‌کند، قبل از اینکه فنجان را در سطل آشغال کنار در بیندازد، فنجان را له می‌کند. ترجیح می‌دهد منتظر رامیرز باشد، زن دیگری در اتاق همیشه در چنین شرایطی مفید بوده است. آیا می‌تواند منتظر او بماند؟ هیچ صحبتی درباره‌ی مدت ماندن او با والدین و اگر بعد از انتشار عکس و ویدیو‌ها در رسانه‌ها، والدین دیگری به بیمارستان بروند، وجود ندارد؛ اگر آن‌ها در رسانه‌ها پخش شوند، او با اخم کردن تلافی می‌کند. از آن قسمت متنفر است، از گچ‌کاری تصاویر قربانیات در تلویزیون و روزنامه‌ها متنفر است، برای همین هیچ‌وقت هیچ راهی برای فراموش کردن آنچه برای آن‌ها اتفاق افتاده است، وجود ندارد؛ حداقل آن‌ها می‌توانند صبر کنند تا زمانی که اطلاعات افراد گم‌شده را پیدا کنند. در باز می‌شود و با محکم کوبیده شدن پشت سرش بسته می‌شود. اتاق ضد صدا است اما شیشه کمی تق‌تق می‌کند، دختر به سرعت می‌نشیند و چشمانش را به سمت شیشه تنگ می‌کند، احتمالاً مواردی که او باید بداند پشت آن است. ویکتور برنمی‌گردد، هیچ‌کس کاملاً در را مانند براندون ادیسون نمی‌زند.
- هرچیزی؟
- آن‌ها با چندتا گزارش نسبتاً تازه مطابقت داشتن و والدین تو راه‌ن، تا الان همه در سواحل شرقین
ویکتور، تصویر را از روی شیشه کنار می‌کشد و آن را دوباره درون جیب کت خود می‌کند.
- چیز دیگه‌ای درباره‌ی دختر ما هست؟
- بعضیا اون رو این‌جا مایا صدا می‌زدن، این اسم خانوادگی نیست.
- اسم واقعیشه؟
ادیسون خروپف می‌کند.
- مشکوکه
تلاش می‌کند تا ژاکت خود را روی تی‌شرت رِد اسکین¹ خود زیپ کند. زمانی که تیم پاسخ بازماندگان را پیدا کرد، تیم ویکتور برای انجام وظیفه اصلی خود فراخوانده شد. با توجه به سررشته ادیسون، ویکتور بیشتر به‌ خاطر این سپاسگزار است که هیچ زن برهنه‌ای روی لباسش نیست.
- ما یه تیم داریم که از خونه‌ی اصلی می‌گذره تا ببینه اون عوضی کسی رو نگه داشته یا نه؟!
- فکر می‌کنم هردوی ما بتونیم توافق کنیم که اون بعضی از موارد شخصی خودش رو حفظ کرده!
شاید ادیسون با یادآوری آنچه در ملک دید بحث نمی‌کند، او می‌پرسد:
- چرا این یکی؟
اضافه می‌کند:
- رامیرز میگه افراد دیگه هم به شدت زخمی نشدن. بیشتر ترسیده، شاید تمایل به صحبت کردن داره، این مهره به نظر سخت میاد.
- دخترای دیگه به اون نگاه می‌کنن، می‌خوام بدونم چرا؟ اونا باید برای رسیدن به خونه خیلی ناامید باشن، پس چرا اونا به اون نگاه می‌کنن و جواب سؤالات رو انتخاب نمی‌کنن؟
- تو فکر می‌کنی اون ممکنه به هم ربطی داشته باشن؟
- این همون چیزیه که ما باید بفهمیم
ویکتور با برداشتن بطری آب از پیشخوان نفس عمیقی می‌کشد:
- خیلی خب، بیا با مایا صحبت کنیم.
وقتی وارد اتاق مصاحبه می‌شوند، او صندلی را عقب می‌کشد، انگشتانش که با گاز پاسنمان پوشیده شده بودند، روی شکمش جمع می‌شوند؛ این حالت دفاعی اندازه انتظار او نیست و از ترش‌رویی همکارش هم کاملاً معلوم است که او هم توسطش کنار گذاشته شده است. چشمانش روی آن‌ها می‌چرخد، جزئیات را برسی و افکارش را بایگانی می‌کند، هیچ‌کدام از آن‌ها صورت او را نشان نمی‌دهند. ویکتو با خوش آمدگویی نسبت به نبود هیچ انتخابی که به او داده شده است، می‌گوید:
- خیلی ممنونم که همراه ما اومدی!

----

1. رد اسکین( red skin) یک تیم فوتبال آمریکایی است


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 11 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
- این نماینده ویژه برایدون ادیسون و من، نماینده‌ی ویژه اتهامات ویکتور هانوورین
گوشه‌ی دهان او با حرکت زودگذری به سمت بالا می‌پیچد که ویکتور واقعاً نمی‌تواند آن را لبخند صدا بزند.
او تکرار می‌کند:
- ویکتور هانوورین نماینده‌ی ویژه اتهامات.
صدایش از دود گرفته است.
- یه دهن کاملاً پُر! ( حرف‌های زیادی برای گفتن هست)
- تو ویکتور رو ترجیح میدی؟
- من واقعاً ترجیحی ندارم، اما ممنونم!
او کلاهش را باز کرد و بطری آب را به او داد، از لحظه استفاده می‌کند تا استراتژی خود را تنظیم کند. قطعاً دُچار روان زخم¹ نشده و خجالتی نیست.
- معمولاً قسمت دیگه‌ای برای معرفی وجود داره
او می‌گوید:
- خبرهای مفید؟ تو دوست داری سبد ببافی و شنای طولانی مدت داشته باشی، و ادیسون دوست داره با جوراب و مینی² توی خیابون راه بره؟
ادیسون غُر می‌زند و مشت محکمی روی میز می‌کوبد.
- اسمت چیه؟
- بی‌ادب نباش!
ویکتور لـ*ـب خود را در برابر وسوسه به لبخند گاز می‌گیرد، این به وضعیت کمکی نخواهد کرد، مطمئناً به وضعیت روحی همکارش هم کمکی نمی‌کند، اما وسوسه هنوز همان است.
- میشه خواهشاً اسمت رو به ما بگی؟
- ممنون، اما نه. من باور نمی‌کنم که اهمیت بدم این رو به اشتراک بذارم.
- بعضی از دخترا تو رو مایا صدا می‌کنن
- پس چرا زحمت پرسیدن رو کشیدی؟
او صدای شدید نفس‌های ادیسون را شنید، اما آن را نادیده می‌گیرد.
- ما می‌خوایم بدونیم که تو کی هستی، چطور به اینجا اومدی. ما می‌خوایم کمکت کنیم که برگردی خونه
- و اگه من گفتم به کمکت برای برگشتن به خونه نیازی ندارم؟
- تعجب می‌کنم که چرا قبل از این به خونه نرسیدی
یک لبخند کامل و یک تکان ناگهانی ابرو وجود دارد، این می‌تواند تایید باشد. او دختری زیبا با پوستی قهوه‌ای طلایی و قهوه‌ای کم‌رنگ و تقریباً چشمانی کهربایی است، اما او نرم نیست؛ باید لااقل یک لبخندی بزند.
- فکر می‌کنم هردومون جواب رو می‌دونیم، اما من دیگه اونجا نیستم، مگه نه؟ من می‌تونم از این‌جا به خونه برسم!
- و خونه کجاست؟
- فکر نمی‌کنم دیگه اونجا باشه
ادیسون با تشر می‌گوید:
- این یه بازی نیست!
دختر با خونسردی او را برانداز می‌کند.
- نه، البته که نه. مردم مُردن، زندگی‌ها ویران شده، و من مطمئنم از اینکه تو مجبور بودی بازی فوتبالت رو ترک کنی خیلی ناراحت بودی.
ادیسون سرخ می‌شود و زیپش را بالاتر از لباسش می‌کشد.
ویکتور یادداشت می‌کند.
- به نظر نمیاد تو اون‌قدر عصبی باشی
شانه‌ای بالا می‌اندازد، جرعه‌ای آب می‌نوشد و بطری را با احتیاط در دست باندپیچی شده‌اش نگه می‌دارد.
- باید باشم؟
- بیشتر مردم هنگام صحبت با اف‌بی‌آی هستن
- این تفاوتی با صحبت کردن با...
لـ*ـب پایین تازه زخم بسته‌اش را گاز می‌گیرد، دانه‌های خون در پوست ترک‌خورده‌اش عقب می‌روند؛ جرعه‌ی دیگری می‌نوشد. او به آرامی درخواست می‌کند:
- با؟
- اون
پاسخ می‌دهد:
- باغبان
- مردی که تو رو نگه داشته، تو با باغبان صحبت کردی؟
سرش را تکان می‌دهد:
- اون باغبان بود


***
----
1. روان زخم: آسیب روحی
2. مینی: یک نوع ماشین


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 11 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو باید بفهمی که من این اسم رو بهش از روی ترس، احترام و یا حتی بعضی از احساسات گمراه‌‌کننده‌ی اشتباه بهش ندادم. در اصل من اصلاً این اسم رو بهش ندادم! مثل هرچیز دیگری در آن مکان، که از چیزهایی درست شده بود که قابل فهم نبود. آن چیزی که شناخته نشده بود، خلق شد؛ آن چیزی که خلق نشده بود در آخر هم از اهمیت اصلی‌اش خارج شد. به‌ نظر من این یک نوع عمل‌گرایی، افراد خون گرم و دست‌داشتنی که شدیداً به تایید مداوم دیگران نیاز دارد، قربانی سندروم استکهلم¹ می‌شوند؛ این درحالی است که بقیه‌ی ما به عمل‌گرایی مبتلا می‌شویم. با دیدن هردو طرف از یک سمت، من طرفدار عمل‌گرایی هستم! نامم را روز اول در باغ شنیدم. با یک سردرد شدید مواجه شدم، صدبرابر بدتر از هرخماری که تاحالا توی عمرم تجربه‌اش کرده بودم، بود. اولش حتی نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم، درد با هر نفسی که می‌کشیدم از جمجمه‌ام بیرون می‌آمد و به تنهایی در استخوان‌هایم حرکت می‌کرد. حتماً صدایی از خود درآورده بودم چون ناگهانی پارچه‌ای خنک و مرطوب روی پیشانی و چشمانم قرار گرفت، صدایی نوید می‌داد که چیزی که به من می‌دهد فقط آب است، هرچند مطمئن نبودم که کدام یکی از این موضوعات من را بیشتر می‌ترساند: این حقیقت که این موضوع برای او یک نگرانی مکرر بد، یا این‌که اصلاً این شخص خودش بود، هیچ زنی در آن زوجی که من را دزدیده بودند نبود؛ در این حد مطمئن بودم! بازویی به پشت شانه‌هایم سُر خورد و به آرامی من را به حالت ایستاده کشاند، دستی لیوان را بر روی لـ*ـب‌هایم فشرد. او دوباره گفت:
- فقط آب، قول میدم
نوشیدم، واقعاً برایم مهم نبود که آب باشد یا نه
- می‌تونی قرص‌ها رو قورت بدی؟
زمزمه کردم:
- آره
و حتی همین زمزمه‌ هم میخ دیگری به جمجمه‌ی من کوباند.
- پس باز کن
وقتی اطاعت کردم، او دو قرص تـ*ـخت بر روی زبان من قرار داد و من آب را دوباره بالا آوردم. با اطاعت آب دهانم را قورت دادم، سپس سعی کردم استفراغ نکنم، وقتی او من را به آرامی بر روی یک ملافه‌ی خنک و یک تشک سخت پایین گذاشت؛ به مدت طولانی حرف دیگری نزد تا اینکه چراغ‌های رنگی از پشت پلک‌هایم رقصیدند و من با میل خودم شروع به حرکت کردن کردم، بعد او پارچه را از روی صورتم دور کرد و از چشمانم در برابر نور بالای سرم محافظت کرد تا جلوی تندتند پلک زدنم را بگیرم.
با کج‌خلقی گفتم:
- پس قبلاً این کار رو چندبار انجام دادی
لیوان آب را به من داد. حتی خودش روی چهارپایه جمع شده بود، به راحتی می‌شد فهمید که قد بلند است؛ قد بلند و نیرومند با عضلاتی لاغر مانند آمازون یا یک شیر ماده، واقعاً این طور بود چون مانند یک گربه‌ی بی‌استخوان افتاده بود.

-------

1. سندرم استکهلم: پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان‌گیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدی است که از کسی که جان، مال و آزادیش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش می‌کند.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 10 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
موهای طلایی که با برخی مزخرفات فانتزی بالای سرش جمع شده بودند و چهره‌ای با معماری قوی، چشمانی قهوه‌ای عمیق با رگه‎‌های طلایی؛ لباسی ابریشمی سیاه که دور گردنش را بسته بود به تن داشت. ارزیابی صریح من را با چیزی مانند تسکین پذیرفت، فکر می‌کنم این بهتر از جیغ‌های هیجانی من بود که انگار قبلاً آن‌ها را شنیده بود. وقتی نگاهم را برگرداندم و توجهم به آب جمع شد او گفت:
- به من لیونت میگن
- زحمت گفتن اسمت رو به من نده، چون من توانایی استفاده ازش رو ندارم. اگه می‌تونی، بهتره که فراموشش کنی!
- ما کجاییم؟
- باغ
- باغ؟
شانه‌هایش را بالا انداخت، و حتی آن حرکت هم مایع مانند بود. چیزی ظریف نه زشت.
- براش اسم خوبیه، می‌خوای ببینیش؟
- فکر نمی‌کنم تو یه میان‌بر راه خروج از این‌جا بشناسی!
فقط نگاهم کرد. درست. پاهایم را از روی لبه‌ی تـ*ـخت چرخاندم، مشت‌هایم را درون تشک فرو کردم و فهمیدم هر ذره‌ای از من را می‌توان دید.
- لباس؟
- بیا
یک تکه‌ لباس ابریشمی و سیاه به من داد که ثابت شد یک لباس باریک و تا زانو است که از دور گردن بلند و از پشت کم است، واقعاً کم، اگر روی پشت من گودی‌هایی بود، او آن‌ها را دیده بود؛ سپس او کمکم کرد تا کمربند طنابی شکل را دور مفصل رانم ببندم و بعد من را به آرامی به سمت درگاه هول داد. اتاق کاملاً ساده بود و با هیچ چیز جز تـ*ـخت خواب، و توالت کوچکی که در گوشه‌ای فرو می‌رفت چیز دیگری نبود؛ در گوشه‌ی دیگر چیز کوچکی بود که به‌نظر می‌رسید یک حمام کوچک باز است. دیوارها از شیشه‌ی ضخیم ساخته شده بودند، با یک درگاه به جای در، و یک مسیر که بین دو شیشه وجود داشت. لیونت من را دید که به علامت‌های مسیر نگاه می‌کردم و هول کردم. او توضیح داد:
- دیوارها محکم به پایین میان تا ما رو توی اتاق‌هامون نگه‌دارن و از دید خارجمون کنن
- اکثراً؟
-گاهی


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 10 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
درگاه به یک راهروی باریک باز شد. در امتداد سمت راست من می‌دوید، اما یک راه کوتاه‌تر سمت چپ من وجود داشت. قبل از اینکه به گوشه‌ای برخورد کند. تقریباً مستقیم از آن طرف دیگر، درگاه به ورودی دیگری با مسیر بیشتری به درون غاری مرطوب و خنک منتهی می‌شد. یک فضای باز در یک جای دور در غار، نیسم خنکی را در فضای سنگی غار جاری می‌کرد. تکه‌هایی از نور در آبشار آب‌ می‌خوردند و به بیرون می‌لغزیدند. لیونت من را از پشت پرده‌ی غار به باغی خیلی زیبا هدایت کرد که نگاه کردن به آن، بیشتر دردناک بود. گل‌های درخشان از هر رنگ که می‌شد تصور کرد در میان شور و شوق برگ‌ها، درختان شکوفا شده و ابری از پروانه‌های شناور از میان آن‌ها. صخره‌ای ساخته دست بشر از بالای سر ما بلند شد، در سطح صاف آن سبزه‌ها و درختان بیشتری زنده بود؛ لبه‌های درختان سقف شیشه‌ای را لمس می‌کردند که به طرز غیر باوری از دور نمایان بود. من می‌توانستم دیوارهای سیاه بلند را از میان گیاهان سبز پایین ببینم، خیلی بلند بود برای دیدن آن چیزی که فراتر از حد است؛ و حفره‌های کوچکی که توسط انگورها احاطه شده است، فکر کردم آن‌ها ممکن‌اند درگاه‌های ورودی سالن‌هایی مانند سالنی باشند که ما در آن بوده‌ایم. دهلیز¹ خیلی عظیم بود، حتی قبل از اینکه به شورش رنگ‌ها نگاه کنید، از نظر اندازه کاملاً غریب بود. آبشار به جوی باریکی راه پیدا می‌کرد که به حوضچه کوچکی که داخل نیلوفرهای آب قرار داشت می‌رسید و راه ماسه‌های سفیدی که در میان گیاهان سبز بودند به بقیه درها راه می‌یافت. نوری که از سقف عبور می‌کرد به بنفش عمیق می‌زد و از میان گل‌های سرخ و نیلی رد شب، می‌شد. بعد از ظهر روشن بود که من را بردند، اما به نوعی فکر نمی‌کردم که همان روز باشد. من در یک دایره آهسته چرخیدم، سعی کردم همه چیز را قبول کنم اما این خیلی زیاده‌روی بود. بله چشمان من نیمی از آنچه آن‌جا بود را نمی‌دیدند، و مغز من نمی‌توانست آن نیمی را که دیده‌ام پردازش کند.
- لعنتی؟
لیونت در واقع، خندید! صدای خشکی که ناگهان کوتاه شد، طوری که انگار نمی‌خواست کسی بشنود. با خشکی گفت:
- ما به اون باغبان می‌گیم. مناسبه، نه؟
- اینجا کجاست؟
- به باغ پروانه خوش اومدی!
برگشتم تا بپرسم این یعنی چه، که او را دیدم!

***

یک جرعه‌ی طولانی از آب می‎‌نوشد و بطری را در دستانش می‌چرخاند. وقتی او هیچ نشانه‌ای از ادامه‌ی کار نشان نمی‌دهد، ویکتور به آرامی میز را لمس می‌کند تا توجه‌اش را جلب کند. درخواست می‌کند:
- اون؟
جوابی نمی‌دهد.
ویکتور عکس را از جیبش بیرون می‌کشد و آن را روی میز بینشان می‌گذارد. دوباره می‌پرسد:
-اون؟

-----

1. دهلیز: نوعی اتاق بین درها/دالان سرپوشیده


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 10 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
- ببین، پرسیدن سوالاتی که از قبل جوابشون رو می‌دونی، من رو وادار به اعتماد کردن بهت نمی‌کنه!
شانه‌هایش شُل می‌شوند و خودمانی به صندلی تکیه می‌دهد.
- ما اف‌بی‌آییم...معمولاً مردم فکر می‌کنن ما بچه‌های خوبی هستیم
- هیتلرم فکر می‌کرد که شیطانه؟
ادیسون تا لبه‌ی میز خودش را خم می‌کند.
- تو درحال مقایسه اف‌بی‌آی با هیتلری؟
- نه من درگیر بحث دورنما¹ و نسبیت اخلاقیم
زمانی که تماس گرفتند، رامیرز مستقیماً به سمت بیمارستان رفت و ویکتور هم به این‌جا آمد تا سیل اطلاعات دریافتی را هماهنگ کند؛ ادیسون کسی بود که در ملک گشت و گذار می‌کرد. ادیسون همیشه با عصبانیت و از کوره در رفتن به وحشت واکنش نشان می‌داد. و ویکتور با این فکر، چشم‌هایش را به دختر آن طرف میز برگرداند.
- اون صدمه دیده بود؟
با ردیابی خطوط روی عکس پاسخ می‌دهد.
- مثل جهنم!
- بیمارستان میگه اون چندسالشه؟
- صدات شبیه وقتی شد که داری سوال می‌پرسی
- این گزارشیه که باید تایید بشه
قضیه را روشن می‌کند و بعد در این لحظه لبخندی شکل می‌گیرد که ادیسون بهش اخم می‌کند.
- بیمارستان‌ها چیز زیادی میگن، ولی خب هیچ کدوم از اونا به طور کامل صلاحیت ندارن
ادیسون ناگهانی می‌پرسد:
- و این چه معنی داره؟
- بله، چند ساله
او این الگو را از سال‌ها پرسیدن از دخترانش درباره‌ی کارنامه‌هایشان، تست‌هایشان و دوست پسرهایشان می‌شناسد. برای یک دقیقه سکوت را رعایت می‌کند و بعد دو دقیقه، و به دختری که با دقت درحال ورق زدن عکس‌هاست نگاه می‌کند. کوچک‌تر شدن یک تیم بزرگتر احتمالاً چند نکته در این باره دارد.
- کی این کار رو کرده؟!
- فقط یه نفر توی دنیاست که اون بدون هیچ احتیاطی می‌تونه بهش اعتماد کنه!
- مردی با استعداد²
-ویک...

-----

1. دورنما: چیزی که از دور طور دیگری به نظر می‌رسد
2. Multi-talented: شخصی که دارای بیشتر از یک استعداد است، مثلاً در نوشتن کتاب و در ورزش و.../ دارای چند استعداد


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 9 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ویکتور بدون این‌که چشم از دختر بردارد، به صندلی همکارش لگد می‌زند و تکانش می‌دهد. به ‌خاطر این‌کارش خنده‌اش می‌گیرد، لبخندش واقعی به‌نظر نمی‌رسید، چیزی مانند شبح یا مشابه آن بود. دختر به دستانش که زیر یک پانسمان گازی که دور تا دور دست‌هایش را پوشانده بود نگاه کرد، بیشتر شبیه دستکش بودند تا پانسمان.
- صدای عقربه‌ها، مزخرفن مگه نه؟ اونم وقتی این چیزی نیستش که تو انتخابش می‌کنی، اما بازم انتخاب می‌کنیش چون به‌ جز پذیرفتنش راه دیگه‌ای نداری.
ویکتور حدسی می‌زند:
- مرگ؟
- بدتر از اون!
- بدتر از مرگ؟
ادیسون بعد از این حرف، ساکت می‌شود. این‌بار دختر به‌ جای مسخره کردنش، سرش را جدی تکان می‌دهد.
- اون می‌دونه. پس شما اون‌جا نبودید، بودید؟ نظرات یکسان نیستن
- چی بدتر از مرگه، مایا؟
یکی از ناخن‌هایش را روی یکی از زخم‌های تازه بسته شده‌اش خراش می‌دهد و اجازه می‌دهد خون تازه شکوفه‌زده روی گاز پاسمانش بریزد.
- غافلگیر می‌شید از این‌که بدونید چطوری می‌تونید به همین راحتی تهجیزات خالکوبی زدنتون رو آماده کنید.

***

برای هفته‌ی اول، چیزی درون شام من بود که من را حرف گوش کن می‌کرد. لیونت در طول روز با من می‌ماند، و دخترها که به‌نظر تعدادشان بیشتر از چند نفری می‌شد؛ از من دوری می‌کردند. وقتی این موضوع را برایش سر ناهار گفتم، او گفت که این‌ چیزها طبیعی است. و بعد از گذاشتن یک لقمه سالاد در دهانش با من صحبت کرد
- این چیزها، فشار گریه عصبانیشون می‌کنه
او هرچیز دیگری راجب‌به آن باغبان مرموز بود گفت، او غذاهای عالی به ما می‌داد. ادامه داد:
- اونا ترجیح میدن تا زمانی که ندونن چطوری دختری اون‌جا می‌مونه، ازش دوری کنن
- به جز تو
- خب، یکی باید این‌کارا رو راست و ریست کنه به‌زورم که شده می‌تونم اشک‌هامو تحمل کنم.
- پس چقدر باید قدردانم باشی که من چیزی بهت ندادم
- در این‌باره…
لیونت یک تکه از مرغ کبابی را چاقو زد و چنگال را به سمتم چرخاند و گفت:
- تا حالا اصلاً گریه کردی؟
- انجام دادنش چه فایده‌ای داره؟
- باید دوست داشته باشم یا ازت متنفر باشم؟
- وقتی فهمیدی به منم بگو، اون‌موقع سعی می‌کنم بر اساس همون رفتار کنم.
لبخند شدیدی به من زد که تمام دندان‌هایش را نشانم داد.
- این نوع فکر رو نگه‌دار، اما با اون این‌کارو نکن!
- چرا اون می‌خواد من شبا بخوابم؟
- عمل پیشگیرانه. بالاخره یه صخره اون بیرونه
این حرف باعث تعجب من شد. از این‌که ممکن بود چند دختر از آن بالا به پایین پرت شده باشند. سعی کردم ارتفاع آن هیولا را حساب کنم. بیست و پنج یا سی فوت، اصلاً ان‌قدر بلند هست که بتواند کسی را بر اثر ضربه بکشد؟


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا