خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
گردنبندم به دست هواست و باد و باران؛ اکنون تویَش[1] می‌گیری، یا آن‌که سال‌هاست به درخشش سرمه‌ی چشمش دیوانه‌ام کرده؟
اگر آن گردنبند به دست تو فرود نمی‌آید،‌ پس مرا لبخند نیکان پیشکش مکن، مهتر! من به سیم پریشانت آموزه‌ی نیک خویش را پس داده‌ام، پس برو و گردنبند مرا به فراموشی سپار!
و اگر فرود می‌آید، سزاوار بایست، برگیرش و درخور یک شاه‌نشینم باز پس ده، تا شاید آن هنگام اندیشه‌ای شایسته بهرت کنم.
اگر هم این گردنبند به دست آن سرمه‌کِش می‌رسد... آه! او نیک‌تر از این نوپا که با لبخندش به گریزم می‌کشاند، می‌داند که چه کند. من آماده‌ام، قلم و جوهر و زر و هزارش دهم تا او تنها گردنبندم برگیرد و باز آید.
#تیرالین
#دل_نوشته
#یخ_و_میخ
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. تویش: تو آن را


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mobina.85، Mahii و 5 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان تاریکی فراگیر نیمه‌شب، از کابوسی سرد برمی‌خیزم و می‌کوشم به نوایی از آن سرزمین‌های نو، خویش را آرام دارم و به خوابی پسین فرو روم.
می‌نگری؟‌ درست در میان این کابوس و ترس نیز شکن‌هایت از دلم درمی‌گذرد[1] و آشکار است، که در یک یک خواب‌های خوش و ناخوشم سر برمی‌آوری.
هر چند بار که خواهم، آن دخت زیباپوش درونم می‌تواند ربان سرخ را پاره کند و نیک بنگرد که نرم‌نرم از پیش چشمان ناپدید می‌شوی؛ ولی تا آن هنگام که به دست خویش به آتشت نکشم،‌ از این دل پنهان نمی‌شوی. های، مهتر! من به دنبال نمایش آتش بازی نیستم، وگرنه بارها به آتشت سپرده بودم و سخن دیگر آن‌که نمی‌خواهم دست بی‌جانت رها کنم؛ دست‌کم اکنون نه!
- دلدادگی یک دست خون است، آغازش می‌کنی؟[2]
سوگند به خون پاکان، که در زمین فرو می‌رود و سبزه و گل میوه‌اش می‌شود و سر برمی‌آورد؛ به هیچ[3] خواهان بودن در این دست خون نبودم. ولی چه روی داد؟ خم گیسویش دلم می‌تکاند، هر سر می‌گرداندم، پیرامونم می‌گشت؛ اشک و نااشک، رویارویش ایستادم، دست ردم بزد و باری دیگر فرایم خواند؛ این بار آرام آرام سویم بیامد "ای بسا من انگشت به جوهر مرگ آغشته کرده بودم[4]، تا مگر رهایش کنم و ورق زندگی بگردانم؛ که با دل پاره‌پاره و درد بیگانه نبودم." نخست به دیوانگان گراییدم و در این دم، به آرامش گل آرمیده بر میزم.
دست‌خون من روزهاست که آغاز شده و درونم می‌شکافد و می‌توانم چون نوجوانان دل باخته به روشنی بگویم، همنشینی‌اش از بر شیرینی نوشیدنی‌های جشن‌های باستانی‌ست و اگرش آهنگ بدرود داشته باشم، بار آن می‌دهم، که گام به گام جان و تَنَش را از بر کنم؛ پس به بدرود گرایم!
#تیرالین
#یخ_و_میخ
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
#Blank_space
#Taylor_Swift
_______________________________________

۱. شکن‌هایت از دلم در می‌گذرد: در دلم موج می‌زنی

۲. دلدادگی یک دست خون است، آغازش می‌کنی؟
برگرفته از این پارت آهنگ Blank space تیلور سوئیفت:
?Love's a game wanna play
۳. به هیچ: هرگز

۴. انگشت به جوهر مرگ آغشته کرده بودم: تصمیم جدی گرفته بودم


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Mobina.85، M O B I N A و 4 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک گام به راست، دو گام به پشت، اینک بر پای بگرد و آیین دویم[1] را بر جای آور که شمع‌ها سراسر روشن می‌شوند، درخشش کریستال‌ها به آشکاری می‌رسد و همگان از کهتر و مهتر و بزرگ و کوچک درون می‌آیند.
اگر پیوسته از سنگ سخت بوده‌ای، این‌جا آن شاهزاده‌ی نقاب‌دار با پایکوبی موزونش چندان درونت می‌شکافد که سراسر آب شوی؛ شاید هم آن دخترک آبی‌پوش باشی که ناسو با آیین‌های باستانی این بزم، نخست، خودش دستی به سوی مهتری نیک‌پوش دراز می‌دارد و آن خودکامه پسش می‌زند. "تو به زمزمه‌ی‌ من بشنو، که این آغاز دست‌خون[2] آن دخترک است." و این بار شمار به بانویی سرد و گرم چشیده است، که دست در دست والایی چون خود به میان می‌آید، تا با فراخوان‌هایی افسونگر جوانان سنگ و آب[3] را به شگفتی کشاند. "اگر داستان آن جوان زیباروی را شنیده باشی که دلبر نازک‌تر از گلش پَرپَر شد و خودش به خون اهریمن گرایید، سرانجام این فراخوان را از بری."
باری، این‌جا بزم نقاب‌داران است؛ دل‌های بسیارش خواهد گسست، دیوانه‌ی نه چندان کمش فرزانه خواهد شد و سرنگون[4] و ما اینجا به قلم، ژرفای خونش جستجو می‌کنیم.
#تیرالین
#یخ_و_میخ
#تصویر_دوریان_گری
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج

_______________________________________

۱. دویم: دوم

۲. دست‌خون مجاز از ماجرای پُرپیچ‌و‌خم عاشقانه
۳. سنگ و آب: دل‌سنگ و دل‌رحم

۴. سرنگون: بالعکس


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Mobina.85، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 3 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
من تنها این واژگان را به میان می‌آورم که اندیشه‌ام سامانی یابد و بس.
دِی[1]، نزدیک به هنگامه‌ی رخت بر بستن آفتاب، آن هنگام که سپیدی جامه‌ام مرا خوش‌تر از سخن‌های بسیار بود و ره سوی سرای می‌بردم؛ یکایک و به آرامی، بیگانه‌ای با نگاهی خودکامه از برم بگذشت.
همان بود؟ چرا هر بهار و پاییز که درمی‌گذرد، شناختش از بیگانگانی که هر روزه می‌نگرم، دشوارتر می‌شود؟
سال‌ها پیش جان من بود و دستاویز آن هزار جویباری که از دیدگانم فرو می‌ریخت و رخت رسوایی که بر تنم دوخته شده بود؛ و دِی؟ من در هوای خویش می‌گذشتم و آن بیگانه، چون هرکس بود، مگر دلبر پیشین من؛ هرکس!
این‌گونه ‌که روزگار فرمان می‌راند، شاید بارها پس از این نیز دیدارش کنم، ولی... آن دیدار‌ها تنها دستاویز نوشته‌هایی باستانی خواهند شد و دوات به کنار! "به راستی آن هنگام که از بن جان بهر داشتنش می‌گریستم به فریاد، پندار آن داشتم که روزی به سردی و بیگانگی از کنارش در‌می‌گذرم؟ نه، نداشتم!"
شاید ماهی پیش بود، که از پچ‌پچ مگس‌های پروانه، همان‌ها که هنوز مرا شیدایش می‌خواندند، به دژم‌رویی کاوه از بیداد اژی‌دهاک[2] بودم؛ ولی دی به دیدارش، از آن دژم‌ها نیز نشانی نبود و من بس خرسندم، چرا که این پایان یک داستان ناگوار و تلخ به کردار قهوه‌های نامور نیست، که دنباله‌ی داستانی خوشایند‌تر، چرا!
بس ناگوار و بیداد بود که او مرا به خاک بزد و کاسه بر سرم گسست؛ ولی زندگی به جویباری‌ست، که به هرگون درمی‌گذرد. و همان‌گونه که او بگفت، ما از تبار یکدیگر نیستیم و هیچ‌گاه همتا و همراه هم نخواهیم بود.
برای هزارمین بار بدرود، ای هیچ‌کس نخست و پایان زندگی!
#تیرالین
#به_هیچ_کس
#TO_NO_ONE
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. دی: دیروز
2. اژدی‌دهاک: ضحاک


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Tabassoum، Mobina.85 و 3 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
به ناز گام‌های دوان‌دوانت سوگند، اگر می‌دانستم آن آشنای بیگانه سنگِ سر است و نه آتش دل؛ خود برمی‌آمدم و آن دم که از دویدن بسیار بر زانو شدی، دستت می‌گرفتم و به راه دیگرت می‌فرستادم.
ولی نمی‌دانستم! سوگند به دل گسسته و گوی خون‌بار دیدگانت، نمی‌دانستم!
نیک می‌نگریستم که با چه شور پنهانی‌اش تماشا می‌نشستی و او هیچ نمی‌دانست که تویی هم هست؛ نیک‌تر بدیدم که کلاغان پست سرشت چگونه به نام فرزانگی جام تهی‌شان را بر سرت می‌کوفتند و شهر و سرزمین پُر می‌کردند که های، مهتر و کهتر! این تَن دل به آن سرو سپرده و ننگش باد که سرشت مهتران پاک‌سرشت بدین ره نیست!...
بماند، که سرو خواندنش ریشخند سروان راست بود؛ من سر و ریشه‌ی آن هموخ[1] و آتش بدیدم و تنها به رنج دربرت‌گرفتم، تا از آن دیوانگان دورت کنم و به روشنی‌ات رسانم.
باری، پس از سال‌ها، این سوگند و پوزش من بپذیر که به سوگندی دگر، هرگز در میان آن اهریمنان رهایت نمی‌کنم؛ زیبای من!
#تیرالین
#به_هیچ_کس
#TO_NO_ONE
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. هموخ: هیزم


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Tabassoum، SelmA و 3 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
گویی به سا‌ل‌ها در گذر است، به راستی سال‌ها؟‌ یک پاییز به شگفتی و سرگردانی آغاز گشت و به نام گل سرخ نیکاو و اشک و بـ*ـو*سه‌ای که نه هرگز پایان شد.
اکنون من کجایم و آن دلبر خوانده به کدام رنگ؟
او بی‌گمان همچنان به کف زدن با خورزادگان[1] است و چه این رهروی‌اش پیش روی من باشد یا پنهان از دیدگانم، دلی ندارم که برایش به تاب و پایکوبی وا دارم و خود... پس از پیچ‌وخم بسیار که در دنج‌گاه اتاقم پایان شده، به دنبال سر نخی از آرامش می‌روم، می‌آیم و پیرامون می‌نگرم و از شیدایی گویی اینک پیشکش اهورایم آن گردنبند سیم است که به دیدارش لبخندی از آرامش بر چهره‌ام نگارین می‌شود. "این شیدایی آنِ هر کس که هست، به یخ و میخ وابسته است، نه این افسانه‌ی دروغین و روزگارش!"
و اگرم با آن دلبر خوانده سخنی باشد، این است که روزهای روز است،‌ تو را در میان همان پل‌های آتشین،‌ گل‌سرخ و نام و رنگی که هرگز نبود، رها کرده‌ام؛ نفرینی از تبار آتش در دل ندارم و سودای دیوانه خواندن و سپردنت به دود و تیغ!
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. کف زدن با خورزادگان: وقت گذرانی موقت با زیبارویان


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Tabassoum، MaRjAn و 2 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آن که ریشه در خاک نهاد و گل پرورید
این نیز نامه‌ای نانوشته و مُرده از کرانی دگر است به آنان که هرگز نمی‌خوانند.
پس اینک که هرگز به قلم تیرالین چشم نمی‌دوزید، آسوده‌تر می‌نویسم و بی‌باک‌تر. "شاید روزی تنی از نیکان، سخن امروزم را پیش‌کشتان کند و آن روز است که دلتان به ریش‌ریش پنبه می‌گراید."
نمی‌توانم سخن از کهتر و مهتر به میان آورم! چرا که روزهاست دیگر مهترِ دل و اندیشه‌ی من نیستید و کهتر خواندنتان نیز... مرهمی بر زخم ژرف و سیاهم نبوده و نخواهد بود!
ما از ریشه‌هایی نزدیک رویدیم، در بر یکدیگر پای‌ها کوفتیم، خون گریه‌ها ز چشم راندیم، تَن‌ها به خاک سپردیم "یکی از ایشان، همان سروناز بود."، آشکارا تماشا کردید که در آن واپسین رخت آفتاب[1]، نخستین دلبرم، همان دلبرخوانده که هنوز هم می‌پندارید مَنَش دلداده، چگونه به کوی دیوانگی و فریادم کشید؛ من نیز سیاهی‌تان را نیک‌تر از آن‌چه می‌پندارید، بدیدم و از بر کردم؛ پس آن شد که نام دلبران پسینِ داشته و نداشته‌ام را از شما پنهان داشتم تا مگر دوستان فرزانه و بردبار به فریادِ خموشم رسند؛ با دوهزار پای از برتان گریختم و شما را با پچ‌پچ‌های آلوده به نخستین و نادان‌ترین دلبرم به باد و کوهستان سپردم، تا مگر گردنبند سیم از رودِ نیکاو و در آرامش به دستم رسد؛ ولی مرگ سروناز، باری دیگر مرا به دیدار شما پَستانِ دروغ‌تبار رساند؛ همپای یکدیگر تن و گیسوی نازش را به خاک سپردیم و دست به هم سپردیم، تا آن سوگ آتشین را از سرگذرانیم، ولی... این رسم سوگ دلبران نبود، به راستی نبود!
ندیدم در آیین پاک نژادان، که تیمار[2] کُشَند و گُنه‌کارش بخوانند؛ ولی شما چنین کردید، زهر در آب ریختید و ریشه‌ی گل همدم سوزاندید.
ای کاش بس سوزنده خوی بودم و دیوان‌نژاد چون خودتان، تا مگر ناسزا گویم و پَست و ناخرد و روی سیه؛ ای بسا... دیگر توان جنگجویی دربرم نیست!
مرگ سروناز به آتشم کشید و در این هنگامه مگر دود و خاکستری که باید بدرودش گویم، هیچ پیش چشمانم نیست.
اگر پاسخ راست‌رویی و راست‌گویی در آیین شما این است، من نیز همان‌گونه هول و تُهی‌تان می‌نگرم.
و بهر بدرود، پوزش از بارگاهتان! در سبد هیچ گل سرخ و نیک‌تباری نیست! تنها آن ربان سرخِ ریشه را به کبریت می‌سپارم و به سویتان پرتاب می‌کنم که هیچ‌گاه بدین پیمان‌های نانوشته‌ی باستانی باور نداشتم؛ پس بدین ربان و آتش و نگاه تهی در این میدان خاکستر، بدرود! "و افزون بر آن، بدانید من چون شما گِلم به دروغ و چرب زبانی بِنَسرشته و آن پوزش، تنها برای ریشخندتان بود!"
#تیرالین
#خون_و_جوهر
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. واپسین رخت آفتاب: آخرین لحظات غروب
۲. تیمار: غم‌خوار


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Tabassoum، SelmA و 2 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
چندین سال درمی‌گذرد؛ یک، دو، سه و پس از آن! مگر ارزشی دارد، که چند سال درگذشته است؟ ندارد! ولی برای من، به صد ماننده است، مهتر! صد!
از آن هنگام که با آن چشمان افسونت در بندم کردی و همان شد آغاز و پایان آن رویارویی افسون‌وار، از آن هنگام که با سپاس از هزار دیوانه نتوانستم دست‌کم یک گام فراتر از خیرگی برت بردارم و در خود فرو ریختم، از آن هنگام که دلبری نبودی و پس از تو هزارش آمد و برفت، تا این دَم... صد سالی گذشته است، باور کن!
پس از چشمان پاک و گیرایت، بارها به دیدار دلبر خوانده‌ی نخست رسیدم و به راستی بیزارم او را، به بیزاری مرگ از زندگی و به اهورا سوگند، که تنهایی و خموشی هزاران بار مهتر از یاری چون اوست!
پس از گرمای سوزان آن تابستان که مرا گرفتارت کرد، به انجمنی از فرشته‌ رویان رسیدم؛ یکی سرخ می‌پوشید، ولی بوی بهشت از سراپایش می‌ریخت و مرا سیب زندگی و شادمانی می‌داد؛ دیگری زاده‌ی پاییز بود و اندوه کهن‌سالی به دیوانگی‌اش می‌کشاند، ولی مرا از سرمای دی ماهی برهاند و دربرم گرفت و همه‌شان دست به دست، از سودای دلداری‌ام رها ساختند؛ ای افسوس که من نیز آدمی بودم و سرشتم در پی آن، در روزگاری که به تنهایی برپای شده بودم و آسوده بودم، به خمی پسین افتادم. "ها! راستی از این خم زیبای پسین، نوشته‌هایی نهان‌شده دارم و شاید روزی آشکارشان کنم و او نیز بخواند و پاسخ گوید!"
باری! اگر در این نامه تو را خواندم، چون به دنبال آن هوای زندگی‌وار روزهای دوست داشتنت بودم، نه خودِ تو! و نیز به گمانم ره درست و پایدار از آن توست... "این بس ناچیز سخن است که از کجا می‌آییم؛ که راستی ما در آن است، که به کجا می‌رویم."
می‌توانم آیین دادگاهان را به‌جای آورم که از آن ترس دیدارت و گامی که هرگز برنداشتم، به پشیمانی آدم و حوا از خوردن سیب بهشتی نیستم، و اگر مرا تنها این آموزه بودی، خشنودم و پیوسته به نیکی‌ات همی یاد کنم.
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، M O B I N A و یک کاربر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
در گیهان خود سوگند نانوشته‌ای دارم که اگرت سخنی دارم، بی‌پرده و گریخته از راز و نیش برت بگویم؛ ولی فراموش مکن که من با قلم خویشاوندی دیرینه دارم و دیر یا زود، به سرشتم بازمی‌گردم و می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم.
پس به دور از آن‌چه خواهان برت بگویم، یا نه! این نبشته می‌آغازم.
راستش خواهان آن بودم که سخن از دیدار‌ها و فراز و نشیب‌هایمان تا به این دم بگویم؛ ولی... سخنی دیگر به جانم، درست آن‌جا که می‌کوبد و پرده‌های اشک را می‌بافد، راه پیدا کرده است.
مرا شنوا باش! اگر بتوانم رویارویت بایستم و دیگر از این سوی و آن سوی نگویم و تو و من، چرا! می‌خواهم دام زبان بگشایم و چون تیری که بی‌پروا از دستان جوانی جهان‌گردان[1] رها می‌شود و می‌رود، بگویم، روزها بود که به کسی دیگر می‌اندیشیدم؛ روزهایی را می‌گویم، که هرگز نمی‌دانستم، تویی در این گیهان بوده؛ آن والاگهر را به روز‌ها چشم به راه بودم، بی‌آن‌که مرا در ژرفای اندیشه‌های نیمه‌شبش به یاد آورد و سرانجام، پیش از دیدار تو و پرتوی وارستگی، هیچ‌گاه به دیداری نرسیدم تا بدانم چرا بدان‌سان دیوانه‌وار خواهانش بودم.
اکنون سخن ناب من، او و چگونگی‌اش نیست والا! سخن من، تویی! می‌دانم! آشکار نیست رهی که برش گام از گام برمی‌داریم به کدام شاخ و برگ روزگار می‌رسد؛ ولی هر چه هست! مرا به راستی راست، به راستی اوستا و هر کتیب آسمانی دیگر، از آن دلباختگی وهم‌آلوده گسسته و سوی تو کشانده! مرا باور کن، زیبای مو پریشان! مرا باور کن، ای نیکاو[2] چون آینه! اگرم گاه به گاه اندیشه‌ی نگریستن بر نگار او از آسمان اندیشه چون ستاره‌ای به دنباله گذشته‌ است، دمی نگذشته که ماه نام و جایت در دل و اندیشه‌ام آشکار شده!
باری، تا دمی که از باران و تندباد دست در دست و شانه به شانه درنگذریم و همچنان به نام بی‌سخنی با یکدیگر جوهر برانیم[3]، من این‌جایم، درست در سـ*ـینه‌ات، همان‌جا که اهورایش اهریمن از درب برانده و تو این‌جایی، همان جای که به روز‌ها مهر و مومش کرده بودم و کس و بی‌کس بار نداده بودم!
#تیرالین
#یخ_و_میخ
#پیچ_و_خم_دنج
#دل_نوشته
_______________________________________

1. جهان گردان: کسی که جهان را تغییر می‌دهد

۲. نیکاو: صاف
۳. جوهر برانیم: سخن بگوییم


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA، MaRjAn و 2 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
586
امتیاز واکنش
8,500
امتیاز
313
سن
20
زمان حضور
42 روز 3 ساعت 39 دقیقه
نویسنده این موضوع
این نبشته تنها گریزی‌ست به افسانه‌ها، همان افسانه‌هایی که در کودکی‌، کهن‌سالان برایمان از بر می‌کردند و اگر قله‌ی اندیشه سر به آسمان‌ها نهد، آشکار خواهد شد که تنها افسانه نبودند.
باری! مرا به یاد می‌آوری؟ گمان نمی‌کنم! تو ای شاه یگانه! ای زاده‌ی افسون و نیرنگ! چگونه می‌توانی مرا به یاد آوری که تنها خیره‌خیره‌ام نگریستی، در کابوس‌های نیمه شب برایم به فرزانگی و زیرکی رسیدی و گذر کردی. پس بپذیر! مرا نه، ولی آن بانوی آداب‌دان و هورنژاد[1] را چرا! چون با او از غار دشمنی به بـ*ـو*ستان آشتی رسیدی. هیس! هیچ‌کس نباید بداند، که چکمه‌ات تاریکی شب درید و میان درب آن سرای رسید!
ولی من می‌دانم! گمان می‌کنی بس زیرکی، که نگاهی در پی تو و آن هورنژاد نرفت و پچ‌پچ مگسی به باغ نرسید؟ گمان می‌کنی هیچ قلمی ننوشت، آب از گلویت به نام گسستن انار[2] پایین نرفت؟ اگر آری، لَختی مشتبه‌ای[3]!
و نمی‌خواهم بدانی روی سخن این جهانگرد تویی، به راستی نه! و نیز نمی‌خواهم پندت دهم و دو انگشتِ هشدار سوی چشمانت برگیرم؛ پس تا هر کجا خواهی، سنگ از سنگ بردار، شمشیر‌ها سوی هوا کن، سرزمینت را به گستردگی خون و عرق سربازان رسان و تکیه‌گاهی چون آن دوست اهریمن‌تبار داشته باش، کسانی را که به شیدایی پاکت می‌‌رسانند، با زیرکی و فرزانگی از سر خویش بگذران، چکمه‌ها از درب بران و در پایان... اگر مرا گذرم به سوی کوشک[4] و دلبران هزار و دو سه روزه‌ات افتاد، شاید به بی‌مهری‌ات انار پاره‌پاره پرتاب کردم و برفتم؛ که نام‌آوران از برند، کسانی این چنین، تنها شیدایی به رنج و پَستی و ناپاکی خواهند.
#تیرالین
#افسانه‌های‌آرتوری
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. هورنژاد: زیبا

۲. گسستن انار و انار پاره‌پاره اشاره به احساسات ممنوعه
۳. مشتبه‌ای: به اشتباه افتاده‌ای

۴. کوشک: قصر


پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، YeGaNeH، SelmA و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا