خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی‌خون با من نیک گذشت؟
باش، تا واپسین نوشته‌هایم بهر توی دیوانه نیز به میان آید؛ آری، باش!
می‌دانی افزون بر بازی با روان‌پاک یک شیدا، گُناه دیگرت چیست؟
گُناه پسینت این است که با کسی از اهل قلم رویاروی بوده‌ای!
آه، دل‌ساده‌ی‌ من! دیگران مگر دیوانه‌اند و بخواهند خود را ریشخند کنند که همنشین تابستانی[1] کسی چون تو باشند! آری، این‌گونه است! از نوشته‌هایی به سانِ "مهری، مهتر! با زیبارویان کف مزن! دمی بوده که می‌خواستم تنها از آن من باشی، ولی کو آن پیمان جای گرفته بردست..." ره به این‌جا برده‌ام، که هرگز به مهرت نیاز ندارم؛ ولی به مهر خود و دوستان زیبا، دانا و بردبار، چرا!
با هرکس که خواهانی کف بزن و سخن‌هایی که خواهانی، روانه کن! "مرا چه وابستگی به آن‌که تو با یاس می‌روی یا رُز!"
من بس مشتبه شده بودم[2] که می‌خواستم تنها از آن من باشی! برو آنِ هر کس که تاج و تَخت تُهی‌ات می‌پسندد، باش!
بیزارم از دل‌سوزی و اندوه بهر خود، ولی به راستی از برای یک دیوانه‌ی بی‌دست[3]، با خود چه کرده‌ بودم!
نمی‌دانستم، ولی اکنون که غبار شیدایی از سر و دلم برون شده، با گذرِ رود اندیشه از سنگ و سبزه‌ی آن روزها، نیک می‌نگرم که به دست‌خونم[4] درآمیختی...
گمان می‌کردی تا رستاخیز دل به دلت خواهم داد؛ چرا که با من چنان کردی، که دلبر نخستم نکرد؟
هرگز! این گمان بیهوده‌ی هردویتان بوده است!
او نیز به خودکامگی از برم می‌گذشت و هرگاه هرگونه که می‌خواست، رنگ می‌کرد[5]؛ ولی می‌دانی سرانجامش چه شد؟ دل من از قفس شیدایی‌اش پرید و به سالهای پسینش دیدم که اندوه، شرم و پشیمانی از سر و رویش به سان آبی از دل آتش، می‌ریخت!
ای بسا بار ده راست‌ سخن باشم؛ چندانت بیزارم چون بیزاری ماه و خورشید از زمین که نمی‌خواهم تو نیز با این خودکامگی و دیوانگی به روز او اوفتی؛ می‌خواهم با همین خوی به سخن برازنده بروی، جام بر جام دیگری زنی و هرگز پشت سر نگری و افسوسی دیگر که سر و سامان جهان دست تیرالین نیست و ما به روزی دیگر رویاروی یکدیگر خواهیم ایستاد؛ همان روز که سر و جانم از بر شکوفایی بهار است و تو... قلم بردباری پیشه می‌کند، تا روزگار دیگر تو را بنگرد؛ کهتر!
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج

_______________________________________

۱. تابستانی: موقت

۲. مشتبه شده بودم: به اشتباه افتاده بودم
۳. بی‌دست: معادل بی‌سروپا
۴. دستی خون: یک دور بازی/ دست خون: بازی

۵. رنگ می‌کرد: رفتار می‌کرد


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Sotøødeh، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروزم بنا بود شِکوه سر دهم که از همنشینی‌های ناگزیرت بیزارم و چه و چه!
ولی دمی با خود اندیشیدم که دیگر نه خواهان آنم که در سر و دلم جولان دهی و نه نوشته‌های زیبا، بُرنا[1] و ارزشمندم.
تنها با خود پیمان می‌بندم از همنشینی‌های ناگزیر و یا خودخواسته با کسی که نمی‌خواهم نیز درگذرم و پیرامون خود را با گل‌های بهاری پُر کنم.
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. برنا مجاز از قوی


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Sotøødeh، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 10 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرانجام پس از تندبادهای رنج‌بار، می‌توانم بوی خوش بهار را شنوا باشم و در این میان، به راستی دلم تنگ توست!
زیبای من! زاده‌ی شهریور اهورا! ای پیوسته درخشان چون خورشید بر فراز بام جهان!
شاید چهره‌ی بی‌وفایان دارم که می‌توانم با دیگران بی‌هیچ خش و غمی جام فراز دهم و بخندم؛ ولی آیا درونم دیده‌ای؟
این روزها بارها از اندیشه‌ام گذشته‌ای و رهاورد این گذرها، دل تنگی، نگرانی و مهر بر توست.
دل تنگم که هر کجا سر می‌گردانم، نیستی! کجایی؟
نگرانم، چون واپسین روزهایی که بی‌هوا از کنارت می‌گذشتم، پیش چشمانم جولان می‌دهد؛ راستش را بگو! از چه هنگام آن سخت‌کوشی و شکوه را رها کرده و بُریده‌ای؟ به راستی بریده‌ای؟ چگونه تنی چون این، پس از غوغای بسیار از ریسمان زندگی می‌برد؟ چگونه پاسخم می‌دهی و از این همه چرا و چگونه‌ام می‌رهی[1]!
و مهر بر تو... آه، شگفت‌انگیز است؟ مگر این داستان یک و دو روز من است؟
بارها برای این مهرورزی "هرچند دیوانه‌وار و ریشخندبار" قلم در نهادم؛ اکنون که دیگر هیچ است!
ولی بدان، در پس غباری که پس از بریدن از سیم و زر روزگار بر چهره و گیسویت درود می‌فرستد؛ تو، بخشی از جان من، کُنه[2] من بوده‌ای!
آیا این بس داستان سرایی از بُن جان، برای بازگرداندنت از آن سرای ناشناخته بسنده نیست لغزیده پای شهریار[3]؟
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. می‌رهی: رها می‌کنی

۲. کنه: هویت
3. شهریار اشاره به معنی ماه شهریور: شهریاری نیک


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Sotøødeh، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 10 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیدایی دیوانه‌وار و ناخِرد...
به گمانم روی سخن ایشان، کسی چون من بوده است؛ منِ چند ماه پیش، همان که به راستی باخته بود، به چاه دردسر افتاده بود و تو...
هر چه رود زندگی درمی‌گذرد، مگر سخن‌هایی تلخ چون قهوه‌ی تُرک، هیچت ندارم؛ ولی آن شیدایی دیوانه‌وار و ناخِرد، به آسانی نوش خون از سر و رویم می‌ریخت؛ نه؟ تو نیکش می‌دانستی!
من دوستت داشتم که گاه و بی‌گاه در پی‌ات می‌آمدم، روزت می‌پرسیدم و از نگاه‌های خیره‌ات به سرخی لاله می‌گراییدم.
شاید می‌شد چون داستان‌های شهرزادنام پیش رفت؛ شاید می‌شد، به نام لیلی و مجنون به پیشواز بهار می‌رفتیم و شاید می‌شد آن حلقه بر دست من نیز می‌نشست؛ ولی نشد! چون من در دام شیدایی دیوانه‌وار و ناخِرد بودم و از این گونه شیدایی‌ها، تنها غبارهای خاکستری و زهر اهریمن برون می‌ریزد!
اکنون نیز روزهاست از سر و رویم ریخته و در زمین فراموشی فرو رفته‌ای!
و من چون شاهزاده‌ای که با تن و سر زخمی از جنگ با گرگ، بهر دختی از تبار جنگل، بازگشته است در دل می‌گویم:
- من دوستش داشتم؛ گرچه به سرانجام نرسید و او، دستاویزش بود‌...

#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Sotøødeh، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 11 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرگز چشم در چشم، دل به دل نخواهیم سپرد، هرگز نام یکدیگر نخواهیم دانست، به هیچ[1]، تیمار[2] دیگری نخواهیم بود و همگام در شب‌های ستاره‌دار شیدایان.
ولی با این بس بیراهه، من سپاسگزارتان هستم و می‌کوشم هرگاه از برتان می‌گذرم، لَبخند زنم، به خِرد و مهر؛ چون به نخستین بار، همان هنگام که به شورتان می‌نگریستم، در دل بگفتم:
- اگر او خواهد، من شایسته‌ی شیدایی و مهرم.
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم _دنج
#یخ_و_میخ


_______________________________________
۱. به هیچ: هرگز
۲. تیمار: غم‌خوار


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 10 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
این، داستانی ازبر اندوه‌های دلبران و آتش‌های کشنده در جان نیست، ولی شاید مانند آن!
روی سخنم یکی از مهترانی‌ست که پیوسته می‌پرستم و می‌دانم، گرچه چشم در چشم نیستیم و شاید تا سالها نخواهیم بود، به مانند دوستی‌ست، که هنگام طوفان و آفتاب می‌توان " دست‌کم آوا و نگاه ملایم و وارسته‌اش" را دربر گرفت و اگر خواهان، اشک ریخت!
زیبای دیرین! می‌دانی من نیز چون هزارش، همانم که با چشمانی گسترده از شگفتی‌ات می‌نگرد و می‌ستاید و نه! دلدارت نیستم!
من به مانند یک سایه‌ام، که هیچ‌گاه به تو نمی‌رسد و یا آن شوالیه‌ی شنل پوشی و نقاب‌داری که تو نمی‌دانی هر روزت تا چه دَم[1] می‌نگرد و به هنگام اندوه دلبر پیشین که با نوش زهرش از پای افتاده بودم و اقیانوس اقیانوس از دیدگانم‌ می‌ریخت تو را یافتم‌؛ چنان‌چه زندگی دوباره، خنده‌، شور، مَستی و خود را یافتم!
می‌نگری؟ تو گنج بزرگی هستی که تا همیشه پاره‌ای از جانم خواهی بود و اکنون...
لـ*ـختی گلویم فشرده‌ است و غباری خاکستری بر دل دارم؛ من جایگاه خویش می‌دانم، ولی دروغ نمی‌پندارم که اندوه و ترس از دست دادنت، بر درب جان می زند؛ که می زند، آن‌گونه که آوایش در کوچه‌ها بپیچد و گوش‌های بی‌پروا را سوی خود کشاند؛ ولی من می‌خواهم بدانی، این رود به نیکی و خِرد از من درمی‌گذرد و تو... باید شادمان باشی، هر چه روی داد و نداد، نزد هر آن کس که دلت می‌تکاند و دیگر زیبارویان زندگی‌ات و پوزش مخواه، که یکی چون من، به آن روزها نیز تو را الهام‌بخش راستین زندگی خواهند دانست...
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. تا چه دَم: چقدر


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 10 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
شاهزاده‌ای زیبا، برازنده و از بر کردار و رفتارهای شایسته با اسبی سپید...
گمان می‌کنم، شاید ما دختران باید فزون‌تر درباره‌ی واژگان بالا بیندیشیم و سخن گوییم؛ اگر اکنون گرد میزی چوبین بودیم و شمع‌هایی بر میز چهره‌مان را روشن می‌کرد، من چون همیشه، نخستین کسی می‌شدم که به سخن می‌آمد و آری! به سخن آمده‌ام و ای بسا چشمانم در آرزوی خواب، قلم درمی‌نویسد.
من از آن دختران بودم که در خواب‌های کودکی، به هیچ[1] چنین شاهزاده‌ای نداشتم؛ شاهدخت بودم، ولی نه همپای شاهزاده‌ی برازنده!
ولی روزگاری چنان نماند؛ من نیز چون هزارش چند بار دل باختم و پس گرفتم و اگرم پرسند، کدامشان به مانند برازنده‌ی چشم و دل‌های روزگاران بود، باید بگویم، دویم[2]!
پیوسته گفته‌ام که او زیباترین شاهزاده‌ای بود که چشم در چشمش شدم و افسوس، که بی‌هیچ گفتگوی درخوری، از هم گذر کردیم و اکنون سال‌هاست که چشم در چشمش نشده‌ام و هر چه رود زندگی از خم کوهسار زمستان و دشت‌های هموار بهاری درمی‌گذرد، نام و نشان او نیز در اندیشه‌ام رنگ‌ها می‌بازد و شاید باید بگویم در این دَم، شاهزادگی او به غبارِ فناست.
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج
_______________________________________

۱. به‌هیچ: هرگز
۲. دویم: دوم


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 10 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
به چشمانم بنگر!
تن و جان و قلم این مهتر[1] بس ناتوان است، پس بنگر!
تنی را فرا می‌خوانم که بدانم این بار باید از دلباختگی خود بگویم یا که چون پیوسته داستان‌های پریان[2].
می‌خواهم همه سوز و گداز پیش از این را در تو بسته دانم:
"از بهر او بود که گام به این جای نهادم... از برای او بود که پیوسته چنین می‌گفتم و چنان می‌کردم..."
پس این بار که به دیدار رسیدیم، جانی دوباره به دل و قلم ده، بی‌پروا و باک از آتش‌پرستان، رویارویم بایست و بنگر!
بنگر، که نمی‌توانی خودخواه از برم بگریزی؛ تا من روی دیگر این شیدایی‌ام.
چشم دل بگشا و پاسخ گو؛ براستی همان تنی که چشم‌هایم تو را افسون؟
نمی‌توانی آن سخنان بی‌پروا را باز پس گیری؛ که مَنَش دل بستم و شیرینی‌اش پذیرفتم؛ مگر...
باری[3]! باید بنگری و اگر همه بازی کودکان، به زبان روانم آن همه شیرینی بازستانی!
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج

_______________________________________

1. مهتر: منظور نویسنده

۲. داستان‌های پریان: قصه‌های عاشقانه‌ی افسانه‌ای
۳. باری: به‌هرحال


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 11 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواهش می‌کنم چشمانم، دلم را فراموش نکن...
نه! من باری قلم به دست نگرفته‌ام که بدین زیبایی‌ات از بر کنم و تو نیز روزگار به کام، بازی پسین را آغاز کنی!
من این‌جا هستم تا بگویم چشمانم، دلم، واژگانم و هرآن‌چه میان من، تو و آن "مای" نیامده از هم گسسته را به رود فراموشی بسپار که نه، چون حلقه‌ی دستی که شیدایان از درد و گریستن از دست برون می‌کنند و پرتاب رها کن و برو؛ هم تو و هم دگر دیوانگانی که روزی شیدایشان بودم، تنها رها کنید و بروید!
نیک‌تر از یکان یکانتان می‌دانم، از اندیشه و دلتان می‌گذرم، چون به نایابی الماس‌های جادوانه، در روزگاری که شیدایی، تنها سخن‌های ناخِرد و بیهوده‌ای‌ست که جوانان برهم روانه می‌کنند و می‌روند، من به راستی اهورا و دماوند دوستتان داشتم؛ نداشتم؟ نمی‌توانید دروغش پندارید!
من نیز فراموشتان می‌کنم، به گونه‌ای که اگر روزی در پایان افق تابستان، رویاروی شدیم، به دشواری هفت‌خوان به یادتان آورم!
پس در این شب که همه دار و ندار پشت سر را می‌سوزانم، بدرود!
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 8 نفر دیگر

Tiralin

مدیر تالار ترجمه + مدرس نویسندگی
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
31/3/20
ارسال ها
867
امتیاز واکنش
10,293
امتیاز
353
سن
21
زمان حضور
54 روز 4 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
او درخششی از تبار خورشید بود، روزنه‌ای نیک که از خون چکیده‌ی اندوه برخاست، بر اشک و اندوه دیوانه‌وارم ارزش نهاد، گفت هرگاه که به خستگی و کوفتگی غبار سرگردان زندگی رسیدی، برت می‌تابم، پای می‌کوبم، می‌خوانم، سخن می‌گویم به خنده و گزاف و فلسفه تا که به سپیده برخیزی و شادی چون باران یکایک[1] بهاری از چشمانت فرو ریزد و من می‌گویم به تو، او و همه، که های من! او دست‌کم به خم دست زیبایش سزاوار چاپلوسی مجنون بهر لیلی‌ست.
#تیرالین
#دل_نوشته
#پیچ_و_خم_دنج

_______________________________________

۱. یکایک: ناگهان


دلنوشته پیچ و خم دنج | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، FaTeMeH QaSeMi و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا