خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,692
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی خیلی خسته می شم یا از بقیه ناراحت یا عصبانی ، اولین فکری که می زنه به سرم اینه برم سر اون خالی کنم یا نمی دونم ، بلاکش کنم یا هر چی...
حالم از چتامون بهم می خوره دیگه . اونی نیستم که باید !
!
---
وقتی هدیه بود کمی بهتر بود همه چی .
---
دایی آیسا چقدر مایه داره ! :/
---
امروز تولد موحمد بود ! امتحان خدمات سلامت و بهداشت هم داشتیم ... چ سمی بود ! آخ ..
--
چرا نیلدار گفت اگ مجبور شه منو ریموو می کنه ؟ انتظار داشتم زهرا ر و بگه . وات د هل ؟ من چیکارت داشتم آخه مرد .
مولوی چرا گفت با من قهوه کوفت کنه ؟ واقعا وات د هل ؟ بعد نیلدار چیز نمکم میگ خوشبختی و مولوی رو با هم ریموو می کنم. اره کار خوبی می کنی در اغوش هم می خوایم بزنیم بیرون /: اصن منو هم ریموو نمی کردی بخاطر مولوی لفت میدادم. :|
---
ولی هیچی به این نشد که .... گفت می خوام 12/4/1408 عروسی کنم و من بی خبر از اینک گفته عروسی کنم ، نوشتم تااااااااریخ چیهههه این ؟ تولد منه تولد منه ! خب تولدت باشه چیه این حرکات ... و برگای همه مون ریخت
و دقیقا بعدش ... و ... تاس انداختن ؛ اسم من شد ... جالب بود خاطره ش.
--
چرا تا پیام می دم انلاین میشه ؟ وایب مثبتی بم میده همیشه ولی ... نمید چرا . امیدوارم همینقدر دوستانه بحرفیم ! (= و تغییر فاز نده .
-----
خیلی احمق و ... نمید چی بگم ؛ چرا تغییر فاز نمی دی ؟ :)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: |Nikǟn|، Z.A.H.Ř.Ą༻ و Jãs.I

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,526
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
واقعا میم.ر رو درک نمی‌کنم.. از اون دسته آدماست که اگه کوه رو هم براش جابه‌جا کنی، باز میگه تو که کاری نکردی. چند روزه مثل ماشین، ترجمه و تایپ می‌کنم. چشمام از فرط بی‌خوابی خون افتاده و مهره‌ی گردنم به خاطر اینکه سه بیست‌چهاری سرم پایین بوده، بیرون زده.
امروز تا دو دقیقه کنار می‌کشیدم، صدای نویز رو اعصاب میم.ر درمیومد که داری لفتش میدی، بازی بازی می‌کنی، فلان می‌کنی.
این در حالیه ک من از بقیه سریع‌تر کار می‌کنم.
این بی‌انصافیه... نمی‌دونم چرا وقتی خودش تجربه کاری رو نداره تز بیخودی میده.
از ظهر یه کله کار کردم تا غروب، این وسط مسطا هرچی گفت انجام دادم، تهش به کارای یکی دیگه هم رسیدم و اومدم استراحت کنم که...
هرچی بود خش و پلا کرد و ریخت سطل آشغال.
یکی نیست بگه خرت به چند؟ ده ساعت کار و نتیجه این؟

وجودشون استرسه. دنیا پر از آدمای مریضه آدم‌های سالم رو هم مسموم می‌کنن. کاش میشد این سلول‌های سرطانی از صحنه روزگار محو کنم اما حیف که...


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: LIDA_M، |Nikǟn|، SheRviN DoKhT و 2 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,830
امتیاز واکنش
43,280
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
293 روز 10 ساعت 47 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم

نمیدونم اینجا چی داره که حالم رو خوب میکنه:shyb:
امروز روز سختی بود ولی امشب سخت تر.
ولی هنوزم دارم تلاش می کنم:g7b:
عمه پری هنوز باهام سرسنگینه:g7b:
امروز تولد آرتین بود ولی حوصله نداشتم بهش زنگ بزنم تبریک بگم:shyb:
خودش زنگ زد ومن چه قدر خجالت کشیدم:shyb:

۲۹/۱۱/۹۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: *ELNAZ*، • Zahra •، Leila_r و 2 نفر دیگر

|Nikǟn|

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/1/21
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
1,893
امتیاز
198
زمان حضور
18 روز 20 ساعت 11 دقیقه
نمیدونم چند روزه چرا اینطوریه همه چی...واقعا نمیفهمم خیلی چیزارو درک نمیکنم اطرافم؛ نمیدونم باید بابتشون عصبانی باشم یا ناراحت یا خسته یا چی؟ دوس دارم هرچی که تو ذهنمه و اذیتم میکنه در قالب یه شئ جلوم باشه و مشت بزنم بهش، انقدر بزنم ک از بین بره. چون هیچ‌جوره دیگه‌ای فعلا نمیتونم حلشون کنم...
میخوام ب همه چی گیر بدم، این حالت مزخرفیه که سالی دو سه بار بهم دست میده و خب یکیش امشبه، اما مسئله اینه که ب کی میتونم گیر بدم؟ حتی این کارم نمیت بکنم ک روال شم... انرژی منفی دادن ب بقیه جزو آخرین کاراییه ک میخوام انجامش بدم.
چیزی ک ازش خندم میگیره اینه ک حتی بلند شدن موهای دوسانتی‌م هم رو اعصابم داره راه میره، حس میکنم باید ایندفعه کچل کنم.
فکر میکردم کم‌تر بودن تو مجازی میتونه حالمو خوب کنه، میتونم ذهنو متمرکزتر کنم، ولی خب نشد...فهمیدم مشکل من اینا نیست، مجازی ب ظاهر مانعه برام، ولی شاید در اصل جاییه که میذاره از مانع اصلی دور بشم و حداقل این حال آشفته نصیبم نمیشه:)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 2 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
626
امتیاز واکنش
17,018
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نمیدونم چی باید بگم..
دلم میخواد جیغ بکشم، بگم از همتون بدم میاد :|
از همه کسایی که رو مخمن :|
آزارم میدن :|
بی دلیل متنفرم از این دنیا :)
از این دنیایی که یادش رفت روزای خوششم نشونمون بدن :)
دلم میخواد به عالم و ادم گیر بدم به کل از هرچی اجتماع و خانوادس دور بشم و فقط بشینم کنج اتاقم :)
پتو رو دور خودم بپیچم و با یه ذره نور بنویسم از همه چی!
دلم میخواد مثل اون پیرزنی که برای بار اول گوشی لمسی رو دیده بی خبر باشم!
لازم باشه خودم رو تو درس خفه میکنم اما بازم تو بی خبری محض!
ولی حیف که دلتنگی بدی همراهمه :)
و اگه نباشم بازهم فقط یسری بدرد نخور و به درد این کار نمیخوری؛ میشنوم!
انقدر سردرگمم که حتی نمیدونم برای چی زندم؟! :)
دلم میخواد مثل گذشته ها تنها غمم ازمون گرفتن معلم بود! زمان خیلی منو تغییر داده..
الان دنیام فقط سیاهی محضه! :)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r و Z.A.H.Ř.Ą༻

Awen

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/2/21
ارسال ها
6
امتیاز واکنش
276
امتیاز
118
سن
19
محل سکونت
قلمرو موجودات افسانه ای
زمان حضور
1 روز 18 ساعت 54 دقیقه
27/اذر/1399
ساعت01:37
خاطرات عزیزم کمی دلتنگم و خسته اما مشکلی نیست گاهی بی اختیار بغض می کنم دلم گرفته دلتنگم کمی بیشتر از کودکیم اه.... حس می کنم صفحات این دفتر به من پوزخند می زنند از خودم متنفرم انگار کسی قلبم را گرفته و می فشارد خسته شدم از این احساسات نامعلوم
حس می کنم من لیاقت این زندگی رو ندارم من یک گناهکار خدا من رو ببخش من رو ببخش خیلی بد کردم به خوانوادم (همیشه با خواندن دفتر خاطراتم بغضم می شکنه):sob:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r و Z.A.H.Ř.Ą༻

~HadeS~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
15,485
امتیاز
353
زمان حضور
123 روز 16 ساعت 51 دقیقه
و بازم یک آخر هفته و چهارشنبه:aiwan_light_girl_dance:
دلخوشیم همین آخر هفته‌هاست! میتونم بیشتر بخوابم:|
الان تازه کلاسمون تموم شد و مغزم داره سوت میکشه... بماند که از ساعت هشت تا الان روی مبل لش کرده بودم و توی هپروت سیر می‌کردم:laughting:
دیروز روز معمولی بود برام، مثل هر روزم! یکم تنوع دادم به کارام... کتابی که یه ماه پیش ول کردمو دوباره رفتم خوندم، هرچند اولش قاطی کردم گفتم اینا کیان یا پشم ولی آره فهمیدم قضیه چیه:laughting: البته وسطاش هعی خوابم می‌برد و چشمام بسته می‌شد :)
کلمات و جملات کتاب که به نظرم ناشناخته و جالب بود رو یادداشت کردم... نمی‌دونم چرا ولی بهم حس خوبی می‌ده!
اونقدر کتاب پی دی اف دارم که مطمئن نیستم عمرم کافیه که همشونو بخونم یا نه!
بعد خسته شدم پی دی اف کتابو بستم، رفتم آهنگ گوش بدم نمیدونم چه فعل افعلاتی تو مغزم رخ داد و نشستم آهنگو تحلیل کردم:||| از اون رپای پشم ریزون فلسفی بود.
کلی براش تو ویکی پدیا سرچ زدم تحقیق کردم، تحلیل و نقد نوشتم متوجه شدم خوانندش چه ذهن کثیف و خلاق داره! توی تحلیل فهمیدم یه جا منظورش دوران جنگ جهانی دومه که یهودا رو تو کوره پرت میکردن با چربیاشون صابون میساختن:happy:
منم عاشق ذهنای کثافت و خلاقم ^-^ از اون کثافت تر خودمم که دوست داشتم صابون انسانی رو امتحان کنم یا بسازم :)
اونقدر هم بی‌جنبم که تحلیلام رو روی کاغذ نوشتم چسبوندم رو دیوار اتاق D: حس کارآگاها بهم دست داد...
بعددد آها بستنی خوردم دیروز، امروزم صبح دوتا خوردم الان رو به مرگم:| یه جوریه، مثلا بستنی کیم هست روکشش شکلاته، این روکشش موزیه زرده، طعمش افتضاحه ولی خب بستنی هر چی باشه بستنیه غنیمته...
امروزم هیچ ایده‌ای ندارم راجب اینکه چیکار کنم! شاید یکم درس بخونم (وی خالی می‌بندد)
یا راجب چرت و پرتا فکر کنم :|

99/12/5-6 امروز و دیروز:happy:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r، LIDA_M و 3 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,830
امتیاز واکنش
43,280
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
293 روز 10 ساعت 47 دقیقه
به نام حضرت دوست

نمی دونم چم شده.حس مبهم پر از سردرگمی دارم. احساس می کنم چه قدر چندش شدم:aiwan_light_girl_sad:
خودم از اخلاقم حالم بهم میخوره چه برسه به اطرافیان.
دیشب رسما صداش دراومد:morningb:
خودمم نمیدونم چه مرگم شده:morningb:
ولی هر مرضی که هست دوسش دارم.
دوست دارم اینجوری بمونم حتی اگه کسی خوشش نیاد:morningb:
دیروز صبح یه پیامک از بانک داشتم بعد از مدت ها یه لبخند موچول زدم:morningb:
چه قدر خوبه فاصله گرفتن از آدمایی که حالت رو بد میکنن :morningb:
از اون بهتر اینکه قدرت اینو داشته باشی که نادیدشون بگیری:morningb:
چه قدر خوبه که آدم ضعیفی نیستم و از پس از هر چیزی بر میام:morningb:
این روزا خیلی عجیب شدم خیلی زیاد:blinkb:
ولی دوسش دارم. دلم میخواد فریاد بزنم و بگم چه قدر ازشون متنفرم ولی ترجیح می دم این کارو تو سکوت انجام بدم:morningb:
وی اعتماد به نفس بالایی دارد:l3b:
حالم از وی بهم می خورد.:morningb:
چه قدر میخواد خفش کنم:morningb:
نمی دونم چرا ملت از من توقع های زیادی دارن:morningb:
به نظرم بهتره هر کسی در حد مسئولیتی که داره کاراش رو انجام بده:morningb:
خوشم نمیاد بار مسئولیت کسی رو به دوش بکشم.
به امید روزی که دیگه نباشن صدا هایی که ازشون متنفرم:morningb:
۲۳/۱۲/۹۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r و • Zahra •

~HadeS~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
15,485
امتیاز
353
زمان حضور
123 روز 16 ساعت 51 دقیقه
امروزم روز معمولی ای بود :)
یعنی دیروز جمعه:| الان ساعت 12:23 یعنی یه شنبه سگی...
خب کارای روزمرم شامل آهنگ گوش دادن + حرف زدن با خود + چت کردن
آهنگامو ساییدم، سورنا آلبوم جدید داده... اونو صب تا شب شیاف میکنم؛ خیلی خوبه لامصب! مخصوصا آهنگ ناخدا جلال، اصن قربان لحن جنوبیت برم من :(((
یه نقشه های شیطانی در سر دارم... امیدوارم شرایطش پیش نیاد که عملی کنم! (البته یکیش عملی خواهد شد یوهاهاها
:laughting:)
سعی میکنم ژانرای دیگه رو بر نوشتن امتحان کنم...
آه امروز دو اتفاق عجیب افتاد.
توی هواپیما آبی یه چنل خصوصی دارم توش خزعبلات مینویسم، امروز رفتم دیدم 2-3 تا سین خورده پشمام ریخت:|
اتفاق عجیب دوم؛ پشت لپ تاپ نشسته بودم داشتم مینوشتم و حسابی تو حس بودم، نقطه حساس و غم انگیز داستان منه بغض کرده و غمگین؛ مثل اسکلا پاشدم و رفتم پنج دور اطراف خونه چرخ زدم تهشم نشستم با دوستم چت کردم و رمانم و شخصیتا تو ورد با قیافه::straight_face: نگاهم میکنه.
چرا ولشون کردم لعنتی؟!:||||||
آره درکل. خوب است.

99/12/22-23


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991، Leila_r و 3 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,526
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
دوشنبه ۲۵ ٫ ۱۲ ٫ ۹۹

«دوشنبه‌ی قهوه‌ای»
گفتن یا نگفتن... مسئله این است! اگه نگم، می‌ترکم! پس می‌گم... یادگاری می‌مونه اینجا دیگه. معمولا وسط روز خاطره نمی‌نویسن؛ ولی چون من به شدت درگیر روزمرگی هستم، کم پیش میاد از این اتفاقات ناب و سمّی برام بیفته. الان توی رگ‌هام به جای خون، آدرنالین جریان داره. هم هیجانات منفی بهم هجوم آوردن، هم خوابم میاد. معمولا وقتی یه اتفاق بد می‌افته و استرس می‌گیرم، دوست دارم بخوابم.
بگذریم... اصل ماجرا قشنگ‌تره! خیلی قشنگ... :]
من و ی.قاف تخصص ویژه‌ای در ر*دن در ابعاد وسیع داریم. فی‌الواقع... بیشتر اون گند می‌زنه و من ماست مالی می‌کنم؛ اما خب... اینبار جوری گند زد که پای منم وسط کشیده شد و هیچ رقمه نمیشد این گندکاری رو تمیز کرد. :kissing:
ماجرا از چند ماه پیش شروع شد؛ جایی که شخص شخیص بنده! اسم مدیر مدرسه ی.قاف رو .
Mr #@&k**ni (این رو یه حرف خیلی زشت در نظر بگیرید : ) ) سیو کردم. همه چیز خوب بود؛ همه چیز عالی بود! البته تا قبل از امروز.
تا قبل این روز کذایی که ی.قاف با حماقت ذاتیش یه اسکرین شات مامانی از پیام قربانی ِِ نگون بختی که اینگونه در گوشی من سیو شده بود، گرفت و تو گروه کلاسی‌شون فرستاد. "• - • "
و بدتر اینکه همه دیدن و ریپلایش کردن. :]
و اینجا بود که من وارد عمل شدم و در نقش ی.قاف فرو رفتم... خنگ بازی ی.قاف به چشم نمی‌اومد؛ چون اشتباه از من بود که مدیر رو با اون اسم ملعون سیو کرده بودم.
از مرحله پرت نشم... رفتم پی‌وی دبیر و گفتم اشتباه لپی شده؛ گفت: «قربون لپت، خسته نباشی.»
خیلی شاکی بود! ولی دمش گرم، همه آثار جرم‌ها رو پاک کرد...
و در آخر یه اسکرین شات از چت توی گروه بهم (در واقع به ی.قاف) فرستاد و گفت:

پ‌ن: باید آب قندم رو بخورم... خنک بود ولی الان شده آب زیپو :]


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991، |Nikǟn| و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا