خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 3 ساعت 0 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم

امشب تولد عمو میلاد بود.همه امشب خونه ما دعوت بودن. عزیزجون امشب سنگ تموم گذاشته بود.چه قدر خوشحال شدم که عمو محمد وزنعمو بالاخره این دوران قرنطینه یک سالشون رو کنار گذاشتن و اومدن. دلم واسه آرتین یه ذره شده بود.
عمه پری هنوز هم باهام سرسنگین هست.
اما این وسط باز دلم هوای تنهاییمو کرد.بازم دلم تنگ اتاقم شد.بازم دلم برای صدای چاوشی تنگ شد.بازدلم هوای گریه کرد که چرا بابام نیست.
اما اشک هامو پنهان کردم که مبادا کسی ناراحت بشه.
امروز خیلی حال دلم خراب بود اما بازم ریختم تو خودم.


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، • Zahra •، SheRviN DoKhT و 2 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
22 بهمن 99
هیچ ایده ای ندارم چرا این همه مدت حرفی نزدم. و باید بگم افتضاح بود ، کلی اتفاق افتاد و ننوشتم اینجا و جز اینجا هیچ جا نمی تونم بنویسمش و دلیل اینکه بازم برگشتم فقط همینجا بود و نمی دونم این چه وابستگی کوفتی ای به این تاپیک هست ! می خوام همه چیشو بنویسم ... می دونم ممکنه nothing goes well ، حداقل اگر اون حرفو نمی زدم ، ولی می خوام باشه ... نمی دونم شایدم نه !
دیشب ه----- برگشت گفت : میلاد از صبح تا شب پی خوش گذرونیه ، و این خیلی رو مخشه و باید با خاک یکسانش کنه ...
و


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: *ELNAZ*، Jãs.I، |Nikǟn| و یک کاربر دیگر

Leila_r

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
3,251
امتیاز
203
سن
18
زمان حضور
25 روز 23 ساعت 38 دقیقه
12 بهمن 99
خیلی حالم ازش بهم میخوره
واقعا لقب هویج بهش میاد
به گودزیلا گفت دماغشو (با من بود)
رفتم جلوش گفتم واقعا حقت بود که زهرا ولت کرد و رفت با اون پسره
البته حق داشت هیچ کس دوست نداره با یه ادم هویج باشه
به مامانم گفتم گفت واقعا تو عقل نداری صد بار بهت گفتم با یه ادم سرخوش صحبت نکن
نمیدونم چرا اینو مینویسم ولی نمیدونم چرا دوست دارم هویج رو سرش رو بزنم

نشستم روی زمین رو فرش
اونم اومد نشست دو بند انگشت فاصلمون بیشتر نبود
چرا این همه جا اومد نشست کنار من
متنفرم که این طور داره بازیم میده
الان که دارم اینو مینویسم فهمیدم اینا همش بازی بود
چرا این همه بچه بودم نفهمیدم
بازیم داد اره
چطور تونست
چه خوب نقشش رو بازی کرد
هه حتما باید بره بازیگر بشه حتما بازیگر موفقی میشه


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • پوکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، SheRviN DoKhT، Elaheh_A و یک کاربر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 13 ساعت 15 دقیقه
۲۳ بهمن از پشت میز، کنار دلیل لرزش!
نمی‌دونم چه حکمتیه هر وقت میبینمش با خودم میگم دقت کن بهش نمیاد کراش بشه؟ واقعا هم درک نمی‌کنم چرا این کار رو میکنم. دیگه امشب خیلی محکم گفتم نه بهش نمیاد.. اصلا هم نمیاد. به هر حال نوجوونی بود و منم کاغذ بی خط. کسی چمیدونه؟
امروز یه چیز دیگه رو هم فهمیدم. هر چی بیشتر میگذره سخت‌تر میتونم با پوسته‌م کنار بیام. پوسته‌ای که بارها پزش رو دادم و خودم بهتر از هر کسی میدونم گاهی چقدر ازش متنفر میشم. نمیدونم این پوسته تقصیر کیه، شایدم بدونم!

شاید سال اینده تو این نقطه باشم، احتمالش بالاست؛ شایدم نه! می‌دونم باید واسم مهم باشه ولی الان، توی این سالن، روی این صندلی، که انتن اینترنتش هم به امید خداست، فقط دلم می‌خواد سیستمم رو روشن کنم و ادامه خنده‌های اون بازیگر کانادایی رو ببینم.. فقط همین!


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، SheRviN DoKhT، Z.A.H.Ř.Ą༻ و یک کاربر دیگر

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
23 بهمن99

چقدر این تاپیک خوشمزس:)

روز مفیدی بود
تقریبا دارم به روال گذشته برمیگردم
امیدوارم بهتر هم بشم

شاید خیلی چیزا رو بخوام حذف کنم
شاید رو به قطعی:)

و باز هم کلی حرف تو سرمه ک نمیدونم چیه:)
این روزها ذهنم به کمی سکوت نیازمنده..!

ع.ع رفت س. مطمئن نیستم از غیب شدنش حدس میزنم
امیدوارم حالش خوب باشه:)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 2 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
23 بهمن 1399
نمیدونم چی باید بگم..
فقط میدونم که موندنی نیستم :)
امروز سعی کردم بهتر باشم..
نمیدونم اما انگار دریچه امید به روی من خوش نیومده!
مجبورم به نفس کشیدن..
اخه نفس هامم عادی نیست!
میگن تو نسبت زندگیت به بقیه خیلی بهتره!
خیلی دلم میخواد جفتک برم روشون :)
از اظهار نظر درباره زندگی دیگران بدم میاد!
اما معلومه قرار نیست سرشون رو از زندگی سیاهم بیرون بکشن!
دیگه حتی حوصله چک وچونم ندارم :)
روز ب روز زندگیم به فنا میره و عین ماست فقط تماشا میکنم :/
قطعا دیوانم! سعی برای زندگی کردن نمیکنم..
فقط دلم خواب میخواد..
از اونایی که میخوابی میبینی صبح شده
سالمی، سلامتی..
هیچ چیز قرار نیست بد باشه..
کسی بهت اسیب نمیرسونه
زندگی خوبیاشم نشونت داده
نشون داده توهم حق زندگی داری :)
فعلا موندنی هستی و قراره لـ*ـذت ببری :)
قطعا رویا خوبی بود..


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻ و Amerətāt

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
17,924
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
23بهمن
نمیدونم چی بگم یا چطور مث شماها فلسفی بشم
فقط میگم ک بی دلیل دلم گرفته
نمیدونم چرا
به یه نقطه خیره میشم و نمیدونم به چی فکر میکردم!


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: parädox، Z.A.H.Ř.Ą༻ و Armita.M

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 3 ساعت 0 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم

چه قدر دلم برای اینجا تنگ شده بود، انگار که فراموشش کرده باشم:g7b:
دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست.
من دیگه اون دختر کوچولوی هفت ساله نیستم؛ که همیشه آرزوی لاک قرمز داشت.
دیگه اون دختر بچه دوازده ساله نیستم که هرشب قبل از خواب به آرزوهاش فکر می کرد.
دیگه اون دختر بچه نیستم که هر شب توی حیاط منتظر اومدن باباش بود.
دیگه برای خوردن بستی نارنج ترنج ذوق نمیکنم.
دیگه از کنار تیام بودن لـ*ـذت نمیبرم.
دیگه دوستشون ندارم.
من همه ی حس های این روزام خلاصه شده توی وجود یه نفر...
حتی دیگه صدای چاوشی هم آرومم نمیکنه
دیگه از بالکن اتاقم خبری نیست.
دیگه از شب هایی که توی بالکن اتاقم تا صبح بیدار بودم خبری نیست.
دیگه همه فهمیدن یه چیزیم شده.
ولی حتی می ترسن ازم بپرسن.
من از واکنش این همه افکار پوچ، در این زم پوچ میترسم.
به نظرم همه چیز مزخرف شده، حتی نفس کشیدن.
دیگه دلم نمیخواد پا تو اتاقم بزارم.
دقیقا یه سال گذشت، به سالی که فکر می کردم فراموشش میکنم.فراموش کردم اما به قیمت فراموش کردن خودم.
حالم از خودم بهم میخوره.
یه آدم سرد بی احساس بی تفاوت
دیگه حتی مردن سلول های آرزوهام هم برام مهم نیست.
۲۴/۱۱/۹۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: *ELNAZ*، • Zahra •، Leila_r و 2 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
روز اصلا خوبی نبود ... ولی اخرش ...
چقدر خوبه ، که دقیق حدس زدم چه ریکتی می ده و دقیقا همون ریکت رو بهم داد !ً


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Jãs.I، |Nikǟn| و Z.A.H.Ř.Ą༻

|Nikǟn|

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/1/21
ارسال ها
24
امتیاز واکنش
1,895
امتیاز
198
زمان حضور
18 روز 20 ساعت 11 دقیقه
اولین باره ک اینجا مینویسم و فکر هم نمیکردم بیام سراغ این تاپیک هیچوقت! اما دلم خواست دیگه:) سو...
فکر میکردم ۲۲بهمن بدتر از اینا بگذره بخاطر زخم قدیمی، ولی دیروز و امروز اتفاقاتی افتاد که اصلا اون داستان یادم رفت. آخر شب ک شد و با آرش حرف میزدم گفتم امروز خیلی اتفاقات بدی برام افتاد، ک گفت لابد ____هم اومده رو مخت؟ و من تا اون لحظه تو ذهنم نبود اصلا:tearsofjoy:
میدونی این چیو بهم یاداوری کرد؟ مهم نیست ک چقدر بابت ی موضوع ناراحت یا عصبی باشی، در عرض ی ثانیه میتونه ورق برگرده و اون موضوع برات بی‌اهمیت ترین بشه:)
خوشحالم که گره‌های این یکی دو روز رو تونستم تنهایی باز کنم، عذاب وجدان دارم ولی... میگن نداشته باش ولی دست من نیست واقعا، قول دادم سر ماه براش جبران کنم!
05:55



■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: I.YaSi، Jãs.I و SheRviN DoKhT
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا