خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او

پست چیپ و بیهوده ندهید.
یه جور خاطره بنویسید بعدا دلتون بکشه بخونید (:
حتما تاریخ بزنید ...
وقتی بعد مدت ها میاین می خونینشون خیلی جالبه. تضمین میدم.:rose:


_اسپم ندهید_


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tabassoum، Morad، . faRiBa . و 26 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
Diruz
4/5/97
Ye roozi k shbihe tabestoone parsalm bd.
Khatere...
Khatereha adamo gahi ravanii miknn va gahi Aroom#)
Aln Arom Shdm....
Roze ghashangi bd♧




+الان خوبه من خوب توضیح ندادم یادمم نیست چه روزی بوده و چی کردم ؟


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Morad، Matiᴎɐ✼، Mahla_Bagheri و 15 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
11/5/97
خب،
فک کنم امروز بعد از سه ماه پارسال، و بعضی روزهای امسال،؛
مزخرف ترین و بی هدف ترین روزمو گذروندم...
اما یه اتفاقی بود که اونو مجزا کرد :
امروز مامانم، یهو بهم گفت:
تو آز دست و پامی...
لُریه...یعنی جون دست و پامی؛
مامانم گفت؛ این خیلیه...
وقتی اینو کسی به بچه اش میگه خیلیه...
یعنی تو نباشی، من نا ندارم حتی دست و پامو تکون بدم، نفس می کشم اما نمی دونم واسه چی، زنده ام اما نمی دونم بی تو، چرا؟
مامانم گفت من زندایی تو که بچه اشو، دسته گلشو تازه از دست داده درک می کنم، ولی...
حتی یه ثانیه هم نمی خوام جاش باشم...
می بینم به عینه که دیگه تو روال زندگی نیست، مرده متحرک شنیدی؟
گفت که حتی یه ثانیه بعدِ منو نمی خواد....
خدا نیاره اون روزو من بعد تو...ایشالله که نرسه اون روز!
و من...
فقط زمزمه کردم :
مامان از این دعاها نکن، من یه ثانیه بعد تو، تو جهنمی دست و پا می زنم
من بی تو نمی مونم مامان!
و خوشحالم که توی این دنیای بی هدف و کثیف، من مامانمو دارم؛
--------
ایده یک رمان در ذهنم می غلطد با اون جمله لعنتیِ دوست داشتنیِ فوق العاده!!!
------
امروز یهو مامان اعتراف کرد ده صفحه از رمانمه خونده و فوق العاده ذوق مرگ شدم...
خیلی شیکم گفت که اصلا خوشش از این مدل رمانا نمیاد^^
مهم این نیست،
مهم اینه من ارزش اینو داشتم ده خط باهام باشه....
:big_grin::good_luck:
----------
امروز من 2 ساعت درس خوندم، 4 ساعت با مامانم حرف زدم، 6 ساعت پای لپ تاپ بودم،
:straight_face::hurry_up:
الانم میرم خونه ی کسی که حال و هواش، ابریه..
یعنی..
دایی که تازه شونه هاش خم شده !



■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Morad، ZaHRa، Nazgol.H و 29 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
24/5/97
کم کم دارم فکر می کنم اسمشو بذارم دفتر خاطره من ^^
امروز، خودمو مجبور کردم حالم خوب شه!
آدما گاها لازمه به خودشون اجبار کنن خوب باشن،
من با اینکه خسته بودم حوصله نداشتم، اما خودمو وادار کردم بزنم بیرون از خونه،
برم جشن،
بخندم،
جیغ بکشم،
دست بخندم،
صدای خنده امو لای خنده های دیگران گم بکنم،
هر چقدر هم که از همه لحاظ با بقیه فرق داشته باشم؛
حالا چه فرق مثبت چه فرق منفی...
اصلا دقت کردین ما فرق مثبت و منفی نداریم؟!
چون هیچ کس نمی تونه تفاوتش با دیگران رو، خوب یا بد بدونه
ادما فقط با هم فرق می کنن و به نظرم هیچ معیاری برای بد و خوب بودن نیست...
خلاصه که آقای فرج علی پور؛ خیلی خوش صدایی و باعث افتخار مرز و بوم مایی!
و تا زمانی که قلعه پا بر جاست، آب چشمه هاش خروشانن، مردمش می زنن و می کوبن،
من زنده ام!
من به اصالتم زنده ام ... و اصالتم به داشته هاش..

^(:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Matiᴎɐ✼، *ELNAZ*، Mahla_Bagheri و 15 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
26/5/97
می گم گاهی می دونیم یه کاری غلطه ولی انجامش می دیم!
چرا ؟
چون داریم ازش لـ*ـذت می بریم، و یا شایدم نمی بریم، تنها می خوایم ازش دست نکشیم...
فک کنم فهمدید چی می گم؟!
ره،

در حالیکه سلنا و ادل، Set Fire می خونن و من خودمو لای این اهنگ گم می کنم،
درست همین لحظه،
قول می دم!
^^
i let it fall...My heart
and as it fell you rose to Claim iT
..................................

Sherry_M


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: Matiᴎɐ✼، *ELNAZ*، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع

امروز مامانم گفت:
-مواظب خودت باش... بذار همیشه خوب باش!
گفتم:خوبم دیگه...دختر خوبی نیستم؟!
-
نگام کرد فقط و دیگه هیچی‌ نگفت...

____________
امروز خطر از بیخ‌ گوشم گذشت؛
نزدیک بود یکی از اون ادمای متفاوتی ک از تفاوتش خوشم‌نمیاد ورق زندگیمو‌برگردونه و باز هم این مامانمه ک پرچمش‌ بالاست و نذاشت که بشه!
_____
واکنشم با دیدن کاربر جدید
:|
بریم‌کجا ک نباشه اشنا توش؟!-


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Matiᴎɐ✼، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
15/6/97
نشد...
نتونستم!
اَه؛
از ضعیف النفسی خودم درین باره متنفرم!!!!
خیلی هم‌متنفر.....
چیکار کنم؟!-
علاجش‌و از کجا و از کی بگیرم؟
یه بار دیگه....
2:32
شب و تاریک و سکوت و همین!
فقط صدای نفسای مامان میاد ک امشب اومد رو تختم خوابید،
گردنم شکسته فک کنم انقد خمم رو‌گوشی،
خسته شدم خدا!
عهدِ دوباره....

Help me
Save me

GOD


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، Matiᴎɐ✼، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,441
امتیاز واکنش
26,616
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 12 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
13/7/97
مثلا الان یهویی یاد تولد خودم افتادم که چقدر مظلومانه برگزار شد...
دمِ ramtin گرم حداقل تاپیکی زد و گروه.... اوووه لعنتی رامتین یادته تهش چقدر گند شد؟!
من رفیق یک ساله امو ک خیلیم دوست داشتم از دست دادم سر ی چیز هم مهم هم الکی:|
ولی تموم کسایی ک می خواستم، اونطور که باید کاری نکردن واسم :| اصن تبریکم نگفتن .... اصن یادشون نبود هستم، واقعا نمی فهمم رفتنِ من از انجمن، ربطی به رفاقتهامون هم داشت ؟! حاجی، شایان، وای، خدایا اینا منو یادشون نمیاد دیگه حتما ! احتمالا مث افسانه جون، شدم یه خاطره محو !!!
کیا دیگه منو یادشونه ؟! و ایا من اونا رو یادم هست؟!
ولی حامد من امشب تموم تلاشمو کردم، مهم تر از همه، از وقتم، از درسم، از غرغرای مامانم گذشتم و حداقل هر شعری که واست خوندمو، دوازده سیزده بار گرفتم...
باور کن اگه یکی از تموم حرصایی ک من سر وویسا خوردم فیلم می گرفت، تراژدی بسی دلسوز می شد:|
تازه تو اولیش، خواهرمم جیغ می کشه باهام، .... اووووه می دونی تموم کتاب شعرامو گشتم واسه یه شعر؟!
هر چی باشه :|
من تولد تو رو بهتر برگزار کردم :| حداقل از ته ته ته انرژیم مایه گذاشتمااااا :| تو واسه من تولد نگرفتی اصن. اصن تبریکتم یادم نیست
تو حتی روز تولدم با من قهر بودی:|
نوچ نوچ،
اوف بر تو فرزندم، اوف...
ولی هر چی باشه، خودت نیستی و این خیلی بده ...
کاش حداقل نیم ساعت زودتر تاپیک می زدم:|
ولی می خواستم حدودای ساعت شیش باشه،
میدونی چرا؟!
چون پارسال این ساعتی بود ک همیشه با هم انلاین می شدیم و اوج چتامون بود ....
دلم میخاست از تموم اسکرینایی ک داشتم ازت، حرفامونو خلاصه همه خاطرات عکس بدمت ولی متاسفانه اون دعوای اعظمی که کردیم، همه رو پاک کردم و هیچی نداشتم :(
خلاصه ک
مای بست فرند، همیشه خوب باش.

Hamed.NM


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، Matiᴎɐ✼، LIDA_M و 15 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,605
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
و دیروز بی تو گذشت.
و امروز هم می‌گذرد.
ولی فردا...
به نظرت من تا کجا دوام می‌آورم تاب بی تو را؟
قلبم، جانم، جسمم، روانم
همه‌ی بند بندِ وجودم تو را می‌خواهد..
روزها از پی هم می‌گذرند...
شب‌ها بیدار و روزها بیمار
شب‌های افسرده و روزهای بیهوده
تو نیستی...
نه که نباشی... نه...
هستی، اما دیگر خودت نیستی.
و من هنوز هم دوستت دارم و درگیرِ بی تو بودن...
تویی که خودت شکسته‌ای.
تویی که خودت وضعت از من بدتر است.
تویی که خودت غرقی...
من غرقِ تو و تو غرقِ چیز دیگری...
به کجا رسیدیم؟ به عمقِ نابودی
به تدریجی مردنت جلوی چشمانم.
به اعتیادم به تو و اعتیادت به...
روزها می‌گذرند و هدایت می‌شوند
به سمت پوچی افسرده کننده‌ای که تو در آن خودت را، من را تدریجی شکنجه می‌دهی
و می‌کشی...
و مقصر تو نیستی!
تو مقصر نیستی خوبِ من...
تو نیستی...

۹۹/۰۳/۰۷


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Matiᴎɐ✼، SheRviN DoKhT و 6 نفر دیگر

starlight

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
191
امتیاز واکنش
9,372
امتیاز
263
محل سکونت
فضول کده
زمان حضور
52 روز 9 ساعت 53 دقیقه
( یک تیکه از خاطرم)(1399/1/1)
و زخم روی دست راستمم به عنوان خودکشی اضافه کنن ...
میدونی من اینده این زخم مال خودکشی نیش درسته خیلی شبیهشه...
ولی این زخم ماله بچگیمه با شیشه بازی گردم رگم پاره شده ....
منکه نزاشتم اونا به خواستشون برسن ولی ...
بدجور دلم گرفت ....
کاشکی اونا دوستم نبودن ....
کاشکی بهشون اعتماد نمی کردم ...
از خودم بدمیاد ....
چون بخاطر اونا با مامانم دعوام شد...
به مامانم گفتم ببخشه ...
بخشید ...
ولی خداهم می بخشه ؟...
می گن خدا رحیمه...
میدونی چیه ؟...
بازم از خودم بدم میاد...
چون دقیقا همون وقتی خدارو به یاد داشتم که محتاجش بودم...
همون زمانی نماز خوندم که محتاج بودم ...
خدایا خودت ببخش ...
میدونم بنده ی خوبی نیستم اما...
فقط تورو دارم...
اگه بهم نگاه نکنی ...
حرفای دلمو به کی بگم؟...
خدایا دل مادرمو شکستم ...
ببخشید...
باهاش بد رفتاری کردم ....
ببخشید....
خدایا غلط کردم ...
ببخشید..
خدایا هیچی نمی تونم بگم فقط ....
ببخشید...
:sob::sob::sob::sob:
(:بیشترین گریه ی عمرمو اون زمان کردم هر بار که می خونمش بازم گریم میگیره:)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Matin♪، Matiᴎɐ✼ و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا