خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,033
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نمی‌دونم چرا دلم خواست بنویسم اما دلم خواست امتحانش کنم.
تو این روزای آخر سالی حالم میزونه شاید عالی نباشه ولی خوبه.
دلم میخواد وقتی بعدها اومدم این خاطره رو خوندم آرزوم خاطره شده باشه.
بیست و پنج اسفند ۱۳۹۹. ساعت: ۱۶:۱۴


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Leila_r، Z.A.H.Ř.Ą༻ و LIDA_M

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
تنها خبر خوبی که حالم رو خوب کرد. اومدن نی نی موچولو بود:blissb:
الهی فداش بشم:blissb:
حسابی برای اومدنش ذوق دارم.
چه عیدی بشه امسال. خدا به خیر بگذرونه. امیدوارم تعطیل نباشن وگرنه ....
تنها منبع آرامشم هم رو می خواستن بگیرن.
خداوکیلی خدا رحم کرد وگرنه یه راست منو میفرستاد اون دنیا. ولی یه چیزی تو وجودمه که بد جوری دلش می خواد بمونه. پس پا گذاشتم روی تموم ترس هام و می مونم. یه فکرایی تو سرم هست که امیدوارم فقط اوکی بشه.
چه قدر همه چیز این روزا بی هیچ هدفی تموم می شن. به این نتیجه رسیدم که چه قدر من بی خیالم.
به شدت به وی حسودیم می شه با وجودی که می دونم منو بیشتر دوست داره.تقصیر خودم نیست خیلی حسودم. خیلی دلم می خواد این نی نی پسر باشه .
براش اسم هم انتخاب کردم.
نُه ماه باید صبر کنم. فقط میتونم بگم خدا برامون حفظش کنه.
بازم عطر بهار نارنج و من و یه دنیا حس های مختلف.
۹۹/۱۲/۲۵


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991، Leila_r و 2 نفر دیگر

Leila_r

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
3,251
امتیاز
203
سن
18
زمان حضور
25 روز 23 ساعت 38 دقیقه
تصمیم گرفتم همشون رو از زندگیم حذف کنم
بارها از این تصمیما گرفتم. ولی باز میام سر خونه اول
نمیشه خب کسایی که هر روز تو زندگیت نقش دارن رو چطور میشه حذف کرد
نمیدونم خدا چرا بنده هات این طورین. مگه میشه نزدیک ترین عزیزای زندگیت حسودی بکنن بهت :( البته خب دیگه عزیزای من نیستن
مگه اینا نباید موفقیت من براشون ارزو باشه. پس چرا هر تلاشی میکنن تا منو پایین بکشن
اینم شانس مایه خدا
از هیچی شانس نیوردیم
:)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991 و Z.A.H.Ř.Ą༻

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
"دوشنبه‌های مرموز" :thinking:
نمیدونم چرا از دوشنبه‌ها خوشم میاد ولی از طرفی برام عجیبه :thinking:
امروز خیلی خالی بودم! تهی از حس..! شاید بخاطر هق‌هاییه که دیشب زدم :thinking:
امروز صبح که از خواب بلند شدم سردرد داشتم و منگ بودم :thinking:
و بازهم بخاطر دیشبه که از هقام چشم‌هام قد گوجه شده بود :thinking:
ولی خوب خالی شدم! نمیتونم بگم چه حسی! ولی بازم اون بغض نشکست! جیغ کشیدم و هرکاری کردم ولی نشکست!
نمیتونستم بشکونم! آخراش از حجم شوک نزدیک بود نفسام قطع بشه!
تنها راه تضمینی که انجام دادم صدای اهنگ تند رو بالا بردم و به در و دیوار چنگ انداختم :morningb:
دیشب فرق داشت! انقدر فرق که هق‌هام با صدا بودن برای اولین بار :morningb:
و چه خوب که توانایی هق زدن دارم برای خالی شدن :bathtub:
امروزم ی روز گند مثل بقیه روزا بود..
با همایش درسی و مقاله و تحقیق..
با اینکه همایش بود؛ ولی هنوز اون انگیزه درس خوندن رو ندارم :thinking:
فقط کل وقتم رو گذاشتم روی نوبت دوم :thinking: انگار هیچ چیز دیگه وجود نداره :thinking:
و دوست دارم تیر ماه بیام و نتیجه 2 بدون صفر کارنامم رو ببینم :neutral:
به امید نمره‌ای بالاتر :thinking:
یا حق :morningb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991 و Z.A.H.Ř.Ą༻

مبهم

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
24
امتیاز
83
سن
16
محل سکونت
صداهای تو کمدم
زمان حضور
18 ساعت 17 دقیقه
رفیق
رفیق خیلی نامردی!
رفتی ولی منو نبردی
قلبم باهات اومد تو خونه ابدیت
میدونی دارم تک تک خاطراتمون رو مینویسم!!!
اما اسمی از تو نبردم
برای اینکه بی معرفتی
بی مرامی
ولی مهران رو نوشتم
احسان رو نوشتم
یادته به مهران میگفتی هویج!!
اونم بهت میگفت شلغم!!
بعدم منو احسان یک لگد لهتون میزدیم تا تموم کنین!!
دلم برات تنگ شده دیوونه:)

25/12/99


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: *ELNAZ*، elaheh.1991 و Z.A.H.Ř.Ą༻

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
25/12/99
امروز یکی از تلخ ترین روزهای عمرم رو گذروندم!
کاش ما آدما یاد بگیریم با هر چیزی شوخی نکنیم.
امروز در یکی از لایو های مثلا یکی از آدمای شاخ شوخی فوق العاده بی مزه ای با زلزله دیدم.
حقیقتا نتونستم جلو خودم رو بگیرم و اون آدم رو فحش ندم و برای اولین بار اختیار خودم رو از دست دادم.
برای من و هم شهری هایم زلزله یعنی اشک! یعنی مرگ دست جمعی!
کاش میتونستم اون آدما رو ببرم به کرمانشاه زلزله زده چندسال پیش. همون شهرهایی که با خاک یکسان شده بود. همون مردمانی که چند روز زیر آوار بودن. دلقک بودن حدی داره شوخی میکنی بکن ولی نه دیگه اینجوری. کدومشون اون مادری رو دیده که چند روز فقط تا عروس شدن دخترش مونده بود اما دخترش زیر آوار مرد پسره هم وقتی داشت به خانواده اش کمک میکرد از خونه بیرون بیان ساختون آوار شد روش و در اثر ضربه ای که به سرش خورد مرگ مغزی شد.
ما هنوز هم داغداریم داغ دار دختر بچه 6 ساله ای که بعد یه هفته جسدش رو از خرابه ها بیرون آوردن! داغدار مادر و پدرهایی که مردن و حسرت آ*غو*ششون رو به دل عزیزانشون گذاشتن.
هنوز هم داغ داریم! هنوز هم خیلی ها سر پا نشدن.
کاش با کسانی که مثل این آقای نامحترم که وقتی بهش گفتم خیلی ها هنوز مرگ عزیزانشون کنار نیومدن برگشت گفت به من چه چیکار کنم خب اتفاقی که افتاده تموم شده برخورد میشد. اون اتفاقی که میگی افتاده و تموم شده ممکن بود برای خودت و خانواده ات پیش بیاد بعد میخواهم ببینم باهاش کنار می اومدی؟!
لعنت به روزگار و آدمهایی که برای خندیدن و جذب چند نفر با هر چیزی شوخی میکنن و بعد شوخی نیست تازه خیلی بی ادبانه راجب کسانی که مردن حرف میزنند.
به امید روزی که آدمی بداند هیچ زخمی ترمیم نمیشود و جایش باقی میماند. حواسمان به حرفهایمان باشد!


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: elaheh.1991، Z.A.H.Ř.Ą༻، عروس شب و 4 نفر دیگر

Horya_a

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
359
امتیاز
168
زمان حضور
1 روز 16 ساعت 19 دقیقه
به نام حضرت دوست که هرچی میکشم از خود اوست
شاید خاطرات بهترین بخشش مربوط به خالی کردن احساسات ادمه تا توصیف کارایی که کردی، اره خوب، باید بگم رهگذری بیش در این دیار نیستم، شاید اشنایی هم ببینه و یه روزی بفهمه هم کلامش کی بوده
گاهی ادما بعضی سختیا رو زودتر از انچه سنشون باشه، کشیدن و تجربه کردن، مث من. خیلی شوکه میشم وقتی میبینم زمان مثل باد گذشت و دختر داستان ۱۷ساله شد. گاهی خاطره ها یادم نمیره
همه چی همون چیزی شد که دیگران میخواستن، من ازدواج کردم و سال دیگه بچم تو آ*غو*شمه، دست از رویاهام کشیدم، گاهی باید زندگی کرد، حتی اگع سخت باشه، امید دارم به بچه هام، میدونم مادر خوبی میشم، میدونم اونا میشن رویاهام، دلم با اینکه نیستن، بهشون خوشه
چهره ام مثل زن پیر، کمرم خم، و در حال خونه داریم، جذابه برام
ممنوعه هام عادت شده
الانم مثل همیشه از سرما کنار بخاری کز کردم، بارون دیشب وحشتناک منو ترسوند و لامپ اتاقم سوخته و توتاریکی ام
دوستتون دارم رفقای قدیمی
سال نو پیشاپیش مبارک
بانو منصوری
۲۵/۱۲/۹۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: ZaHRa، elaheh.1991، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 2 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
امروز مثل همیشه بود
خواب
سر کلاس
خواب
سر کلاس
خواب و
دوباره سر کلاس
(این وسط فقط بهم خبر رسید که رتبه آوردم که اونم زیاد جذاب نبود)
بعدش رفتم بیرون
گل عروس گرفتم با بیدمشک...
واییی خیلی خوشگلن:loveb:
قشنگ دلم رفت واسشون
(سبزه یادم رفت بگیرم:smileb:)
اوووم بعدم به مامانم زنگ زدم.
بعدم بابام و گزارش روزانه دادم و کلی حرفای پدر دختری...
بعدم شام و الان مثلا به خانواده گفتم میرم می‌خوابم:l3b:
خلاصه من خیلی وقته که دیگه خاطره سازی نمی‌کنم
به این معتقدم که خاطرها رو ما می‌تونیم هر روز بسازیم یه زمانی این طوری بودم ولی دیگه اون ثنای سابق نیستم...
بگذریم من امروز رو مثل دیروز و دیروزها با تمام اشتباهاتم و خطاهام دوست دارم :rose:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻، giti83 و یک کاربر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم

امروز رفتمk. خداییش گفته بودم اگه بازم برم با یه بشکه بنزین می رم:shyb:
ولی امروز رفتم اونم بدون بنزین :shyb:
امروز توی k، یکی از بچه های قدیمی رو دیدمm. کلی باهم حرف زدیم و تنها چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود اون پیر بچه مظلوم که همیشه تمرین های ریاضی و علوم مارو حل می کرد حالا....
همیشه فکر می کردم با این هوش و استعدادی که داره حتما یه چیزی میشه اما...
چه قدر ناراحت شدم وقتی فهمیدم m و بقیه اونو دست انداختن. چه قدر این m بی انصاف شده که این کار رو انجام داده.
از حق نگذریم خیلی مرد بوده که چیزی به m و بقیه نگفته. خیلی دلم میخواد ببینمش و اگه کمکی ازم بر بیاد دریغ نمیکنم. امروز به M بزرگ سپردم پیگیری کنه ببینه کجا میمونه.
دیشب چه چهارشنبه سوری بود:l3b:
تمام همسایه ها آروم و بی صدا فقط خونه ما بود که شلوغ بود آخر سر هم آقای سرهنگ بدجوری توی ذوقمون زد:l3b:
مثلا می خواستم پایین نرم اما رفتم:shyb:
این دیشب ناپرهیزی کردم که فکر کنم یه دعوای بزرگ در پیش هست:shyb:
نمی دونم منظورw از حرف های دیشب چی بود ولی هر چی بود من جوابشو دادم و جمع با یه سکوت تاریخی مواجه شد:sorrow:فکر نی کردم فرناز و سعید بالاخره ازدواج می کنن اما فرناز و مهرداد قراره ازدواج کنن:l3b:خداییش دلم واسه سعید سوخت چه قدر تو این مدت خرج فرناز کرد :l3b:
جواب درخواستم اومد حالا فقط مونده به عمو بگم تا رسماً برم اون دنیا:sorrow:
دیشب زیباترین صحنه تاریخی خانوادگی ما رقم خورد:l3b: یه روزی خودم بهشون یاد داده بودم بعد همش رو بر علیه من استفاده کردن:aiwan_light_girl_mad:
نامردی هم حدی داره:aiwan_light_girl_mad:
دیشب فقط جای یه نفر خالی بود که برای اولین بار گفتم جاش خالیه که ای کاش نمیگفتم:aiwan_light_girl_mad:
دیگه واقعا به خودم قول دادم دفعه بعد که رفتمk حتما با یه بشکه بنزین برم:l3b:
۹۹/۱۲/۲۷


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • قهقهه
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ* و ~BAHAR.SH~

~HadeS~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
15,489
امتیاز
353
زمان حضور
123 روز 16 ساعت 51 دقیقه
گاهی اوقات نمیدونم چرا آدما به چرت‌ترین و غیرممکن‌ترین اتفاقات برچسب واقعیت رو میچسبونن!:|
یا اونقدرررر ترسو هستن جرئت ندارن بر اساس میلشون رفتار کنن و تصمیم بگیرن، ریسک نمیکنن و همرنگ جماعت میشن!
چقدر از این آدما متنفرم... نمونش رو هم دیروز دیدم که همه با ویس‌های روشنفکرانه سمتم حمله کردن که آرهههه ما درست میگیم تو اشتباه میگی آیناززز اینایی که ما میگیم واقعیته :|
دیروز به خودم قول دادم، اگه واقعیت زپرتی اونا اتفاق نیفته، طی عملیات شیطانی چنان بلایی سرشون میارم که دیگه چرندیات غیرممکن نندازن وسط:|
بعد از دیروز تا الان درکل هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، هنوز سالمم و کسی بهم زنگ نزده و غیره!:straight_face:
باید به قولم پایبند باشم اما حال ندارم، سندرم گسستگی ماهیچه نمیذاره برم سه دقیقه ویس بدم و بگم حق با من بود هههه ترسوهای عوضی
یه اتفاق ناگوار افتاد، دستم بستنی‌ بود، مالیده شد به نقاشیم :))) آههههه اقدراتدسرادسرهتدایرب کفن میخوامممم

-یک هادِس عصبانی و بدشانس_
99/12/26-27


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، ~ROYA~، Armita.M و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا