خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,046
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
امروز از همون گرگ و میش واسم عالی شروع شد . خوابی که دیدم معرکه بود تا کی هیجانش باهام بود. بعدشم اینکه به خاطر سابوندن حموم دستم بدجوری گرفته . بهترین موضوع دیشبم باقلوای مادرشوهرم بود که برام درست کرده بود. دیگر همین وهیچ.
بیست و هفت اسفند ۹۹. ۱۵:۰۵


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ* و Z.A.H.Ř.Ą༻

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
626
امتیاز واکنش
17,018
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
"چهارشنبه‌های مرموز تر" :thinking:
دیدی شب با دلهره و روز با دلهره بیدار میشی.. طوری که بدنت از استرس سست بشه!
نمیدونم امروز چمه! انگار قراره یه اتفاقی بیفته.. ولی نمیدونم خوب یا بد!
مغزم هیچ جوره آروم نمیشه.. حتی با آهنگ! دلم میخواد فقط بنویسم.. ولی نمیدونم از چی!
یه حس مخلوطی از عذاب وجدان و استرسه.. :)
اعصابم بهم ریخته از همه چی.. از همه کس! انگار مثل همیشه اضافیم :)
یا ب قول دوستمون دارن تحمل و مراعاتت رو میکنن :)
انگار دیگه هیچکس اونی ک بود نیست.. انگار مثل همیشه اضافیم!
انگار تنها باعث و بانی مشکلات همم.. انگار دوباره همه تقصیرا افتاده گردن من :)
انگار همه تو گوشم زمزمه میکنن تو هیچی نمیدونی..
انگار دوباره همون دختر بچه شیش سالم که از پس گریه هاش بر نمیاد :)
انگار باز دارم از درون تخریب میشم!
تنها واژه‌ی امروزم اینه :

«نمیدونم!»


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و عروس شب

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,557
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 34 دقیقه
۹۹/۱۲/۲۷
امروز چقدر نحس بود، مثل ادمای نحسش.
وقتی بیدار شدم، با یه تلفن ناراحتیم شروع شد، گلوم سوخت، نفسم باز دوباره گرفت.

از شدت اعصبانیت، از ادمای اطرافم روبه موتم، فقط می‌خوام یه جوری خودمو خالی کنم.
واقعا چرا بعضی ادما باید اینقدر پست و عوضی باشن!
چرا؟ چرا؟ اخه واقعا چرا؟ چرا باید یه سری ادما باعث نابودی بقیه بشن؟
چقدر دلم می‌خواد، بعد از چند ماه آرامش بگیرم نه که مثل امروز تازه بدتر بشم

دلم می‌خواد ماه دیگه یا زود تر بیام و این خاطرمو بخونم و به خودم بخندم، بگم که خدارشکر که بلاخره تموم شد و چه احمق بودم من که به خاطر یه سری ادم پست با خودم اینجوری کردم


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • ناراحت
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ* و Z.A.H.Ř.Ą༻

Crazygirl

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/9/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
6,650
امتیاز
248
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 40 دقیقه
4فروردین1400

من یه لاک پشت دارم حس میکنم کوکو بهش حسودی میکنه
حدود 10ساعت از برنامم عقبم
ولی فلن اوضاع خوبه بهترم میشه...
حس میکنم زیادی تمام خودم و گذاشتم
وضعیت: در حال بروز رسانی


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ* و Z.A.H.Ř.Ą༻

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
هی می‌خوام برم هی حجم جزوه‌ها سمت موبایل پرتم می‌کنن، سایر اپلیکیشن‌ها سمت کروم و کروم سمت رمان ۹۸.
حتما باید رسمی اعلام کنم و بعد خودمو موظف به رعایتش بدونم، خیلی بی‌اراده‌ شدم.
گمپ گلوم وقتی می‌دونی ۷۰ درصد ترم قبل این واحد رو افتادن چرا درس نمی‌خونی؟ آیا خون تو رنگین تر از ان ۷۰ درصد است؟ خیر، پر واضح است که اگر نخونی عاقبتت میشه مثل ریه ترم قبل. یک ۱۴ زیبا ▪-▪
حالا هی به بهونه ویرایش خودتو گول بزن. مرگ یه بار شیون هم یه بار
شاید چهارشنبه ساعت ۹ ربع کم خیلی رند نباشه، ولی واسه به خودم اومدن خیلیم دیر نیست.
پ ن: لعنت خدا بر کسانی که قانون ساعت به جلو کشیدن را گذاشتند، معده و مخم هنگ کردن :/
#آدم_میشم


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻، parädox و 2 نفر دیگر

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
چهارشنبه 4فرودین1400

سال نو شد و 4 روزشم گذشت:|

روز خوبی نبود
ذهنم بینهایت اشفته است
سر یه مسئله پوچ دلخوری ایجاد کردم
ک البت ختم به خیر شد^^

هیچ حس خاصی ندارم از اینک م.ت تبریک نگفته بود
و یا شادی ان شد و جواب نداد
به درجه ملکوتیِ بی حسیِ مطلق رسیدم:cofee:

خالم زنگ زد ولی از ترس اینک دخترخالم باشِ
جواب ندادم و گفتم نشنیدم:|
خب انقدر رو مخ نباشید ک ادما نترسن باهاتون صحبت کنن:|

دیروز میخواستم بندی به نام خ.ریت رو اجرا کنم
ک شکر خدا منطق وجود جلوگیری کرد:|
چرااا میخواستم اون کارو کنم ننن واقعا چرا:|

اون ویسِ *** رو باید امشب گوش بدم
و اون *** رو بنویسم:)

امیدوارم فردا ادم شده باشم^^

و البت چند روزی...:)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و یک کاربر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
626
امتیاز واکنش
17,018
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
1400/1/4

خب.. امروزم گذشت!
با کلاس و تست و... خودمم سردرگمم! نمیدونم توش میتونم یا نه.. نمیدونم میتونم به باورشون برسونم یا نه..
نمیدونم! انگار یه سدی داخل ذهنم فقط داره شکستامو ب رخم میکشه :))
----
امروز فهمیدم بقیه درست میگن! شاید من یه حسودم..!
نمیدونم باید بد باشه یا خوب..
دلم گرفته بود امروز! همش با خودم میگم یه قرن جدید شروع شده و میتونم دوباره شروع کنم.. ولی انگار نمیشه! شاید من اونقد ضعیفم ک نمیشه!
نمیشه حرف زد از همه چی.. اما دلم میخواد سه/چهار میگه دیگه بیام؛ بخونم دیدم اون موقعی که سردرگم بودم الان تونستم!
شاید برای من سخت باشه؛ ولی کسی نیست که واقعا بگه تو میتونی :))
حس اون پرنده ای رو دارم که بال و پرش رو شکستن و گوشش رو از نمیتونی دوباره پرواز کنی‌ها، پر کردن!
ولی حس خوبی داره.. ببینن تونستی! و تنها کاری که دارم میکنم همینه!
امیدوارم بشه، چون اگه نشه بدجور اعصابم بهم میریزه :big_grin:
----
مثلا میخواستم روزی 6 ساعت درس بخونم :big_grin:
امروز ک 3 ساعت خوندم :|| ب قران مهمون اومد نذاشتن بخونم :whistling:
نمیدونم نسل این فامیلا کی منقرض میشه :||
امروز 12 نفر دونه دونه ریختن خونمون :||
هعی.. از عیدی که خودشون ب ما دادن میگیرن میدن ب بچه فامیل :||
میگم اصن هیچکدوم ندیم سنگین تریم :) هیچوقتم نفهمیدم چرا خانوادم ب بچه فامیل 200 تومن
ب من 100 تومن دادن :big_grin: این 9 روزم تموم شه یه اب خوش از گلومون بره پائین
بگید امین :big_grin::گل:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و • Zahra •

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,830
امتیاز واکنش
43,284
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
293 روز 10 ساعت 47 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
ثانیه های ساعت یکی پس از دیگی در گذرهستند؛ اما ثانیه های احساساتم روی ثانیه دلتنگی سنکوپ کرده اند.
چه قدر از فرودین و ۲۱ فرودین متنفرم.
یا به عبارتی همان ۲۰ فرودین کزایی.
آن روز مثل بقیه روزهای بهاری بود شاید هم برای همه فرقی نمی کرد اما برای من همیشه ...
چه قدر استرس دارم برای ۲۱ فرودین، شاید هم زیادی بزرگش میکنم؛ آسمان صورتی دخترانه هایم بدجوری هوای قدم هایش را کرده است. کاش باز هم صدای نفس هایش را بشنوم کمی در آ*غو*شش آرام بگیرم و مثل همیشه به وجودش افتخار کنم. چه قدر تلخ که میدانم رویایی محال است.
دلم میخواهد بروم؛ اما کجا؟
***
دیشب اما دعوای بدی کردم. بازهم همون حرف ها و نیش و کنایه ها.
واقعا اگه میخواستم یه درصد مثل خودش باشم قطعا روزگارش رو سیاه می کردم. حداقل این افتخار میکنم که آدم دورویی نیستم و برای جلب توجه دیگران رو زشت نمیکنم. اینقدرحالم ازش بهم میخوره که حد نداره.
تازه دارم به حرف های یه بنده خدایی ایمان میارم.
دوماهه که ازش خبری نیست. میترسم خیلیم زیاد اما بازم سپردم به خدا.
عجیبه یه مدتی میشه که با من لج شده.
البته خودم حتم میدم به خاطر کادویی باشه که واسه A.B خریدم.نمی دونم با چه رویی خودش رو با اون مقایسه میکنه.
چه قدر این روزا حالم از خودم و افکارم بهم میخوره:(
واقعا نیاز دارم یه مدت نباشم؛ اما کجا؟
لعنت به این کجا که هیچ وقت تو زندگیم وجود نداشته.
۱۴۰۰/۱/۸


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ* و Leila_r

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,736
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
۰۰:۱۹
به خودت بیا دختر!


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: |Nikǟn|، *ELNAZ*، parädox و 2 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
338
امتیاز واکنش
8,915
امتیاز
313
سن
17
زمان حضور
92 روز 7 ساعت 52 دقیقه
امروز فهمیدم که کوچیک تر از اینم که بخوام دوستی پیدا کنم...
ای کاش هنوز تو اون سنی بودم که می تونستم با این جمله دوست پیدا کنم"میشه باهام دوست شی؟" ولی امروز فهمیدم که همین طور بدون دوست باید پیش رفت و باید تنها بود.
نمی دونم چرا امروز وقتی دیدم نمی تونم ارتباط برقرار کنم اذیت شدم. نمی‌دونم چطوری شد ولی ناراحت شدم. بغض کردم ولی گریه نکردم...
من فقط یک دوست داشتم که اونم دوست‌های بهتر داشت.
نمی‌دونم این مشکل از من یا اونا؟
بعضی از اوقات میپرسم جرا انقدر زود بزرگ شدم که وقت رفیق بازی نداشته باشم...
شاید یه بیماری دارم...
نمی‌دونم یه چیزی شبیه اوتیسم...
که نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم.
هر چیزی باشه بی دوستی بد دردیع...
تازه حساسیتم تو اوج خودشه و از صبح انقدر عطسه کردم که بینیم که نه دماغم باد کرده :sneezingb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r، Armita.M و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا