خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

~حنانه حافظی~

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/12/20
ارسال ها
1,339
امتیاز واکنش
18,143
امتیاز
323
محل سکونت
دریای پیامدها
زمان حضور
40 روز 2 ساعت 2 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
از همه متنفرم
6/۱۱/۹۹


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • قهقهه
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: *ELNAZ*، Horya_a، LIDA_M و 6 نفر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
از همه متنفرم
۸/۱۱/۹۹
و این هزار بار توی جهان تکرار می‌شه! و این آب و خوراک می‌شه و بهت برمی‌گرده! حنان جونم:)

ششم بهمن یکهزار و سیصد و نود و نه.
از اینکه می‌بینم اینجا رونق گرفته خوشحالم:)
یه زمانی (حدود ۱۵ سالگی) من عاشق این بودم که خودمو درد کشیده، مظلوم و خاص جلوه بدم! نمی‌دونم چه فازی بود؛ اما بعد ۱۹ که سنم افتاد روی دور تند، دلم واسه‌ی ایام قبل از هجده سالگی به شدت تنگ شد...
هیچوقت نفهمیدم، چرا باید غرق باشم در فهم اونچه در ثانیه‌های مغموم می‌گذره.
چند روز رو خونه‌ی مامانِ محمد بودم. بابایی اومده درخت توت رو هرس کرده و شاخه‌هایی که ریخته زمین واسم یاد‌آورِ بچگیمه!
بگذریم...


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، |Nikǟn|، Armita.M و 3 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
به نام خدا
امروز 15/1/2021
خستم...
روز به روز روحم نابودتر می‌شه :)
به نقطه کور امیدم رسیدم..
بچه که بودم، نمیدونستم منطقه کور زندگی کجاست! و الان.. روز به روز دارم با این نقطه کور میگذرونم :)
طوری خستم.. که خانوادمم از حالمم نگران شدن :)
دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه! نمیدونم..
روز به روز خودمو تو دنیا خیالیم فرو میبرم. از اجتماع فاصله گرفتم.. دوستشون ندارم :)
تصمیم گرفتم روحمو ازاد کنم :) هر چی پیش آمد، آمد!
به امید دنیایی بهتر :)....


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، ~حنانه حافظی~ و Z.A.H.Ř.Ą༻

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
هفتم بهمن
خسته شدم از تصمیم‌های یهویی، از اینکه شب میخوان و صبح یه فکر تازه به کله‌شون میخوره، از اینکه بی دفاع ترین قشریم و صدامون به جایی نمیرسه. ای کاش وجدانشون بیدار بشه. ای کاش امشب که میخوابن یکم با خودشون فک کنن خب ‌‌که چی؟ ته‌اش چیه؟ ارزش داره اصن؟
بابا ما از سنگ نیستیم به خدا. تحمل ما هم یه حدی داره یهو قید همه چیو میزنیم.


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • ناراحت
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و Armita.M

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز انقدر رو هر نسخه ای نوشتن ، 9/11/99 ، دیگه می دونم چه تاریخیه ! :)
ساعت 11 بیدار شدم و رفتیم مطب دکتر کاویانی . وقتی کلاس شیشم و چهارم و پنجم اینا بودم ، میومدیم با مامانم ... کلی خاطره بچگی تو سرم جرقه زد . 6 سال تقریبا گذشته بود و من تازه اومدم مطبش. وقتی بچه بودم ، خرم اباد تو ذهنم فقط یه چیز بود ! درخت های خیلی بلند خیابون شهدا که ختم می شدن مطب دکتر کاویانی ! از نظرم یه شهر خیلی خیلی خوب بود . ولی وقتی خواستیم بیایم، به در و دیوار می کوبیدم نیایم .
و حالا خیلی خوشحالم که اینجائیم ... به قول مهسا اگر خرم اباد نبودم، مشخص نبود موفقیتم چقدرتضمینِ . یادش بخیر ، چقدر احمق بودم که وقتی جواابا اومدن هم تیزهوشان قبول شدم هم نمونه به هیچ جاییم نبود . با اوج حماقت فقط به این فک میکردم بمونیم و سال دیگ با هدیه و هدی یه مدرسه باشیم و قنبری ...
کلاس هفتمم تاریک ترین تایم زندگیمه تقریبا!. چقدر سخت بود از نظرم.
اون موقع کسی باورش نمی شد من تیزهوشان قبول شدم ... تقریبا اینجور بود معصوم اون سال علوم نمی دونم چی قبول شد، عموم دندان پزشکی و همه با هم اومدیم خرم اباد. چه دوران سختی . همه تو یه خونه بودیم و پر از دغدغه هایی که اون یکی نمی تونست حلشون کنه ! محل کار همه جدید بود الا بابام ...
بعد دو هفته که عمو رفت و خانوادشم اورد و اونام اومدن خرم اباد، اون موقع جیگرم، هانیه رو نداشتن ... من همیشه دوس نداشتم برم خونشون ! اون خونه اولشون رو اصلا یادم رفته بود . باورم نمیشه یادم رفته باشه یه محل زندگیو :/ ولی همین چند هفته پیش یهو یادم اومد اول یه خونه دیگ داشتن . .... حالم بهم می خوره ازون روزا. حجم زیادی تنهایی و ناامیدی و حس می کنم .
واقعا مامان من خیلی قوی بود . چطور یه تنه کل زندگی رو جمع کرد ؟
از خرم اباد تا پلدختر کلا 100 کیلومتره، ولی هزاران کیلومتر تفاوت .. فکر کن پلدختر می رفتی بیرون و همه می شناختنت و تا کمر خم می شدن و حالا میای بین خرم ابادیایی که ببینن پلاکت 31 ج نیست 41 ق ، با بولدوزر از روت رد می شن ! :) حتی اب و هواشم فرق می کرد ... هیچ چیز مشابهی نبود . هیچ چیز !
ولی به نظرم ما خیلی خوب کنار اومدیم ... خوب وفق داده شدیم ! از نظر همه دوستام خرم اباد افتضاحه، ولی از نظر من عالیه ! چطور می شه تو انقلاب و مطهری گشت بزنی و حس خوب بت دست نده ؟ می شه بری کیو و حس نکنی چقدر ادم خوشبختی هستی ؟
نمی دونم . من همیشه خرم ابادو دوست داشتم. بهترین هوا ، بهترین امکانات ، بهترین طبیعت ...
چه بحث بیخودی شد اصلا نمی خاستم اینو بگم ...
اره می خواستم بگم بعدش رفتیم پاتولوژی هسته ای . چه دستگاه های جذابی . وقتی رفتم زیرش ! :/ ، قبلش بهم ی چی تزریق کرده بودن ، یاد شیمی 10 افتادم اونجا که درباره سرطان و تکنسیم میگ ! دقیقا همون بود .
بعدش رفتیم پیش دکتر که مال خودش بود اونجا ( یه بار اینم توضیح میدم ... واقعا الگوئه ! ) و چون یه جورایی داداش بابام محسوب میشد ، کلی صمیمی بودیم و بم گفت بشین کنار خودم . و مرضی که گرفته بودم و توضیح داد و هی میگفت حواست باشه تو رزیدنتی و استاجری و انترنی و اکسترنی و ازمون هات همش ازین سوال میاد خوب گوش بده :) همزمان هم حس خفه کردنش بم دست داد که حاجی من هنوز ترم یکم و تو درس خودم ر ... م ، ( به قول علی باید بش میگفتم ج .... ش :))) ) ، و هم حس مفید بودن که این ادم چقدر بخاطر اینک دانشجوی پزشکی شدم بهم عزت می ذاره و هم اینک از چیزایی ک میگ سر در میارم و چه حسیه لامصب. ... :big_grin:
و بعدش بهترین اتفاق این هفته افتاد !
بابام و مامانم با ماشین بابام برگشتن و سوئیچ ماشین مامانمو داد من و گفت خودت برون تا خونه ! :))) مامانم اول نمیخاست بذاره :/ ولی بابام گفت ولش کن می تونه ... ( شب قبلشم رفته بودیم بیرون باز من پشت فرمون بودم ) ولی الان اولین باری بود ک مستقلا خودم بودم و تنها تنها روندم تا خونه . اونم از مطهری تا خونمون که محدوده ای بود با خود بابامم نمی رفتم میگفت شلوغه نمیخاد :/ ولی یهو اعتماد کرد و چه حسی بم دست داد لامصب :)
نمی دونم چه حسی بهتر از رانندگی هست ؟ و خلاصه من اولینو رفتم و کلی حرص خوردم موزیک نداشتم بذارم و گوشیم بام نبود حتی یه عکس بگیرم :/ کلا گوشیو خریدم که تو خونه ازش استفاده کنم ! :)))))))
+++
امروز ب مامانم گفتم و تصمیم گرفتم بیارم تو گروهمون ! بگ خوبه حداقل خیالم راحت تر میشه واسه نفر سوم ... نمیشه همینجور ب اینم مطمئن نیستم برم سراغ نفر دوم !
ولی خ حرف می زنه نمی خوام مشکوک شه چرا اینو پرسیدم. اگ بفهمه اونی ک بام داره سوال درمیاره، نجمیه ، ممکنه دیگ نذاره. فک نمی کنم
نپرسیده چرا نمی ری یکی از هم مدرسه ای های خودتو بیاری و خیلی خوبه که همه چیو میدونه و لازم نیست واسش توضیح بدی :|


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، |Nikǟn|، Jãs.I و 3 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
یه تصمیماتی گرفتم نمی دونم کار درسای می کنم یا نه ولی به نظرم بهترین کار همینه.
امروز بعد از مدت ها رفتیم . وبازم مثل همیشه رفتیم یه عالمه گل خریدیم ومورد عنایت کارت بانکی قرار گرفتیم.
امروز می خواستم بهش بگم .
لعنتی دلم می خواد بزنم دماغشو بشکنم جیگرم حال بیاد:angryb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Armita.M و SheRviN DoKhT

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم

امروز یه خبر خیلی خوب گرفتم:g5b:
موقع اذان ظهر بود داشتم با خدا حرف میزدم آماده شده بودم نماز بخونم که تلفن زنگ خورد و...
بسیار شاد وخوشحال گشتم:g5b:
نمی دونم عمو اجازه بده یا نه :shyb:
ولی خب این خبر بهم یه انرژی خوبی داد:g5b:
امشب خونه حسابی شلوغه ومن از این شلوغی متنفرم:angryb:
دلم می خواد برم تو اتاقم هنذفری هامو بزارم تو گوشم و چاوشی گوش کنم :loveb:
ولی :shyb:
بازم‌من باید شام درست کنم.چرا:angryb:
همش هندونه می زارن بـ*ـغل آدم
من به کی بگم خستم خوابم میاد :angryb:
من اتاقم رو میخوام:shyb:
سکوت وتنهاییو می خوام:shyb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ* و Narín✿

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
:straight_face:۱۳۹۹/۱۱/۱۰
هوا عالیه:yawn:منم که مثل همیشه خوابم میاد:yawn:
همتون رو دوست دارم:tobedb:
اومدم فقط یه پست بفرستم و برم:straight_face:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: *ELNAZ*، |Nikǟn|، Armita.M و یک کاربر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
دهم بهمن
تولد محمد بود از یه هفته قبل روزشمار گذاشته بود :)
ولی امروزم مثه دیروز هیچ غلطی نکردم، این هیچ غلطی نکردن منتج میشه به تصمیم‌های جدید، تصمیمایی که اجرا نمیشن مثه همیشه، دارم کم کم حس میکنم بی اراده شدم، از خودم ناامید شدم. نمی‌خوام اوضاع اینجوری پیش بره بازم به خودم قول فردا رو می‌دم. فردا جان لطفا با من راه بیا، دلخشویامو ازم نگیر.


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Z.A.H.Ř.Ą༻، Armita.M و یک کاربر دیگر

Number one

کاربر انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
60
امتیاز واکنش
1,465
امتیاز
203
سن
25
زمان حضور
15 روز 4 ساعت 23 دقیقه
۲۹ ژانویه ۲۰۲۱
خوشحالم mer هم محمد داره:lollipop2b: اصن محمد ها یه چیز دیگن!
امروز تولد علیرضا بود؛ زهرا واسش سنگ تموم گذاش:l3b: منم از فاطمه خانوم تبدیل به فاطمه شدم. پیشرفت خوبیه!
البته بماند که منم حواسم نبود و علیرضا صداش کردم:l3b:
حقیقتا یه سری حد و حدودا آزار دهنده هستن. من و خانوادم به خاطر فاز مذهبیمون همیشه مورد احترام خاصی بودیم. شبیه یه جور ترس. دوست دارم این ترسه از بین بره. مخالف حرمت انسانی نیستم، اما من خیلی حریم سفت و سختی دور خودم نگه داشتم و از این جهت آسیب شدید دیدم. بعد فهمیدم تهش هیچی نیست؛ فقط به خودم ضربه زدم! هیچ چیزی فراتر از آزادی انسان نیست. هیچ چیزی کامل تر از عقل آدم نیست.


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، SheRviN DoKhT، Amerətāt و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا