رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...ز سایههای تاریک در دل شب، خوفناکتر نبودن توست!
زین پایهی عشق را منزه کردم به شفقتی دور از ریا.
تو را به این دار فنا، به شبنم روی گلها، به طینت زلال دلها
به بهشتی از حور و پریا، ندهم به کس تو را.
میبینی جان جانانم، که در قلب تو مهمانم؟
#اوزان_نویس
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار
#ساغر_هاشمی_مقدم
...کوههای زاگرس بلندترین آسمان خراشها محسوب میشوند، دختری بر پیکر غرب میخفتد تا شاید زمزمهی عشق در خواب گیسوان بلوطی رنگش را نوازش کند. و درست زمانی که ذهن آشوب گذشته را به خاک میسپارد، آشوبی دیگر زبانه میکشد و پیکر غرب را به خاکستری شعلهور بدل میکند.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
...تا اونجایی که در توان دارم در جلد دوم این ایرادات رو برطرف کنم.
از کسایی که پارت به پارت رمان رو خوندن و با نظراتشون باعث دلگرمی شدن خیلیخیلی تشکر میکنم!
جلد دوم این رمان رو به اسم «ئویندار» بهار و یا تابستون سال 1401 میتونید مطالعه کنید.
پیروز باشید!
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و دنبال راهی برای مردن بودم.
خودم در اتاق رو قفل کرده بودم و به هیچ کس اجازه ورود نمیدادم. داد و بیدادهای کاوان و اشکهاش هم هیچ اثری نداشت. من تا اون پیرزن رو نکشم آروم نمیشم.
با درد و خون سعی در آروم کردن خودم داشتم؛ اما همهش بیفایده بود و بدترم میکرد.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...بیشتری داشتم. من نیاز داشتم تا کسی دروغ بودن این نامهها رو اثبات کنه؛ اما مگه میشد حقیقت رو انکار کرد؟
***
ساعت نه صبح کاوان شاد و شنگول در اتاق رو باز کرد. با دیدن من که کنار پنجره افتاده بودم و رنگم پریده بود، فوراً بهسمتم اومد و جلوی پام زانو زد.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...جعبه رو به کاوان نشون دادم و گفتم:
- قفل این هم باز کن.
بهمحض باز شدن قفل، در جعبه به علت زیاد بودن حجم نامهها باز شد و نامهها روی تـخت افتادن. کاوان یکی از نامهها رو باز کرد و گفت:
- اوه خدای من نامه عاشقانه!
نامه رو ازش گرفتم و گفتم:
- اینا خوراک خودمه.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...و گفت:
- بعضی اوقات میبینی بعضی کلیدا به بعضی از قفلا میخوره؛ درصورتیکه اصلاً کلید اون قفل نیست. حالا هم تموم کلیدا رو امتحان میکنیم شاید چیزی شد.
دو ساعتِ تموم کلیدها رو امتحان کردیم و هیچ کدوم به قفل نخوردن. کاوان با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بود نگاه کردم. حلقهی فلزی زنگزده روش رو گرفتم و کشیدم. با باز نشدنش و شنیدن صدای قفل، به زیر پای راستم نگاه کردم و قفل سادهای رو دیدم. لعنت بهشون!
سرم رو بلند کردم و با دیدن چراغ روشن یکی از اتاقها فوراً برگها رو سر جاشون گذاشتم و آروم به اتاقم برگشتم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...چیزیه که تو دوستش داری.
ماگ رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- بازش کن ببینم.
دستش رو داخل پاکت برد و چند جلد کتاب بیرون آورد. روی تـخت نشستم و گفتم:
- خوبه این بار عقلت کار کرده.
- امیدوارم خوشت بیاد!
خمیازهای کشیدم و گفتم:
- ها میاد. حالا گم شو میخوام بخوابم!
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...میده خداست، نه سگش.
گردنش رو فشار دادم و به قیافه قرمزش نگاه کردم.
- بودن من اینجا طولانی نیست کلفَت.
به اتاقم برگشتم و قبل از بستن در گفتم:
- اینا رو میتونی به اون سگی که کف پاش رو لیس میزنی گزارش بدی.
و بعد در اتاق رو محکم بستم و روی تـخت دراز کشیدم.
***
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...و هوا و کشیده شدنم بهسمت بالا، چشمهام رو باز کردم و کاوان رو دیدم. به محض قرار گرفتنم سر جای قبلم، مشت از قبل حاضرشدهم رو توی صورت کاوان زدم.
- احمق نزدیک بود دست و پام بشکنه.
آخی گفت و همونطور که صورتش رو ماساژ میداد گفت:
- چته وحشی؟ نشکسته که حالا.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...چیز همون پاتختی بود. کشونکشون به حموم بردمش و زیر پنجره قرارش دادم. ازش بالا رفتم و پنجره رو تا آخر باز کردم. کوچیک بود؛ اما به لطف لاغریم میتونستم به زور ازش خارج بشم. مشکل اساسی ارتفاعم با شیروونی پایین بود. باید دنبال طنابی چیزی باشم تا بتونم پایین برم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...توانم هُلش دادم بهسمت در و اون رو برخلاف مقاومتهاش بیرون انداختم و پشت در نشستم تا نتونه در رو باز کنه.
محکم به در کوبید و گفت:
- کاش روزی بتونم خود واقعیت رو ببینم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعیتی وجود نداره، ما فقط زاده ذهن همیم و با مرگ به پایان میرسیم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...نمیدادم و فقط از صدای قدمهام که از این سر اتاق به اون سر اتاق میرفتم تا اون یکی گوشه رو برای اشک ریختن امتحان کنم، پی به زنده بودنم میبرد.
بارها صدای دعوا و مشاجرهی خاله و کاوان برای خارج کردن من از اتاق رو شنیده بودم؛ اما حرف خانومجون یکی بود؛ هرگز!
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...که او بود و نبود من است
تک رز باغ گل عمر من است
من به دنبال او با عقربهها میچرخم
من برای دیدن او با جهان میجنگم
او فقط سهم این آبادی ویران من است
او همان جوهر و کاسه دوات چشمان من است»
زمزمهی حیات در این آبادی من، تا جان تو و جان من است،
دل به هیچکس مبند!
#دلنوشته_نبشهی_روح...
...از این رفاقت شکلگرفته راضی نبودن و بارها به من و کاوان تذکر داده بودن که از هم دیگه فاصله بگیریم. من و کاوان اما به حرف اونها گوش نمیدادیم.
دیگه استخونهام هم از سرمای زیاد خشک شده بودن و درد میکردن. با لرز پنجره اتاق رو بستم و خودم رو به شوفاژ چسبوندم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...سرم. بعدش هم من رو دارم یا تو که اون همه گند بالا آوردی که الان جفتمون گیر کنیم توش و بعد با وقاحت تموم وایسادی جلوی من و از پولت که از پارو بالا رفته حرف میزنی؟
با خشم دستهام رو مشت کردم و بدون حرف با حالت دو به خونه که هنوز خیلی ازش دور نشده بودیم برگشتم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...را مسکوت ساختم در رؤیایی بیاختتام آ*غو*ش تو
مرا خیالت آن شب سوزان به خاکستر بدل کرد
برای دیدن رویت مرا الزام خفتن کرد
تا کی ملزومیم به مصابرت این امساک عنید؟
تا کجا اسف خوریم به این شبهای لایتناهی؟
بیا جانانم که جانم بی تو
میشود بیجانترین افسانهی روی زمین
#ساغر_هاشمی_مقدم
#دلنوشته_نبشهی_روح
...میاد.
با دستش به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت:
-بشین بابا جان الان میاد.
-خیلی ممنونم. ببخشید که نشناختم؛ تا حالا قسمت نشده بود چه از دور و چه از نزدیک زیارتتون کنم آقای سالارمنش.
-عیب نداره پسرم. با ما راحت باش. خیلی خوش اومدی.
-خیلی ممنون.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...از خشمشون میترسیدم.
به یه ساعت نرسیده کاوان به بیمارستان اومد. اونقدر عصبی و قرمز بود که اگه پرستارها نبودن چهارتا سیلی نوش جونم میکرد. حتی با دیدن سر و وضعم و فهمیدن ماجرا، ذرهای ترحم و دلسوزی توی چشمهاش و حالتش پیدا نشد و خشمگینتر از قبل بهم خیره شد.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...