رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...از حرکت ناگهانی ابراهیم جا خورده و خود را کمی جمع کرد. ابراهیم با چشمانی گرد و با صدایی که از شوق میلرزید گفت:
- لعنتی؛ این خفن پولدار دیگه کیه؟
سپس با همان چشمان درخشان به مهجبین نگاه کرد و ادامه داد:
- رنجرور ایووکه، میفهمی؟ لعنتی چه تر و تمیز و خفنه!
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
مقدمه:
من آن نرگس مستانم
که ایستادم در این راهی
که نه پایان خوش دارد
و نه پایان بیجانی
گر از احزان برگشتم
بدیدم روی ماهش را
به فال نیک میگیرم
به پایان میرسانم
صفحهی دل را
#ساغر_هاشمی_مقدم
#دژاگر
#ریحانهرادفر
...را میدَرَد
پیکرربایی میکند و وجودم را میبرد
همچو قاصدکی آزاد در هوای شب
مرا تا لـ*ـب ساحل میبرد
رهایم میکند میان امواج خروشان سخت
نیم وجودم را دریا و نیم دیگرم را مرگ میبرد
نصف و نیمه بر روی تکهای چوب، نیم رفته را میبینم و
نیم دیگرم را آب میبرد
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...حال دیگر بوی خاک میدهد جامه من
آه ای سرور من!
خاک بد برداشت کرد
زمینگیر شدم
غربتزدهام و غریب مانده در این سرزمین
همچو پیراهنی بر روی سیم خاردار شدم
شاید که من سواری بیاسبم
که حال مانده در بین راه
شاید هم پرستوی جوانی که
جدا مانده از پرستوها
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...میزنند؛
برای رسیدن به دستانت راه پیمودهاند و حال به هیچ رسیدهاند.
چشمانم در بیرخی توست که سرخی را به دواج میکشد.
مگر جز تو کسی ارزش دیدن دارد؟
هنوزم هم در حوالی سرخی سـ*ـینهات
مانند پرندهای شاید آزاد
پرسه میزنم
گاه لحظهای
گاه ساعتها...
#نرگس_مستانه
#دلنوشته_نرگس_مستانه
#ساغر_هاشمی_مقدم
...فرشتگان را بر دوش
خود تنظیم میکنند
یاوهگو و دروغ مدام از لـ*ـبهایشان چکه میکند
این انسانها بیسواد حقیقیاند
جز انتقام هیچ نیاموختهاند
دادن قلب به چنین حیواناتی
به دست مرگ سپردن خویشتن است
دل آنقدر ارزشش والاست
كه نباید برده جورکش جسم دیگری شود
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...زبانم تویی.
دگر حال اطمینان دارم که نبضهایمان با یکدیگر هماهنگ شده.
افکارمان در حوالی هم پرسه میزند
و لـ*ـبهایمان جز به ذکر هم گشوده نخواهد شد.
به هر سو بنگرم روی تو بینم
به هر کوی روم یاد تو بینم
تمام میل آ*غو*شم تو هستی
تمام قلب و روح من تو هستی
#ساغر_هاشمی_مقدم
#نرگس_مستانه
#دلنوشته_نرگس_مستانه
...ادامه داد:
-برا عرسمون حوله بیار.
و سپس دستم را گرفت و کمک کرد تا از درون حوض خارج شوم. از همه خجالت میکشیدم. خیلی تأسف بار بود که اینچنین درون حوض پرتاب شدم. همانگونه که از خجالت سرخ شده بودم با حوله پیچیده شدهی دور سرم به اتاق کیوان رفتم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...و دوری ندارد هیچ احساسی
کنار جاده خاکی
به زیر آسمان غمناکی
به دست باد میسپارد
قطره گوهر نایابی
ساز او سرشک و سرودش تنهایی
جامعهاش برگ خریف و
دیدهاش یک شهر آفتابی
به رعشه جانش آن گاهی
که دید قاصد ابر بالی
رسوخ جان میبیند و
یک زندگی رویایی
#نرگس_مستانه
#دلنوشته_نرگس_مستانه
#ساغر_هاشمی_مقدم
...مستانه
نگارشگران: ozan♪ و Saghar
ژانر: عاشقانه، تراژدی
مقدمه:
من آن نرگس مستانم
که ایستادم در این راهی
که نه پایان خوش دارد
و نه پایان بیجانی
گر از احزان برگشتم
بدیدم روی ماهش را
به فال نیک میگیرم
به پایان میرسانم
صفحهی دل را
#نرگس_مستانه
#دلنوشته_نرگس_مستانه
#ساغر_هاشمی_مقدم
#اوزان_نویس
...هستم
کاش امروز هم حال آسمان نم داشت
قطرههای حیاتبخشش زینتی همچو گوهر داشت
کاش امروز هم بهجای گل تیغ دارم
در دستم قلم و کاغذ بود
تا که میساختم من
رؤیای جدیدم را
با این اوصاف
امروز هم
از هرچه که بودم
از هرچه که هستم
بیزارم و بیزارم و بیزار...
#دلنوشته_شمع_آجین
#شمع_آجین
#ساغر_هاشمی_مقدم
...پَر دارم و نه بال نظر
نه قفس تنگ و
نه دیوار سخت
تکهتکه در دهان کرکسام
یا دست در دست فرشتگان؟
به سوی ملائک میروم
یا به زیر زمین به زیر خاک؟
به سووشون نشستهام
یا که آوازهخوانم و سرمست؟
از هرچه که بودم
از هرچه که هستم
بیزارم و بیزارم و بیزار...
#دلنوشته_شمع_آجین
#شمع_آجین
#ساغر_هاشمی_مقدم
...پوزخندی به لـ*ـب داشته و در دلم انسانهای جماد و
در چشم شیاطینی سرخ میبینم
شمعها گداخته میشوند و میسوزند و باز هم
زیر پایم با قطرات سرخ زینت داده میشود
من دیگر سیاهم یا سپید؟
سرخم یا که سبز؟
از هرچه که بودم
از هرچه که هستم
بیزارم و بیزارم و بیزار...
#دلنوشته_شمع_آجین
#شمع_آجین...
...بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که قطرههای شمع خونی نبود
من نمیگویم که باز سرما نبود، درد نبود، غم نبود
من نمیگویم که بارانی نبود، ابری نبود، ماهی نبود
من میگویم
من بودم و چرخش حیات و سوزش سوختن و قطرههای خون
در اتاقی که بهجز بلعیدنم کاری نداشت
#دلنوشته_شمع_آجین
#شمع_آجین...
...زندگی باید کرد»
اما آیا خبر از ارغوان فراق سوختهی این سوی ابر داشت؟
آیا میدانست که شب و روز ارغوان پیوندخوردهی اوست؟
هرگز!
بگو بازم چرا خواب تو را دیدم؟
کجا بودیم؟
چه میکردیم؟
بگو بازم که دلتنگی
بگو بازم که شادمانی
بگو هر شب در این خانه
تو هم فکر مرا داری
#دلنوشته_نبشهی_روح...
...* زن سبزی میخواست خودشو بندازه تو سد، با بدبختی درش آوردن؛ باید با بابا بریم خونهشون ببینم چرا این کار رو کرده و ببینیم چیکار میکنیم براشون.
* صبر کن تا منم باهاتون بیام
* آخه تو میخوای بیای کجا؟ خودمون دوتا میریم ببینم چی میشه؛ بمون تو خونه تا برگردیم.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
...نزدی تو سَرش، الان اینجوری نمیشد! من اون روز بدبخت شدم که شدم زن تو! من اون روز بدبخت شدم که بچهمو، خودمو، زندگیمو دادم دست تو؛ به حرفت گوش دادم.
* برو بیرون؛ برو بیرون که اینجا جای تو نیست؛ برو بیرون نبینمت؛ برو بیرون تا نکشتمت؛ میگم برو بیرون!
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار
#ساغر_هاشمی_مقدم
...اینکه یک هفته به عید باقیمانده بود هنوز برف و سرما بود.
بر روی سکوی سیمانی زیر پنجره نشست و سرش را به پنجره انباری تکیه داد.
به آمدن وجیهه و دخترک بیچاره فکر میکرد. به اینکه دخترک چه برنامههایی برای سال جدیدش داشته و حال تمام برنامههایش زیر خاک است.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار
#ساغر_هاشمی_مقدم
...خاطر بارانهای سیل آسای اخیر، هنوز بوی نم میدهد و بر روی دیوارهای گچکاری شدهاش لکههای زردی که ناشی از نفوز آب است، خودنمایی میکند.
گلها را درون شیشه مرباهای پُر آب دور تا دور اتاق میچیند و بعد انگشتش را به نشانه تهدید برای مهبد و محمد بالا میبرد.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...