رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

Saghár✿ · 22/5/21

چند دقیقه توی اون حالت موندم تا سرما از بدنم خارج بشه و بتونم برم پایین.
تند‌تند از پله‌ها پایین اومدم و سرکی از همون پاگرد اول به آشپزخونه کشیدم. همه دور میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحونه بودن. به همه سلام کردم و کنار مامان نشستم. امروز حتماً باید سری...

Saghár✿ · 23/5/21

من اما هر روز بعد از گریه‌های صبحگاهی که الان به دو قطره اشک تبدیل شده بود، دستی به استخون‌های بدنم می‌کشیدم و باز با خودکار شروع به خط‌خطی کردن کتاب‌هام و کشتن مورچه‌هایی که به اتاق می‌اومدن تا تکه‌های باقی‌مونده غذاهای ریخته‌شده رو ببرن می‌کردم. گاهی هم که خیلی بهم خوش می‌گذشت یا به اصطلاح همه‌چیز...

Saghár✿ · 31/5/21

کاوان با مشت به جون در افتاد و قصد داشت بازش کنه؛ اما تلاش‌هاش بی‌فایده بود و در نتیجه بعد یه ساعت تلاش بیهوده اونجا رو ترک کرد. همون‌جا پشت در خودم رو جمع کردم و چشم‌هام رو بستم تا خوابم ببره.
نزدیک ساعت پنج یا شیش صبح بود که به‌خاطر سوز سردی که معلوم نبود از کجا وارد...

Saghár✿ · 2/6/21

روی شیروونی نشستم و به قرص ماه نگاه کردم. امشب تموم باغ روشن و سردتر از همیشه بود.
خودم رو جمع کردم و تا لـب‌هام توی شال‌گردنم فرو رفتم. همون‌جور که غرق در تماشا کردن ماه بودم، با صدای کاوان که من رو صدا می‌کرد بلند شدم. هول‌هولکی سر طناب رو گرفتم تا بالا برم. وسط راه...

Saghár✿ · 3/6/21

یقه‌ش رو گرفتم و گفتم:
- حتماً باید بشکنه تا تو آدم بشی؟
دور از جونی گفت و از کنارش پیتزا و نوشابه رو وسط گذاشت. دست‌هاش رو به هم مالید و گفت:
- بیخیال اینا! بیا بزنیم به بدن که حسابی...

Saghár✿ · 5/6/21

با کمربند مانتوم سرم رو بستم و روی تـخت دراز کشیدم. صدای حرف زدن‌های بیخودشون و موزیک و... سرم رو به درد آورده بود. کنار پنجره رفتم و بازش کردم. بچه‌های کوچیک توی باغ بازی می‌کردن و نمی‌تونستم برم و روی شیروونی بشینم. زیر لـب فحشی نثارشون کردم و باز روی تـخت برگشتم....

Saghár✿ · 5/6/21

بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. داشت در رو قفل می‌کرد که گفتم:
- هی بچه پررو!
سرش رو از لای در داخل آورد و گفت:
- ها؟ بله؟...

Saghár✿ · 5/6/21

***
از این سر اتاق به اون سر اتاق می‌رفتم و ناخون‌هام رو می‌جویدم. باید یه جوری به اونجا می‌رفتم. چی اون زیر هست؟ چرا تا الان اونجا رو ندیدم؟ بقیه هم می‌دونن یه در اونجاست؟ بهتر نیست به کاوان بگم؟ شاید تونست کمکم کنه! اگه نتونست چی؟ اگه پشیمونم کرد چی؟
توی همین فکرها بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم که...

Saghár✿ · 5/6/21

- نه، این روش هم جواب نمی‌ده. فعلاً بیا بریم استراحت کنیم تا فردا ببینم چیکار می‌تونیم بکنیم.
باشه‌ای گفتم و به اتاقم برگشتم. همون‌جوری روی تـخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
***
فردا شب درست...

Saghár✿ · 5/6/21

- خب پس تو بخون و بعداً برای من هم تعریف کن.
- باشه. حالا دیگه برو.
کاوان شب به‌خیری گفت و به خونه خودش رفت. آباژور رو روشن کردم و اولین نامه رو باز کردم.
«ابراهیم عزیزم سلام!
متأسفانه نامه‌ی قبلی‌ات به دلیل برف و کولاک دیر به دستم رسید. می‌دانی آخر نامه‌ها را شوهر لیلا، دوستم دریافت می‌کند و لیلا...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین