رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...مردی تقریبا همسن و سال خودم به نظر میرسید، لبخند گرمی زد و گفت:
-انتهای قفسه های مواد بهداشتی اتاق شیشهای کوچیکی هست، اونجا دفترشونه.
لبخند دندان نمایی را مهمان چهرهی آشفتهام کردم و بعد از تشکر کوتاهی به همان قسمتی که فروشنده گفته بود رفتم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...اون پولدار ها هم هر روز یک پله به عقب پرت میشن.
عبدالله در برابر این حرف ابراهیم سکوت کرد. دیگر مثل همیشهای حکایتی برای رد کردن این موضوع نداشت. ته دلم احساس میکردم که عبدالله هم با نظر ابراهیم موافق است. شاید من هم با این موضوع موافق بودم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و رانندگی میکرد. ابراهیم هم گهگاهی برای مزاح و البته برای اینکه سر به سرش بگذارد، میگفت:«مطمئن باشم که سرت رو هم مثل بدنه ماشینت بیمه کردی؟!»
و او هم هربار در حالی که از خجالت مانند دختران دمبخت سرخ و سفید میشد، پاسخ ابراهیم را میداد.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بود گفت:
-با اجازه.
و بدون هیچ معطلی از آن مکان فاصله گرفت. پدر را در یکی از اتاق ها بسـ*ـتری کردند. از آنجا که مادر نمیتوانست شب را بر بالین پدر بماند، من باید به عنوان همراه میماندم. مادر را به خانه بازگرداندم و خودم به بیمارستان برگشتم.
***
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...عقابیم کشیدم و گفتم:
-باباهم که مثل تمام مرد های بازنشسته یا توی پارک شطرنج بازی میکنه یا پای تلویزیون کانال بالا و پایین میکنه.
دماغ گوشتیاش را چینی داد و از روی صندلی بلند شد.
-خب بریم کار رو شروع کنیم که تا فردا عصر باید بریم برای نصب.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بلندی کشیدم که عباس آقا آه بلندی سر داد و با اندوهی که از اعماق وجودش شعلهور میشد، گفت:
-یکی مثل اسحاق هنوز متولد نشده از دنیا میره و یکی هم مثل من، پیر و بیسود هنوز داره توی این دنیا زندگی میکنه. موندن ما چه سودی داره، عالم الغیب میدونه.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...سر به فلک کشیده قرار دارند، آسمان و زمین بههم متصل میشوند و حقیقت پنهان جای خود را به ماهیت کرب میدهد.
و در شبی که ماه کامل میشود؛ تک نیلوفر باغ هستی، راهی خطهی ابدی خواهد شد.
و اینجاست که به صراحت میگویند:«بطلان حیات به پایان رسید.»
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...آواز زاده شدن سر میدهد.
آوازی که خیلی زود به نالهای سوزناک ختم میشود. نالهای که ریشهی تمامی درختان روستا را میخشکاند و خشکسالی را مهمان این محروسه میکند.
و درست همینجاست که باز هم ظلم بر مظلوم چیره میشود...
*اختصاصی انجمن رمان98*
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...حرف نباشه. الان هم با شوهرت برگرد وسایلت رو جمع کن. فاضل تو هم دوتا بلیت برای من و مامان بگیر.
بعد رو کرد به کاوان و گفت:
- تو نمیخوای بری سر کارت؟
کاوان اول با تعجب به مامان نگاه کرد و بعد از کمی مکث از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...اما خب وقتی رفت فهمیدم با تموم نبودناش، با تموم بیمحبتیاش و با تموم ناملایمتیاش باز هم تو قلبم داشتمش، باز هم مثل یه پدر همه چیز تموم بود واسهم؛ اما خودت حساب کن برادرم، تموم پشتوانه زندگیم، تموم دنیای من، وقتی دیگه خبری ازش نشد چه حالی شدم! چه حسی بود!
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...کشیدن زندگی این و اون برای رسیدن به قدرت بیشتر کاری نداشت، زنی که تموم تلاشش رو کرد تا زندگی ما رو از هم بپاشه، کسی که راه به راه به مامانم نخ میداد تا چطور پدرم رو عاصی کنه. ترحم برای چنین کسی اون هم از طرف من جز محالات بود. این حس اگه ترحم نیست پس چیه؟
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بدون هیچ پرسشی چشم گفتم و به خاله زنگ زدم. خیلی آروم و ریلکس بهش گفتم بیاد خونه دایی. خدا همه چیز رو بهخیر کنه! برای وضعیت خاله شوک اصلاً خوب نیست.
البته توی این خونه هیچ وقت برای خوشی دور هم جمع نمیشدن. قیافه کاوان هم اینکه خبری هست رو تأیید میکرد.
***
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...نمون. فضاش خفهست، آدم رو نابود میکنه. بزن بیرون واسه خودت. هر وقت هم که دوست داشتی به من زنگ بزن تا با هم بریم گردش. من همیشه وقت واسه تو دارم.
گونهش رو نرم نوازش کردم و گفتم:
- چشم! ممنون که امروز به حرفام گوش دادی!
- باز هم بیا خوشحال میشم.
- حتماً.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...ارزش ندارم. عین یه عروسک خیمهشببازی من رو دست به دست کردن، من رو بازی دادن. از همهشون متنفرم. از این خونه متنفرم. از آدمهاش متنفرم.
من یه آشغالم، یه شی بیارزش. نمیفهمم خدا از خلقت من چه سودی میبره؟ یعنی فقط من رو برای عذاب کشیدن و حرص خوردن و زجر کشیدن خلق کرده؟
***
#آیسونا...
...مرگ کنی!
- من میتونم هر کاری دلم بخواد بکنم. تو هم از امروز تا روزی که یه خری مثل خودت اومد گرفتت، حق نداری بدون اجازه من از در این خونه خارج بشی.
سریع از سر جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. توی همون حالت با داد گفتم:
- من میرم، هیچ کس هم نمیتونه جلوم رو بگیره.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...دوست دارم بخوام تا ابد. تو خوابم هیچی نیست؛ نه رؤیا و نه کابوس، آروم آرومه. هیچی رو نمیفهمم، هیچی رو نمیشنوم، هیچی نمیخورم.
کاش این روزها کابوس باشه و وقتی که از خواب بیدار شدم، همه چیز درست شده باشه و خانوادهم دور هم باشن! اون وقت از نو یه زندگی رو میساختم.
***
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...او کمک کند. بالاخره راهی را پیش پایش قرار میداد.
خانو مسن خوش پوشی که نورا برای کار به مغازه او رفت، کنار نورا روی نیمکت نشست. به نورا نگاه کرد و برگهای به نورا داد و گفت:
ـ دیروز این برگه رو پسر بچهای آور داد بهم، نظافت چی میخوان، اگه میتونی برو
#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری
...را برای مادر تعریف کند. اما به هیچ نتیجهای نمیرسید.
دست آخر فقط یک راه برایش باقی ماند. آن هم اینکه به مادر چیزی در این باره نگوید تا شاید بتواند برای خودش کاری دست و پا کند. در آخر هم اگر نتوانست، با مادر صحبت می کند و موضوع را برایش توضیح میدهد.
#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری...
...شهر کاملا روشن نشده بود، کنار زن سالخورده و چروکیدهای روی صندلی های ایستگاه نشست و منتظر ماند تا اتوبوس از راه برسد.
بعد از چند دقیقه، اتوبوس زرد رنگی از دور نمایان شد و نورا و پیر زن از سر جایشان بلند شدند تا به محض رسیدن اتوبوس، بی درنگ سوار شوند.
#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری
...هر روز دعا میکرد در کوچه و خیابان گیر آدم نا درست نیوفتد بیاید تا با هم شام بخورند.
نورا پلاستیک غذا ها را کنار سفره گذاشت. بعد از آوردن دوغ از یخچال، ابتدا برای مادر کمی پلو و جوجه کشید. مادر از نورا تشکر کرد و مشغول خوردن و تعریف کردن از نورا شد.
#ساغر_هاشمی_مقدم
#حس_خاکستری
#رمان_حس_خاکستری