خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
گل که خوش طلعت و خوشبو آمد
عاشق روت به صد رو آمد

کاسه‌ای داشت سرم را عشقت
سر شوریده به زانو آمد

نیست از هیچ طرف راه گریز
تیرباران ز همه سو آمد

حال این چشم ضعیفم می‌گفت
قلمم، در قلمم مو آمد

سرکشی کرد و نشد با ما راست
آن سهی سرو که دلجو آمد

راز مشک سر زلف در دل
می‌نهفتم ز سخن بو آمد

سر و بالای تو می‌جست در آب
همچو سلمان که بلا جو آمد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند

صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند

هـ*ـوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را
چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند

اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند

سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند

به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند

نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
کسی که قصه درد مرا نمی‌داند
ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند

حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم
بجان دوست که طومار سر بپیچاند

بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را
به جست و جوی تو هر سو چو آب می‌راند

نگویمت: به تو می‌ماند از عزیزی عمر
که عمر اگرچه عزیز است، هم نمی‌ماند

به آروزی خیال توام خوش آمد خواب
گر آب دیده من بر منش نشوراند

به آب دیده بگردانم از جفای تو دل
که آب دیده من سنگ را بگرداند

گرفت دیده من آب و دل در آن آتش
که گر خیال تو آید کجاش بنشاند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری
بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم
ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند

شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند

برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟
تو لـ*ـب بگشای با سـ*ـاقی بگو تا قبله گرداند

قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند

امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده
برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند

به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان
متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند
عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند

لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود
صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند

خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند

آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم
باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند

ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!
جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند

آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال
گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند

گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین
کین گنـ*ـاه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند

می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز
باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند

اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید
راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند

دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد
هیچکس نیست که داد من از او بستاند

آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم
کاتش من به جز از خاک درش ننشاند

هر چه گوید ز لـ*ـبش جان، همه شیرین گوید
و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند

ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:
که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند
هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند

دامن آخر زمان دارد غبار حادثه
آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند

از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس
وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند

پای عزلت بر سر انـ*ـدام بدن و مکان خواهم نهاد
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند

همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش
با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
در خرابات مرا دوش به دوش آوردند
بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند

شهسواری که نیامد به همه انـ*ـدام بدن فرود
بر در خانه خمار فروش آوردند

دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند

مطربان زیر لـ*ـب از پرده‌سرایی، بانی
تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند

ساقیان داروی بیهوشی می در دادند
دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند

شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع
به تماشای گل غالیه پوش آوردند

عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند
هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند

چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را
در خرابات کشان از بن گوش آوردند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند
شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند

دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او
در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند

چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم
تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند

گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام
قفل یاقوت لـ*ـبت بر درج گوهر می‌زند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,919
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 4 ساعت 3 دقیقه
هر شب از کویت مرا سر سرخوش و شیدا می‌کشند
چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند

بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار
بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند

گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس
ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند

ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند

می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون
شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند

خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام
از کف سـ*ـاقی دردت، درد صهبا می‌کشند

دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!
در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند

بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن
می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند

جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند

بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا