خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند
غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند

از می سودای چشمت خوش برآید جان من
سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند

پایه من بر سر بازار سودایش شدست
چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند

رخت عقلم می‌برد چشمت چه می‌آید ز عقل
می‌دهد تشویش من بگذار تا یغما کند

در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز
از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند

در ره عشق تو من سر می‌نهم بر جای پای
عشق اگر کاری کند فی‌الجمله پا بر جا کند

گر کند میل وفایی باشدش با دیگران
ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند

رفت هر جا اشک ما چندان‌که ما را برد آب
چند خود را در میان مردمان رسوا کند

همدمم باد است و راز دل نمی‌گویم به باد
باد غماز است و می‌ترسم حکایت وا کند

ابرویت پیوسته می‌گردد به هرجا تا کجا
همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند
ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند

شیخش هـ*ـوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هـ*ـوس کو این هـ*ـوس کمتر کند!

رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند

چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشه‌ای سر بر کند

آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، سرخوش از زمین سر برکند

من گرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند

کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند

تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل
گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند

از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند
وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند

زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک
با جمال طلعت خورشید رو افزون کند

باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن
نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند

لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد
نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند

لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه
آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند

باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد
بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند

سـ*ـاقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب
صبحدم خون شفق در دامن گردون کند

سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش
بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند

بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش
هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند

ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت
ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند

در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم
تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند
سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند

با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟
هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند

صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند

جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند

سـ*ـینه‌ام پر آتش است و دم نمی‌یارم زدن
زانکه گر لـ*ـب می‌گشایم دود سر بر می‌کند

در فراقش می‌نویسم نامه‌ای وز دست من
خامه خون می‌گرید و خط خاک بر سر می‌کند

شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را
چون سواد چشم من هر دم به خون تر می‌کند

بوی انفاس نسیم خاک کویت می‌دهد
زان روایت‌ها که باد روح‌پرور می‌کند

گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟
کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می‌کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند
یاد روی او چراغ دل منور می‌کند

یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند

صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند

سـ*ـینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن
ز آنکه گر لـ*ـب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند

جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند

باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند

لعل جانبخش لـ*ـبت دلهای مسکینان به لطف
جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند

دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند

توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان
ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند

زان نوشیدنی ناب بی‌غش ده که اندر صومعه
صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند

نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند
لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند

تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز
جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند

باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند

می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ
تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟

چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام
کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند

سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند

همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین
زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند
با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند

در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند

زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است
راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند

جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش
بـ*ـو*ستان هر نوبهاری بـ*ـو*ستانی می‌کند

گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج
خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند

می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت
خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند

جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام
تازه عیشی از نوشیدنی ارغوانی می‌کند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
آنها که مقیمان خرابات مغانند
ره جز به در خانه خمار ندانند

من بنده رندان خرابات مغانم
کایشان همه عالم به پشیزی نستانند

سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند

بسیار خیال خرد و دین مپزای دل
کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند

من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس
فردا که ز خاک لحدم باز نشانند

گر خلق برآنند که برانند ز شهرم
من نیز برانم که همه خلق برانند

ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار
بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند

نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را
شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند

روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان
بسیار دریدند و شب و روز درانند


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,138
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
244 روز 12 دقیقه
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند

تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند

باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند

با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند

تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت
گوش امید به در، منتظر فرمانند

پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند

نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی
جای آن است که بر چشم خودت بنشانند

جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند

با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا