خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدای مهربونی‌ها
اسم رمان: چهار مرکب زندگی
ژانر: اجتماعی
نویسنده: MaRjAn کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
منتقد: Elaheh_A
سطح: ویژه
خلاصه:
این داستان، داستان زندگی خیلی از انسان‌ها بوده، هست و خواهد بود! انسان فقط زیر سلطه‌ی یکی از این چهارقوه است: وهم، غضب، شهـ..وت و یا عقل!
هر انسانی تصمیم می‌گیرد که مقامش از فرشته‌ها بالاتر و یا از حیوانات پایین‌تر باشد! خودش انتخاب می‌کند خوی حیوانی به خود گیرد یا مانند انسانی کامل زندگی کند؛ فقط کافیست که عقلش را بر سه قوه‌ی دیگر حاکم کند!

***
تاپیک نقد و برسی: نقد و بررسی - رمان چهار مرکب زندگی | marjan.h کاربر انجمن رمان ۹۸
***
برای اطلاع از پارت گذاری، تاپیک را اشتراک کنید.
«این اثر اختصاصی انجمن رمان 98 می‌باشد»


ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، zarbano، SelmA و 44 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلد چهار مرکب زندگی

مقدمه:
کشمکش سختی‌ست! هرکدام خیالِ حکم‌فرمانی به دیگر را در سر می‌پرورانند؛ ولی تنها عقل لایق حکومت بود!
آن‌که عقلش بر او حاکم شد، انسانی کامل شده و از عنایت الهی برخوردار است.
ولی وای به آنانی که شهـ.وت، وهم و یا غضب بر آن‌ها حاکم شود...
مگر نه آن‌که آنان باید اشرف مخلوقات می‌بودند؟ پس چه شد که مقام آن‌ها از حیوانات هم پایین‌تر آمد؟

سخن نویسنده:
سلام... اول ممنون که وقت می‌ذارین! این رمان یه رمان اخلاقیه که موضوعش فقط تو دینِ ما نیست و فقط اسلام بهش اشاره نکرده؛ پس یه توضیح کوچولو موچولو بدم بهتون که به مشکل بر نخورین؛ همونطور که می‌دونیم بدنِ انسان از چی تشکیل شده، لازمه بدونیم روح هم از چه چیز یا چیزایی به وجود اومده. روحِ انسان از چهار تا قوه تشکیل شده: قوه‌ی شهـ..وت، قوه‌ی وهم، قوه‌ی غضب و در آخر قوه‌ی عقل!
شهـ..وت که می‌دونین یعنی تو خواستنِ چیزی افراط داشتن؛ مثلاً یه نفر نسبت به غذا خیلی افراط داره و براش مهم نیست غذایی که می‌خواد، حرومه یا حلال و یا حتی برای چه کسیه؛ اون فقط می‌خواد غذا رو بخوره! غضب می‌شه همون خشم و عصبانیت و این‌جا منظور از غضب اینه که یه نفر نتونه عصبانیتش رو کنترل کنه! وهم چند نوع داره که بیشتر می‌شه گمانِ بد داشتن نسبت به اطرافیان و عقل هم که... همه می‌دونید! انسان باید تحت هر شرایطی با عقل پیش بره و عقل رو بر اون سه قوه حاکم کنه! اگه هرکدوم از اون سه قوه به عقل حاکم بشن، انسان در باطن، چهره و خوی یک حیوون رو به خودش می‌گیره که به اصطلاح بهش می‌گن «صورت ملکوتی!» برای همین خداوند می‌گه انسان خودش انتخاب می‌کنه از ملائک بالاتر یا از حیوانات پایین‌تر باشه!
اونی هم که عقلش بهش حاکمه، یه انسان کامل می‌شه و در اون صورت، عنایت ویژه بهش تعلق می‌گیره که تو رمان بیشتر در این مورد می‌گم.
خب دیگه... توضیحات لازم رو دادم؛ امیدوارم خوشتون بیاد... یا حق!
پ.ن: آیا از معجزه‌ی لایک و نظراتتون اطلاع دارین؟! اگه دارین که درود بر شرفتون!


ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، zarbano و 44 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
با لبخند خبیث و چشمان آبی رنگش که خباثتِ در آن کاملاً مشهود بود، به مردمک‌های لرزان فرد مقابلش چشم دوخت و با حرکت سریع دست راست‌اش، چاقوی نقره‌ای رنگ شاهرگ گردن قربانی‌اش را پاره کرد!
به قدری شدت فوران خون زیاد بود که چند قطره هم بر روی صورت دخترک نشست؛ ولی او با همان لبخندش مشغول تماشای شاهکارش بود؛ زنی زیباروی با پوستی به سفیدی برف که متأسفانه یا خوشبختانه در حال جان باختن بود!
سرش را کمی به سمت شانه‌ی راست‌اش کج کرد و دست تمیزش را داخل چتری‌های بلندش کشید و آن‌ها را به سمت بالا هدایت کرد.
موهای خرمایی رنگ‌اش که به سمت چپ بافته شده بود، آغشته به خون بودند و به حمام نیاز داشتند.
روی یکی از زانوهایش نشست و روی جسم نیمه‌جان زن خم شد؛ با وسواس کامل، علامت خودش که «s.s» بود را روی بازوی راست زن حک کرد. ناله‌های از روی درد قربانی‌اش بیش از حد روی مغزش رژه می‌رفتند.
وقتی از مردن زن مطمئن شد، دوربین نسبتاً کوچکش را از داخل جیب هودی مشکی رنگ‌اش بیرون آورد و سه عکس از سه جهت از جسد گرفت.
وقتی دوربین را به جای قبلی‌اش بازگرداند، برگشت تا برود؛ ولی یک لحظه برگشت سمت جسد و دو انگشت اشاره و وسطش را روی پیشانی‌اش گذاشت و با خنده‌ی جنون‌واری گفت:
- بدرود!
و با خنده‌ای بلندتر عقب گرد کرد. اگر با این صورت خونی بیرون می‌رفت، قطعاَ جلب توجه می‌کرد؛ پس به سمت روشویی خانه‌ی مقتول رفت و با دستکشی، صرفاً جهت این‌که رد انگشتانش نماند، شیر را باز کرده و صورتش را کامل شست.
کلاه هودی‌اش را روی سر کشید و ماسک مشکی‌اش را هم روی دهانش گذاشت. با اطمینان کامل از این‌که هیچ ردی از خود به جای نذاشته، از خانه خارج شد و چپ راست‌اش را نگاه کرد که مبادا شخصی به سرش زده باشد تا آن اطراف پرسه بزند؛ آن هم ساعت دو بامداد! به طرف ماشین‌اش که آن طرف خیابان پارک شده بود، رفت.
از روی صندلی شاگرد لپ‌تاپ‌اش را برداشت و دوربین‌های مداربسته را به حالت اول برگرداند و در آخر، با سرعت زیادی به سمت عمارت شخصی که باید رئیس صدایش می‌زد، رفت.
شاید او رئیس بود؛ ولی نه برای سارا. اگر برای پیدا کردن شخص رامین نامی نبود، او هم ابداً حاضر نمی‌شد تا با آن مرد حتی حرفی بزند؛ ولی وقتی به سارا گفت که اگر چند نفر را بکشد می‌تواند به رامین برسد، ناچار به همکاری با او شد.
در تمام طول راه به این فکر می‌کرد که تا به حال چند نفر را کشته بود؟ ده نفر؟ بیست نفر؟ نمی‌دانست! او رسماً یک قاتل زنجیره‌ای بود! ولی برایش مهم نبود؛ او از کشتن لـ*ـذت می‌برد؛ با این کار روحش را راضی می‌کرد! به علاوه تمام کسانی که توسط او به قتل رسیده بودند، واقعاً مستحق مرگ بودند.
او تنها یک قاتل بیست و هفت ساله بود که هنوز هم می‌توانست روح دختر بچه‌ی پنج‌ ساله‌ای را درون خود ببیند! او تنها یک دختربچه‌ی پنج ساله بود؛ دختر بچه‌ی بامزه‌ی مادرش!


ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، zarbano و 45 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
طبق عادتش، با کلافگی دستی میان موهایش کشید و ماشین را پارک کرد. پیاده شد و با همان صلابت همیشگی‌اش که حتی باعث ترس رئیس هم می‌شد، از حیاط بزرگی که پر بود از گل و گیاه گذشت و داخل شد.
دکور عمارت سفید-طلایی بود و این تنها چیزی بود که باعث می‌شد این عمارت را دوست نداشته باشد؛ او عاشق رنگ‌های تیره بود و اصلاً نمی‌فهمید که با کدامین منطق دکور این عمارت سفید-طلایی‌ست. شاید هم خودش بود که سلیقه‌ی عجیبی در انتخاب رنگ داشت.
به محض وارد شدن، بی‌توجه به خدمتکاری که دم در بود و بدون آن‌که در را ببندد، از راهروی نسبتاً کوچک دم در گذشت و وقتی وارد سالن اصلی شد، اولین چیزی که دید میز بزرگِ بر روی سرامیک‌های سفید بود که ده نفر پشت آن نشسته و به حرف‌های رئیس گوش سپرده بودند؛ رئیس هم که مثل همیشه بالای میز نشسته بود و با صورتی که هیچ احساسی را نشان نمی‌داد حرف می‌زد.
سورن اولین نفری بود که او را دید و بی‌آن‌که به نگاه‌های حاضرین توجهی داشته باشد، از جا بلند شد و سارا را محکم در آ*غو*ش خود کشید.
لبخندی کمرنگی روی لبانش نقش بست و او هم دستانش را دور گردن تنها کسی که داشت حلقه کرد. سورن برادر او بود و به معنای واقعی کلمه، تنها کسی بود که سارا داشت.
رئیس با پرسیدن درمورد شخصی که قرار بود امشب به دستان سارا کشته شود، آن‌ها را به خود آورد.
سارا کنار رئیس و سورن هم کنار او نشست.
وقتی نگاه منتظر و ابروی بالارفته‌ی رئیس را روی خودش دید، دوربین را بیرون آورد و به سمتش پرت کرد. از این‌که در ذهنش نیز باید او را رئیس صدا می‌کرد متنفر بود؛ انگار این مرد هویت نداشت!
رئیس با دیدن عکس‌ها با لبخند رضایت بخشی گفت:
- مثل همیشه عالی‌ای سارا! منم هنوز نمی‌تونم کارم و اینقدر تمیز انجام بدم.
با بیخیالی پا روی پا انداخت و با صدای بی‌حسی جوابش را داد:
- طبیعیه؛ چون ما زنا کارمون و با وسواس بیشتری انجام می‌دیم. فکر کردین چون اکثر آدم کُش‌هایی که دستگیر شدن مرد بودن، یعنی قاتل زن کمتر داشتیم؟ نخیر چون ما با ظرافت کارمون و انجام می‌دیم و ردی از خودمون به جا نمی‌ذاریم!
یکی از حاضرین مذکر از او پرسید:
- هیچوقت نگفتی که چرا تا گوشی هست با دوربین عکس می‌گیری...
جوری به او نگاه کرد که گویی به یک کودن می‌نگرد:
- شماها جداً نمی‌دونید که پلیس فتا و سایبری به گوشی و گالری و چت‌ها و... کلا به همه چیز مردم دسترسی دارن؟!
سورن متعجب به سمت سارا چرخید و گفت:
- حریم شخصی چی می‌شه پس؟!
فکرش هم نمی‌کرد که برادرش از این موضوع اطلاعی نداشته باشد؛ ولی با بیخیالی، انگار که درمورد خوردن یک بستنی حرف می‌زد، گفت:
- حریم شخصی‌ای وجود نداره! حریم شخصی ما، خلاصه می‌شه تو خود ما و برادران یا خواهران سایبری و فتا!
همه با ابروهای بالا پریده نگاهش می‌کردند که شانه‌ای بالا انداخت و به سمت رئیس برگشت. این کار باعث شد رئیس با گفتن «رامین رو پیدا کردیم!» توجه حاضرین را به خود جلب کند.
سارا و سورن نیز بی‌صبرانه روی میز خم شدند و چشم به آن مرد دوختند تا ادامه دهد. شاید این اولین باری بود که چشمان سارا آنقدر بی‌تاب و مشتاق بود!
رئیس با نیم‌نگاهی به آن دو، ادامه داد:
- اول باید زیر نظر بگیریمش تا جاش ثابت شه و مشکلی برامون ایجاد نکنه... بعدشم من دست به کار می‌ش...
سارا به میان حرفش پرید:
- خودم می‌کشمش!


ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: zarbano، لاله ی واژگون، SelmA و 43 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
رئیس نگاهی به او کرد و با آرامش پاسخ داد:
- عطشی که نسبت به خون و خونریزی داری و نفرت عمیقت رو نسبت به رامین درک می‌کنم سارا؛ ولی خودم باید اون و بکشم!
سارا و سورن، همزمان از جا بلند شدند و سورن عصبی گفت:
- شما قول کشتن رامین رو به ما دادین!
سرش را به معنای تأیید، بالا و پایین کرد:
- درسته! من بهتون قول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: zarbano، SelmA، ZaHRa و 39 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
- مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد؛ تماس شما از طریق...
با حرص گوشی را قطع کرد و به جویدن ناخن‌هایش ادامه داد؛ معلوم نبود چه شده که از دیشب تا به حال به ویدا زنگ نزده بود و از همه بدتر، تماس‌های ویدا را نیز جواب نمی‌داد.
صدای چرخش کلید آمد و در باز و بهار داخل شد. با دیدن وضع ویدا که با حرص زیادی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: zarbano، SelmA، ZaHRa و 40 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بیچارگی به ویدا خیره شد؛ خیلی دوست داشت جیغ بنفشی بکشد تا خودش را تخلیه کند؛ ولی وقتی صدای زنگ موبایلش را شنید از این کار صرف نظر کرد. سرهنگ بود که با او تماس می‌گرفت؛ او که همین چندساعت پیش با سرهنگ ملاقات داشت! جواب داد:
- بله قربان؟
- زود خودت رو برسون؛ یه قتل دیگه!
مبهوت نیم‌خیز شد:
- واقعاً؟ از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: zarbano، SelmA، سویل و 37 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
حرصش گرفته بود؛ خودش هم نمی‌دانست چه توقعی از ساشا داشت؛ می‌خواست او مانند همیشه عذرخواهی کند؟! یا به گنـ*ـاه نکرده‌اش اعتراف کند و بعد ویدا ثابت کند که تمام شک‌هایش بی‌جا نبوده؟! نمی‌دانست!
تقریباً ده دقیقه‌ای گذشته بود که پیامی برایش ارسال شد؛ ساشا بود! فوراً پیام را باز کرد. حس می‌کرد با خواندن تک تک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: zarbano، SelmA، سویل و 33 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعتی بعد روی صندلی نشسته بود و خیره به ویدایی نگاه می‌کرد که سرم داخل رگ دستش فرو رفته بود و خودش آرام خوابیده بود. به دکتری زنگ زده بود تا بیاید و او را درمان کند؛ خودش توانایی بلند کردن ویدا را نداشت!
او تنها شوکه شده و سرما خورده بود.
نفسش را با شدت از دماغش خارج کرد و بالاخره بعد از کلنجارهای بسیاری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: zarbano، SelmA، سویل و 33 نفر دیگر

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,595
امتیاز واکنش
31,563
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
215 روز 13 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
پوکرفیس نگاهی به در و سپس به کیسه‌ای که چند پیچ و مهره در آن دیده می‌شد، کرد. چندبار دستگیره‌ در را بالا و پایین کرد و مطمئن شد که تعمیر شده. پس چرا چند پیچ اضافه آمده بود؟! کیسه‌ی پیچ‌ها را برداشت و زیرلب گفت:
- اونا اشتباه بستن به من چه؟ الان خیلی هم خوب کار می‌کنه!
به سمت آشپزخانه رفت که مادرش سریع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان چهار مرکب زندگی | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: zarbano، SelmA، سویل و 34 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا