خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود

شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود

کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟

ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود

بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود

بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود

از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود

طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود

تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟

آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ
هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟

از خیال غمزه غماز کافر کیش او
هر زمانی بر دل من تیربارانی بود

نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟
زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود

با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب
هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود

با ملامت یار شو، گو از سلامت دور باش
هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود
برود این سر سودایی و سودا نرود

پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست
که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود

پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم
که سر من برود در طلب و پا نرود

هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود
دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود

عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند
عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود

سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو
با خیال تو که در خون دل ما نرود

ما دلی ناسره داریم به بازار غمت
درم قلب ندانم برود یا نرود؟

چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!
دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لـ*ـب جو سرو چون رود؟

بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود

دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
وقتی که هردو عالمت از دل برون رود

از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود

گر نی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود

واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کی درد عاشقی به فسان فسون رود

یک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رو


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود
در گلستان حکایت روی تو می‌رود

چونت خرم به جان که به بازار عاشقی
هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود

با باد بوی توست دل ناتوان من
گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود

زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم
مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود

بامی از آن خوش است سر عارفان که می
در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود

جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان
از چشم سرخوش عربده جوی تو می‌رود

مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن
در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود

از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز
سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود

ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود

مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته می‌شود که به بالا همی رود

گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟

دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود

سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود

شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود

عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟
هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود

در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل
حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود

صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من
رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین
کاین سر سودایی من، در سر سودا شود

خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود

می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟

با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود

در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود

شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود

می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود

هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟

شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود

با دهان و لـ*ـب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود

کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد
جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد

جوهر فر دهانش طالب دیدار را
بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد

جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد

دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد

زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست
می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد

نرگسش در عین سرخوشی دم به دم چشم مرا
ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد

زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,596
امتیاز واکنش
31,585
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
216 روز 3 ساعت 5 دقیقه
یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد
چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟

چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست
بر در او بـ*ـو*سه‌ای بر آستانی می‌دهد

گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا
گر نمی‌بخشد لـ*ـبت کامی، زبانی می‌دهد

با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد

گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می
می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد

گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟
گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد

گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟
گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد

غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش
هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا