خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد
خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد

دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی
کار، کار دل تنگ است، که باری دارد

غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟
غم من نیست از آن غم که شماری دارد

دوش صد بار به تیغ مژه‌ام زد چشمت
که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد

گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او
سرخوش بود، امشب و امروز خماری دارد

عالمی غرقه دریای هوا و هوسند
هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد

زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او
دامن دوست، گرفتست و کناری دارد

بحر، می‌جوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورده به کف، در و قراری دارد

پای باد از پی آن، هر نفسی می‌بـ*ـو*سم
که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد

نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن
با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
باد هوای کویت، گرد از جهان برآرد
آب جمال رویت، ز آتش، فغان برآرد

آبی بر آتشم زن، زان پیشتر، که ناگه
خاک مرا هوایت، باد از میان، برآرد

بر هر زمین که افتد، از قامت تو سایه
تا دامن قیامت، آن خاک جان برآرد

مثلث فلک نبیند، با صد هزار دیده
چند آنچه دیده‌ها را، گرد جهان برآرد

سلمان سری و جانی، یک دم اشارتی کن
تا آن سبک ببازد، تا این روان برآرد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد

چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم
که ناله سحر به گوش یار برد

صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد

فتاده‌ایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصه‌ای ز فقیری به شهریار برد

من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد

تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هـ*ـوس که ز دست من اختیار برد

غلام سـ*ـاقی لعل توام که چاره من
به جرعه می‌نوشین خوشگوار برد

بیار سـ*ـاقی از آن می که می‌پرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد

می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد

هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
کیست که قصهٔ مرا پیش نگار من برد؟
باد به گوش او مگر ناله زار من برد

نامه نوشته‌ام بسی نیست کبوتری چرا؟
کو بر من بیاید و نامه به یار من برد

بار دل و بلای جان، من به کدام تن کشم؟
لاشه ناتوان از آن نیست که بار من برد

کار زدست شد کسی چاره من نمی‌برد
هم نظر عنایتش چاره کار من برد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد
زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد

من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب می‌برد

سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو سرخوش به محراب می‌برد

امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان
بردند سرخوش و ترک مرا خواب می‌برد

بنمای رخ که درشب تاریک طره‌ات
دل گم شده‌ست و راه به مهتاب می‌برد

دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب می‌برد

سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بیچاره روزگار با طناب می‌برد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
ز کویش نسیم صبا بوی برد
به بویش دلم پی بدان کوی برد

دل از چنبر زلف او چون جهد؟
که باد سحر جان به یک سوی ‌برد

خیال کنارش بسی داشتند
ز هی پیرهن کز میان گوی برد!

به پشتی رویش قوی گشت زلف
دل عالمی را از آن روی برد

سهی سرو من تاز چشمم برفت
به یکبارگی آبم از جوی برد

که راز پریشان ما فاش کرد؟
که چون زلف او باد هر سوی برد

مگر زلف او گفت در گوش او
صبا در گذر بود از آن بوی برد

دلی داشت سلمان، شد آن نیز گم
چرا گم شد آن لعل دلجوی برد؟


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد

از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد

چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم
خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان
دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر
بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن
حیف باشد نازنینی بار هندویی برد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد
هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت
ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود
این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد

مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش
بر بویش اگر سرخوش نگشت از چه رها کرد؟

بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم
بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد

هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست
زد بر هدف سـ*ـینه، بر آنم که خطا کرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!
با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟

بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد

صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد

عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد

داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن
هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد

اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد

ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد

صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد

گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی
بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 19 ساعت 56 دقیقه
سحرگه بلبلی آواز می‌کرد
همی نالید و با گل راز می‌کرد

نیاز خویش با معشـ*ـوقه می‌گفت
نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد

به هر آهی که می‌زد در غم یار
مرا با خویشتن دمساز می‌کرد

نسیم صبح دلبر می‌شنیدم
دلم دیوانگی آغاز می‌کرد

خیال آب رکناباد می‌پخت
هوای خطه شیراز می‌کرد


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا