خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
منکر این نمی‌شد که مسلما نسبت به بقیه راحت تر این شغل را گرفته بود؛ چون هرچه که نباشد شرکت پدرش بود؛ ولی دو سال کذایی مروا بدون هیچ منصبی در شرکت کارآموز بود، حتی الان هم‌یک‌ مدیر واقعی نبود و پدرش نمی‌گذاشت در بعضی از جلسات شرکت کند یا قراردادی را امضا کند، با این حال با بستن قراردادهایی توانسته بود خودش را ثابت کند و این حرف ارمغان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، MaRjAn، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
- دامون... همین جاست.
دامون سرش را کمی خم کرد تا بهتر خانه‌ای که مروا اشاره کرده بود را ببیند. ماشین را نگه داشت.
در قرمز رنگ ولی زنگ زده‌ای روبه رویش بود؛ اما گل هایی در اطراف در قرار داشتند که دور خودشان پیچیده بودند و نمای خانه را با طراوت تر نشان می‌دادند‌.
آفتاب سوزان بود اما هوای روستا عجیب خنک بود.
دامون نگاهی به مروا انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، MaRjAn، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان منتظر جواب از سمت آن دو نفر نماند؛ چون می‌دانست می‌مانند. هرچه این دنیا نامرد بود با دادن همچین رفیقی جبران کرده بود. به طرف در رفت تا زنگ را بزند که بیشتر از این معطل نشوند.
مروا به طرف دامون رفت تا نظرش را برای ماندن بپرسد. دامون نگاهش را از صفحه‌ی موبایلش گرفت و با چشمان خمار شده از خستگی سرش را پایین تر گرفت تا راحت تر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان از حیاط بکر خانه گذر کرد و وارد خانه شد تا بی بی‌اش را متوجه‌ی مهمان ها کند، در حالی که شرم ناحقی داشت و این بار بدون هیچ لبخندی بلکه با سری پایین افتاده وارد خانه‌ی بی بی‌اش شد.
دامون سرش را پایین انداخته بود و با دستانی که در جیبش قرار داده بود، تکه سنگ کوچکی را با پایش به اطراف هدایت می‌کرد و منتظر ارمغان مانده بود تا بی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا بیش‌تر از این‌نمی‌توانست صبر کند، پس تقه‌ای به در زد که در پی آن صدای ارمغان قطع شد:
- ارمغان؟...خوشگلم؟...حالت خوبه؟
ارمغان با صدایی که واژه‌ی خش دار برایش ناکافی بود گفت:
- مروا بدن من کثیفه. هر چی می‌شورم پاک نمی‌شه. هنوز رد دست هاش هست. می‌بینم، لمس‌می‌کنم شون. چی کار کنم ها؟ از موهام تعریف می‌کرد، از ته بزنم‌شون؟
مروا سرش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان به خودش اومد و نفس عمیقی کشید که گریه کردنش باعث توقف در حرف زدنش نشود؛ ولی از همان اول شکست خورد:
- اسمش‌‌‌...حمید فارابیه، توی عسلویه کار می‌کنه. خیلی تهران نمیاد....شاید ماهی یک بار که اونم سه چهار روز می‌مونه بعد میره. کلا خیلی هیزه...حتی...حتی اون موقع هایی که مروا میومد پیش من بمونه هم چند بار مزاحمش شده بود.
فقط خدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا در جوابش سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد. چند دقیقه‌ای در سکوت به آسمان شب خیره ماندند که هر دو افکار متفاوتی با انتهای مشترکی که طرف مقابل‌شان بود، داشتند.
دامون سکوت را شکست و گفت:
- به خاله زنگ زدم گفتم به دعوت ارمغان اومدیم روستا، بعدا یک زنگ بهشون بزن.
مروا کاملا از یاد برده بود که بدون هیچ گونه خبری به اینجا اومده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی بی کیف جانمازش را از پایین پایش برداشت و رو به دامون گفت:
- پسرم برو خدا به همراهت. حالا که مروا هم‌اومد خیالم راحت شد...
این بار بی بی رو به دخترِ با موهای پریشان گفت:
- قبل از اینکه مهمونم بره براشون صبحانه آماده کن مادر.
دامون کاملا به طرف بی بی چرخید و لبخند طبیعی زد. این‌‌ زن بوی آرامش می‌داد، طوری که همه چی رنگ و بوی دیگری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
- تو کی رسیدی ایران که دوست پیدا کنی؟!
- طرف سن بابامو داره مروا، همکار بابام بود.
مروا آهانی زیر لـ*ـب گفت و دیگر چیزی نگفت.
دامون بلند شده بود و ظرف ها را به طرف سینکی می‌برد که مروا مشغول شستن همان چند تیکه ظرف کثیف بود.
دامون پشت مروا ایستاد و دستش را از کنار مروا عبور داد و باقی ظرف ها را داخل سینک گذاشت و در همان حالت کمی عقب کشید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، ~MobinA~، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
74
امتیاز واکنش
451
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای زنگ موبایلش، گردن دردمندش را که به دلیل بد خوابیدن گرفته بود را بالا برد و به دنبال موبایلش گشت.
با اخم به اسم‌ نقش بسته‌‌ی افسر نگاه کرد. حوصله‌ی نصیحت هایش را نداشت؛ اما با این حال تماس را وصل کرد و با بی حالی کنار گوشش گذاشت:
- دامون من الان باید بفهمم تو با اون راد قرارداد بستی؟
با صدای داد افسر، چشمانش را با کلافگی بهم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا